eitaa logo
هر روز با شهدا
58.6هزار دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
2هزار ویدیو
19 فایل
🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/Ut6.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگر کسی که میرود برای جهاد بصیرت داشته باشد میشود "شهید همدانی" اما اگر بصیرت نداشته باشد میشود "داعش" فرق بین داعش و شهید همدانی در "بصیرت" است، این بصیرت نتیجهٔ عقل است عدم بصیرت نتیجهٔ حُمق است .. 💌| آیت اللّٰه حائری شیرازی(ره) سردار شهید🕊 سلام صبحتون شهدایی....❣ 🌷@shahedan_aref
پرسید ناهار چه داریم؟! مادر گفت: باقالی پلو با ماهی با خنده رو کرد به مادرش و گفت: ما امروز این ماهی‌ها را می‌خوریم و یک روزی این ماهی‌ها مارا..! چند وقت بعد در عملیات والفجر۸ درون اروندرود گم شد..! شھید🕊🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷@shahedan_aref
هر روز با شهدا
فصل پنجم : خداحافظ مادر قسمت چهارم مهلت دو ماهه‌ی ما تمام شد و باید خانه وصفنارد را خالی می‌کردیم.
فصل پنجم : خداحافظ مادر قسمت پنجم منزل نو شبیه همه‌چیز بود جز خانه‌ی آدمیزاد! کیسه گچ و سیمان را بردم بیرون از اتاق. بنّاها مشغول کار بودند و ما داشتیم اسباب خانه را وسط آن‌همه خاک خالی می‌کردیم. کف اتاق را جارو زدم و فرش را پهن کردم. هوا خیلی سرد بود؛ فوری چراغ را روشن کردم و بچه‌ها را نزدیکش نشاندم. به هر زور و زحمتی بود وسایل خانه را میان آن‌همه خاک چیدم و کمی آرام گرفتم. هنوز تا تمام شدن کار بنّایی کلی راه داشتیم که اسباب‌کشی کردیم. وجیه‌الله سطل و طناب را از پشت‌بام می‌انداخت پایین. خاک را تا جایی که می‌شد داخل سطل پر می‌کردم و او بالا می‌کشید. وسط این‌همه کار شوخی‌اش گرفت و گفت: «زن داداش! از خاکای اون طرف پر کنی بهتره. اونجا نه، اون طرف‌تر. یه کم برو عقب. برو، برو، برو...» آن‌قدر مرا این طرف و آن‌ طرف کرد که با پشت افتادم داخل گودال آب انبار. نفسم بند آمد و کبود شدم. حسین در شکمم تکانی خورد و بند دلم پاره شد. وجیه‌الله وحشت‌زده آمد بالای گودال. از هوش رفتم و دیگر نفهمیدم چه شد.
هر روز با شهدا
فصل پنجم : خداحافظ مادر قسمت پنجم منزل نو شبیه همه‌چیز بود جز خانه‌ی آدمیزاد! کیسه گچ و سیمان را ب
فصل پنجم : خداحافظ مادر قسمت ششم به توصیه‌ی دکتر چند هفته‌ای در رختخواب افتادم. حال خودم بد بود، تمام تنم کوفته شده بود؛ اما شکر خدا حسین سالم بود و بلایی سرش نیامد. کم‌کم بهتر شدم و توانستم سرپا شوم. رجب نیمی از حیاط را تبدیل به مغازه کرد و کرکره انداخت. حیاط را شن و ماسه ریختیم. کم‌کم بنّاها بساطشان را جمع کردند و رفتند. خانه تکمیل نشده بود؛ مجبور بودیم به همان چهاردیواری دلمان را خوش کنیم. اتاق بزرگ جلوی حیاط را سفید کردیم و وسایلمان را داخلش چیدیم. اتاق نیمه‌کاره‌ی پشتی را به وجیه‌الله دادیم. مغازه را هم به داییِ رجب اجاره دادیم تا کار نجاری‌اش را شروع کند. آمدم نفسی بکشم که خانه‌ی نیمه‌کاره‌ام شد مثل مسافرخانه سیداسماعیل! فامیل‌های شهرستانی رجب فهمیده بودند او صاحب خانه شده، هر کسی که گذرش به تهران می‌افتاد، چند روزی رختخوابش را خانه‌ی ما پهن می‌کرد و بعد می‌رفت. کارم شده بود پذیرایی از میهمانان سرزده. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 🌷@shahedan_aref
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊 🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم 🕊🌹 🌷@shahedan_aref
💠 شهیدی که با شهادتش توانست جان بیش از ۴۰زائـر حرم حضرت زینب سلام‌الله‌علیها را نجات دهد! روز دوم اسفند۱۳۹۴، حجت که اتاقش نزدیک حرم حضرت زینب سلام‌الله‌علیها بود، بعد از نماز صبح پنجره اتاق را باز کرد و رو به حرم حضرت زینب گفت: «۱۵سال برایتان نوکری کردم، یک شبش را بخرید و من در شب شهادت مادرتان شهید شوم!» غروب همان‌روز، مصادف با شب شهادت حضرت‌ زهـرا سلام‌الله‌علیها، درحالیکه قرار بود حجت و دوستانش دو روز دیگر به مناطق عملیاتی بروند، متوجه یک عملیات انتحاری نزدیک حرم حضرت زینب سلام‌الله‌علیها می‌شوند؛ پس از انفجار اول، شهید به سرعت به کمک مجروحان رفتند ولی دقایقی بعد، عامل انتحاری دوم و سوم منفجر شد و حجت را به آرزوی دیرینه‌اش رساند. شهید همانند حضرت‌ زهـرا سلام‌الله‌علیها از ناحیه پهلو، صورت و بازو مجروح شد؛ مقدار ترکش‌ها در ناحیه پهلو به‌قدری بود که به گفته یکی از همرزمانش اگر حجت نبود، این ترکش‌ها به ۳۰ تا ۴۰نفر اصابت می‌کرد، حجت به‌ سوی شهادت شتافت تا بسیاری را به زندگی امیدوار کند. 🌷شهید 🌷 🌷@shahedan_aref
در عملیات بیت‌المقدّس، وقتی یکی از تیپ‌ها در وضعیت دشواری قرار گرفته بود، فرمانده آن [تیپ] در اثر فشار مشکلات می‌گوید: «مگر بالاتر از سیاهی هم رنگی هست»؟ شهید باقری پاسخ می‌دهد: «آری! بالاتر از سیاهی، سرخی خون شهید است که روی زمین می‌ریزد؛ قوه محرّکه شما خون شهداست». شهید🕊🌹 🌷@shahedan_aref
هر روز با شهدا
☘ سلام بر ابراهيم ۱☘ 💥قسمت نود و ششم :مزار يادبود( بخش اول ) 👤 راوی: خواهر شهيد بعد از ابراهي
☘ سلام بر ابراهيم ۱☘ 💥 قسمت نود وششم: مزار يادبود( بخش دوم ) 👤 راوی: خواهر شهيد خــوب به ياد دارم که دوســتانش به ديدنش آمدند. ابراهيم هم شــروع به خواندن اشعاري کرد که فکر کنم خودش سروده بود: اگر عالم همه با ما ســتيزند اگر با تيغ، خونم را بريزند اگر شــويند با خون پيکرم را اگر گيرند از پيکر سرم را اگر با آتش و خون خو بگيرم ز خط سرخ رهبر بر نگردم بارها شنيده بودم كه ابراهيم، از اين حرف که برخي ميگفتند: فقط ميريم جبهه براي شهيد شدن و... اصلا خوشش نميآمد! به دوستانش ميگفت: هميشه بگيد ما تا لحظه آخر، تا جائي که نفس داريم براي اسلام و انقلاب خدمت ميکنيم، اگر خدا خواست و نمره ما بيست شد آن وقت شهيد شويم. ولي تا اون لحظهاي که نيرو داريم بايد براي اسلام مبارزه کنيم. ميگفــت بايد اينقدر با اين بدن کار کنيم، اينقدر در راه خدا فعاليت کنيم که وقتي خودش صالح ديد، پاي کارنامه ما را امضا کند و شهيد شويم. اما ممکن هم هســت که لياقت شهيد شدن، با رفتار يا کردار بد از ما گرفته شود. ٭٭٭ ســالها از شهادت ابراهيم گذشــت. هيچکس نميتوانست تصور کند که فقدان او چه بر سر خانوادهي ما آورد. مادر ما از فقدان ابراهيم از پا افتاد و... تا اينکه در ســال 1390 شــنيدم که قرار است سنگ يادبودي براي ابراهيم، روي قبر يکي از شهداي گمنام در بهشت زهرا سلام‌اللّه‌علیها ساخته شود. ابراهيم عاشق گمنامي بود. حاال هم مزار يادبود او روي قبر يکي از شهداي گمنام ساخته ميشد. در واقع يکي از شــهداي گمنام به واسطه ابراهيم تکريم ميشد. اين ماجرا گذشت تا اينكه به كنار مزار يادبود او رفتم. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهيم ۱👉🏻 شهيد 🌹🕊 🌷@shahedan_aref
خون خود را بر زمین می‌ریزم تا شاید کسی به هوش بیاید، تا مگر وجدانی بیدار شود ولی افسوس که منافع مادی و حُبِ حیات همه را به زنجیر کشیده است! شهید🕊🌹 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اسـلام به مو می‌رسه؛ولی پاره نمیشه! اسلام به من و شما هم بند نیسـت. اگه می‌خواید اینجا بمـونید خودتون رو به خـدا بند کنید..! شهید 🕊🌹 سلام صبحتون شهدایی....❣ 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥گوش کنید؛بادقت‌نگاه‌کنید‌؛صدبار‌گوش‌کنید 🌹وصیت شهید ؛ 🔰فکر کنید من و من هایی که کشته شدیم در چه راهی کشته شدیم برای چی کشته شدیم؟ 🌷@shahedan_aref
هر روز با شهدا
فصل پنجم : خداحافظ مادر قسمت ششم به توصیه‌ی دکتر چند هفته‌ای در رختخواب افتادم. حال خودم بد بود، تم
فصل پنجم : خداحافظ مادر قسمت هفتم هروقت مینی‌بوس جلوی در خانه خاموش می‌کرد، دلم آشوب می‌شد. مادرم حال و روزم را می‌دید و حرص و جوش می‌خورد. می‌گفت: «پس تو کی می‌خوای زندگی کنی دختر؟! ناسلامتی حامله‌ای! چند وقت دیگه باید زایمان کنی و هیچی معلوم نیست. واقعا بارداری؟!» راست می‌گفت؛ زمان زیادی تا فارغ شدنم نمانده بود و اصلا شبیه زنان باردار نبودم! شکمم جلو نیامده بود و بچه رشدی نداشت. هرطور شده با خنده و شوخی مادرم را راهی خانه‌اش می‌کردم تا کمتر فکرش درگیر من باشد.
هر روز با شهدا
فصل پنجم : خداحافظ مادر قسمت هفتم هروقت مینی‌بوس جلوی در خانه خاموش می‌کرد، دلم آشوب می‌شد. مادرم ح
فصل پنجم : خداحافظ مادر قسمت هشتم یک روز بعدازظهر مریم با یک جعبه شیرینی به دیدنم آمد و خبر باردار شدنش را به من داد. خوش‌حال شدم. چراغ خانه‌اش بالاخره روشن شد و به آرزویش رسید. یک ساعت مرا بغل کرده بود و گریه می‌کرد. کلی گفتیم و خندیدم. قرار گذاشتیم پسرانمان برادر هم باشند. مریم گفت حتما اسم پسرش را حسین می‌گذارد که مثل دوقلوها جفت باشند. مریم رفت و من مثل خانه‌خراب‌ها افتادم گوشه‌ای و زار زدم، که حالا من با این بچه‌ای که قرار بود مریم بزرگ کند چه کنم؟! شرایط زندگی برایمان خیلی سخت بود. با رجب تصمیم گرفتیم تا قبل از اینکه بچه‌ی در شکمم جان بگیرد سقطش کنیم. می‌رفتم بالای نردبان و می‌پریدم پایین. هر وسیله‌ی سنگینی را می‌دیدم بلند می‌کردم و چند متری راه می‌رفتم. کلی دارو و گیاه خطرناک خوردم. هر راهی که جلوی پایم می‌گذاشتند انجام می‌دادم که از دست این میهمان ناخوانده خلاص شوم. دلم به این کار رضا نبود؛ اما چاره‌ای نداشتم. وقتی خانه و زندگی‌ام را می‌دیدم، اخلاق تند شوهرم را می‌دیدم، کارم را توجیه می‌کردم؛ اما باز ته دلم آشوب بود. آن‌قدر به در و دیوار زدم برای سقط بچه که حالم بد شد و مرگ را به چشم دیدم. افتادم گوشه‌ی رختخواب. رنگ و رویم زرد شد. مادرم به دیدنم آمد. نمی‌دانم ماجرا را از کجا فهمیده بود؛ خیلی سرزنشم کرد. از دستم عصبانی بود. هرچه از بزرگی خدا و اهل‌بیت (علیهم‌السلام) یادم رفته بود را دوباره به یادم آورد. به غلط کردن افتادم و دست به دامن امام رضا (علیه‌السلام) شدم. بچه‌ام را نذر او کردم. ترسیدم بلایی سرش آمده باشد. بعد از چند روز رفتم دکتر. خبر سلامتی حسین بی‌نوا را که شنیدم، نفس راحتی کشیدم و به خانه برگشتم. برایش لباس نوزادی دوختم و وسایل زایمانم را آماده کردم. به‌خاطر اشتباه بزرگی که نزدیک بود مرتکب شوم، مدام استغفار می‌کردم و شرمنده‌ی خدا بودم. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 🌷@shahedan_aref
rah-ghods-az-karbala-03.mp3
1.24M
📼 دشمن ما وابسته به سلاح‌هاي جور واجوري است كه به قيمت نوكري‌اش به او داده‌اند، اما مؤ‌من وابسته نيست... 📌برگرفته از فیلم "راه قدس از کربلا" 🔰شما‌صدای را می‌شنوید...♥️ 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 زیارتنامه تصویری شهدا هدیه بروح مطهر شهدا دفاع مقدس، شهدای مدافع حرم و ... صلوات الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙آیت الله العظمی جوادی آملی «خاطره ای از اخلاص یک رزمنده دفاع مقدس» 🌷@shahedan_aref
📸تنها سلاحش دوربین بود! 🔸تصویری از خبرنگار شهید در غزه که شب گذشته حین موشک باران نظامیان صهیونیست به شهادت رسید. 💔 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر روز با شهدا
☘ سلام بر ابراهيم ۱☘ 💥 قسمت نود وششم: مزار يادبود( بخش دوم ) 👤 راوی: خواهر شهيد خــوب به ياد دا
☘ سلام بر ابراهيم ۱☘ 💥 قسمت نود و ششم:مزار يادبود( بخش سوم ) 👤 راوی: خواهر شهيد روزي که براي اولين بار در مقابل ســنگ مزار ابراهيم قرار گرفتم، يکباره بدنم لرزيد! رنگم پريد و باتعجب به اطراف نگاه کردم! چند نفر از بســتگان ما هم همين حال را داشتند! ما به ياد يک ماجرا افتاديم که سي سال قبل در همين نقطه اتفاق افتاده بود! درســت بعد از عمليات آزادي خرمشهر، پســرعموي مادرم، شهيد حسن سراجيان به شهادت رسيد. آن زمــان ابراهيــم مجروح بود و با عصا راه ميرفت. اما به خاطر شــهادت ايشان به بهشت زهرا سلام‌اللّه‌علیها آمد. وقتي حسن را دفن کردند، ابراهيم جلو آمد و گفت: خوش به حالت حسن، چه جاي خوبي هستي! قطعه26 و كنار خيابان اصلي. هرکي از اينجا رد بشه يه فاتحه برات ميخونه و تو رو ياد ميکنه. بعد ادامه داد: من هم بايد بيام پيش تو! دعا کن من هم بيام همينجا، بعد هم با عصاي خودش به زمين زد و چند قبر آن طرف تر از حسن را نشان داد! چند ســال بعد، درست همان جائي که ابراهيم نشــان داده بود، يک شهيد گمنام دفن شد. و بعد به طرز عجيبي ســنگ يادبــود ابراهيم در همان مــکان که خودش دوست داشت قرار گرفت!! 📚 منبع: کتاب سلام بر ابراهيم ۱👉🏻 شهيد 🌹🕊 🌷@shahedan_aref
وصیت شهید👇 نمی دانم چرا به دلم افتاده که از این سفر سالم برنمی گردم و دلم برای حرم حضرت رقیه(س) و حضرت زینب(س) خیلی تنگ است و بیشتر از آن دلتنگ حرم اربابم ولی الان دیوانه حرمین شریف دمشق شده ام. به این سفر می روم چون نیاز است الان در آنجا باشم به خاطر آرامش دل حضرت زهرا(ص) و امیرالمومنین(ع) و امام حسین(ع) و امام حسن(ع) و حضرت عباس (ع) به سوریه رفتم تا به حضرت زینب(س) ثابت کنم که «کلنا عباسک یا زینب» حمد و سپاس پروردگار هر دو عالم و سجده شکر به درگاهش که مدیون حسین بن علی (ع) هستم..... شهید مدافع حرم🕊🌹 🌷@shahedan_aref