#متن_خاطره🌷
😂تفاوت ارتشیها با بسیجیها😂
امیر عقیلی سرتیپ دوم ستاد لشگر سی پیاده گردان گرگان یک روز به حاج همت گفت: "من از شما بدجور دلخورم"
حاج همت گفت: "بفرمایید چه دلخوری دارید ؟"
گفت : "حاجی شما هر وقت از کنار پاسگاههای ارتش رد می شوید یک دست تکان می دهید و با سرعت رد می شوید ولی وقتی از کنار بسیجی های خودتان رد می شوید هنوز یک کیلومتر مانده چراغ میزنی , بوق میزنی, آرام آرام سرعتت را کم می کنی 20 متر مانده به دژبانی بسيجیها پیاده می شوی لبخند می زنی دوباره دست تکان می دهی بعد سوار می شوی و از کنار دژبانی رد می شوی. همه ما از این تبعیض ما بین ارتشیها و بسیجیها دلخوریم .. "
حاج همت با لبخند گفت: "اصل ماجرا این است که دژبانهای ارتشی چند ماه اموزش تخصصی دیده اند اگر ماشینی از دژبانی رد بشود و به او مشکوک شونداز دور بهش علامت میدن بعد تیر هوایی می زنند آخر کار اگر خواست بدون توجه از دژبانی رد شود به لاستیک ماشین تیر می زنند. ولی این بسیجیها که تو میگی اگر مشکوک شوند اول رگبار می بندند تازه بعد یادشان میافتد باید ایست بدهند یک خشاب را خالی می کنند بابای صاحب بچه را در میاورند بعد چندتا تیر هوایی شلیک می کنند و آخر که فاتحه طرف خوانده شد ؛ داد می زنند ایست".این را که حاجی گفت ، بمب خنده بود که توی قرارگاه منفجر شد.😂
شهید #حاج_ابراهیم_همت
🌷@shahedan_aref
#متن_خاطره🌷🌷
عباس از اینکه کاری کند که مورد تقدیر مردم قرار بگیرد، سخت ابا داشت. وی در یادداشت روز هشتم تیر ۱۳۶۰ مینویسد:
«دلم نمیخواهد از سختیها با مهناز حرفی بزنم. دلم میخواهد وقتی خانه میروم جز شادی و خنده چیزی با خود نبرم نه کسل باشم، نه بیحوصله و خوابآلود تا دل مهناز هم شاد بشود.
اما چه کنم؟ نسبتبه همهچیز حساسیت پیدا کردهام. معدهام درد میکند. این اسهال و استفراغ خونی هم که دیگر کهنهشده. دکتر میگوید فقط ضعف اعصاب است.
چطور میتوانم عصبی نشوم ؟! آن روز وقتی بلوارِ نزدیکِ پایگاهِ هواییِ شیراز را به نام من کردند، غرور و شادی را در چشمهای مهناز دیدم. خانواده خودم هم خوشحال بودند. حواله زمین را که دادند دستم، من فقط بهخاطر دل مهناز گرفتم و بهخاطر او و مردم که اینهمه محبت دارند و خوبند پشت تریبون رفتم.
ولی همینکه پایم به خانه رسید، دیگر طاقت نیاوردم. حواله زمین را پاره کردم، ریختم زمین. یعنی فکر میکنند ما پرواز میکنیم و میجنگیم تا شجاعتهای ما را ببینند و به ما حواله خانه و زمین بدهند!
کاش این سفر یکماهه کمی حالم را بهتر کند. سفریِ ما در راه است و من میفهمم مهناز چقدر به یک شوهر خوب و خوشاخلاق احتیاج دارد.
باید با زبان خوش قانعش کنم که انتقال به تهران، یعنی مرگ من. چون پشت میزنشینی و دستور دادن برای من مثل مردن است.
راوی: نرگس خاتون دلیری روی فرد؛ همسر شهید
کتاب آسمان؛ دوران به روایت همسر شهید. نوشته زهرا مشتاق. نشر روایت فتح؛ نوبت چاپ: نهم-۱۳۹۱؛ صفحه ۵۴ و ۵۵٫
شهید#عباس_دوران🕊🌹
🌷@shahedan_aref
#متن_خاطره
🌷 مهدی اهمیت بسیار زیادی برای نماز شب قائل بود و در یکی از سخنرانی هایش در مقر انرژی اتمی اهواز میگفت: بچه ها! من نیمه شب ها می آیم از نزدیک نگاه میکنم، میبینم نماز شب خوان ها بسیار اندکند!
تاسف میخورد که چرا سرباز امام زمان عجل الله فرجه نسبت به نماز شب باید این قدر بی تفاوت باشد.
📚 شهید مهدی زین الدین
⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
🌷@shahedan_aref
#متن_خاطره
🌷 زمستان بود و دم غروب کنار جاده یک زن و ُیک مرد با یک بچه مونده بودن وسط راه. من و علی هم از منطقه بر میگشتیم. تا دیدشون زد رو ترمز و رفت طرفشون. پرسید: کجا میرین؟ مرد گفت: کرمانشاه. علی گفت: رانندگی بلدی گفت بله بلدم. علی رو کرد به من گفت: سعید بریم عقب. مرد با زن و بچه اش رفتن جلو و ما هم عقب تویوتا. عقب خیلی سرد بود، گفتم: آخه این آدم رو میشناسی که این جوری بهش اعتماد کردی؟ اون هم مثل من میلرزید، لبخندی زد و گفت: آره، اینا همون کوخ نشینایی هستن که امام فرمود به تمام کاخ نشین ها شرف دارن. تمام سختی های ما توی جبهه به خاطر ایناس...
📚 شهید #علی_چیت_سازیان
🌷@shahedan_aref
#متن_خاطره
🌷 نوک پوتینهایش را میکوبید به سنگ. گفت داری چیکار میکنی؟
-نمیره تو پام.
-خب بندش رو باز کن.
-کی حوصله داره.
رفت جلو. خم شد که بندهایش را باز کند، خجالت کشید. پایش را کشید عقب. گفت نه، خودم درستش میکنم. گفت یادت باشه این لباس و پوتین و کوله پشتیای که داریم ازشون استفاده میکنیم، نمیشه همینجوری هدرش داد. بیتالماله...
📚 شهید حاج حسن شوکتپور، کتاب
حدیث آرزومندی، ص۸۲
🌷@shahedan_aref
#متن_خاطره
🌷 هفته ای دو روز روزه مستحبی میگرفت. روزهای دوشنبه به نیت سلامتی امام زمان و روزهای پنج شنبه به نیت سلامتی امام خمینی. بار ها شاهد بود بعد از نماز دست هایش را رو به آسمان میگرفت و میگفت: خدایا همه عمر مرا بگیر و به عمر امام اضافه کن. میگفتم این چه دعای است که میکنی؟ برای اینکه ما ناراحت نشویم می گفت: حالا که کنار شما زنده نشسته ام و خدا هم همین الان دعایم را مستجاب نمیکند! هرگاه عکس امام را می دید، صلوات میفرستاد. میگفت وقتی جنازه ام را برای شما آوردند، عکس امام را به جای قلبم بگذارید. وقتی جنازه اش را آوردند قلب نداشت، به جای قلبش عکس امام را گذاشتیم.
📚 شهید #عبدالرسول_محمدپور
🌷@shahedan_aref
#متن_خاطره
🌷 همه جمع شده بودند مسابقه حساس والیبال بینِ معلم مدرسه یعنی ابراهیم هادی و منتخب دانشآموزان بود.
وسط بازی توپ را نگه داشت ؛ صدایِ اذان میآمد. با صدای رسا اذان گفت. بچهها صف گرفتند و در حیاط مدرسه نماز جماعت بر پا شد ...
- آری از مهم ترین علل ترقیِ ابراهیم،
اقامھ نماز اول وقت و جماعت بود...
📚 شهید ابراهیم هادی
🌷@shahedan_aref
#متن_خاطره
🌷 گفت: آقای امینی جایگاه من توی سپاه چیه؟ سئوال عجیب و غریبی بود! ولی میدانستم بدون حکمت نیست. گفتم: شما فرمانده نیروی هوایی سپاه هستین سردار. به صندلی اش اشاره کرد. گفت: آقای امینی، شما ممکنه هیچ وقت به این موقعیتی که من الان دارم، نرسی؛ ولی من که رسیدم، به شما میگم که این جا خبری نیست! آن وقت ها محل خدمت من، لشکر هشت نجف اشرف بود. با نیروهای سرباز زیاد سر و کار داشتم. سردار گفت: اگر توی پادگانت، دو تا سرباز رو نمازخون و قرآن خون کردی، این برات میمونه؛ از این پست ها و درجه ها چیزی در نمیآد ...!
📚 شهید #حاج_احمد_کاظمی🕊🌹
🌷@shahedan_aref
#متن_خاطره
🌷 مادر بهش گفت: ابراهیم، سرما اذیتت نمیکنه؟ گفت: نه مادر، هوا خیلی سرد نیست. هوا خیلی سرد بود، ولی نمیخواست ما را توی خرج بیندازد. دلم نیامد؛ همان روز رفتم و یک کلاه برایش خریدم. صبح فردا، کلاه را سرش کشید و رفت. ظهر که برگشت، بدون کلاه بود! گفتم: کلاهت کو؟ گفت: اگه بگم، دعوام نمیکنی؟ گفتم: نه مادر؛ مگه چیکارش کردی؟ گفت: یکی از بچههای مدرسهمون با دمپایی میاد، امروز سرما خورده بود. دیدم کلاه برای اون واجب تره.
📚 مادر شهید #ابراهیم_امیرعباسی
🌷@shahedan_aref
#متن_خاطره
🌷 ازش پرسیدم: چیکار میکنی که این متن ها رو مینویسی؟! گفت: خودمم نمیدونم. اما اگه میخواۍ که اینجوری شی وضو بگیر دو رکعت نماز بخون آب وضو خشک نشده و هنوز سرت رو برنگردوندی همونجا با همین نیت شروع کن بنویس، بهت میدهند.
پن: رفقاشون میگن میز کار آقاسید
همیشه رو به قبله بوده..
📚 شهید #سیدمرتضی_آوینی🕊🌹
🌷@shahedan_aref
#سلام_بر_ابراهیم🕊
#متن_خاطره
🌷 همراه با شهید ابراهیم هادی به سمت مقر سپاه میرفتیم تا وسایل لازم را برای رزمندگان تحویل بگیریم. صدای اذان ظهر که آمد، ماشین را در مقابل یک مسجد نگه داشت. گفتم: آقا ابراهیم، بیا زودتر بریم مقر، همونجا نماز رو میخونیم. ما که بیکار نیستیم. داریم کار رزمنده ها رو انجام میدهیم. این هم مثل نمازه. با لبخندی بر لب نگاهم کرد و گفت: تموم این کارها بازیه. هدف از جنگ و جبهه و...اینه که نماز زنده بشه.
هدف تمام کارهای ما اینه که ما عبد خدا و اهل نماز اول وقت بشیم. انشاءاللّه اثر اهمیت به نماز اول وقت رو تو زندگی خودت میبینی.
🌷شهید ابراهیم هادی
🌷@shahedan_aref
#متن_خاطره
🌷 یک بار دیدم دارد دنبال چند طلبه میگردد تا با کاروان به مشهد بفرستد. گفتم: بابا برای چی طلبهها رو میخوای بفرستی مشهد؟ گفت: برای کاروان مناطق محروم!گفتم: چطور؟ گفت: نمیخوام فقط برن یه زیارتی بکنن و بعدش هم بیفتن به خرید. میخوام یه سری طلبهی خانوم و آقا پیدا کنم و مسئول هر ۱۵ تا ۲۰ نفر یکی از این طلبهها باشه. اونا با آیه و حدیث باهاشون صحبت کنن و روی مسائل اعتقادی و مذهبیشون کار کنن، به خصوص بحث ولایت فقیه! بعد از چند وقت، ستاد زیارت اهالی مناطق محروم کشور را برپا کرد و خودش عهدهدار کاروانهای زیارتی شد. هر سال از مناطق محروم، کاروان نسبتاً بزرگی راه میانداخت و با همان شیوهای که گفته بود، حدود پنج هزار نفر از اهالی
مناطق محروم را به پابوس آقا میبرد.
📚شاهرگی برای حریم، شهید محمد رضا اسداللهی، ص۲۷
شهید#محمدرضا_اسداللهی🕊🌹
🌷@shahedan_aref