eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
302 دنبال‌کننده
27.5هزار عکس
3.7هزار ویدیو
30 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
#سیره_شهدا 🌷 #شهید_سعید_کمالی 💠به نقل از برادر شهید سعید خیلی به نفس خود مسلط بود، هیچگاه او را عصبانی و یا پرخاشگر ندیدم، در این مواقع سکوت می کرد. با وجود اینکه بسیار  شاد و شوخ بود اما هیچگاه از حد اعتدال خارج نمی شد و هرگز کسی را با مزاح و خنده هایش نمی رنجاند. ببسیار مراقب بود که گناه نکند. نظم خاصی داشت بویژه در خصوص نماز بسیار دقیق و منظم بود. 🌼به نماز که می ایستاد بسیار، سنگین، باوقار و متواضع بود، گاهی اوقات به او نگاه که می کردی با خود می گفتی آیا این همان سعید شاد و شوخ است که این چنین باوقار به نماز ایستاده است؟ 🌟 اهل تعقیبات و ذکر و اهل دعا و مناجات بود. ✨بارها در موضوعات مختلف به ما می گفت باید طوری زندگی کنیم که زمینه ساز ظهور امام زمان(عج) باشیم. زن و زندگی، مهمانی رفتن، حتی لباس پوشیدنمان و ... اصلاً ورد زبانش بود که زمینه ساز ظهور باشیم.   #از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
🔰مولی امیرالمؤمنین علیه السلام: 🔴تا زمانی که در توبه باز است، به خاطر گناه خود نومید مشو. 📚تحف العقول، ص۲۱۴
⭕️گزارش ساواک از هزینه‌های سرسام‌آور هویدا، نخست‌وزیر پهلوی که می‌گفتند ساده‌زیست بوده! 💢 یک فقره‌ی کوچک از آن، هدیه‌ی ۷۰۰ کیلو خاویار، با مبلغی معادل ۶۴ سال حقوق یک کارگر یا ۱۲ عدد خودرو پیکان در آن سال بود...! 🏷 سند خیلی محرمانه‌ی ساواک، ۱۸ آذر ۱۳۵۵
•°~🕊️ شھیدآۅینے‌مے‌گفٺ: باݪے‌نمیخواھم... این‌پوٺین‌ھاے‌كھنہ‌ھم‌میٺواند مࢪابہ‌آسمانھاببࢪد . . من‌ھم‌باݪی‌نمیخواھم... بے‌شڪ‌با'ݘادࢪم'ھم‌مێ‌توانم‌مسافرِ‌ آسمانھاباشم:)) چادࢪِ من،باݪ‌پࢪوازمـن‌اسٺ . .🌱 #ریحانه‌♥️ #پویش_حجاب_فاطمے
[ فرمانده که شما باشید...😌🌿 ] سربازتان می‌شود سردار دلها 😊 🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸 ↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلم از بس هوای دیدن روی تو دارد فقط بر راه تو چشمان خود را می سپارد أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
صبحم، به نامِ اربابم حسین (علیه السلام ) عالم، به عشقِ روی تو بیدار می شود هر روز، عا‌شقـانِ تو بسیـارمی شود وقتی،سـلام می دَهَمت، در نگاهِ من تصویرِ کربلای  تو،تکرار می شود 💙 السلام علیک یااباعبدالله الحسین ‎‌‌‌‌‌‌ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
آی شهـدا می شـود کمی ما را دعـا کنید دلمان عجیب زخمی ست .. جا نمی شویم ، نـه در زمیـن ، نـه در زمـان خسته‌ایم و داغدار ... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⭕️ پیامِ غلامرضا سیاه‌کمری(دانشجو/مهندس) 🔹عزیزان و نور چشمانم، نکند که اگر مسئولیتی یافتید مثل کنه به آن بچسپید؛ نه تمام هم بلکه اقل آن را هم صرفِ حفظِ مقام یا کسبِ مقامات بالاتر کنید، هر چه مقام است در آن دنیاست. 👈 آنچه اینجاست آزمایش است! @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب خاطرات مردی که فکر می کرد کاری نکرده. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 1⃣4⃣1⃣     همیشه با شهادت بچه ها دلم خون می شد اما تلاش می کردم به روی خودم نیاورم و بگویم که جنگ همین است و شهدا به آرزویشان رسیده اند. بچه های ارتش در منطقه نگهبانی نمی دادند. عادت ناجوری هم داشتند که به نظر ما بد بود، اوایل که می دیدیم با شورت و زیرپیراهن می خوابند، خنده مان می گرفت اما رفته رفته دیدیم عادت کرده اند و برایشان اهمیت ندارد، درحالی که به نظر ما در خط مقدم با آن وضع خوابیدن صورت خوشی نداشت. به خاطر همین قضیه هم اذیتشان می کردیم. گاهی کنار سنگرشان تیراندازی می کردیم تا آرامش شبانگاهی شان به هم بخورد و تا آن حد احساس راحتی نکنند! مدتی بعد آنها هم تصمیم دیگری گرفتند. روز جمعه بود که دیدم دارند سنگر را با بار و بندیل شان ترک می کنند. از فرمانده شان پرسیدم: « ان شاءالله کجا می خواید برید؟! » ـ « چطور مگه؟! میخوای دنبال ما بیای؟! » + « نه بابا... » ـ « خب می خوایم بریم لب جاده! » باورم نمی شد کنار جاده را برای استقرار انتخاب کنند. می دانستیم جاده به علت تردد ماشین ها دائماً در معرض آتش توپخانه عراقی هاست، اما تعیین موقعیت آنها با خودشان بود و بدترین جا را به نظر ما انتخاب کرده بودند. اما به نظر خودشان جای خوبی بود، چون هم نزدیک کانکس حمام بود و هم آنجا غذا خوب می رسید، در حالی که جایی که ما بودیم غذا کم می رسید. ما هر چه می توانستیم توصیه کردیم که سنگر گرفتن آنجا اشتباه است اما آنها رفتند و لب جاده سنگر گرفتند. دو سه روز بعد من و بابا می خواستیم به حمام برویم. از پد خارج شده و به جاده رسیدیم. عراقی ها جاده را زیر آتش گرفته بودند، اتفاقاً آن روز آتششان خیلی شدید بود. من و بابا هی خیز می زدیم و بعد بلند می شدیم. از ناچاری به بابا گفتم: « بیا برگردیم! با این ترق ترق نه میشه به حمام رسید نه میشه با آسودگی حمام کرد! » اما بابا می گفت: « تا اینجا که اومدیم بیا بریم الآن تموم میشه! » به راهمان ادامه دادیم ولی هر چه پیشتر می رفتیم آتش هم بیشتر می شد! ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 2⃣4⃣1⃣     نزدیک سنگر ارتشی ها رسیده بودیم که ناگهان سنگر با انفجار یک گلوله توپ ـ که مستقیم روی آن افتاد ـ به هوا رفت! صحنۀ دلخراشی بود. همه پنج شش نفری که در سنگر بودند در حالی که خواب بودند به وضع دلخراشی شهید شدند! دیدن آن صحنه واقعاً ناراحتمان کرد. ناراحت و عصبانی از همانجا برگشتیم... آن روز ماجرا به حادثه سنگر ختم نشد. ظهر، برادر «علی شکوهی» که راننده تدارکات گردان بود، رفته بود برای بچه ها غذا بیاورد. علی هم مسئول تأسیسات گردان بود و هم در تدارکات فعال بود. مادرش از پزشکان متخصص تهران بود و خودش در جبهه کار تزریقات بچه ها را راه می انداخت و از هر جهت به بچه ها می رسید. در ضمن آدم شوخی بود و حسابی مایه دلخوشی بچه ها می شد. او همراه مونسی و یکی دیگر از بچه ها به سرعت در جاده حرکت می کرده که ناگهان یک توپ جلوی ماشین منفجر می شود. اتفاقاً از طرف مقابل هم ماشین دیگری می آمده و او کنترل ماشین را از دست داده و صاف رفته بود توی آب! خودشان به زور با شکستن شیشه بیرون آمده و روی سقف آن نشسته بودند و ماشین با قابلمه های پر از غذا در آب فرو رفته بود! بعدها تعریف می کردند: « هر قدر داد می زدیم کسی صدامون رو نمی شنید، روی سقف ماشین ایستاده و تا زانو تو آب فرو رفته بودیم، خوشبختانه ماشین هم بیشتر فرو نرفت. اونقدر فریاد کشیدیم که بالاخره یکی از ماشین هایی که در حال تردد در جاده بود، متوجه ما شد... در نهایت از گردان جرثقیل آورده و ماشین را بیرون کشیدند و آن روز هم با این قضایا گذشت. » در جزیره به دلیل شدت رطوبت و شرایط جغرافیایی منطقه، نیروها روزهای سختی می گذراندند؛ از همین رو بعد از نزدیک به پنجاه روز که ما در پد مستقر بودیم دستور ترک منطقه داده شد. جزیره را با خاطرات تلخ و شیرینی که داشتیم، ترک کرده و با مینی بوس ها به عقب حرکت کردیم اما در بازگشت هم اتفاق دیگری افتاد. هواپیمای عراقی را نرسیده به چهارراه امام دیدیم. خیلی دور میزد و گویا مترصد بود در شرایط مناسبی مینی بوس ما را بزند. آن روزها به تازگی از پدافندهای1- X (۱) در منطقه مستقر کرده بودند. به راننده گفتیم: « نگهدار! ما پناه بگیریم، هواپیما که رفت دوباره برو. » اما او می گفت: « صبر کنید چهارراه امام رو رد کنیم بعد! » ________________________ ۱. پدافند اتوماتیک X-۱ اگر چه سرنشین داشت اما بدون سرنشین هم می توانست عمل کند. چون با برق کار می کرد و به محض اینکه هواپیما در تیررس آن قرار می گرفت خودبخود شلیک می کرد. وظیفه سرنشین فقط هدایت دستگاه در جهت هواپیما بود و او نقشی در هدف گیری و تیراندازی نداشت. ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 3⃣4⃣1⃣     هنوز به چهارراه نرسیده بودیم که هواپیما با سرعت به سمت ما آمد، در حالی که ارتفاعش را کم می کرد، به ما نزدیک تر می شد. در همین لحظات بود که 1- X شلیک کرد. از ترس مو بر تنمان سیخ شد. راننده ترمز کرد و همه پایین ریختیم. درست در لحظه ای که هواپیما به سمت ماشین شیرجه رفته بود پدافند 1- X تیراندازی کرد و موشک آن از چند متری ماشین رد شد. تیراندازی چنان قوی بود که فکر کردیم ماشین را زده! به بابا گفتم: « این همه تو منطقه موندیم چیزیمون نشد میترسم حالا که داریم میریم بلایی سرمون بیاد! » هواپیما دست از سرمان برنمی داشت. چندین بار بالای سرمان پرواز کرد. یا به قصد شناسایی آمده بود، یا می خواست ما را بزند و نمی توانست. به حرکتمان ادامه دادیم. هواپیما تا لحظه خروج از جزیره بر فراز سر ما آمد بدون اینکه کاری بکند. از جزیره به پادگانی که کنار پالایشگاه اهواز بود، آمدیم. حدود سه روز در پادگان بودیم که خبر مرخصی به نیروها داده شد. نیروهای جبهه اغلب سه گروه بودند. یک گروه نیروهای فصلی مثل کشاورزانی که زمستان ها به جبهه اعزام می شدند و دانش آموزان و دانشجویانی که تابستان ها جبهه ها را پر می کردند و یک گروه نیروهایی که مدام در جبهه بودند و جبهه، کار و زندگیشان شده بود. حالا عملیات طولانی شده بود و نیروهای فصلی دلشان نمی آمد عملیات ندیده به عقب برگردند. گاه از بین همۀ نیروها، افرادی به عشق عملیات آنقدر جبهه می ماندند که شهادت در عملیات قسمت شان می شد. آن روزها همۀ نیروها حال غریبی داشتند. ماه ها از عملیات خیبر می گذشت. در این مدت، دو سه عملیات لو رفته بود و تبلیغات منفی دشمن و رسانه های خارجی بیداد می کرد. رزمنده ها فشار مضاعفی تحمل می کردند، مدتها در جبهه بودن و عملیات نکردن! با وجود همه اتفاقاتی که در آن مدت افتاده بود و کارهایی که کرده بودیم چون عملیاتی انجام نشده بود، فکر می کردیم کاری نکرده ایم. با چنین روحیه ای راهی مرخصی می شدیم. قطار که راه افتاد شوخی و شلوغی دوستان هم پا گرفت. مقصد قطار تهران بود و هر کس در تهران برنامه ای داشت؛ عده ای قصد قم کرده بودند و عده ای حرف از شاه عبدالعظیم می زدند. من با چند نفر از بچه ها به فکر بهشت زهرا بودیم. تا عصر که وقت حرکت قطار به سمت تبریز بود، وقت داشتیم و دوست داشتم در چنان فرصتی به زیارت بهشت زهرا بروم. زیارت بهشت زهرا برای من به اندازه شرکت در چند عملیات روحیه دهنده بود؛ مزار شهید بهشتی، دکتر چمران، آیت الله طالقانی، شهدای گمنام و... آنجا چیزهای زیادی می شد گرفت. ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 4⃣4⃣1⃣  در مزار آن شهدای بزرگ برای ادامه راه بیش از پیش روحیه می گرفتم. گرچه شهدا در جبهه و در کنار ما شهید می شدند اما دیدن مزار آن ها در شهرها و برخورد خانواده شان که گاه صحنه های عجیبی در کنار قبور شهدا می ساختند، حال دیگری داشت. فکر می کردم همه زحمت های ما و همه سال هایی که در جبهه بوده ایم در مقابل صبر خانواده ها و ایثار شهدا و بزرگی جنگ، خیلی کم است. آنجا مادر شهیدی را دیدیم که در کنار قبر فرزند شهیدش وسایلی گذاشته و اتاقکی ساخته و همانجا زندگی می کرد. وقتی خانواده شهدا ما را می دیدند و از لباس و سر و رویمان می فهمیدند رزمنده ایم با محبت ها و حرف هایشان واقعاً شرمنده مان می کردند. آنها در ما یادی از عزیزان شهیدشان می جستند و ما با دیدن آنها انگیزه مان قوی تر می شد. به خاطر همین چیزها بود که همیشه زیارت مزار شهدا را دوست داشتم. آن روز من با «ایوب ضربی»، «حسن باقران» و چند نفر دیگر همراه بودم. یک نفر دیگر هم همراه ما بود که تازه داشتم با او دوست می شدم و نمی دانستم این دوستی به کجا خواهد کشید؛ اسمش «امیر مارالباش» بود. این مرخصی برایم مرخصی نبود، نیامده می خواستم برگردم. بیشتر به خاطر دیدن خانواده و دوستانم آمده بودم اما حرف زیادی برای بچه های پایگاه نداشتم. در این مدت عملیاتی انجام نشده بود و فکر می کردم کاری نکرده ایم که بخواهم درباره اش حرف بزنم. تنها حرفم به بچه هایی بود که برای سه ماه اعزام شده بودند و حالا می خواستند تسویه کنند. می گفتم اگر قرار باشد بعد از سه ماه به شهر برگردید، جبهه خالی می ماند. در حداقل در یک عملیات شرکت کنید و بعد اگر خواستید برگردید. گاهی هم از خاطرات جزیره و روحیات و شلوغی های رزمنده ها برای بچه ها می گفتم. آن روزها امیر مارالباش را بیشتر می دیدم و تازه داشتم او را کشف می کردم. قبلاً یک بار در نمازجمعه او را دیده بودم؛ از دوستان فرج قلیزاده بود و می خواست با من دوست بشود اما من سرسنگین بودم. عادت داشتم سخت با کسی دوست می شدم ولی اگر دوستیمان پا می گرفت تا آخر راه با او می رفتم. آن روز هم به امیر روی خوش نشان نداده بودم اما در قطار هنگام بازگشت به تبریز با هم بیشتر آشنا شدیم و به شهر که رسیدیم ارتباطمان ادامه یافت. یک روز امیر مرا به خانه شان برد. آنجا بود که از زندگی اش برایم گفت. ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 5⃣4⃣1⃣     گفت: « که پدر و مادرش فامیل بوده اند اما دایی اش ساواکی بوده و مادرش با سوء استفاده از موقعیت او تمام دارایی و اموال پدرش را تصاحب کرده و از آنها جدا می شود. امیر که آن روزها پنج ساله بوده روزهای سخت زندگی به همراه پدر و برادرش را خوب به یاد داشت. می گفت پس از آن اتفاق اتاقی اجاره کردیم، یه تخت گوشه اتاقمون بود که شبا سه نفری روی اون می خوابیدیم. پدرم برای امرار معاش قالی بافی می کرد و با پول کمی که می گرفت زندگیمون می گذشت. » شنیدن خاطرات کودکی امیر منقلبم کرد. از اوج به زیر آمدن و محتاج نان شب شدن ولی با صبر و عزت زندگی کردن کار هر کس نبود. آن شب در تنهایی گریه کردم. به امیر فکر می کردم که اسم شناسنامه اش هوشنگ بود و از چهارده سالگی آواره جبهه ها بود؛ چه انسان بزرگی بود و چه دوست شایسته ای. همه جور محرومیت را چشیده بود و حالا که جوانی رعنا بود خودش را وقف جبهه کرده بود. فقط امیر نبود که گذشته سختی داشت، با بیشتر بچه های قدیمی جنگ که حرف می زدی، می دیدی چه زندگی سخت و محنت باری داشته اند. به هر حال امیر و خانواده اش برایم دوستان عزیزی شدند که هر روز رابطه ام با آنها محکم تر از پیش میشد. به زودی این دوستی به خانواده ما هم سرایت کرد. طوری که هر وقت مرا می دیدند، حتماً سراغ امیر را هم می گرفتند. معمولاً در فاصله عملیات ها و روزهایی که برای مرخصی می آمدم پیگیر درمان زخم های نو و کهنه ام می شدم. بعد از مجروحیت شدیدم در مهر ۱۳۶۱ در عملیات مسلم بن عقیل مشکلات زیادی برایم درست شده بود. علاوه بر زخم عمیق شکم و پا، ترکیب صورتم به هم ریخته بود؛ ترکش بینی ام را متلاشی کرده بود، استخوان گونه و فک راستم به کلی خرد شده بود و بینایی چشم راستم به دلیل صدماتی که به اعصابش وارد شده بود، بسیار ضعیف شده بود. با این زخم ها صورتم حالتی داشت که بعضی ها اولین بار با دیدن من جا می خوردند! اما مسئله فقط زیبایی قیافه نبود بلکه مشکلات جدی تر گریبان گیرم بودند؛ عملکرد بینی ام از بین رفته بود و حتی در تنفس دچار مشکل بودم. فک راستم هم اوایل که بدنم ضعیف بود، زود زود ورم می کرد و در تکلم و تغذیه عذاب می کشیدم. البته بعدها در ادامه جنگ شکل این مشکلات هم عوض می شد که خواهم گفت. پس از مجروحیت، اولین بار در کرمانشاه صورتم را عمل کرده بودند که چیزی از آن در خاطرم نیست. ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 6⃣4⃣1⃣   در مشهد هم صورتم را عمل کردند اما بی نتیجه بود و من کماکان به خاطر از دست دادن بینی ام مشکلات زیادی داشتم. امکان نداشت به مرخصی بیایم و به مطب دکتر یا نوبت بیمارستانی نروم. آن روزها تازه با امیر دوست شده بودم که از طرف پزشکان تبریز برای جراحی بینی به تهران معرفی شدم. برگۀ معرفی به اسم سید نورالدین عافی بود اما غیرممکن بود امیر مارالباش در آن شرایط در تبریز بماند و من تنها به تهران بروم. با هم به تهران رفتیم و قرار شد در هتلی کنار بنیاد شهید ساکن شویم. ورود به هتل فقط با کارتی که به من داده بودند، امکان داشت. من و امیر سعی می کردیم با انواع روش ها از ورودی هتل عبور کنیم. اغلب بالا می رفتم و کارت را یک جوری می انداختم پایین که امیر بردارد و او هم بیاید. چون کارت عکس نداشت، مشکلی پیش نمی آمد و امیر همیشه با من بود. در اتاق هم تخت اضافی وجود داشت چون خیلی از رزمنده ها که برای درمان به تهران معرفی می شدند در منزل اقوامشان می ماندند. مشکل در مورد گرفتن غذا بود که با هر کارت یک وعده غذا می دادند و یک علامت می گذاشتند، گاهی که پاتک زدن به غذا امکانپذیر نمی شد می رفتیم بیرون و خودمان غذا می خریدیم. بعد از چند روز رفت و آمد و آزمایش و معاینات اولیه قرار شد در بیمارستانی در داخل دانشگاه تهران بستری شوم. بیمارستان تخصصی کوچکی بود برای جراحی های گوش و حلق و بینی. آنجا به من توضیح دادند یک تکه از استخوان پا و قسمتی از پوست پیشانی را برداشته و به بینی از بین رفته ام پیوند خواهند زد تا بینی کمی بالا بیاید. وقتی بستری شدم کارت هتل هم خودبه خود باطل شد و امیر به منزل یکی از اقوامشان رفت. امیر فقط شب ها آنجا بود چون از صبح می آمد جلوی در بیمارستان تا زمان ملاقات که ساعت دو بعد از ظهر بود، فرا برسد. صبحانه مرا هم از بیرون می خرید و می داد نگهبان ها برایم بیاورند. تا ساعت دو که دوباره ناهار می خرید و در قاب در ظاهر می شد. آنقدر به حضورش عادت کرده بودم که اگر یکی دو دقیقه از ساعت دو دیرتر می آمد، نق می زدم که امیر! پس کجا بودی؟ مزه جگر و نوشابه هایی که امیر برایم می خرید هیچوقت برایم دوباره تکرار نشد. بالاخره عمل شدم و مشکلات بعد از عمل شروع شد؛ قسمتی از پایم که عمل شده بود درد به مراتب شدیدتری از پیشانی و بینی ام داشت. وقتی سرفه می کردم زخمم کشیده می شد و درد امانم را می برید. پرستارها تاکید می کردند سرفه نکنم و چند روزی بی حرکت باشم. ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 7⃣4⃣1⃣   سعی می کردم همه چیز را تحمل کنم شاید ان شاءالله عمل نتیجه داد و جای خالی بینی در صورتم پر شد. پنج روز بعد از عمل از بیمارستان مرخص شدم. نتیجۀ عمل رضایت بخش بود و حالا کمی برجستگی در وسط صورتم به وجود آمده بود. امیر، همه چیز را ردیف کرده بود تا به تبریز برگردیم. از بیمارستان که نبش دانشگاه تهران بود، خارج شده و به سمت میدان انقلاب رفتیم. آن روزها بعد از مرخصی از بیمارستان، امکاناتی در اختیار مجروحان نبود. خودمان باید با اتوبوس یا هر وسیله دیگری که می شد تهیه کرد، به شهرمان برمی گشتیم. صورتم بانداژ شده بود و در میدان انقلاب تهران آرام می رفتیم تا به تاکسی ها برسیم و به ترمینال برویم. یک دفعه یک نفر که از روبه رو داشت به سرعت به سمت ما می دوید، چشمم را گرفت. نمی دانم نامرد چه کاری داشت که به آن سرعت می دوید. در چند ثانیه به ما رسید و بی توجه به صورت باندپیچی شده ام آرنجش را محکم کوبید به صورتم! یک لحظه هوش از سرم پرید. چشمم سیاهی رفت و بی اختیار اشک از چشمانم سرازیر شد. صورتم انگار آتش گرفته بود... دقایقی سرم را توی دست هایم گرفته و وسط پیاده رو نشستم. لاکردار دستش را چنان به بینی پیوندخورده ام زده بود که زخم به هم ریخته و به شدت خونریزی می کرد. امیر، مضطرب و هراسان مرا به بیمارستان برگرداند، بی اینکه در شلوغی میدان انقلاب کسی بداند چه بر سر ما آمده است! در بیمارستان ماوقع را فهمیدند و زخمم را دیدند اما دیگر قبولم نکردند. پاسخشان امیدم را قطع کرد: « این استخوان دیگه خراب شده! الآن هم نمیشه دوباره عمل کرد باید بخیه ها و زخمت کمی خوب بشن تا بعد... » درد و خستگی و این اتفاق ناگوار، حالمان را گرفته بود. با آن وضعیت دوباره پیاده برگشتیم سر خیابان تا خودمان را به ترمینال برسانیم. طفلک امیر با آن مهربانی و عاطفۀ عمیقی که داشت، ناراحت تر از من بود. با آن خاطرۀ بد از تهران جدا شدیم. در تبریز هم اول به بیمارستان رفتیم. کاری نمی توانستند بکنند فقط پانسمانم را عوض کردند. به خانه آمدم و ده روز تمام در خانه افتادم. در تبریز، هوای روزهای آخر پاییز سرد و پرسوز بود. حاضر نبودم حتی به دکتر بروم. در پانسمان دیده بودم که استخوان به چه وضعیتی افتاده و از پوست بیرون زده! ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 8⃣4⃣1⃣   هر روز خودم پانسمان را عوض می کردم و می دیدم رنگ استخوان عوض می شود و در حال پوسیدن است. تا اینکه یک روز با دست بیرون کشیده و انداختمش دور! دکتر گفته بود باید حدود پنج ماه صبر کنم و دوباره برای عمل بروم. تا مدتی از فکر بینی درآمدم و دوباره با امیر، طرح برگشتن به منطقه را ریختیم. با امیر به لشکر برگشتیم. به ما گفتند عملیاتی در پیش است و شما برای آموزش به منطقه ای اعزام خواهید شد تا از آنجا مستقیماً راهی منطقه عملیات شوید. کسی در مورد محل آموزش حرفی نزد. بعد از عملیات خیبر و تا آن روز چند بار عملیات لو رفته بود، از این رو بچه های اطلاعات با قدرت و جدیت روی حفاظت اطلاعات کار می کردند و ما هم اصراری برای پی بردن به محل آموزش نداشتیم. دو سه روز بعد در تاریکی شب سوار ماشین ها شدیم. پرده ها کشیده شده بود و حتی بین ما و راننده هم پرده ای بود که بیرون را نبینیم. بعد از مدت ها دوری از عملیات، حالا رفتن به آموزش، اتفاق خوشایندی بود. در گرگ و میش صبح از ماشین ها پیاده شدیم. دوست خوبمان سید علی اکبر مرتضوی بلافاصله گفت: « اینجا هوره! » راست می گفت، کمی بعد فهمیدیم آنجا منطقه ای به نام «کَسور» در هورالهویزه است. در پانزده کیلومتری بستان، جاده ای بود که به منطقه ای دور از درگیری می رسید که از نیزار و درختچه ها پوشیده شده بود و رودی آنجا جریان داشت، منطقه ای وسیع و خالی از نیرو. بابا، تنها کسی بود که اطمینان داشت آنجا را می شناسد. غیر از او هیچکس نمی دانست کجا هستیم. هوا هنوز کاملاً روشن نشده بود و ما در حال جابه جایی بودیم که سروصدای عجیبی شنیدیم. ـ « صدای شغال هاست! » هر چه سعی کردیم میان درختچه ها شغال ها را ببینیم، نتوانستیم. هوا داشت روشن می شد که سروکله یک دسته گاومیش هم دور و برمان پیدا شد. گاوها مال کشاورزانی در روستاهای اطراف بستان بودند که بعد از جنگ رها شده و به تدریج خوی اهلی شان را از دست داده بودند. مواجهه با یک گله گاو وحشی خطر داشت. بعدها بچه ها در مورد کشتن گاوها کسب تکلیف کرده بودند. گفته بودند: « کشتن نه، ولی میتوانید از شیرشان استفاده کنید! » دستور کشکی بود. ما جرئت نزدیک شدن به گاوها را نداشتیم چه رسد به اینکه شیرشان را هم بدوشیم! ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 9⃣4⃣1⃣   کار از همان روز اول شروع شد. قبل از انتقال گردان امام حسین به منطقه آموزش، عده ای از بچه ها برای شناسایی منطقه آمده و جای گروهان ها را مشخص کرده بودند. چادرها زود برپا شد. آنجا فهمیدیم قرار است آموزش شنا ببینیم. در جمع ما عدۀ کمی از بچه ها غواصی می دانستند، چند نفر از بچه ها قبلاً در خیبر آموزش غواصی محدودی دیده بودند. اوایل زمستان ۱۳۶۳ بود و هوا سرد. آنقدر سرد که اول صبح لایه ای از یخ و برف زمین را می پوشاند. کار آموزش شروع شد. اول زهر چشم گرفتند، گفتند می رویم داخل نیزار برای آموزش شنا، بعد غواصی و در منطقه ای که بزرگتر بود، آموزش بلم رانی. قرار بود همۀ نیروهای گردان آموزش غواصی ببیند اما در عملیات، عده کمتری به عنوان غواص عمل می کردند. از اسکله ای که با پل های خیبر تدارک دیده بودند، وارد آب می شدیم. توی آب واقعاً سرما تا مغز استخوانمان اثر می کرد. آنچه در ظاهر می دیدیم این بود که دندان های همه از شدت سرما به هم می خورد. من احساس می کردم از سرما فلج شده ام. بعد از یکی دو ساعت که از آب بیرون می آمدیم وارد چادری می شدیم که بچه های تدارکات در همان اسکله مهیا کرده و با چراغ والور گرمش کرده بودند. بچه های تدارکات هم دست به کار می شدند و با خرماهایی که به جای هسته داخلش گردو گذاشته بودند، به استقبالمان می آمدند. با این حال مدتی طول می کشید تا به حال عادی برگردیم. بعد از یکی دو روز، زخم های بدنم انگار دوباره جان گرفتند. اذیت می شدم اما دست بردار نبودم. از قبل شنا بلد بودم ولی آموزش غواصی با شنا فرق داشت و من می خواستم حتماً غواصی را هم یاد بگیرم. مربیان آموزش با توجه به شرایط بدنی ام به من سخت نمی گرفتند. من هم با زخم ها و دردهایم کنار می آمدم تا بتوانم تا آخر آموزش و عملیات در جمع بچه ها باشم. در روزهای آموزش از نظر غذایی به بچه ها خوب می رسیدند. همه چیز به وفور پیدا می شد؛ مخصوصاً مواد انرژی زا. بچه ها به شوخی می گفتند: « خوب می‌رسن که خوب هم خرجمون کنن! » زیر آن باران های شدید، در سرمای پرسوز و در آموزش سخت غواصی، تغذیه خوب می توانست تا حدی بدن بچه ها را آماده کند وگرنه همه می دانستیم این شرایط فقط با قدرت ایمان و انگیزه، تاب آوردنی است. آن روزها آنقدر تخم مرغ در اختیارمان بود که همه فقط زرده اش را می خوردند. علی شکوهی یادمان داده بود چطور زرده تخم مرغ را با شکر هم بزنیم و نوش جان کنیم. خیلی خوشمزه و مقوی بود. ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 0⃣5⃣1⃣   علی که مادرش دکتر بود به بچه ها خوب می رسید. هر کس احتیاج به آمپول داشت می آمد سراغ او. بچه ها را به چادری که وسطش پتو کشیده بود می برد و آمپولشان را میزد. بچه باصفایی بود و من هم دوستش داشتم. از قبل در منطقه چادر بهداری هم تدارک دیده بودند و پزشکی آنجا بود که به مشکلات بچه ها می رسید. هر کس مریض می شد تحت مداوا قرار می گرفت، اما گاهی از شدت سرما وضع بعضی از بچه ها بد می شد و اجباراً آنها را به همراه نگهبان به عقبه می بردند و بعد از معالجه برمی گرداندند. تا آن روز آن همه دقت و مراقبت از اطلاعات منطقه را ندیده بودم. تنها چیزی که کم داشتیم حمام بود که به شدت مورد احتیاج بود. بچه ها دست به کار شدند، چند تکه آهن را جوش دادند و بشکه روبازی روی آن گذاشتند. زیر بشکه با شعله موتور گرم میشد. بشکه را با یک لوله کشی ابتکاری به دوش وصل کرده بودیم و می شد در حد ضرورت از آن استفاده کرد، اما مشکل تأمین آب باقی بود، چون آبی که از نزدیکی آنجا می گذشت گل آلود و برای استحمام قابل استفاده نبود. اغلب از آب باران که در چاله ای جمع می شد، توی بشکه می ریختیم و رفع احتیاج می کردیم. حدود پانزده روز از آموزش سپری شده بود. یک روز صبح که بیدار شدیم ناگهان خبر رسید برای مرخصی چهار پنج روزه می رویم. ناراحتی و نگرانی در چهره همه موج میزد: « نکنه باز هم عملیات...! » تا شب ماندیم و شب گفتند با هواپیما به تبریز خواهیم رفت. اسم هواپیما که آمد کمی حالمان جا آمد؛ مجبور نبودیم چهل و هشت ساعت تا تبریز توی قطار سر کنیم! شب، سوار اتوبوس ها شدیم و همانطور که به منطقه آمده بودیم تحت حفاظت شدید اطلاعات از آنجا خارج شدیم. گفته بودند کسی پرده شیشه ها را عقب نزند و انصافاً بچه ها مراعات می کردند. البته در منطقه آموزش، صدای توپخانه عراق که بستان را می کوبید، به گوش می رسید و می دانستیم نزدیک بستان هستیم. از نوع آموزش ها هم می شد حدس زد که عملیات آتی، آبی ـ خاکی خواهد بود اما در حال بازگشت از منطقه باز هم امکان عملیات در نظرمان ضعیف تر شده بود. ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5872967791270693819.mp3
6.69M
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب 💫💫💫💫💫 🔊 📝 « آدمیزاد حواس‌پرت است » 💔 آدمیزاد حواس‌پرت است؛ گاهی آنقدر درگیر زندگی می‌شود که تکه‌های روحش را گم می‌کند‌... 🌸