●شاهدخت مردگان●
|#پارت_چهار|
دیگه چاره ای نبود!
منو فرستاد برم و منم درحالی که با سرعت دویدم و یکم از اون دور شده بودم ، رو بهم داد زد : دوستت دارم دخترم!و بعد ضامن نارنجک هارو کشید و انفجار!
موج انفجار منو جلوتر انداخت.
رسیدم پیش مادرم و نفس نفس زنان درحالی که چشمام اشک آلود بودن گفتم مهمون داریم!
مادرم سریع اسلحه شکاری شو برداشت و به من گفت برم تو اتاقم طبقه ی بالا؛سه نفر از اون انفجار زنده مونده بودن...و اون حالا داشت به سمتشان شلیک می کرد...یک نفرو کشت اما..یکی از اون آشغالا یه تیر به سمت سینش شلیک کرد ، اون روی زمین افتاد!
و من سرم و برگردوندم و اونو روی زمین دیدم ، هنوزم جون داشت اما..
یدفعه حس کردم به غریزه درونم فعال شد ، به سمت تفنگ رفتم برش داشتم و دو نفر دیگه رو زدم!
بعدش اومدم پیش مادرم اما..اون مرده بود!
من جسدارو به زور حرکت دادم و تو یه چاله د جنگل انداختم.
من ۳ روز تنهایی اونجا بودم تا اینکه..