eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
301 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💜 💜 بـے اذن تـو هرگـز عددے صـد نشـود بـر هـرڪه نظر ڪنـے دگـر بد نشـود زهـرا، تـو دعـاڪن ڪه بیاید مـهدی زیـرا تـو اگـر دعـا کنـے رد نشـود @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
خوشا روزی که این چنین سر بر زمین کربلایت و دل بر اسمان بگذارم... میان بین الحرمینت! با چشم‌های بارانی! و با زمین باران زده! غمت مرا کشت حسین....! @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
°•| 🌿🌸 دلـم را عاشــق پـرواز سازید سـرود رفتنـم را سـاز سازید ! چون نسیم آرام آرام در رحمـــت به رویم بــاز سازید به خدا ما هم‌ دلمون از این خوشیا میخواد... به کی بگیم آخه @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📃فرازی از 🥀من حاضرم مثل علی اکبر امام حسین(ع) بشم 👌ولی ناموس اسلام بشه.! 💐 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان بسیار جذاب " حکایت زمستان " با ما همراه باشید... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی قسمت 1⃣3⃣1⃣ در انتهای آن زیرزمین، دو تا چنگک با شکل و شمایل عجیب و غریبی از سقف آویزان شده بود که سی، چهل متر با من فاصله داشت. جوانک احمق خیلی آرزو می‌کرد که یک روز به او اجازه بدهند تا مرا با آن چنگک‌ها شکنجه کند، می‌گفت: « نمی‌دونی چه کیفی داره! » با این که بیشتر وقت‌ها حالم برای حرف زدن مساعد نبود، ولی برای این‌که جلوش کم نیاورم، گفتم: « بگو چه کیفی داره، تا منم کیف کنم. » گفت: « برای تو که کیفی نداره، چون این بلا میخواد سرت بیاد، ولی برای ما خیلی کیف داره. » بالاخره با توضیحاتی که داد، فهمیدم آن چنگک‌ها حالت کششی دارند و در جهت مخالف یکدیگر هستند. اگر شکنجه شونده‌ها دو نفر باشند، سر هر کدام از چنگک‌ها را زیرِ پوستی که بالای غضروف پشت گردن آنهاست، می‌اندازند. چنگک‌ها حالتی داشت که هر کدام از آن دو نفر که سنگین‌تر بود و یا زورش بیشتر بود، می‌توانست خودش را روی زمین نگه دارد؛ آن وقت نفر دیگر می رفت بالا در این موقع نوک چنگک به تدریج شروع می‌کرد به کندن پوست و گوشت پشت گردن و سر او. این شکنجه، برای آنها حکم تیر خلاص را داشت. بعد از کلی شکنجه، در نهایت اگر می‌خواستند کسی را زجرکششی بکنند، می‌بستندش به آن چنگک‌ها. جوانک می گفت: « چون تو یه نفری، به اون چنگک دیگه وزنه آویزون می‌کنیم، اون وقت این‌جوری خیلی تماشایی‌تر می‌شه، تو باید هی با اون وزنه زورآزمایی کنی تا بالا نری؛ ولی آخرشم زورت تموم میشه و میری بالا. » 📝 نویسنده: سعید عاکف ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی قسمت 2⃣3⃣1⃣ به هر حال، این اوج شکنجه‌های جسمی آنها بود که من حتی خودم را برای همان هم آماده کرده بودم. منتهی ای کاش این شکنجه های کثیف، به همین‌جا ختم می شد. سه، چهار روز بعد از این که آن ترفند را به منافق‌ها زدم و آب و غذای مفصلی خوردم، آنها دو اسیر را آوردند به همان زیرزمین، در واقع می‌خواستند شکنجهٔ روحی مرا شروع کنند. یکی از آن دو اسیر، نوجوانی بود شانزده، هفده ساله و دیگری جوانی بود بیست و یکی، دو ساله. از سر و وضع شان، و از لباس‌های بسیجی‌شان، معلوم بود به تازگی اسیر شده‌اند. همان روز اول، تلویحاً فهمیدم که آنها اطلاعات ذیقیمتی دارند که خیلی به درد منافقان می‌خورد. قبل از این که بازجویی از آنها را شروع کنند، رئیس‌‌شان آمد پیشم. من از سقف آویزان بودم و پنجهٔ پاهایم روی زمین بود. گفت: « ما این دوتا رو، هم برا خاطر تو، هم برای اطلاعاتی که داران و نمیخوان بهمون بِدَن، شکنجه می‌کنیم. » در آن لحظه‌ها، سرم به یک طرف افتاده بود. از فرط بی‌حالی نمی‌توانستم آن را راست نگه دارم. رئیس با دو انگشت، چانه‌ام را گرفت و صورتم را برگرداند. ادامه داد: « خوب به اونا نگاه کن، شما تو ایران به این جور افراد میگین مفقودالاثر، اسم اونا تو لیست صلیب سرخی‌ها نیست. برای همینم اگه تو نخوای حرف بزنی، ما بدمون نمیاد که اونا رو بکشیم. » چانه‌ام راول کرد. سرم افتاد روی شانه ام. در همان حال، گفتم: « من برای این نیروهات متأسفم که رئیس خری مثل تو دارن؛ تو باید تا حالا منو شناخته باشی، من آدمی نیستم که از کسی دستور بگیرم، اون روز عشقم کشید اون بلا رو سر رهبرتون بیارم که آوردم. » 📝 نویسنده: سعید عاکف ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی قسمت 3⃣3⃣1⃣ تو هم حتماً مثل ما از شکنجه دیدن دیگران لذت می بری. گفتم: « الحمدالله هنوز مثل شما پست فطرت نشدم. » هنوز هم که هنوز است، وقتی صحنه‌های شکنجهٔ آن دو نفر در خاطرم زنده می‌شوند، بدنم درد می‌گیرد و گرفتار بدخوابی می‌شوم. منافقین چون به قول خودشان اِبایی از کشتن آن دو نداشتند، آنها را خیلی وحشیانه‌تر از من شکنجه می‌دادند. از همان لحظهٔ اول ورودشان، از چهره های مصمم‌شان معلوم بود که هیچ چیزی را لو نخواهند داد. آنها را هم مثل من لخت کرده بودند و فقط یک شورت پاشان بود. عجیب بود که موقع شکنجه، هر یک از آن دو می‌خواست سپر بلای دیگری بشود. بیشتر هم آن که کوچک‌تر بود، این حال و هوا را داشت. خودش را می‌انداخت روی آن که بزرگ تر بود تا به جای او شکنجه شود. در اولین فرصت کوتاهی که پیش آمد تا با آنها تنها باشم، اسم و فامیل، و اسم پدرشان را پرسیدم. می‌خواستم اگر روزی از چنگال منافق‌ها خلاص شدم، نام آنها را هم به صلیب‌ سرخ بگویم. تازه وقتی اسم و مشخصات‌شان را گفتند، فهمیدم با هم برادر هستند. این موضوع را ولی به منافقین نگفته بودند. اسم کوچکتره سعید بود و اسم برادر بزرگتر، سعادت. از آن به بعد، وقتی آن دو را جلو چشم من شکنجه می دادند، احساسات و عواطفم بیشتر تحریک می‌شد و بیشتر کنترلم را از دست می‌دادم. هر چه فحش به دهانم می رسید، به مأموران شکنجه می‌دادم و ازشان می‌خواستم آنها را ول کنند. گاهی بهشان التماس می‌کردم که بیایند و مرا به جای آنها شکنجه کنند. یک بار در حالی که داشتم این حرف‌ها را میزدم، همان جوانک احمق و درنده آمد جلو. گفت: « اگر بگی کی بهت دستور داده اون کار رو بکنی، دیگه اینا رو پیش تو شکنجه نمی‌کنیم. » 📝 نویسنده: سعید عاکف ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی قسمت 4⃣3⃣1⃣ در آن لحظه از سقف آویزان بودم. آب دهانم را به شدت به صورتش انداختم. فریاد زدم: « برو گمشو حرومزاده. » برای این که کار مرا تلافی کند، اتوی داغ را برداشت و به چند جای بدنم چسباند. بعد هم رفت سراغ سعید و سعادت. آثار نورانیت و معنویت در چهرهٔ سعید، بیشتر از برادرش هویدا بود. حتی روی پیشانی او رد مهر را می‌شد دید. سعید با این که سن و سالش کمتر بود، مقاومتش از برادرش بیشتر بود و بیشتر برای او فداکاری می کرد. او موقع شکنجه داد و فریاد نمی‌کرد و آخ و اوخ نمی‌گفت؛ یا مهدی می‌گفت و اسم ائمّه (علیهم السلام) را بر زبان می‌آورد، ولی سعادت چنین تاب و توانی نداشت، اما در عین حال تسلیم آنها هم نمی‌شد. از نحوهٔ شکنجهٔ آن دو، از آنچه که در صحیفهٔ الهی ثبت و ضبط شده، تنها به یک مورد اشاره می‌کنم و مابقی، قطعاً در همان صحیفه محفوظ می‌ماند تا روز قیامت، سند عذاب و رسوایی دیگری باشد برای رجوی و اربابان و نوکرانش. مأموران شکنجه تکه فلز گردی داشتند به اندازهٔ سکهٔ دو تومانی؛ ضخامتش یک سانت بود و قطرش، هشت، نه سانت. این تکه فلز، یک دستهٔ بلند داشت که بر آن عمود شده بود. نمی‌دانم جنس فلزش از چه بود، ولی می‌دانم وقتی آن را روی آتش سرخ می‌کردند و بلافاصله می‌چسباندند به بدن آنها، جلیز صدا می‌کرد و پشت بندش بوی پوست و گوشت سوخته بود که در فضا می‌پیچید. رو حساب حساسیتی که به سعید پیدا کرده بودند، با همان تکه فلز گرد، جای مهر روی پیشانی سعید را سوزاندند. قسمت‌های دیگر پیشانی‌اش را هم سالم نگذاشتند. بلای دیگری که باز سر سعید در آوردند، این بود که با استفاده از آثار سوختگی همان تکه فلز مذاب، کلمهٔ مجاهدین را بر پشت او حک کردند. 📝 نویسنده: سعید عاکف ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم