eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گر میروی بی حاصلی گر می‌برندت واصلی رفتن کجا؟ بردن کجا؟ کتاب زیبای روایت‌هایی از زندگی شهید @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 1⃣2⃣ دوست داشتم فعالیت فرهنگی بکند. خودش هم جسور بود. توی انجمن‌های دانش‌آموزی عضو می‌شد. گاهی پیگیر یک مسئله می‌شد و پایش کشیده می‌شد به آموزش و پرورش. از آن طرف، در درس‌های حفظی هم خیلی قوی بود. موقع انتخاب رشته، مدیر مدرسه‌شان خیلی اصرار کرد برود دبیرستان صدرا که وابسته به سازمان تبلیغات بود؛ ولی محسن پایش را کرد توی یک کفش که می‌خواهد برود رشتهٔ برق. برق را بخاطر دوستش، حسین موسی عرب انتخاب کرد. من خیلی دوست داشتم برود صدرا. می‌گفتم: « هم از لحاظ اعتقادی برات خوبه، هم پس فردا یه وکیل خوب میشی. » اما دیدم دوست ندارد، پی‌اش را نگرفتم. با موسی عرب کار می‌کردند. کارت ویزیتی چاپ می کردند به نام "صاعقه" و کارهای برقی انجام می‌دادند. فوق دیپلمش را که گرفت، به سرش افتاد برود سربازی. قید ادامه تحصیل را زد. یک روز من را برد سر قبر عموی شهیدم و آنجا بحث ازدواجش را پیش کشید. جوانی خودم یادم افتاد؛ " شش ماه خدمت بودم و آمده بودم مرخصی. نشسته بودیم زیر کرسی. مادربزرگم گفت: « می‌خوای برات زن بگیرم ؟ » گفتم: « بله » گفت: « چشمم روشن حالا کی؟ زهرای حاج غلامعلی یا زهرای دایی مختاری؟ » هر دو یک نفر بود، همانی که می‌خواستم. همان که بعد عقدمان دیگر دلم بند نمی‌شد و هر هفته شده بود از سیم‌خاردار پادگان هم بگذرم، می‌آمدم برای دیدنش؛ مادر محسن. دو تا از بچه‌هایم در خانه‌ی پدری دنیا آمدند. توی اتاق‌های طاق چشمه‌ای. اتاق ما آخری بود و درش رو به طویله باز می‌شد. صبح تا عصر می‌رفتم بنایی و بعد یک بقچه نان برمی‌داشتم می‌رفتم سرِ زمین. وسط زمین کشاورزی خانه می‌ساختم. شب‌هایی که مهتاب بود تا یک دو بعد از نیمه شب، کار می کردم. من با دست زیرزمین می‌کَندم شهرداری با لودر پر می‌کرد. خیلی سختی کشیدم برای آن خانه. محسن آنجا بدنیا آمد .بعد آنجا را فروختیم و همین خانه‌ای که الان در آن زندگی می‌کنیم را ساختم. دست‌هایم که به سیمان حساسیت پیدا کرد، بنایی را گذاشتم کنار و تاکسی خریدم. " 🗣 راوی: پدر شهید ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 2⃣2⃣ از فکر آمدم بیرون. گفتم: « خیلی هم خوب. کسی رو هم زیر نظر داری؟ » گفت: « توی دانشگاه یکی رو دیدم. » گفتم: « برو سربازی و بیا. دنیات عوض می‌شه. شاید کسی که الان انتخاب کردی اون موقع انتخابت نباشه. » به حرفم گوش داد. سربازی رفتن من و محسن خیلی شبیه بود. از روی رگ‌ لجبازی نجف آبادی مان گفتیم می‌خوایم برویم ارتش. به خاطر انظباط و مقررات سختی که بر ارتش حاکم است، دلمان می‌خواست تجربه اش کنیم. محسن آموزشی‌اش اردبیل بود و بعد هم افتاد دزفول. با این حال، توی سربازی هم دست از فعالیت های فرهنگی برنداشته بود. فرماندهش بعد شهادتش، عکس محسن را توی گوشیش نشان داد. گفت: « دیده بودی مافوق عکس سربازی را نگه دارد؟ » گفتم: « نه. » زمانی که بنایی می‌رفتم، محسن گاهی می‌گفت: « بابا امروز کارگر نگیر. من میام. » من همیشه مزد کارگرها را قبل اینکه لباسشان را عوض کنند می‌دادم. به این حدیث معصوم در کارم پایبندم که می‌گوید مزد کارگر را بدهید قبل آنکه عرقش خشک شود. برای محسن هم همین طور بودم. ولی نمی‌دیدم پول خرج کند. زیر نظرش می‌گرفتم می‌دیدم نه کفش و لباسش عوض می‌شود، نه اصفهان می‌رود‌. به مادرش می‌گفتم: « عجب مُشت بسته‌ای داره‌خیلی سفته. » بعدها فهمیدم که پول‌هایش را توی اردوهای جهادی مؤسسه خرج کرده است. با این حال، آدمی نبود که از من درخواست کند برایش چیزی بخرم. وقتی می خواست کامپیوتر بخرد باهم رفتیم، دید و انتخاب کرد. دیدم مِن مِن می‌کند. گفتم: « پول کم داری؟ » بقیه‌اش را گذاشتم و کامپیوتر خرید. 🗣 راوی: پدر شهید ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 3⃣2⃣ برای ازدواجش به مادرش گفته بود کسی را دوست دارد. به مادرش گفتم: « خدا آخر و عاقبتمون رو به خیر کنه. معلوم نیست کجا خمیر کرده! » وقتی گفت از بچه‌های مؤسسه است و می‌شناسمش و دختر خوبی است، قبول کردم. ته دلم مخالف بود،ولی چون بهش اعتماد داشتم به رویش نیاوردم و رفتیم خواستگاری. خانوادهٔ خانمش فقط دوتا دختر داشتند. پدر خانمش شرط کرد، گفت: « من می‌خوام یه پسر وارد خونه‌ام بشه، دوماد نمی‌خوام. » برای همین خودم به محسن گفتم: « مثل پسرشون باش. بیشتر با اون‌ها باش، خلأ پسر رو براشون پر کن. » زمزمهٔ رفتن محسن به سپاه اول توی خانواده‌ی خانمش پیچید. من خودم دوست داشتم عضو سپاه شوم. همان اوایل جنگ که رفتم جبهه، خب نشد! اما در مورد محسن مخالفت کردم که جای پایش را سفت کنم تا فردا کسی اعتراض نکند. به پدر خانمش گفتم: « آدم نظامی، اختیارش دست خودش نیست. شب و نصفه شب زنگ می‌زنند باید زن و بچه رو ول کنه بره به امون خدا. بعداً گله نکنی! » به مادرش هم گفتم: « کسی که سپاه بره،جون سالم به در نمی‌بره. یا شل و پل میشه یا کشته. بعداً گریه زاری نکنی. » از وقتی رفت توی سپاه نگرانش بودم. همیشه نگرانش بودم؛ ولی فکر نمی‌کردم به این زودی شهید شود. سید رضا نریمانی شعری دارد که می‌گوید: « یه دسته گل دارم برای این حرم می‌دم.... » روی این شعر حساس بودم. اگر می‌شنیدم بهم می‌ریختم. کسی حق نداشت توی خانهٔ ما این مداحی را گوش کند یا بخواند. شبی که‌ محسن می‌خواست برود، از چهره‌اش فهمیدم که دیگر برگشتی نیست. من این چهره را توی جبهه شب عملیات زیاد دیده بودم. قیافه‌هایی که میدانستی آخرین بار است نگاهشان می‌کنی. خداخافظی آخر محسن هم آب پاکی روی دستمان ریخت. زیاد بغلش نکردم. وقتی پایم را بوسید سریع جدایش کردم. فاصله را حفظ می‌کردم. همه برای بدرقه اش رفتند ترمینال؛ ولی من نرفتم. وقتی زنگ می زد باهاش حرف نمی‌زدم. وقتی هم اسیر شد دعا نکردم که برگردد. 🗣 راوی: پدر شهید ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 4⃣2⃣ توی باجهٔ بانک بودم که پدرخانمش زنگ زد، گفتم توی بانکم. طاقت نیاورد، آمد پیشم و گفت: « این بچه رو گرفته ن. » از سپاه آمدند خانه مان. گفتند: « چون عکسش رو پخش کردن ،احتمال مبادله هست. » گفتم: « خودتون رو خرج نکنید. ماراضی نیستیم. » می‌دانستم محسن آمدنی نیست. سرباز نبود که بالاجبار ببرندش. کسی که دنیا را دوست ندارد، نمی‌توانی بزور نگهش داری. دعا کردم شهید شود‌. مادر و خواهرهایش بی‌قراری می کردند. همان شب خبر شهادتش آمد. وقتی گفتند پیکرش قرار است بیاید، رفتیم تهران. من و خانم و پدر خانمش. پنج شنبه بود. منتظر بودیم گفتند که امروز نمی‌آید. امشب توی سوریه برایش مراسم می‌گیرند. گفتم: « اگه میشه ما رو ببرید سوریه. حتی اگه شده با هواپیمای باربری. » قبول کردند. وقتی رفتیم خبری ازش نبود. فهمیدم برای اینکه دل ما نشکند این‌طور گفته‌اند. گفتند باید آزمایش دی ان ای انجام بدهیم. شاید تکه‌هایی که به ما تحویل داده‌اند، مال یک بدن نباشد و دروغ گفته باشند. بعد از آن هم چند بار شایعه شد که می‌آورندش؛ ولی حاج قاسم سلیمانی گفته بود به کسی اعتماد نکنید تا خودم زنگ بزنم. حاج قاسم زنگ زد و گفت: « وقت آمدنه. چی صلاح می‌دونید؟ » گفتم: « اگه می‌شه مشهد ببریمش مشهد برای طواف. چون اذن شهادتش رو از امام رضا ( علیه‌السلام) گرفته. » مشهد که رفتیم، قضیه لو رفت و مراسم باشکوهی برایش گرفتند. روز بعد، در مسجد امام حسین (ع) آقا به تابوتش بوسه زد و بعد هم آن تشییع‌های باشکوه. می‌دانستم محسن شهید می‌شود؛ اما این اتفاقات را پیش‌بینی نمی‌کردم. فیلم اسارتش را که دیدم توقع نداشتم محسن آن‌طوری ظاهر بشود .اگر چه محسن خودش نبود. داشت از سمتی هدایت می‌شد. هدفی داشت و داشت می‌رفت سمتش. حتی به اطرافش نگاه نمی‌کرد. هیچ وقت برای شهادتش حسرت نخوردم، فقط حسرت این را خوردم که چرا نشناختمش و خوبی‌هایش را بعد از شهادتش، از این و آن شنیدم. 🗣 راوی: پدر شهید ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 5⃣2⃣ اشرف شفیعی مادربزرگ شهید چه بگوییم از سرنوشت این بچه؟! نمی‌بردم¹ که این‌طور می‌شود. نوه زیاد داشتم. یکی از یکی دوست داشتنی تر؛ اما محسن از اول دوست بداری بود و محبتش خیلی به دلمان افتاده بود. نوه سومم بود. شیطنت‌هایش خیلی نبود. دستش شکسته بود. با چرخ خورده بود زمین، و گفته بود: « حالا برام کمپوت میارن. » برعکس، ماها براش کمپوت نبردیم. یک بار هم رفته بود نوشابه بخرد، افتاده بود و شیشه نوشابه شکسته بود و رفته بود توی ابروش، بخیه خورده بود، بلا زیاد سرش می‌آمد . مادرش هم کم دل بود.. مادر محسن، دختر بزرگم است. دخترهای دیگرم می‌گویند مثالِ "حج آمنه" است. "حج آمنه"، خاله‌ام، صبح می‌نشست سر قرآن خواندن، ناهار می‌خورد و دوباره می‌نشست سر قرآن خواندن. کار نداشت، بچه و بار هم نداشت. قرآن را به یک روز ختم می‌کرد. حالا نَقلِ دختر من است. ختم قرآن که می‌گذاریم یک وقت شش جزء را پشت سر هم می‌خوانَد و نمی‌گوید خسته شدم. خیلی هم صادق و دست و دلباز است. توی فامیل اگر کسی حاجتی داشته باشد، زنگ می‌زند که قرآن بخواند به نیتش. یکی از اقوام می‌گفت: « من قبل از این‌که مادر شهید بشه، کشفش کردم. » محسن دَه یازده ساله بود که من یک دهه روضه داشتم. گفتم: « محسن میای این ده روز تا حاج آقا میاد، حدیث کساء رو بخونی؟ » گفت: « باشه میام. » همین جور که می‌آمد می‌نشست روی صندلی. پاهایش به زمین نمی‌رسید. حالا همسایه‌ها بهم می‌گویند همان نوه‌ات شهید شده که می‌آمد و پایش زمین نمی‌رسید؟ خانه‌ی آن آقاجونش هم شب‌های جمعه می‌رفت زیارت عاشورا می‌خواند. مادرش می‌گفت: « راه نمی‌برم چرا این محسن همه‌اش نماز می‌خواند، روزه می‌گیرد، شب پا می‌شود نماز می‌خواند! » چهل شب جمعه رفت قم و جمکران. به مادرش می‌گفتم: « بیا یک شب باهاش بریم. » اما نگفتیم. نشد. می‌گفتم: « براش مشقت داره. » هر وقت می‌دیدمش می‌گفتم: « محسن خوبی؟ » دست‌هایش را بالا می‌کرد و می‌گفت: « خدا را شکر. » پنکه سقفی برایم کار گذاشت. توی اتاقمان. می‌گفت: « مادر، هر کاری داری به خودم بگو. » وقتی می‌خواست برود، ما در باغ بودیم. تلفنی باهامان حرف زد، نگفت می‌خواهم بروم سوریه. گفت: « مادر خداحافظ، حلالم کن. » این جوری بلد نبودیم، وگرنه هرطور بود خودمان را رسانده بودیم! ________________________________ ۱. نمی‌بردم: فکرش را هم نمی‌کردم ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 ؛ ✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی ✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ ♥️ قلب ما زمانی حالش خوب می‌شود که لبخندی بر لبان تو باشد. شادی شما، ما را هم خوشحال می‌کند. ولادت حضرت پدر مبارک باشد، ایهاالعزیز! 🔅 ویژه ولادت امام حسن عسکری (علیه‌السلام)
✊ ایستادند پای امام زمان خویش... 💐 امروز ۱۲ آبان سالروز شهادت شهدای مدافع حرم " " و " " گرامی باد. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📸 با سپاهی از شهیدان خواهد آمد... ۱۲ آبان سالروز شهادت سرباز لشکر صاحب الزمان(عج): 🌷شهید مدافع حرم محمد جمالی 🌷شهید مدافع حرم محمد حسین عزیز آبادی اَللهُمَ عَجِل لِوَلیک الفَرَج @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم