💠بســـــــم رب شهــــــــدا والصدیقین💠
📚 #مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺 قسمت 6⃣
✨تولد پر ماجرا
📝راوی خانم عابد( مادر شهید)
🍃پسر اول ما محمد نام داشت.اسم این را هم علی رضا گذاشتیم.
🍃یاد ندارم که بدون وضو به پسرم شیر داده باشم.همیشه برایش سوره های کوچک قرآن را زمزمه می کردم.
🍃تا دو سال اول هیچ مشکل خاصی نداشت.وقتی علی رضا را از شیر گرفتم, مشکلات شروع شد.لب به غذا نمی زد.مرتب مریض بود.
هفته ای نبود که به دکتر نرویم.بالای سر پسرم شده بود نمایشگاهی از انواع قرص و شربت .
🌷ادامه دارد....
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💠بســـــم رب شهــــــدا والصـــــدیقیـــــــن💠
📚 #مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺قسمت 7⃣
✨سید سبز پوش
📝راوی خانم عابد ( مادر شهید)
🍃چهار سال است که علی رضا به دنیا آمده.اما هنوز مثل بچه ای یک ساله است.هیچ چیزی نمی خورد.از وقتی که او را از شیر گرفته ام حال و روزش بدتر شده.
🍃سراغ متخصص اطفال هم رفتیم اما بی فایده بود.علی رضا تا حالا نان هم نخورده.آنقدر ضعیف است که قادر به راه رفتن نیست.فقط گوشه ای از اتاق افتاده.
🍃یکی از همسایه ها که از وضع پسرم با خبر بود از یک دکتر فوق تخصص برای ما وقت گرفت.
🍃به مطب دکتر رفتیم.دیگر بهتر از او نبود.تعریفش را از همه شنیده بودم.
🍃دکتر تمام داروها,آزمایش ها,ونظریه های پزشکان قبلی را دید.و بعد هم شروع کرد به معاینه پسرم.
🍃پس از معاینه رو به ما کرد وگفت:چرا به فکر این بچه نبودین,چرا گذاشتین کار از کار بگذره?!
🍃رنگ از چهره من و پدرش پریده بود.پدرش با صدایی لرزان و بریده بریده گفت:ما هر کار از دستمون بر می آمد کردیم.آزمایش,دکتر,دیگه چکار باید می کردیم.دکتر در حالی که سرش پایین بود و داشت چیزی رو می نوشت گفت:به هر حال کبد این بچه به خاطر مصرف زیاد دارو از کار افتاده.وبعد آرام تر طوری که من متوجه نشوم به پدر علی رضا گفت:امیدی به زنده موندن این پسر نیست.شاید تا فردا صبح بیشتر زنده نمونه!
🌷ادامه دارد .....
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بســـــم رب شهـــــــدا والصـــــــدیقـــــــن
📚 #مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺قسمت 8⃣
✨سید سبز پوش
📝راوی خانم عابد (مادر شهید)
🍃آن شب نتوانستم که بخوابم.کارم همه اش شده بود گریه.اما پدرش خیلی راحت تر بود.برایش سخت بود اما بروز نمی داد و میگفت هر چه خدا بخواهد,اگه اون بخواهد علی رضا می مونه.بعد هم گفت من سفره آقا اباالفضل (ع) نذر کردم.
🍃سفره را انداخت وکنار سفره نشست و مشغول دعا و توسل شد.آخر شب گفت:سه تا سفره نذر آقا کردم سه تا هم روضه نذر کردم که ان شاالله تو حرم خود آقا خونده بشه علی رضا را هم نذر خود آقا کردم.و بعد هم رفت وخوابید.
🍃اما من تا صبح بیدار بودم.بعد خوندن نافله شب,با گریه می گفتم یا صاحب از زمان من دوست داشتم پسرم سرباز شما باشه,و تو رکاب شما بجنگه.اما راضیم به رضای خدا.و بعد هم نماز صبح را خواندم وخوابیدم.
🍃ساعت حدود یازده و نزدیک ظهر بود. که با صدای گریه علی از خواب پریدم.
🍃بغلش کردم وگفتم:چی شده چی می خوای عزیزم?
🌷ادامه دارد.....
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💠بســـــم رب شهــــــدا والصـــــــدیقیـــــــن 💠
📚 #مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺 قسمت 9⃣
✨سید سبز پوش
📝راوی خانم عابد (مادر شهید)
🍃با گریه گفت: گشنمه,نون می خوام!
چشمام گرد شده بود.دهانم از تعجب باز مانده بود.اولین بار بود که این جمله را می شنیدم!
🍃سریع رفتم وتکه نانی آوردم.با همان حالت بچگی گفت:من یه نون درسته می خوام با تخم مرغ! باز شروع کرد به گریه.سریع رفتم ویک نان درسته اوردم دخترم هم تخم مرغ درست کرد و آورد.
🍃مشغول خوردن شد.تمامش را خورد.حیرت زده نگاهش می کردم.بعد هم آب خورد وگفت: میخوام برم تو کوچه پیش بچه ها!
🍃باورم نمی شد.با خوشحالی بردمش دم در خانه.با بچه ها مشغول بازی شد.ذوق زده شده بودم.گفتم تا داره بازی میکنه برم به کارام برسم.با خودم گفتم کاش می شد به باباش خبر بدم که یکدفعه صدای درب خانه آمد.در را باز کردم.
🍃اقا باقر پدر علی رضا بود.رنگش پریده بود.علی رضا را بغل کرده بود و امد داخل و همانجا کنار دیوار نشست.
خیلی ترسیده بودم.گفتم چی شده,این موقع روز اینجا چه کار می کنی؟
🍃سرش را بالا آورد .چشماش خیس اشک بود.خیلی هیجان زده گفت:ماجرای خیلی عجیبی پیش اومده.خیلی عجیب!
🌷ادامه دارد.....
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💠بســــــم رب شهـــــــدا والصـــــــدیقـــــــن💠
📚 #مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺قسمت 🔟
✨سید سبز پوش
📝راوی خانم عابد (مادر شهید)
🍃گفتم:یعنی از این هم عجیبتر؟! وبعد با دست علی رضا رو نشون دادم. همینطور پسرش را می بوسید و نوازش می کرد.
🍃بعد ازچند لحظه با صدایی بغض آلود ادامه داد: یادت هست دیشب وقتی از دکتر برگشتیم نذر کردم که سه تا سفره ابوالفضل(ع)بندازیم. به مردم غذا بدیم. بعد هم نذر کردم سه تا روضه تو حرم آقا ابوالفضل(ع) برپا کنم. پسرم را هم نذر آقا کردم....
🍃امروز صبح رفتم مغازه.مشغول کار شدم. داشتم گوشت ها رو برای ظهر آماده می کردم.یک دفعه جوانی بسیار نورانی با عبا وشال سبز وارد مغازه شد.چهره اش خیلی عجیب بود.محو جمالش شده بودم.دست از کار کشیدم. شاگردم هم ساکت شده بود. فقط نگاهش می کردیم.بی اختیار به ایشان سلام کردیم. آقا سید جلو آمد .بی مقدمه گفت:
🍃آقا باقر, دیشب, علیرضا رو نذر قمر بنی هاشم کردی,مطمئن باش دیگه مریض نمیشه!!
سفره ات را هم فراموش نکن! بالش زیر سر بچه ات را هم عوض کن!بعد هم گفت: شما نمی توانی,برای همین من خودم سه جلسه مجلس روضه ات را در حرم آقا برگزار می کنم!!
🍃بعد,آقا سید اسکناسی را گذاشت داخل جیبم وگفت: این رو خرج نکن,برای برکت حفظ کن.کار زندگیت به مو میرسه ولی پاره نمی شه!!بعد هم خدا حافظی کرد و از مغازه بیرون رفت.
🍃من انگار که تازه از خواب بیدار شده بودم.با تعجب به شاگردم گفتم: این آقا سید کی بود؟! اسم من را از کجا می دانست! از کجا مریضی علیرضا رو خبر داشت. با همان لباس کار آمدم تو خیابان.مرتب به اطراف می دویدم.اما هیچ اثری از او نبود.یکی از همسایه ها جلو آمد و گفت:مش باقر چی شده؟
🍃گفتم: یه آقا سید با این مشخصات رو ندیدی؟ همین الان از مغازه اومد بیرون.
با تعجب گفت: خیالاتی شدی! من خیلی وقته کنار مغازه ات وایسادم.اصلا چنین آدمی که میگی ندیدم!
🍃من هم فکر کردم خیالاتی شدم.اما هم شاگردم دیده بود.هم اسکناس ده تومانی توی جیبم بود.برای همین مغازه را رها کردم و آمدم خانه!
🍃وقتی وارد کوچه شدم تعجبم بیشتر شد.پسرم با بچه ها مشغول بازی بود.
🍃بعد از ماجرای سید سبز پوش حتی یک بار هم علیرضا مریض نشد و به دکتر احتیاج پیدا نکرد.
🌷ادامه دارد.....
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💠بســـــــم رب شهــــــــدا والصـــــدیقـــــــن 💠
📚 #مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺قسمت 1⃣1⃣
✨پدر
📝راوی محمد کریمی (برادر شهید)
🍃یک سال از ماجرای سید سبز پوش و بهبودی علی رضا گذشت.پدرم سخت مریض شد.این بیماری چندین سال به طول انجامید.پدرم مجبور شد مغازه را بفروشد و خرج زندگی کند.پدر پول فروش مغازه را داخل یک ظرف ریخت.
🍃اسکناسی که از ان سید گرفته بود را داخل ان ظرف گذاشت.تقریبا پنج سال تمام از داخل ان ظرف پول برمی داشتیم ومصرف می کردیم.
🍃از داخل همان ظرف هزینه عمل جراحی پدر را برداشتیم.ولی به توصیه پدر,پول داخل ظرف را نمی شمردیم.
🍃پس از پنج سال پدرمان بهبودی کامل یافت.برای ما عجیب بود که در این مدت چندین برابر پول مغازه را خرج کردیم!! اما هنوز داخل ظرف پر از پول بود.
🍃یک روز پدر برای زیارت عازم قم شد.بعد هم به نیابت از کربلا به زیارت حضرت عبدالعظیم در شهر ری رفته بود.
🍃در حین زیارت بود که پس از سالها صاحب رستوران اهواز که از دوستان قدیمی پدر بود را می بیند.او از پدر دعوت می کند تا مسئول اشپز خانه در یک دانشگاه در تهران شود.
🍃و تا پیروزی انقلاب کار پدرمان همین بود.شنبه ها به تهران می رفت وچهار شنبه ها برمی گشت.تابستانها هم علیرضا را با خودش می برد.
🌷ادامه دارد....
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بســــــم رب شهــــــدا والصــــــدیقیــــــــن🌷
📚 #مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺قسمت 2⃣1⃣
✨روزی حلال
📝راوی محمد کریمی (برادر شهید)
🍃پدرم در محل به مش باقر کبابی معروف بود.مغازه کبابی و بریانی داشت.به نماز اول وقت در مسجد خیلی اهمیت می داد.رفتارش نمونه واقعی یک مسلمان بود.حرف هایی می زد,که بعد ها در احادیث می دیدم.
🍃می گفت مردم را باید با عمل به دین خدادعوت کرد,نه با زبان.
🍃برای کار,بهترین گوشت را استفاده می کرد.هیچ وقت از گوشت گاو یا گوشت یخی آن دوران استفاده نکرد.در جواب یکی از شاگردانش که پرسید:اخه اینطوری سود ما خیلی کم می شه گفت:
🍃برکت پول مهمه نه مقدارش!اگه شما خیلی پول به دست بیاری و به حلال وحرومش دقت نکنی مطمئن باش تو بدترین راه اون رو از دست میدی!
🍃همیشه می گفت آدم باید تو زندگی به دخل و خرجش خیلی دقت کنه. باید کارش حساب وکتاب داشته باشد.
🍃می گفت:مگه ما چقدرتو این دنیا زندگی می کنیم.لااقل تو این عمر کوتاه برای رضای خدا گره از کار بنده های خدا باز کنیم.
🍃یکی از شاگردای قدیمی پدرم می گفت: پدر شما آدم بزرگیه.مش باقر وقتی شاگرد می خواست,می گشت و بچه یتیم هایی که کسی به اونها محل نمی گذاشت,انتخاب می کرد.مثل یک پدر همواره پشت و پناهشون بود.
🍃با اینکه شرایط مالی خودش زیاد تعریفی نداشت اما همیشه به مردم کمک می کرد.
🍃حساب سال داشت.خمس مالش رو حساب می کرد.مش باقر می دانست که امام صادق (ع)می فرمایند:کسی که حق خداوند(خمس مالش)را نپردازد دو برابر آن را در راه باطل صرف میکند.
🍃اون آقا می گفت:اگه شما آدمای با خدایی هستین,مطمئن باشید به خاطر لقمه حلال این پیرمرده!
🌷ادامه دارد....
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💠بســــــم رب شهــــــدا والصــــــدیقیــــــن💠
📚 #مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺قسمت 3⃣1⃣
✨معنویت
📝راوی(جمعی از دوستان وبستگان)
🍃از دوران کودکی اولین سرچشمه های معنویت در وجود علیرضا دیده می شد.انگاه که با مادرش برای نماز صبح راهی مسجد می شد.
🍃از طرفی تربیت صحیح و رزق حلالی که پدر به آن مقید بود بسیار در رشد معنوی او تاثیر گذار بود.بطوری که بسیاری از بچه های محل بواسطه او بسوی مسجد کشیده می شدند.
🍃ظهر یکی از روزها,علیرضا به مسجد نرسیده بود.می خواست در خانه نماز بخواند.
آن روز مهمان داشتیم.خانه شلوغ بود.برای همین به یکی از اتاق ها رفت.در سکوت کامل مشغول نماز شد.حالت عجیبی داشت.انگارخداوند در مقابلش ایستاده و مشغول صحبت با خداست.
🍃اصلا عجله نمی کرد.ذکرها را دقیق وشمرده می گفت.نماز ظهر وعصر اونزدیک به نیم ساعت طول کشید.
🍃بعد ها که صحبت شد می گفت: اشکال ما اینست که برای همه وقت می گذاریم بجز خدا! نمازمان را سریع می خوانیم و فکر می کنیم زرنگی کرده ایم! اما نمی دانیم آنکه به وقت ما برکت می دهد خداست!
🍃از همان چهارده سالگی که وارد فعالیت های بسیج ومسجد شد,به نماز شب مقید شده بود.تا هنگام شهادت نیز آن را ترک نکرد.صبح ها همیشه قبل از اذان بیدار بود.از بیداری در سحر لذت می برد و همیشه نماز شب را مخفیانه انجام می داد.
🍃به قرائت قرآن بسیار اهمیت می داد.مهم تراز آن به ترجمه و معانی آن بسیار توجه می کرد.
می گفت ما خیلی غافل هستیم. ما فقط داریم عمرمون رو هدر میدیم.این قرآن مثل یه نامه است که خدا برای ما فرستاده,ما باید بدونیم خدا چی گفته و از ما چی خواسته!
🍃اهل غیبت نبود.اگر از کسی ناراحت بود مستقیم با خودش صحبت می کرد. می گفت که به چه دلیل از او ناراحت است.اما پشت سرش حرف نمی زد.
🍃بسیار کم حرف بود.اما وقتی صحبت می کرد, کلامش بسیار جامع وکامل بود. همه جوانب کار را می دید و بعد حرف میزد.لذا بچه ها روی حرف او حرف نمی زدند.
🌷ادامه دارد.....
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💠بســــــم رب شهـــــدا و الصــــــدیـقیــــــــن💠
📚 #مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺قسمت 4⃣1⃣
✨ورزش
📝راوی محمد کریمی(برادرشهید)
🍃از سال 53 پدرمان در تهران مشغول به کار بود.علیرضا را نیز در ایام تابستان با خودش می برد.همان جا به او کار آشپزی را می آموخت.در همان ایام علیرضا به کلاس های ورزش رزمی دانشجویان می رفت.
🍃یک روز مسئول ورزش های رزمی دانشگاه به سراغ پدرمان رفت.گفت:این پسر استعداد خوبی در ورزش دارد.از نظر من هم مشکلی برای حضور او در کلاس نیست.بعداز ان هر روز به همراه دانشجوها ورزش می کرد.
🍃دستان علی آنقدر قوی شده بود که کسی نمی نوانست با او مچ بیاندازد.
🍃وقتی آوازه قهرمانی محمد علی کلی پخش شده بود.توی محل ما,علیرضا را بخاطر قدرت بدنی و تشابه چهره به نام علی کلی صدا می کردند!
🍃علی رضا ورزش را قطع نکرد.وقتی هم که جبهه می رفت و حتی زمانی که مجروح شده بود ورزش را ادامه می داد.همیشه می گفت: انسان مسلمان باید قوی و نیرو مند باشد.
🍃او با اینکه به فنون ورزش های رزمی مسلط بود و بدنی بسیار قوی داشت.اما همیشه انسانی ساکت و بی ادعا بود.
🌷ادامه دارد....
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💠بســــــم رب شهـــــــدا والصـــــــدیقیــــــــن💠
📚#مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺قسمت5⃣1⃣
✨صلوات اباد
📝راوی : خانم عابد ,محمد کریمی
🍃تابستان سال شصت بود.علیرضا کلاس سوم راهنمایی را با موفقیت به پایان رساند.در ان ایام لحظه ای بیکار نبود.یا فعالیت های مسجد و بسیج, یا ورزش و مطالعه و.....
🍃یک روز امد خانه.بی مقدمه گفت: می خواهم برم جبهه! کمی نگاهش کردم و با کنایه گفتم:باشه مادر,اما صبر کن بزرگتر بشی بعد,شما که سن و سالت کمه جبهه نمی برن!
🍃اما همین طور اصرار می کرد.البته قبلا هم اقدام کرده بود.اما چون سنش کم بود اعزام نشده بود.این دفعه می گفت:شما رضایت بده بقیه اش با من. بعد هم شناسنامه اش را گرفت و رفت مسجد.
🍃با کمک بچه های محل,شناسنامه را دستکاری کرد.تاریخ تولدش را یک سال کم کرد! بعد هم از روی ان کپی گرفت و برد سپاه.
🍃تا امدیم بفهمیم که چه خبر شده, دیدم ساک وسایلش را جمع کرده و رفت برای اموزش. به همراه بچه های دوره یازدهم پادگان غدیر سپاه اموزش دید و چند ماه بعد برگشت.
🍃اوایل زمستان بود که با چند تن از دوستانش به کردستان اعزام شد.
🍃نیروها تقسیم شدند.علیرضا و چند نفر از دوستانش در روستای صلوات آباد در اطراف سنندج اعزام شدند.این منطقه از نقاط بحرانی کردستان بود.
مرتب ضد انقلاب به آنجا حمله می کرد.صلوات آباد سه ارتفاع کوچک ولی مهم داشت.هر شب هفت نفر از بچه ها در بالای هر کدام از این ارتفاعات مستقر می شدند.آن ها مراقب تحرکات ضد انقلاب بودند.
🍃بارها از علیرضا در مورد کردستان سوال می کردم ولی معمولا چیزی نمی گفت. همیشه دقت می کرد که از خودش چیزی نگوید.اما یک بار برای دیدنش رفتم کردستان.
🌷ادامه دارد....
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم