●شاهدخت مردگان●
|#پارت_چهارده|
بعد از اون بود که بازی شروع شد.
اونجا فقط من نبودم ، بازیکن های زیادی بودند.
و صاحبان اونجا ، npc بودن.
اما اونجا یه یتیم خونه نبود اونجا یه زندان وحشتناک بود...
در طی شبانه روز همه چندین بار بی دلیل یا با دلیل کتک می خوردن..
مخصوصا من..
نمیدونم چرا اما آواتار من مو سفید بود...
شاید بخاطر این که اونجا زال بودم اینکارو میکردن..
نه غذای کافی نه مراقبت.
چندماه گذشت و یه شب تصمیم گرفتم از اونجا فرار کنم.
نیمه شب بود،از روی تختم بلند شدم و جاش متکامو زیر پتوم گذاشتم،بعد کفشای نه چندان خوبمو در آوردم تا صدایی بلند نشه و آروم آروم از اتاقم خارج شدم و به سمت در خروجی رفتم بعدش وارد حیاط شدم ، در طول راه رفتنم هی صدای پا میشنیدم و سریع پشت دیوار قایم می شدم تا اون مددکار ها با فانوس توی دستشون و لباس خدمتکاری قدیمی به رنگ خاکستری برن..
بعد چشمم افتاد به در و متوجه شدم اونجا چندنفر کشیک میدن تصمیم گرفتم از دیوار برم.
رفتم سمت یکی از دیوارها و کفشامو پوشیدم بعد پاهام و دستامو روی آجر هایی که از بقیه یکم جلوتر بودن گذاشتم و به سختی از دیوار بالا رفتم و پریدم اونطرف..
بعد از اون من..