eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
301 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
༻﷽༺ ❤️✋ بہ سینہ هرڪہ تمناے ڪربلا دارد همیشہ دردل خود روضہ‌اے بہ پا دارد چو مےرسددلم ازگردش زمانہ بہ تنگ دعـا وعرض سلامے بہ ڪربلا دارد @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
صبحتون_شهدایی پر کشیدن ؛ مجال می خواهـد آسـمانی زلال می خــواهد اشتیاقِ پرنده ، کافــی نیست چون که پرواز ، بال می خواهد @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
دل هوای ماندن ندارد ... زمانی که قدم اول را در این راه برداشتم به نیت لقای خدا و شهادت بود امروز بعد از گذشت این مدت راغب تر شده ام که این دنیا محلی نیست که دلی هوای ماندن در آن را بنماید 🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان خاطرات " سید ناصر حسینی پور " از زندان های مخفی عراق است @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊 🔴 خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور 💠فصل یازدهم 🔶تکریت_ کمپ ملحق قسمت 1⃣9⃣4⃣ ▪️جمعه ۳۱ فروردین ۱۳۶۹_ تکریت_ کمپ ملحق آخرین جمعه‌ی ماه مبارک رمضان بود. رمضان، صفای خاصی داشت. یک روز بعد از عید، ماه مبارک رمضان شروع شده بود. صبح بعد از آمار، مرا به جرم خواندن دعای کمیل به بازداشتگاه دوازده منتقل کردند. قبل از ظهر ستوان فاضل وارد بازداشتگاه شد و در جمع تعدادی از بچه‌ها از خاطراتش در سوسنگرد گفت. فاضل راست یا دروغ، می‌گفت: « من ایرانی‌های زیادی را در اوایل جنگ در هویزه و بستان کشته‌ام. » یکی از بهترین خاطرات ستوان فاضل از اوایل جنگ، کشتن گاومیش‌ها در رودخانه‌ی اطراف سوسنگرد بود. آن‌طور که می‌گفت لذتی که از کشتن گاومیش‌های سوسنگرد می‌برد، بیشتر از کشتن ایرانی‌ها بود! می‌گفت: « وقتی کنار رودخانه‌ی غوفل سوسنگرد پای گاومیش‌های گنده را به رگبار می‌بستیم، صدای نعره‌شان گوش‌خراش بود. استخوان‌های پای گاومیش‌ها که خُرد می‌شد، به دور خود می‌غلتیدند و نعره می‌کشیدند. به دیگر نظامیان گفتم، اونا را نکشید، بذارید با پای خودشان به دور خود بغلتند! » گفتم: « شما با ایرانی‌ها می‌جنگیدید، گاومیش‌های بیچاره چه گناهی داشتند؟ » سراغ حسن بهشتی‌پور رفتم. به تعدادی از بچه‌ها درس می‌داد. کنارش که نشستم، گفت: « الان در ایران تظاهرات روز قدسِ، دلم می‌خواد امروز یه درخواستی از عراقی‌ها داشته باشیم، نمی‌دونم چی میگن؟ » بهشتی‌پور که همیشه فکرهای بِکری در سر داشت، گفت: « بچه‌ها عمر ما مثل باد می‌گذره. می‌خوام به سروان خلیل بگم، شما که عربید، مردم فلسطین هم عربند. عربیت شما حکم می‌کنه هوای مردم فلسطین رو داشته باشید، ارتباط یاسر عرفات و صدام هم عالیه. اگه واقعاً شما ادعاتون اینه که غمخوار مردم فلسطین هستید، از مقامات عالی کشورتون بخواید که اسرای ایرانی به جای این‌که در اردوگاه‌های عراق بپوسند، اونا رو ببرن فلسطین، تا با اسرائیلی‌ها بجنگن! » تا آن روز به این صحبت بهشتی‌پور توجه نکرده بودم. پیشنهاد او آرزوی قلبی خیلی از ماها بود. او در کلاس‌هایی که برای بچه‌ها داشت، روی این موضوعات زیاد بحث می‌کرد. مبارزه در هرکجای دنیا برای دفاع از مظلومین و ستم‌دیدگان عالم موضوعاتی بود که بهشتی‌پور در چارچوب آرمان‌های جهانی حضرت امام مطرح می‌کرد. این صحبت بهشتی‌پور به گوش نگهبان‌ها و افسران عراقی رسید. عراقی‌ها که خیلی‌هاشان مدافع مردم فلسطین بودند از این صحبت بهشتی‌پور خوششان آمده بود. بهشتی‌پور با طعنه به ستوان فاضل گفت: « فکر می‌کنم اگه این اتفاق بیفته شما هم از کشته‌شدن ما خوشحال می‌شید، هم از کشته‌شدن اسرائیلی‌ها! » فاضل گفت: « این درخواست شما شدنی نیست. » محمدکاظم گفت: « چطور اون همه از کشورهاب عربی می‌آمدند برای جنگ با ما، شدنی بود! » سامی که آدم روشن و با معلوماتی بود، گفت: « اون سال‌هایی که آقای خمینی عراق بودند، رژیم عراق از انتشار فتوای ایشان در مورد اجازه‌ی پرداخت زکات و سایر صدقات به فدائیان فلسطینی با جدیت جلوگیری می‌کردند. » ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊 🔴 خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور 💠فصل یازدهم 🔶تکریت_ کمپ ملحق قسمت 2⃣9⃣4⃣ ▪️دوشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۶۹_ تکریت_ کمپ ملحق رفتار عراقی‌ها با روزهای قبل تفاوت داشت. عراقی‌ها با ملایمت با بچه‌ها رفتار می‌کردند. نامه‌ی روز قبل صدام به رئیس جمهور کشورمان در روزنامه‌های عراق منتشر شده بود، صدام در این نامه از آقای هاشمی رفسنجانی خواسته بود، برای برقراری صلح، در مکه‌ی معظمه با او دیداری داشته باشد. نامه‌ی صدام را یاسر عرفات به مقامات ایرانی تحویل داده بود. روزنامه‌های امروز عراق در تمجید از صدام به عنوان مرد صلح خاورمیانه افراط کردند. روزهای بعد که مقامات ایرانی پیشنهاد ملاقات با صدام در مکه‌ی معظمه را نپذیرفتند، طبق معمول به بدگویی و فحش و ناسزا به آقای هاشمی رفسنجانی پرداختند. ▪️شنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۶۹_ تکریت_ کمپ ملحق به مناسبت جشن تولد صدام اجازه دادند بچه‌ها والیبال بازی کنند. قبلاً بچه‌ها فقط اجازه داشتند تنیس روی میز بازی کنند. بچه‌ها با نگهبان‌ها کمتر تنیس بازی می‌کردند. به جز سلوان که در بازی تنیس روی میز مهارت خاصی داشت، دیگر نگهبان‌ها در مقابل بچه‌ها کم می‌آوردند. بچه‌‌ها برای این‌که از ضرب و شتم بعد از پیروزی در امان بمانند، سعی می‌کردند با اختلاف کم بازی را ببازند. در مسابقه‌ی تنیس هر کس برنده می‌شد کتک می‌خورد. وقتی عراقی‌ها کم جنبه بودن‌شان را با زدن بچه‌ها نشان می‌دادند، بچه‌ها حاضر نمی‌شدند با آن‌ها بازی کنند. در مسابقه‌ی امروز، ترکیب اصلی تیم والیبال را بچه‌های شمال تشکیل می‌دادند. بهترین بازیکنان تیم بچه‌های بندر ترکمن از جمله نورتاغن غراوی بود. اوایل مسابقه، بازی چندان مطلوب نگهبان‌ها نبود. آن‌ها نورتاغن یکی از بهترین بازیکنان تیم را اخراج کردند. نتیجه‌ی بازی با پیروزی تیم اسرای ایرانی به پایان رسید. نگهبان‌ها عصبانی شدند. یکی، دو نفرشان که آدم‌های باجنبه‌ای بودند، باخت‌شان را قبول داشتند، اما ولید و رافع عصبانی شدند و دنبال تلافی بودند. نورتاغن به عراقی‌ها گفت: « ما چون اسیریم حتماً باید شکست بخوریم؟ باید ببازیم تا شما خوشتون بیاد؟ » جام مسابقه را یکی از بچه‌های تبریز با گچ درست کرده بود. این مسابقه‌ی تلخ، جام زیبایی داشت که نگهبان‌ها جام را بردند. از چند شب قبل گفته بودند قرار است به خاطر جشن تولد صدام با اسرای ایرانی مسابقه بدهند. بچه‌ها شرط کرده بودند اگر تیم اسرا برد، آن‌ها را کتک نزنند. نگهبان‌ها هم قول داده بودند به نتیجه مسابقه احترام بگذارند. جام قهرمانی دو رو داشت. یک طرف نقشه‌ی ایران بود و روی دیگرش نقشه‌ی عراق. جام قهرمانی امروز نصیب تیم شکست خورده شد. در دنیای اسارت این کار یک امر عادی بود، اما در دنیای ورزش نه! بعد از ظهر فضولی‌ام گل کرد. شعر عادل عقله خواننده‌ی عراقی را خواندم، با مقداری دخل تصرف. شعر در وصف صدام خوانده شده بود. سیدی یا سیدی سیدی. سیدی خونت خراب سیدی. سیدی یا سیدی سیدی. شط‌العرب شد مال ما سیدی. وی حزوک وی خلی. (سیدی خدا شما را نگه‌دارد.) ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊 🔴 خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور 💠فصل یازدهم 🔶تکریت_ کمپ ملحق قسمت 3⃣9⃣4⃣ ▪️شنبه ۵ خرداد ۱۳۶۹_ تکریت_ کمپ ملحق امروز روبه‌روی بازداشتگاه دوازده نشسته بودم که ماجد، نگهبان جدیدالورود عراقی سرو کله‌اش پیدا شد. ماجد از گلدوزی‌های باسلیقه و ظریف خوشش می‌آمد، مثل ستوان قحطان. آن روزها از ناچاری برای به دست آوردن خودکار، کاغذ و داروهای ضروری، زیباترین و قشنگترین گلدوزی‌هایم را با قاسم معاوضه کردم. قاسم با همه‌ی خوبی‌هایی که داشت، آدم زیرک و فرصت‌طلبی بود. با اسرای عرب‌زبان ارتباط خوبی داشت. کمتر با اسرا بدرفتاری می‌کرد، مگر در مواردی که مجبور باشد. قاسم بعضی از گلدوزی‌ها و صنایع دستی‌ام را به ماجد نشان داده بود. نگهبان‌ها گلدوزی‌ها را که دیده بودند، حسودی‌شان شده بود. این را قاسم خودش به من گفت. به اتفاق دوستانم عباس بهنام، محمد بلچک و علی باقری در راهروی بازداشتگاه نشسته بودیم؛ ماجد در حالی که پارچه سفیدی به اندازه‌ی ۳۰×۳۰ سانت دستش بود، آمد. نمی‌دانم طراحی‌اش کار کی بود. تلاش ماجد برای وادار کردن علی یمانی برای نقاشی و خطاطی پارچه‌اش بی‌نتیجه بود. علی قبول نکرده بود عکس صدام را بِکشد. خطاطی 《اللهم الجعل عواقب امورنا خیراً》کار علی یمانی بود. ماجد، حکیم خلفیان را صدا زد و با غرور و از موضع قدرت به من گفت: « اینو برام گلدوزی کن! » سعی کردم به خاطر برخوردهای بدی که با من داشت، کینه‌ام را پنهان کنم، اما نتوانستم. قبلاً چند بار فحش‌های رکیک و زشتی به من داده بود. عفت کلام نداشت. به خاطر سیلی‌هایش پرده‌ی گوش یکی از اسرا پاره شده بود. آدم خاصی بود. اهل تجسس بود. وقتی دو اسیر مشغول صحبت بودند صدایشان می‌زد، جدا جدا به هر کدام می‌گفت: « چه می‌گفتی؟ » به ماجد که اصرار داشت عکس صدام را برایش گلدوزی کنم، گفتم: « بده خانمت گلدوزیش کنه! » - « مجردم! » +« بده مادرت یا خواهرت! » به ماجد برخورد. او که اول با آرامش با من حرف می‌زد، گفت: « من از کارای تو خوشم اومده، گلدوزی‌های تو رو پیش قاسم دیدم. » + «برای این‌که اوقات بیکاری‌ام رو پر کنم، برای خودن گلدوزی می‌کنم. » - « دروغ میگی، برای قاسم که گلدوزی کردی؟‌ » نمی‌توانستم به ماجد بگویم در قبال آن‌چه به قاسم داده‌ام چه چیزی گرفته‌ام. به قاسم عراقی قول داده بودم از معاوضه‌ی آن‌چه بین من و او انجام شده بود با هیچ‌کس حرفی نزنم. در قبال گلدوزی‌هایم از او قلم، کاغذ و دارو گرفته بودم. خود قاسم هم به کسی چیزی نمی‌گفت. برای خودش بدتر می‌شد. سروان خلیل، نگهبان‌ها را از این کار منع کرده بود. به ماجد گفتم: « سیدی! من نمی‌تونم عکس صدام رو گلدوزی کنم! » می‌دانستم نه گفتن برایم بد است. این‌جور مواقع پیه همه چیز را به تنم می‌مالیدم. ماجد که از حرفم عصبانی بود، گفت: « من تو رو به جرم توهین به صدام بدجوری اذیت می‌کنم! » + « توهین نکردم، گفتم گلدوزی نمی‌کنم! » می‌دانستم ماجد اذیتم می‌کند. از بس عصبانی بود، چند فحش خواهر و مادر نثارم کرد، با لگد به عصایم زد و خیلی عصبانی بود.! وقتی فحش داد بهش گفتم: « فحش‌هایی که دادی شایسته خودته، صدام پای منو قطع کرده، برادر منو شهید کرده، تو این زندان گرفتار شدم، می‌خوای بشینم و عکس رئیس جمهور شما رو گلدوزی کنم؟! » ماجد با پوتیت به پهلویم کوبید. با کابل به سرم زد، یقه‌ام را گرفت و بلندم کرد. به صورتم که سیلی زد، آرام شد. ماجد مثل سایه دنبالم بود. روی هر موضعی پیله می‌کرد. دیگر نمی‌توانستم مثل گذشته گلدوزی کنم. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊 🔴 خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور 💠فصل یازدهم 🔶تکریت_ کمپ ملحق قسمت 4⃣9⃣4⃣ ▪️پنج‌شنبه ۱۰خرداد ۱۳۶۹_ تکریت_ کمپ ملحق بچه‌ها در بعضی بازداشتگاه‌ها برای این‌ که سرگرم باشند، تئاتر بازی می‌کردند. نگهبان‌ها از تئاتری که چند شب پیش در بازداشتگاه دوازده اجرا شده بود خوششان آمده بود. در تئاتر یکی از بچه‌ها در نقش اسیر ایرانی و دیگری در نقش یک افسر عراقی بازی می‌کرد، سؤالاتی می‌پرسید که عراقی‌ها هم از ترکیب کلمات و جواب‌هایی که اسیر ایرانی به بازجوی عراقی می‌داد، خوششان آمده بود: « نام: عباس. نام خانوادکی: عباسی. نام پدر: ملاعباس. نام پدربزرگ: امیرعباس. اهل کجایی؟ بندرعباس. کدوم یگان بودی: تیپ اباالفضل‌العباس. کجا اسیر شدی؟ دشت عباس. راست می‌گی یا دروغ میگی؟ دروغ میگم به حضرت عباس! » دلم می‌خواست برای بچه‌های بازداشتگاه تئاتر اجرا کنم. امشب تئاتر (صدام در صد دام) را در بازداشتگاه، بازی کردیم. محمدباقر وجدانی در نقش طالع خلیل الدوری، حسین مقیمی در نقش ماهر عبدالرشید، محمد بخرد در‌ نقش یک بسیجی اسیر و من هم در نقش صدام بازی کردم. خودمان بعضی از دیالوگ‌ها را دستکاری کرده بودیم. حسین مروانی آیینه‌دار پنجره بود. نگهبان شب که نزدیک پنجره‌ی بازداشتگاه می‌شد، آییه‌دار مطلع می‌کرد، تئاتر برای لحظاتی قطع می‌شد، وقتی می‌رفت، ادامه می‌دادیم. بچه‌ها استقبال کردند. جای رامین حضرت‌زاد در آن تئاتر خالی بود. اگر رامین بود، نقش صدام را به او می‌دادم. شبیه کاری که برادر شهیدم در تئاتر صدام در صد دام در منطقه‌مان اجرا کرده بود، چنین کاری را رامین برای بچه‌های گردان ۴۰۹ لشکر ۴۱ ثارالله در جبهه اجرا کرده بود. او نقش صدام را بازی کرده بود، طوری که برایم تعریف کرد، تئاتر حسابی گرفته بود. رامین برای دیگر گردان‌های لشکر هم اجرا داشت. در کمپ ملحق یک روز رامین یکی از بچه‌های لشکر را می‌بیند. در گردانشان تئاتر اجرا کرده بود. رامین در حالی که روی دستش آب می‌ریخت تا لباس‌هایش را آب‌کشی کند به او گفته بود: « از بچه‌های گردان ۴۰۹ چه خبر؟ » گفته بود: « تو پاتک خردادماه، خیلی‌هاشون شهید شدن. » رامین گفت: « اون بچه‌هایی که از گردان ۴۰۹ اومدن تو گردان‌تون تئاتر‌اجرا کردن، اونا چه شدن؟ » گفته بود: « بچه‌ها گفتن بسیجی‌ای که نقش صدام رو بازی می‌کرد شهید شد، بچه‌ها خیلی براش ناراحت بودن. » رامین خندید و گفت: « منو می‌شناسی؟ » گفته بود: « یه جایی دیدمت، نمی‌دونم کجا! » رامین گفت:« من همون صدامم! » روز بعد هر چهار نفرمان را به اتاق افسر نگهبان احضار کردند. نمی‌دانم کدام‌یک از جاسوس‌ها از محتوای تئاتر عراقی‌ها را با اطلاع کرده بود. عراقی‌ها بدجوری کتک‌مان زدند. وقتی بچه‌ها دوباره از من خواستند تئاتر بازی کنیم، بهشان گفتم: « اول مشکل جاسوسان این بازداشتگاه رو حل کنید، بعد از من و بقیه بخواید براتون تئاتر بازی کنیم! » بعضی بچه‌ها که حس محافظه‌کاری داشتند و انصافاً هم حق داشتند، گفتند: « پای صدام رو از تئاتر صدام در صد دام بیرون بکشید، عراقی‌ها کاری به کارمون ندارند. » بچه‌ها راست می‌گفتند. عراقی‌ها دیگر به ما اعتماد نداشتند. اگر تئاتری اجرا می‌کردیم که نامی از صدام در آن نبود، باز به ما مشکوک می‌شدند. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊 🔴 خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور 💠فصل یازدهم 🔶تکریت_ کمپ ملحق قسمت 5⃣9⃣4⃣ ▪️شنبه ۱۲خرداد ۱۳۶۹_ تکریت_ کمپ ملحق برای غلامرضا کریمی داخل کپسول آنتی‌بیوتیک نامه‌ای نوشتم و دادم سامی تا برایش ببرد. شب قبل، عقرب، یزدان‌بخش مرادی یکی از بچه‌های قزوین را نیش زد. ولید بعد از آمار صبح با افتخار قضیه‌ی عقرب را تعریف کرد. شب قبل ولید نگهبان بود. در راهروی بازداشتگاه چشمش به عقرب زردی افتاده بودطوری که خودش تعریف کرد، عقرب را که دیده بود; قصد داشت با پوتین له‌اش کند، اما پشیمان شده بود. با یک تکه مقوا عقرب را درون بازداشتگاه هشت انداخته بود. ولید گفت: « دلم می‌خواست عقرب یکی از شماها را نیش بزند! » همان‌طور که ولید خواسته بود، اتفاق افتاد. او به خواسته دلش رسید و عقرب یزدان‌بخش مرادی را نیش زد. روزهای بعد یکی از اسرای کمپ ملحق این شعر را در رسای ولید سرود او نفهمید کدام‌یک از بچه‌ها این شعر را سروده است؛ من هم نفهمیدم. شعر از طریق یکی از اسرای عرب‌زبان برای ولید ترجمه شد و حرص او را درآورد. پست‌تر از عقرب زرد، ای ولید رذل‌تر از ابو یزید، ای ولید ما زخدا خواسته‌ایم، ای ولید محشور شوی، همراه ابن ولید ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊 🔴 خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور 💠فصل یازدهم_ ص ۶۰۶و۶۰۳ 🔶تکریت_ کمپ ملحق قسمت 6⃣9⃣4⃣ ▪️دوشنبه ۱۴خرداد ۱۳۶۹_ تکریت_ کمپ ملحق امروز اولین سالگرد ارتحال امام بود. خیلی از بچه‌ها نمی‌دانستند. قبل از ظهر، سینه‌زنی داشتیم، البته دور از چشم عراقی‌ها. آرام سینه زدیم، برنامه کوتاه بود. عراقی‌ها که نزدیک بازداشتگاه شدند، تمامش کردیم. عصر، ماجد یکی از گلدوزی‌هایم را از دستم گرفت. مدت‌ها روی آن زحمت کشیده بودم. دلم می‌خواست آزاد که شدم آن را به خانواده‌ی شهید باقر جاکیان هدیه کنم. نام تعدادی از دوستان شهیدم را کنار یک شمع گلدوزی کرده بودم. بالای نام شهدای واحد تخریب یک مین والمری کشیده بودم. جوری طراحی کرده بودم که به شکل سنگ قبر باشد. شهدایی که در آن گلدوزی، خاطرات روزهای حضورم در تخریب را برایم زنده می‌کرد، از این قرار بودند: شهید رضا مکتوبیان (۱)، شهید رضاعلی پاک نسب (۲)، شهید نورالله دبیقی (۳)، شهید بارانی شیخی (۴)، روحانی شهید باقر جاکیان (۵)، و شهید سیدشریف پنجه‌بند (۶). سامی گفت: « ماجد گلدوزی‌ات را سوزاند. » ناراحت شدم، نام شهدا را سوزانده بود. سراغ ماجد رفتم و گفتم: « چرا گلدوزی منو سوزوندی؟ » - « اون آدم‌ها قاتلان فرزندان عراق بودند! » --------------------------------------------------- ۱_ رضا مکتوبیان در عملیات کربلای چهار شهید شد. ۲_ رضاعلی پاک‌نسب تیرماه سال ۱۳۶۶ در کردستان شهید شد. ۳_ نورالله دبیقی دی ماه سال ۱۳۶۶ در کردستان مفقودالاثر شد. ۴_ بارانی شیخی بهمن ماه سال ۱۳۶۵ در شلمچه شهید شد. ۵_ باقر جاکیان اردیبهشت سال ۱۳۶۶ در کردستان به شهادت رسید. ۶_ سیدشریف پنجه‌بند زمستان ۱۳۶۶ در کردستان عراق به شهادت رسید. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم