حاج حسين رزمندهها را عاشقـــــانه دوست داشت و گاه اين عشق را جوری نشان میداد كه انسان حيران میشد.
يك شـب تانكها را آماده كرده بوديم و منتظـــــر دستـور حركــــت بوديم. من نشسته بودم كنار برجــــك و حواسـم به پیرامونمـــــان بود و تحركاتـــــی كه گاه بچهها داشتند. يك وقت ديدم يك نفـــر بين تانكها راه میرود و با سرنشيــنها گفت و گوهای كوتاه میكند. كنجكـــــاو شدم ببينم كيست.
مرد توی تاريكی چرخيد و چرخيد تا سرانجام رسيد كنـــــار تانكـــــی كه مـن نشسته بودم رويــش. همين كه خواستم از جايم تـــــكان بخورم، دو دستـــــی به پوتينم چسبيد و پايم را بوسيــــد. گفت: به خدا سپردمتون!
تا صداش را شنيدم، نفسم بريد. گفتم: حاج حسين؟
گفت: هيـــــس؛ صدات در نياد! و رفـــت سراغ تانک بعدی.
شهید#حاج_حسین_خرازی🕊🌹
سلام صبحتون شهدایی...❣
🌷@shahedan_aref
این مرد دست فلسطینیها را پُر کرد
🔹رهبر انقلاب: حاج قاسم سلیمانی کاری کرد که یک منطقۀ کوچکی، یک وجب جا مثل نوار غزه در مقابل رژیم صهیونیستی با آن همه ادعا میایستد. کاری کرد که بتوانند بِایستند، بتوانند مقاومت کنند.
#طوفان_الاقصی
#حاج_قاسم
🌷@shahedan_aref
هر روز با شهدا
فصل پنجم : خداحافظ مادر قسمت دوم صبح زود چشمانم شده بود کاسهی خون از بس گریه کرده بودم. دست و صو
فصل پنجم : خداحافظ مادر
قسمت سوم
یک چشمم اشک بود و چشم دیگرم خون. رجب خودش از حال و روزم فهمید دوباره باردار شدم. اخمهایش در هم رفت. طوری رفتار میکرد انگار من مقصر هستم. تا قبل از آن تحویلم نمیگرفت؛ حالا بیمحلیهایش هم بیشتر شد. فرصت و توان سر کار رفتن نداشتم. رجب مرا گذاشت بالای سر کارگرهای خانه و گفت: «بالا سر کارگر جماعت نباشی، از کار میزنه! چهارچشمی حواست بهشون باشه که کارشون رو درست انجام بدن.» یک پایم خانه بود و پای دیگرم در مصالح فروشی. با آن بچهی در شکمم شب و روزم یکی شده بود و فرصت نمیکردم یک دقیقه بنشینم. دو اتاق بزرگ و یک آشپزخانه ساختند، کار به کندی پیش میرفت. کارگرها هرچه احتیاج داشتند من باید برایشان فراهم میکردم. «حاجخانوم! قیر میخوایم. حاجخانوم! گچ میخوایم. حاجخانوم! گونی بیار. حاجخانوم! گاز کپسول تموم شد.»
پولهایمان ته کشید. رجب کارگرها را مرخص کرد و من باید کنار دست بنّاها میایستادم. بلوک سیمانی را بلند میکردم و میبردم برای اوستا. خاک آبانبار را با طناب میکشیدم بالا و خالی میکردم گوشه حیاط. میرفتم سر پل امامزاده معصوم (علیهالسلام) نزدیک دوراهی قپان، قیر و گونی میخریدم بار وانت میزدم و در حیاط خانه خالی میکردم. در و همسایه به حالم گریه میکردند. هنوز عرقم خشک نشده باید بساط ناهار را ردیف میکردم.
هر روز با شهدا
فصل پنجم : خداحافظ مادر قسمت سوم یک چشمم اشک بود و چشم دیگرم خون. رجب خودش از حال و روزم فهمید دوبا
فصل پنجم : خداحافظ مادر
قسمت چهارم
مهلت دو ماههی ما تمام شد و باید خانه وصفنارد را خالی میکردیم. وسایل را بار وانت کردیم. همسایهها برای خداحافظی جلوی در خانه جمع شدند. با همهی خانمهای همسایه روبوسی کردم و حلالیت طلبیدم. مریم گوشهای ایستاده بود و با بغض به من نگاه میکرد. رفتم به طرفش، محکم بغلم کرد و زد زیر گریه. اشکم درآمد. انگشتر فیروزهام را گذاشتم کف دست مریم.
- من بدون تو دق میکنم زهرا!
- مریم! این انگشتر نشان خواهری ما باشه تا قیامت، هروقت دلتنگ روزهای خوشمون شدی، بهش نگاه کن. این چند سال اذیتت کردم. خیلی زحمت بچههام رو کشیدی، حلالم کن. یه خبر خوب بهت بدم؟
- چی؟! نکنه پشیمون شدید و اسبابکشی نمیکنی؟!
- نه! با رجب حرف زدم، ما نمیتونیم بچه سوم رو نگه داریم. انشاءالله سالم به دنیا اومد، میدم تو بزرگش کنی.
- دروغ میگی! مگه تو دل از بچهت میکنی زهرا؟!
باورش نمیشد. کلی با هم حرف زدیم و امیدوارش کردم تا توانست دل از من بکند. تصمیممان را گرفته بودیم و قرار بود حسین را بعد از تولد به مریم و آقای ترابی بسپاریم.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
🌷@shahedan_aref
🎙️ از بیانات حضرت آیتالله خامنهای پیرامون موضوع «دفاع مقدس» :
🛑 همه باید بدانند که در دوران دفاع مقدس چه معجزات عظیمی از حضور مؤمنانه و پر تلاش نیروهای بسیجی در صحنههای جنگ اتفاق افتاد؛ این را باید همه بدانند.
📚 من توصیه میکنم، این کتابهائی که در شرح حال سرداران است یا آنچه که در گزارش روزهای جنگ و سالهای دشوار اول بالخصوص نوشته شده، این را جوانها بخوانند. خود را سیراب کنید از معرفت به آنچه که گذشته است در تاریخ انقلاب .
۱۳۸۷/۰۲/۱۴
🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طوفان جهنمی در اسرائیل
🔹صبح دیروز نیروهای گردان قسام از شاخه نظامی حماس در مناطق مختلف سرزمینهای اشغالی دست به عملیات بزرگی به نام طوفانالاقصی زدند که طی آن بیش از ۳۵۰ صهیونیست کشته شدند.
🔹همچنین حداقل ۵۰ شهرکنشین صهیونیست به اسارت گرفته شده و بیش از ۱۶۰۰ صهیونیست زخمی شدهاند که حال ۱۵۰ نفر آنها وخیم و رو به مرگ گزارش شده است.
🔹علاوهبراین چندین تانک و خودروی زرهی ارتش اسرائیل توسط رزمندگان گردان قسام به غنیمت گرفته شده و برخورد راکتهای شلیکشده آنها آسیبهای بزرگی به شهرکهای صهیونیستنشین وارد کرده است.
🔹درحالحاضر رزمندگان جبهه مقاومت کنترل چندین شهرک صهیونیستنشین را بهطور کامل در دست گرفتهاند.
🔹این بزرگترین عملیات زمینی جبهه مقاومت در مناطق اشغالی بوده که سبب ایجاد وضعیت جنگی در تمام مناطق اشغالی شده است.
#طوفان_الاقصی
#القدس_لنا
🌷@shahedan_aref
هر روز با شهدا
☘ سلام بر ابراهيم ۱☘ 💥 قسمت نود و پنجم : اين تذهبون( بخش دوم ) 👤 راوی : خانم رسولي و..... بعد
☘ سلام بر ابراهيم ۱☘
💥قسمت نود و ششم :مزار يادبود( بخش اول )
👤 راوی: خواهر شهيد
بعد از ابراهيم حال و روز خودم را نميفهميدم. ابراهيم همه زندگي من بود.
خيلي به او دلبسته بوديم. او نه تنها يک برادر، که مربي ما نيز بود.
بارهــا با من در مورد حجــاب صحبت ميکرد و ميگفــت: چادر يادگار
حضرت زهرا سلاماللّهعلیها اســت، ايمان يک زن، وقتي کامل ميشود که حجاب را
کامل رعايت کند و...
وقتي ميخواستيم از خانه بيرون برويم يا به مهماني دعوت داشتيم، به ما در
مورد نحوه برخورد با نامحرم توصيه ميکرد و...
اما هيچگاه امر و نهي نميکرد! ابراهيم اصول تربيتي را در نصيحت کردن
رعايت مينمود.
در مورد نماز هم بارها ديده بودم که با شوخي و خنده، ما را براي نمازصبح
صدا ميزد و ميگفت: »نماز، فقط اول وقت و جماعت«
هميشــه به دوستانش در مورد اذان گفتن نصيحت ميکرد. ميگفت: هرجا
هستيد تا صداي اذان را شنيديد، حتي اگر سوار موتور هستيد توقف کنيد و با
صداي بلند، پروردگار را صدا کنيد و اذان بگوئيد.
زماني که ابراهيم مجروح بود و به خانه آمد از يک طرف ناراحت بوديم و
از يک طرف خوشحال!
ناراحت براي زخمي شدن و خوشحال که بيشتر ميتوانستيم او را ببينيم.
📚 منبع: کتاب سلام بر ابراهيم ۱👉🏻
شهید #ابراهیم_هادی 🌹🕊
🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شـھـدا ...
از خواب و خوراك افتادند
تا دنیا خوابمان نڪند...
ۅ این است معناے #مردانگے...
ا؎ ڪاش مردانه
قدر مردانگے هایشان را بدانیم...✋🏻
#شهید_علی_بیگی
#علیزینالعابدینپور
🌷@shahedan_aref
باب شهادت در همدان همچنان گشوده است
رهبر انقلاب:
🔹در تاریخ که نگاه میکنیم، همدان مرکزِ نخستینِ تمدّنِ کشورِ ما است و از همهی بخشهای گوناگون تمدّنخیز کشور، از لحاظ تاریخی جلوتر است... همدان مرکز علم، مرکز دین، مرکز جهاد، مرکز هنر، مرکز همهِی ارزشهای تمدّنی یک کشور محسوب میشود؛ یعنی در طول تاریخ که نگاه میکنیم، این خصوصیّات را در همدان مشاهده میکنیم؛ اینها همه امتیاز است.
🔹در فاصلهی آن همایش قبلی و این همایش کنونیتان، مردان بزرگ دیگری از شهر همدان و استان همدان به خیل آن ستارگان روشنگر پیوستند: شهید سردار حسین همدانی؛ شهید علی خوشلفظ؛ شهید میرزامحمّد سلگی؛ شهدای مدافع حرم که از این استان رفتند؛ شهید امنیّت در سال گذشته، شهید علی نظری؛ یعنی باب شهادت در این استان همچنان گشوده است، شخصیّتها یکی پس از دیگری خودشان را نشان میدهند و برجسته [میکنند].
🌷@shahedan_aref
هدفتان رساندن پیام شهیدان به دلهای جوانان باشد
رهبر انقلاب خطاب به دستاندرکاران کنگره شهدای همدان:
🔹به هر حال، بزرگداشت دینداران غیور که از اسلام دفاع میکنند، از ایران دفاع میکنند، از ارزشها دفاع میکنند، از ارزش زن دفاع میکنند، یکی از کارهای مهم و از حسناتی است که بندگان خوب خدا از جمله شماها متصدّی آن شدهاید.
🔹امیدواریم انشاءاللّه خداوند به شما توفیق بدهد و کمکتان بکند که به بهترین وجهی [این کار را] انجام بدهید... هدف را این قرار بدهید که این پیام به دلهای مخاطبینتان برسد، از جمله جوانها و نوجوانهایی که امروز وجود دارند.
🌷@shahedan_aref
مرحوم خانم دباغ؛ نمایانگر حقیقتِ گرایشِ زن در جامعه اسلامی
🔹رهبر انقلاب: مرحوم خانم مرضیهی دبّاغ... یکی از کسانی است که میتواند نمایشگرِ حقیقتِ گرایشِ زن در جامعهی اسلامی باشد... حالا مبارزات قبل از انقلاب این خانم و کتک و شکنجه و زندان و تأثیراتی که در زندان روی همسلّولیهای خودش و همزندانیهای خودش میگذارد، اینها یک طرف، بعد، رفتن به مناطق مبارزاتی منطقه و مثل یک چریک فعّالیّت کردن و بعد، رفتن به پاریس در خدمت امام و بعد، آمدن در عرصهی واقعی و ملموس انقلاب و در یک طیف عظیمی از فعّالیّتها حضورِ فعّال داشتن... همین یک مورد میتواند مضمون و محتوای چندین کارِ هنریِ فعّال باشد؛ یعنی تصویر زن در نظام اسلامی
🌷@shahedan_aref
32.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیام شهیدان میتواند زندگی جمعی را سامان ببخشد
رهبر انقلاب:
🔹شهدا به طور طبیعی ماندگارند و اقتضای ماندگاری در شهدا هست، لکن ما هم وظیفه داریم.
🔹ما باید نام شهدا را زنده بداریم، ما باید از مفهوم شهادت، از پیام شهیدان برای آراستنِ درستِ زندگی استفاده کنیم.
🔹ما احتیاج به سامانبخشیِ زندگیِ جمعی داریم، در جامعه خودمان و در جامعهی جهانی؛ به کمک شهیدان و آثار شهیدان میشود این کار را انجام داد.
🌷@shahedan_aref
اگر کسی که میرود برای جهاد
بصیرت داشته باشد میشود
"شهید همدانی"
اما اگر بصیرت نداشته باشد
میشود "داعش"
فرق بین داعش و شهید همدانی
در "بصیرت" است،
این بصیرت نتیجهٔ عقل است
عدم بصیرت نتیجهٔ حُمق است ..
💌| آیت اللّٰه حائری شیرازی(ره)
سردار شهید#حاج_حسین_همدانی🕊
سلام صبحتون شهدایی....❣
🌷@shahedan_aref
پرسید ناهار چه داریم؟!
مادر گفت: باقالی پلو با ماهی
با خنده رو کرد به مادرش و گفت:
ما امروز این ماهیها را میخوریم
و یک روزی این ماهیها مارا..!
چند وقت بعد در عملیات والفجر۸
درون اروندرود گم شد..!
شھید#غلامرضا_آلویی🕊🌹
🌷@shahedan_aref
هر روز با شهدا
فصل پنجم : خداحافظ مادر قسمت چهارم مهلت دو ماههی ما تمام شد و باید خانه وصفنارد را خالی میکردیم.
فصل پنجم : خداحافظ مادر
قسمت پنجم
منزل نو شبیه همهچیز بود جز خانهی آدمیزاد! کیسه گچ و سیمان را بردم بیرون از اتاق. بنّاها مشغول کار بودند و ما داشتیم اسباب خانه را وسط آنهمه خاک خالی میکردیم. کف اتاق را جارو زدم و فرش را پهن کردم. هوا خیلی سرد بود؛ فوری چراغ را روشن کردم و بچهها را نزدیکش نشاندم. به هر زور و زحمتی بود وسایل خانه را میان آنهمه خاک چیدم و کمی آرام گرفتم. هنوز تا تمام شدن کار بنّایی کلی راه داشتیم که اسبابکشی کردیم.
وجیهالله سطل و طناب را از پشتبام میانداخت پایین. خاک را تا جایی که میشد داخل سطل پر میکردم و او بالا میکشید. وسط اینهمه کار شوخیاش گرفت و گفت: «زن داداش! از خاکای اون طرف پر کنی بهتره. اونجا نه، اون طرفتر. یه کم برو عقب. برو، برو، برو...»
آنقدر مرا این طرف و آن طرف کرد که با پشت افتادم داخل گودال آب انبار. نفسم بند آمد و کبود شدم. حسین در شکمم تکانی خورد و بند دلم پاره شد. وجیهالله وحشتزده آمد بالای گودال. از هوش رفتم و دیگر نفهمیدم چه شد.
هر روز با شهدا
فصل پنجم : خداحافظ مادر قسمت پنجم منزل نو شبیه همهچیز بود جز خانهی آدمیزاد! کیسه گچ و سیمان را ب
فصل پنجم : خداحافظ مادر
قسمت ششم
به توصیهی دکتر چند هفتهای در رختخواب افتادم. حال خودم بد بود، تمام تنم کوفته شده بود؛ اما شکر خدا حسین سالم بود و بلایی سرش نیامد. کمکم بهتر شدم و توانستم سرپا شوم. رجب نیمی از حیاط را تبدیل به مغازه کرد و کرکره انداخت. حیاط را شن و ماسه ریختیم. کمکم بنّاها بساطشان را جمع کردند و رفتند. خانه تکمیل نشده بود؛ مجبور بودیم به همان چهاردیواری دلمان را خوش کنیم. اتاق بزرگ جلوی حیاط را سفید کردیم و وسایلمان را داخلش چیدیم. اتاق نیمهکارهی پشتی را به وجیهالله دادیم. مغازه را هم به داییِ رجب اجاره دادیم تا کار نجاریاش را شروع کند.
آمدم نفسی بکشم که خانهی نیمهکارهام شد مثل مسافرخانه سیداسماعیل! فامیلهای شهرستانی رجب فهمیده بودند او صاحب خانه شده، هر کسی که گذرش به تهران میافتاد، چند روزی رختخوابش را خانهی ما پهن میکرد و بعد میرفت. کارم شده بود پذیرایی از میهمانان سرزده.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
🌷@shahedan_aref