eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الشهدا زندگینامه 4⃣ 🌹حتی بحث کردن‌هایمان هم شیرین بود/بعضی اوقات لباس پوشیدن‌هایش را نمی‌پسندیدم🌹 در طول سال‌های زندگی مشترکتان با هم دعوا هم می‌کردید؟ بالاخره همه زن و شوهرها با هم بحث می‌کنند ولی همان بحث کردن‌هایمان هم شیرین بود. به این شکل نبود که طولانی شود و اگر ناراحتی بینمان به وجود می‌آمد و مثلا میثم مقصر بود، سریع عذرخواهی می‌کرد و اصلا دوست نداشت که ناراحتی‌ها ادامه پیدا کند. درباره چه مسائلی بیشتر با هم بحث می‌کردید؟ مثلا من بعضی اوقات لباس پوشیدن‌هایش را نمی‌پسندیدم. دوست نداشتم لباس‌هایی را که خیلی‌ها تن می‌کنند، بپوشد. گاهی اوقات درباره این موضوع، خیلی با او حرف می‌زدم و همیشه می‌گفتم:« آقا میثم، این لباس‌ها به تو نمی‌آید و نپوش» ولی دوست داشت. معتقد بود باطن انسان‌ها مهم‌تر از ظاهرشان است. می‌گفت: «وقتی مجرد بودم، دیگران نمی‌گذاشتند این‌ها را بپوشم، حالا دوست دارم بپوشم. دیگر شما مخالفت نکن». گاهی اوقات از ظاهر برخی مذهبی نماها انتقاد می‌کرد. ریاکاری را دوست نداشت. عصبانی هم می‌شد؟ چه مسائلی بیشتر آقا میثم را ناراحت می کرد؟ وقتی خسته بود، عصبانی می‌شد ولی اکثر اوقات شاد بود. اگر ناعدالتی دیده بود، ناراحت می‌شد. گاهی در این مواقع دوست نداشت با کسی صحبت کند. البته بیشتر از جامعه خودمان گله داشت، چون دین ما اسلام است و وقتی بی عدالتی به خصوص از کسانی که به ظاهر مومن بودند، می‌دید حرص می‌خورد. اهل تفریح و سفر بود؟ خیلی اهل تفریح بود. با هم گردش و کوه می‌رفتیم. هر کجا که از طرف محل کارش می‌رفت و مناسب بود، بعد از آن، من را هم می‌برد. همه جا هم با موتور می‌رفتیم. سفر هم زیاد می‌رفتیم. 🌺🌺🌺🌺🕊🕊🕊🕊🌺🌺🌺🌺 @shahedaneosve شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
خـودم را بے تـو دلخـوش ميڪنم جـانـا به هـر نوعے گَهـے با اشڪِ جـانفرسا گَهـے لبـ‌خندِ مصنـوعے ...!! ❤️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
بسم رب الشهدا زندگینامه 5⃣ 🌹خیلی دوست داشت هر جا درگیری باشد، برای دفاع از اسلام برود/قبل از سوریه یک هفته داوطلبانه به عراق رفت🌹 چه شد که برای دفاع از حرم داوطلب شد؟ قبل از رفتن به سوریه خیلی دوست داشت هر جا درگیری باشد، برای دفاع از اسلام برود. این موضوع را نیز همان اول ازدواجمان به من گفته بود. حتی چندین مرتبه جلوی من با برخی از دوستانش تماس گرفت و اعلام کرد که علاقمند است که برای دفاع برود. سال قبل یک هفته داوطلبانه به عراق رفت. همان سال، یک شب، ساعت 2 نیمه شب بود که دوستانش تماس گرفتند و گفتند اگر می‌خواهی سوریه بروی، همین الان بیا که همان موقع با موتور رفت ولی رفتنش به سرعت کنسل شد. وقتی برگشت، گفت:«به قدری با سرعت رفتم که نزدیک بود، بین راه تصادف کنم». از سوریه رفتن خیلی حرف می‌زد و عاشق این بود که برود آنجا. آنجا چه چیزی داشت که دوست داشت، برود؟ در سوریه به چه چیزی می‌رسید که اینجا نمی‌توانست به آن برسد؟ احساس می‌کرد آنجا به خدا نزدیکتر است. حتی یک بار در تماسی که از آنجا با من داشت، گفت:«به قدری خاک اینجا گیراست که اصلا دوست ندارم برگردم، اگر متاهل نبودم، اصلا برنمی‌گشتم». شما ناراحت این رفتن و آمدن‌هایش به عراق و سوریه نبودید؟ این سفرهایش بی مقدمه نبود و از قبل به من می‌گفت. ناراحت نبودم چون زمانی که به خواستگاری‌ام آمد، گفت علاقه‌اش به این چیزها زیاد است و اگر راضی هستم، قبول کنم. من هم قبول کردم که با این خواسته‌هایش کنار بیایم البته تصور نمی‌کردم در این حد باشد. آن روزی که به سوریه رفت را به خاطر دارید؟ اصلا مخالفتی نکردید؟ ناراحتی و نگرانی خود را بروز ندادید؟ وقتی میثم به سوریه رفت و شهید شد، من باردار بودم. به من گفته بود می‌خواهد به سوریه برود. ناراحت بودم به خصوص به دلیل وضعیتی که داشتم برایم سخت بود که از او دور باشم. از روزی که متوجه شد می‌خواهد پدر شود رفت سر کار و شغل دوم پیدا کرد. من بیشتر منزل مادرم بودم چون آخر شب به منزل می‌آمد و برایم سخت بود. می‌گفتم: «آقا میثم! در خانه بمان. من دوست ندارم مرد خانه دیر برگردد.» ولی او می‌گفت: «بالاخره باید روزی برسد که نبودن‌ها را تحمل کنی.» دوست نداشت خانه بماند و یا به خاطر بحث مالی دستش را جلوی کسی دراز کند. می‌گفت: «بچه روزی می‌خواهد. باید به فکر آینده او باشم.» شغل دوم او و نبودن‌هایش به این دلیل به خودی خود برای من خیلی سخت بود. وقتی متوجه شدم تصمیم گرفته است به سوریه هم برود، تحملش برایم سخت‌تر شد. به من گفت: «شاید 40 روز یا شاید هم دو، سه ماهی طول بکشد تا برگردم.» گفتم: «نه! چند ماه زیاد است. باید زودتر برگردی.40 روزه برگرد.» البته زیاد هم برای نرفتنش اصرار نمی‌کردم. وقتی می‌دیدم در جایی مثل سوریه مسلمان‌ها درخطر هستند و افراد بی گناه را می‌کشند و حرم حضرت زینب(س) نیاز به مدافع دارد، چیز زیادی نمی‌گفتم. یعنی به این مسائل که فکر می‌کردم، نمی‌توانستم مخالفت کنم. 🌺🌺🌺🌺🕊🕊🕊🕊🌺🌺🌺🌺 @shahedaneosve شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💔دل من . . . تنگ برای بغلت شد بابا وعدۀ آمدنت از چہ غلط شد بابا ؟ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
بسم رب الشهدا زندگینامه #ش 6⃣ 🌹چرا میثم صبر نکرد که دخترش به دنیا بیاید و بعد به سوریه برود🌹 حتی نگفتید حداقل صبر کن بچه به دنیا بیاید، بعد برو؟ چرا گفتم. یک دفعه گفتم: «آقا میثم در این موقعیت می‌خواهی بروی؟ اجازه بده بچه به دنیا بیاید.» که گفت: «زهره! دلت می‌آید این حرف را بزنی؟ دلت می‌آید حضرت زینب(س) دوباره اسیری بکشد؟» بعد از این حرفش من دیگر هیچ چیزی نگفتم. دخترتان چند وقت بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد؟ حلما 17 روز بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد. آقا میثم قبل از رفتن چقدر برای دیدن بچه اشتیاق داشت؟ خیلی مشتاق بود بچه به دنیا بیاید و او را ببیند و همیشه می‌گفت: «پس این بچه کی به دنیا می‌آید؟» خیلی دوست داشت دخترش را ببیند ولی عشقش به حضرت زینب(س) بیشتر بود. اگر بیشتر نبود اول صبر می‌کرد بچه‌اش به دنیا می‌آمد و بعد می‌رفت. اما دیگرهیچ چیز نمی‌توانست جلوی او را بگیرد 🌺🌺🌺🌺🕊🕊🕊🕊🌺🌺🌺🌺 @shahedaneosve شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
بابا! تو نیستے و من هر شب شیرین‌زبانےهایم را، بہ رخِ قاب عڪسِ زیـبایت مےڪشم.🍃 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
بسم رب الشهدا زندگینامه 7⃣ 🌹من را به خودش وابسته کرده بود/دوست داشت در همه خوشی‌ها کنارش باشم🌹 خانم‌ها معمولا دوست دارند همسرشان را منحصرا برای خود حفظ کنند. شاید برخی مرد ایده‌آل را مردی بدانند که اکثر وقتش را قبل از شغل و فعالیت‌های اجتماعی‌اش با همسرش می‌گذراند. شما اینطور نبودید؟ مثلا هیچوقت به همسرتان نمی‌گفتید حق من است که بیشتر در خانه باشی؟ نه؛ در رابطه با شغل و علایقش نمی‌توانستم حرفی بزنم. من او را خیلی دوست داشتم و وابسته‌اش بودم یعنی من را به خودش وابسته کرده بود. خیلی بازیگوش و شلوغ بود. شیطنت‌هایش را دوست داشتم. زیاد با هم بیرون می‌رفتیم و هر غذایی که دوست داشت بخورد را با من شریک می‌شد و دوست داشت در کنار من از آن غذا بخورد. دوست داشت در همه خوشی‌هایش کنارش باشم و به همین خاطر خیلی به او وابسته شده بودم ولی برای کار و علاقه مندی‌هایش برای شرکت در سوریه نمی‌توانستم بگویم نرو و پیش من بمان. هرچند که دوست داشتم خانه باشد. اگر آمدنش به خانه کمی دیرتر می‌شد تماس می‌گرفتم و علتش را می‌پرسیدم اما گاهی ناراحت می‌شد و می‌گفت: «مگر چه چیزی شده که به خاطر کمی تاخیر تماس گرفتی؟» می‌گفتم: «خب چی کار کنم نگران شدم.» قبل از این که آقا میثم شهید شوند به شهید شدنش فکر می‌کردید؟ از زمانی که سوریه رفته بود ناخودآگاه به ذهنم می‌آمد که اگر خدایی نکرده برای میثم اتفاقی بیفتد من چه کار کنم؟ ولی نمی‌گذاشتم این فکرها، زیاد اذیتم کند چون خودش آدمی نبود که زیاد درباره این مسائل حرف بزند به همین خاطر من هم نمی‌توانستم فکرش را بکنم. وقتی هم خبر شهادتش را دادند باورم نمی‌شد حتی همین الان هم باورم نمی‌شود. 🌺🌺🌺🌺🕊🕊🕊🕊🌺🌺🌺🌺 @shahedaneosve شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
بسم رب الشهدا زندگینامه 8⃣ خبر شهادتش چطور به شما رسید؟ قرار بود برای حلما جشن سیسمونی بگیریم که کنسل شد. همان روز جمعه به اتفاق خواهرم به منزلمان آمدیم. آقا میثم گفته بود هفدهم یا هجدهم ماه برمی‌گردد. من گفتم دو ماه خانه نبوده‌ام و باید برای استقبال از میثم همه جا را تمیز کنم تا وقتی برگشت، خانه مرتب و تمیز باشد. مادرشوهر و جاری‌ام هم همراهم بودند. یک دفعه برادرم آمد و گفت: «مامان گفته هوا سرد است. بیایم دنبالتان» گفتم: «ما که تازه آمده‌ایم.» ولی از آنجایی که مادرم نگران حالم بود چون آخرین ماه بارداری را پشت سر می‌گذاشتم، زیاد با خودم احتمال افتادن اتفاقی را ندادم. با برادرم دوباره به خانه پدری برگشتم و دیدم شوهر خواهرهایم در حیاط ایستاده‌اند. پرسیدم: «چرا اینجا ایستاده‌اید؟» گفتند: «تو برو داخل خانه»، رفتم دیدم برادرم آنجاست. دستم را کشید برد داخل، دیدم امام جماعت مسجد جامع قرچک هم آنجاست. ایشان گفت هر کسی که به سوریه می‌رود به خانواده‌هایشان سر می‌زنند. من پیش خودم گفتم آقا میثم دو ماه است که رفته سوریه. چرا حالا که می‌خواهد برگردد آمده‌اند سربزنند؟ باز هم شک نکردم که ممکن است اتفاقی افتاده باشد. به مادرم گفتم: «این‌ها برای چه آمده اند؟» گفت: «همینطوری» رفتم نشستم داخل اتاق. حتی به مخیله‌ام هم خطور نمی‌کرد که ممکن است میثم شهید شده باشد. حاج آقا خیلی آرام از من چند سوال پرسید و گفت: «آقا میثم کی و چگونه به سوریه رفت؟» و چند سوال دیگر در مورد سفر سوریه میثم پرسید. وقتی همه این‌ها را پاسخ دادم ،گفت: «آقا میثم مجروح شده است.» ولی باز هم نگران نشدم و شکی نکردم. پیش خودم گفتم: فقط بیاید. اشکال ندارد مجروح شده باشد. اما بعد از این حاج آقا ناگهان گفت: «خدا داده و خدا هم گرفته» وقتی این را گفت دیگر هیچ چیز نفهمیدم. قبل از رفتنش در مورد تربیت فرزندش توصیه خاصی به شما نکرده بود؟ می‌گفت: «دوست دارم معلومات بچه من بالا باشد. ما مسلمان‌ها وقتی به دنیا می‌آییم، امام حسین(ع) را راحت و همینجوری قبول داریم ولی در دوره جدید بچه‌ها مفاهیم را اینطور قبول نمی‌کنند و باید با دلیل برایشان توضیح دهیم. دوست دارم با علت و دلیل به فرزندم بگویم خدا و امام حسین(ع) چگونه‌اند. دوست دارم کتابخوان شود و کتابخوانش می‌کنم و از این طریق به او یاد می‌دهم که خدا را بشناسد. دوست ندارم زیاد تلویزیون نگاه کند.» گاهی هم به شوخی به من می‌گفت: «زهره اگر بچه ما تلویزیونی شود، من ازت راضی نیستم.» 🌺🌺🌺🌺🕊🕊🕊🕊🌺🌺🌺🌺 @shahedaneosve شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
دلش دختـر مےخواست دختری ڪہ با شیرین زبانے " بابا " صدایش ڪند ... حلمـا خانـم ۱۸ روز پس از شهـادت " پـدر" بہ دنیا آمد ... #شهید_میثم_نجفی #عشق_قیمت_ندارد @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
بسم رب الشهدا زندگینامه 9⃣ 🌹میثم دوست نداشت صدای خانم‌‌ها بالا برود/به مادرم گفتم دعا کن صدایم در معراج شهدا بالا نرود🌹 آخرین بار با ایشان در معراج شهدا دیدار و وداع کردید. آرامش شما بالای سر پیکر شهید برای سایر دوستان و بستگان جالب و ستودنی بود. آنجا با آقا میثم چه حرفی زدید؟ حرف خاصی با او نداشتم. فقط از این که داشتم بعد از مدتی او را می‌دیدم، لذت می‌بردم. آقا میثم دوست نداشت صدای خانم‌ها بالا برود و نامحرمان آن را بشنوند به همین خاطر وقتی قرار شد برای وداع با میثم به معراج شهدا برویم، درخانه به مادرم گفتم: «مامان برایم دعا کن صدایم بالا نرود. دعایم کن بتوانم خودم را کنترل کنم.» وقتی خواهر میثم در معراج شهدا با دیدن میثم با صدای بلند بی‌قراری می‌کرد سختم شد. به او گفتم: «زهراجان کمی صدایت را پایین‌تر بیاور الان میثم ناراحت می‌شود.» دوست نداشتم ناراحتش کنم. الان هم که مدتی از شهادت همسرتان گذشته، کارهایی که ایشان دوست نداشت را انجام نمی‌دهید؟ تا جایی که بتوانم دوست دارم رعایت کنم و کارهایی که دوست نداشت را انجام ندهم. نمی‌خواهم ناراحت شود. از تولد حلما بگویید. آن روز در نبود آقا میثم چه حسی داشتید؟ خیلی سخت بود. میثم قبل از شهادتش یک روز از سوریه زنگ زد و با هم صحبت کردیم. من اواخر دوره بارداری‌ام بود و روزهای سختی را می‌گذراندم. به او گفتم: «خسته شدم. زودتر بیا خانه» گفت: «زهره جان! سپردمتان به حضرت زینب(س) و از خانم خواسته‌ام به شما سر بزند.» وقتی حلما می‌خواست به دنیا بیاید فقط از حضرت زینب(س) کمک خواستم. فقط ائمه و حضرت زهرا(س) را صدا می‌زدم. این‌ها بودند که به من آرامش دادند. یعنی احساس می‌کردم همراهم هستند. چون خود میثم گفته بود سپردمتان به حضرت زینب(س) من هم گفتم حضرت زینب(س) من را تنها نمی‌گذارد. به همین خاطر دوست نداشتم زیاد به این فکر کنم که آقا میثم کنارم نیست. خب خیلی سخت بود، چون بعضی‌ها به من می‌گفتند: «این زمان، زمان سختی است و همه دوست دارند همسرشان کنارشان باشد.» این فکرها می‌آمد سراغم. حلما هم بچه اولم بود و دوست داشتم همسرم کنارم باشد ولی دائم همان حرفش را در ذهنم مرور می‌کردم و حضرت زینب(س) و حضرت زهرا(س) را صدا می‌کردم. به آن‌ها سلام می‌دادم و می‌گفتم حتما همه این عزیزان اینجا پیش من هستند. 🌺🌺🌺🌺🕊🕊🕊🕊🌺🌺🌺🌺 @shahedaneosve شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
وای از وداع آخر.... #شهید_مدافع_حرم_میثم_نجفی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
بسم رب الشهدا زندگینامه 1⃣0⃣ 🌹خیلی عشق دفاع از حرم را داشت/برای شهادت به سوریه نمی‌رفت🌹 برای تربیت حلما، چه فکرها و برنامه‌هایی دارید؟ من از همان اول که می‌خواستم بچه دار شوم همیشه نیتم این بود می‌گفتم: «خدایا من فقط به خاطر تو می‌خواهم بچه دار شوم.» چو ن می‌گفتم هنوز برایم زود است که مادر شوم ولی به خاطر این که می‌دیدم جمعیت شیعه رو به کم شدن است، می‌گفتم: «خدایا فقط به خاطر تو می‌خواهم بچه دار شوم.» وقتی قبل از تولد حلما، میثم شهید شد، گفتم شاید خدا می‌خواسته اینطوری امتحانمان کند. دخترمان هم باید این سختی‌ها را بکشد. چون به خاطر خود خدا بوده که می‌خواستم بچه دار شوم باید این سختی‌ها را هم در این راه تحمل کنم. الان هم فقط از حضرت زینب(س) کمک می‌خواهم که کمک کند ان شاءالله دخترم زینبی شود. بعد از به دنیا آمدن حلما، اطرافیان چه می‌گفتند؟ خیلی خوشحال بودند. تبریک گفته و می‌گفتند: «این بچه هدیه حضرت زهرا(س) است.» یکی از اقوام ما در خواب دیده بود که آقا میثم به او گفته بود: «دخترم هدیه حضرت زهرا(س) است.» فکر می‌کنید شما هم در انتخاب آقا میثم برای دفاع از حرم اهل بیت(ع) شریک بودید؟ شاید؛ خودش که خیلی عشق دفاع از حرم را داشت. شاید من هم در حد خیلی کم در این عشق شریکش بودم ولی خودش عاشقانه دوست داشت که برود. می‌گفت: «من برای شهادت نمی‌روم. باید برویم آنجا کار انجام دهیم.» 🌺🌺🌺🌺🕊🕊🕊🕊🌺🌺🌺🌺 @shahedaneosve شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم