﷽
اے ڪہ ڪشتے نجاتے، سلام آقاجان
تو قتیل العبراتے، سلام آقاجان
مـن همان بےسراپایم ڪہ فقط میخواهم
ڪـربلا قبل وفاتے، سلام آقاجان
#سلام_آقـا✋
#صبحم_بنام_شما🌤
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
صبحتــان متبرکـــ و منـــور به لبخنـــد شهـــدا
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#ڪلام_شهید :
به همه دوستان
توصیه می نمـایم
ڪہ راه " شهـدا " را
سرلوحه کار و حرکت خود
قرار دهند ، چرا ڪہ راه آنان
راه خدا ، ائمه و امام (ره) است
#شهید_علیرضـا_قلی_پور
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب خلیل در آتش
خاطرات آزاده ی سرافراز " کریم رجب زاده "
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #خلیل_در_آتش
✨ خاطرات آزاده ی عزیز " کریم رجب زاده "
مقدمه
كريم رجبزاده متولد ۱۳۳۹ اردبيل؛ دومين فرزند خانواده است.
او دوره ی ابتدايي را در مدرسه عادل فرزانه، راهنمـايي را در مدرسـه شمس حكيمي (ابوذر) و متوسطه را در هنرستان شيخ بهـايي اردبيـل گذرانده است.
وي پس از طي دوره ی آموزش نظامي، مدتي را به عنـوان پاسـدار پيماني در شهرستان «پارس آباد» خدمت كرده است. خودش در ايـن باره ميگويد:
« آن وقت ها منافقين مزارع كشاورزان را آتش ميزدند تا به مردم خسارت زده و انقلاب را دچار مشكل كنند. شـبهـا بـا بـرادران سـپاهي و نيروهـاي داوطلـب در مـزارع و نقـاط حـساس
نگهباني مي داديم تا منافقين نتوانند كاري بكنند.»
با اوج گيري شرارت هاي كومله و دمكرات در كردستان، به آنجا رفت و در يكي از درگيريهـا بـا نيروهـاي كوملـه و دمكـرات، در محاصره افتادند. او در اين باره ميگويد:
« غافلگير شـديم و افتـاديم توي محاصره. تعدادمان كم بود و پس از درگيري همه ی تيرهايمان ته كشيد. شب فرا مي رسيد و اگر به شب مـيخـورديم، كارمـان تمـام بود. يك دفعه يكي از بچه ها خشاب خالي اسلحه را كنـار گوشـش گرفت و وانمود كرد دارد با بيسيم صحبت ميكند. اين كـار باعـث شد نيروهاي دشمن از منطقه فرار كنند و ما نجات پيدا كنيم. »
بعد از مدتي در ستاد جنگ هاي نامنظم به «دكتر چمران» پيوست و در چند عمليات شركت كرد. او پس از زخمي شدن در عمليـات مسلم بن عقيل به اسارت بعثي ها درآمد و بعد از هشت سال اسـيري و صبوري در سوم شهريور ماه ۱۳۶۹ به ايران عزيز بازگشت.
رجب زاده اكنـون بـا مـدرك فـوق ديـپلم عمـران، كارمنـد اداره ی مكانيك خاك كشاورزي اردبيل و از جانبـازان ۲۵ درصـدي جنـگ تحميلي است.
با كريم رجبزاده توسط يكي از دوستان آزاده آشنا شدم و بعـد از پنج ساعت گفتگو، حاصل كار «خليل در آتـش» شـد.
بـه اذعـان راوي؛ گذشت سالها، خاطره ها و ناگفته هاي زيـادي را از ذهـن او زدوده است و گرنه اين كتاب چيزي غير از اين بود.
اين مجموعه را هر چند اندك و ناچيز، تقديم ميكنم به آزادگان سرافراز ايران و سالهاي دوري و صبوريشان.
ساسان ناطق
فروردين ماه ۱۳۸۵
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #خلیل_در_آتش
✨ خاطرات آزاده ی عزیز " کریم رجب زاده "
قسمت 1⃣
ستون همچنان در سكوت جلو ميرفت و صـدايي جـز صـداي پاي بچه ها و برخورد وسايل همراهشان به يكديگر شنيده نميشـد.
تك و توك صداي خفه ی گلوله و توپ مي آمد و منورهاي رنگـي در دور دست يك به يك بالا مي رفتند و آرام پايين مي آمدند. نور قرمـز، سبز و زردشان آدم را ياد چهارشنبه سوري مي انداخت؛ يـاد پريـدن از روي آتش، ولي ما اين بار مي رفتيم آتشي را كه دشمن روي سـر مردم ميريخت، خاموش كنـيم.
سـرگرد «فرتـاش» در كنـار سـتون مي رفت و يك بيسيمچي هم افتاده بـود دنبـالش. گهگـاه از سـتون كنار مي كشيدند، سرگرد توي بيسيم چيزهايي مي گفت و دوباره بـه راه ادامه مي دادند.
دو، سه ساعت قبل از غروب، به طـرف سوسـنگرد راه افتـاديم. يك مسير را با ماشين رفتـيم و از آنجـا بـه بعـد را پيـاده. تـا چنـد كيلومتري جاده ی منتهي به سوسنگرد جلو رفتـيم. غـروب شـده بـود. سـه، چهـار سـتاره زودتـر از بقيـه تـوي سـينه ی آسـمان خودنمـايي مي كردند و ماه شبيه قاچ هندوانه بود.
در وسط هاي ستون بودم و خستگي چون كُنده ی درختـي از سـاق پايم آويزان بـود. تيربـارچي هـا و آر. پـي . جـي زن هـا زيـر سـنگيني اسلحه ها يشان هنّ و هنّ مي كردند اما كسي جـا نمـي زد و خـستگي شرمنده ی بچه ها بود. با خودم ميگفتم راستي! مگر ايـنهـا از جـنس پوست و گوشت و استخوان نيستند؟ پس چه چيزي آنهـا را چنـين بي محابا به استقبال تير و تركش مي برد!
ناخودآگاه ياد روزي افتادم كه تصميم گرفتم اعـزام شـوم. همـه چيز به سرعت توي ذهنم شكل گرفت...
وقتي برادرم (۱) یه جبهه رفت، به مادرم گفتم من هـم مـيخـواهم اعزام شوم. مادرم مثل همه مادرها خوب بود و مهربـان مـي ترسـيد اگر بگويد نه، فرداي قيامت جوابگو باشد و اگر بگويـد بلـه، ديگـر پسرش را نبيند. با اين حال جواب او نه مثبت بود و نه منفي.
گفت: «اگر پدرت اجازه داد، من حرفي ندارم!»
----------------------------------------------
۱ -رحيم رجبزاده
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #خلیل_در_آتش
✨ خاطرات آزاده ی عزیز " کریم رجب زاده "
قسمت 2⃣
اينكه برادرم در خدمت سربازي بود، با اعزام من مخالفت كردنـد و گفتند من بايد عصاي دست پدرم باشم. بارها موضـوعِ رفتـنم را در خانه مطرح كرده بودم و پدرم مي دانست چـه اشـتياقي بـراي رفـتن دارم.
به دوستانش گفت: «درسته كه ما همـديگر را دوسـت داريـم، ولي چون انقلاب به او نياز داره، بايد بره!»
يكي از بچه هاي اردبيل به اسـم «يـونس اسـماعيلزاده»، حـدود چهل و پنج نفر از بچه ها را جمع كرده بود دور هـم. بـا فرمانـداري اردبيل هم صحبت كرده بود تا ترتيب اعزام ما را بدهد.
با يونس در بسيج آشنا شده بودم. آن وقت ها در گـروه ضـربت بـود و بـا سـتاد «دكتر چمران» هم ارتباط داشت.
قبل از اعزام، با يونس رفتيم از پارچه هاي پلنگـي گـرفتيم و بـه يك خياط داديم تا برايمان فـرنچ و شـلوار بـدوزد. آن خيـاط فقـط لباس نظامي ميدوخت و روزي كه رفتيم لباس ها را تحويل بگيريم، پولش را يونس حساب كرد.
جمعاً چهل و چهار نفر بوديم. سن اكثر بچه ها بين بيست تا سي بود. چهارده يا پانزده مهرماه ۵۹ بود كه جمع شديم تـوي اسـتاديوم تختي اردبيل.
اقوام و آشنايان بچه ها براي بدرقه آمـده بودنـد. چنـد نفري از مسؤولين فرمانداري و سپاه هم بودند. ساعت سه بعد از ظهر با سـلام و صـلوات راه افتـاديم. شـور و شوق بچه هاي توي اتوبوس حد و مرز نداشت. همه بـراي حـضور در خط مقدم لحظه شماري مي كردند. صداي نـوار راننـده ی اتوبـوس حال و هوای دیگری درست کرده بود.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #خلیل_در_آتش
✨ خاطرات آزاده ی عزیز " کریم رجب زاده "
قسمت 3⃣
بزرگترهـا از تجربياتـشان مي گفتند و كوچكترها شش دانگ حواسشان را جمـع كـرده بودنـد.
وقتي از منطقه ی عملياتي حرف مي زدند، فكر ميكـردم ضـربان قلـبم تند شده است. از اينكه مي شنيدم شهرهاي مرزي كـشورمان ويـران
شده، متأثر مي شدم و وقتي به ياد بچه ها مي افتادم، دلم ميگرفت. بـا خود مي گفتم توي شهر خودم با خيال راحت زندگي مـي كـنم ولـي آنها سقفي ندارند كـه زيـرش جمـع شـوند و درس و مشقـشان را بنويسند. ناني ندارند تا شكم گرسنه شان را سير كنند. اگر هـم تـوي خرابه هاي خانه شان بخوابند، غرش توپ ها و خمپاره ها خوابشان را مي آشوبد.
چنان سرگرم صحبت بوديم كه راه به چشممان نيامد و به تبريـز رسيديم. در تبريز براي رفتن به اهواز هماهنگي كرديم و دوبـاره راه افتاديم. با يكي از بچه ها به اسم «بلند قامت» در يك صندلي نشـسته بودم و با او در مورد منطقه و محاصره ی خرمشهر صحبت مي كردم.
در اهواز به ساختمان استانداري رفتـيم. مقـر سـتاد جنـگ هـاي نامنظم آنجا بود. ساعتي بعد از رسيدنمان به مـا اسـلحه دادنـد و بـا يـك اتوبـوس بـه طـرف ماهـشهر حركـت كـرديم. مـردم خانـه و كاشانه شان را رها كرده و رفته بودند. كمتر كـسي تـوي شـهر ديـده مي شد. اگر هم كسي بود، مانده بود تا مقاومت كند.
حدود چهل و پنج كيلومتر رفته بوديم كه ديديم ارتشي ها جـاده را بسته اند.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #خلیل_در_آتش
✨ خاطرات آزاده ی عزیز " کریم رجب زاده "
قسمت 4⃣
مـي گفتنـد منطقـه در محاصـره ی دشـمن اسـت. دوبـاره برگشتيم به اهواز. ما را از آنجا به «اردوگاه نمونه» فرستادند.
اردوگاه نمونه يك مدرسـه ی راهنمـايي بـود كـه بـراي اسـكان و آمادگي نيروها در نظر گرفته شده بـود. از اتوبـوس پيـاده شـديم و براي خودمان در يكي از كلاس هـا جـايي دسـت و پـا كـرديم.
راه، خسته مان كرده بود. بعضي از بچه هـا سرشـان را گذاشـتند زمـين و خوابيدند. شب را در آنجا مانديم و همان شب با يونس دور و برِ مدرسه و يك پل كه در آن نزديكي بود، نگهباني دادم. صـبحِ فـرداي آن روز، يونس به ستاد رفت. وقتي برگشت گفت:
«بايد يك هفته ديگه اينجا بمونيم.»
اجازه گرفته بود تا به «اردوگـاه مهـديون» در حـوالي چهارشـير اهواز برويم و يك هفته اي را هم در آنجا بمانيم.
سوار ماشين شديم و به آنجا رفتيم. در طول آن يك هفتـه بـراي آنكه بيكار نمانده باشيم، تمرين آموزش نظـامي كـرديم. عراقـي هـا منطقه را با توپ و خمپاره مي زدند و گه گاه با هواپيماهايشان منطقه را بمباران مي كردند. وقتي شب مـي شـد، سـكوت همـه جا را فرا مي گرفت و خاموشي مطلق مي شد. در آن يك هفته بعضي وقت هـا در صورت نياز، چند تايي از بچه ها وسايل و تـداركات مـورد نيـاز رزمنده ها را مي بردند طرف هاي نورد اهواز. رزمنده ها در آن حـوالي بودند و درگيري در آنجا با دشمن ادامه داشت.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #خلیل_در_آتش
✨ خاطرات آزاده ی عزیز " کریم رجب زاده "
قسمت 5⃣
با توجه به وضع منطقه، ممكن بود عراقي ها محاصره مـان كننـد. بعضي از بچـه ها مـي گفتنــد امكــان دارد اســير شــويم. يكــي از بسيجي هاي اردبيل اهل شوخي بود. حرف اسارت كه پيش مي آمـد، مي گفت:
«توي شناسنامه ی من صفحه ی فوت هست، ولي چيزي به اسم صفحه اسارت نديدم! »
بعد از يك هفته، از اردوگـاه مهـديون بـه حـوالي «دب هـردان» رفتيم. عراقي ها تا پانزده كيلومتري اهواز آمده بودند. حفاظـت از آن نقطه به عهده ارتشي ها بود.
اولين كارمان اقدام براي آزادسازي سوسنگرد بود. در اهواز براي توجيه عمليـات، بـه سـتاد جنـگ هـاي نـامنظم رفتـيم. از ايـن و آن چيزهايي درباره ی «دكتر چمران» و كارهايش شنيده بودم. از اينكـه او را مي ديدم، خوشحال بـودم. بعـد از توجيـه نقـشه ی عمليـاتي، دكتـر چمران برايمان سخنراني كـرد و گفـت:
«سـعي كنـين خودتـون رو بيخودي به كشتن ندين. بي هدف شليك نكنين و هـواي همـديگر رو داشته باشين.»
در آنجا مسؤوليت گروه ما را دادند به يك سرگرد ارتشي به نـام «فرتاش».
فرتاش از افسران اخراجي رژيم شاهنشاهي بود. وقتـي از او مي پرسيديم كجاييسـت، نـشاني درسـتي نمـي داد و مـيگفـت: «ايراني!»
ولي ميگفتند از بچه هاي اهواز است. به نظم و نظام ارتش خو گرفته بود و با نيروها سفت و سـخت برخـورد مـي كـرد. فكـر ميكرد همه بايد مثل او اتو كشيده و خوش پوش باشـيم، ولـي هـر جا كه دستور نشستن ميدادند، خودمان را ولو ميكرديم و در قيد و بند گِتر و لباس و پوتين نبوديم.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #خلیل_در_آتش
✨ خاطرات آزاده ی عزیز " کریم رجب زاده "
قسمت 6⃣
ما به آنجا رفته بـوديم تـا بجنگـيم؛ چه با پوتين و چه بي پوتين و كمتر پيش مي آمد لباس چروكيده مـان را از تن خارج كنيم...
به يكباره خمپاره اي افكارم را دريد كمي آن طرف تر از ستون به زمين خورد و خاك و سنگريزه را روي سر و صـورتمان پاشـيد.
سرگرد فرتاش داد زد:
«دراز بكشين....دراز....»
همگي خودمان را بـه زمـين انـداختيم. تيرهـا در تـاريكي مثـل شهاب پر نوري بودند كه به سرعت به طرفمان مي آمدند. وزوزكنان از كنارمان مي گذشتند و سرخيشان پشت سرشان كـشيده مـي شـد.
سرگرد فرتاش كنار بيسيمچي دراز كشيده بود و داشت با بـيسـيم صحبت مي كرد. ناگهان دستور عقـب نـشيني داد. همـه ی بچـه هـا بـا تعجب او را نگاه كردند، ولي هـيچ يـك حاضـر نـشديم بـه عقـب برگرديم. هم خسته بوديم و هم نمي خواستيم راه آمده را برگـرديم.
خمپاره اي سوت كشان از بالاي سرمان رد شد و كمي عقب تر تركيد.
سرگرد و بيسيمچـي بلنـد شـدند و دولا دولا كمـي از مـا فاصـله گرفتند و غيب شدند. دست به كار شديم. با سرنيزه افتاديم به جـانِ خاك و همان جا كنار جاده براي خودمان جان پناهي درست كـرديم و تا خودِ صبح به آتش عراقي ها پاسخ داديم و مقاومت كرديم.
صبح كه شد ديگر سرگرد فرتاش را نديديم. هـدايت نيروهـا را يك سروان ارتـشي بـه اسـم «رسـتمي» و يـك گروهبـان بـه اسـم موسوي» به عهده گرفتند. نيرو و ادوات دشمن زيـاد بـود و آتـش همچنان روي سرمان مي باريد.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم