eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
حجم انبوه تبلیغ دشمن بر ضد ما، نشانه‌ی عظمت و اقتدار روز افزون ملت و کشور ماست. ۱۳۷۵/۰۲/۰۴ 🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸 ↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏آقای امام زمان! فی‌الحال، کوچه به کوچه‌ی وطن در فراقِ شما فغان می‌کنند (: @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✋🏻🕊 سلام میکنم از دور بر تو و حرمت سلام من به بلندای بیرق و علمت🌱 السلام عليك يا اباعبدالله و علي الارواح التي حلت بفنائك عليك مني جميعا سلام الله أبدا ما بقيت و بقي الليل و النهار و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم    السلام علي الحسیـن وعليٰ عليِ ابن الحسين وعليٰ اولادِ الحسین وعليٰ اصحابِ الحسین.. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
چشم هایش چراغ جادو اند... نگاهشان که میکنم، آرزوهایم یکی یکی برآورده می شوند..! شهید افشین زورقی🌷 صبـحتون شهـدایـی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
شهید مهدی زین الدین: در زمان غیبت امام زمان (عج) چشم و گوش تان به ولی فقیه باشد تا ببینید از آن کانون فرماندهی، چه دستوری صادر می شود! @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گر میروی بی حاصلی گر می‌برندت واصلی رفتن کجا؟ بردن کجا؟ کتاب زیبای روایت‌هایی از زندگی شهید @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 6⃣0⃣1⃣ محسن توی هچل افتاد. نمی‌توانست خارجی حرف بزند. پشت کرد به مغازه‌دار و آرام گفت: « می‌بینی چه شارلاتانیه! داره ازمون سوء استفاده می‌کنه! » بعد برگشت طرف مغازه دار و گفت: « نه! ایشون دفعه اولشه میاد ایران. » مغازه دار برای اینکه جلوی مشتری‌ها کم نیاورد، گیر داده بود که من مطمئنم ایشان را قبلاً دیده‌ام. مشتری‌ها که رفتند، طرف گفت: « فکر نمی‌کنم ایشون خارجی باشه! » من سریع رو به محسن حرف زدم. محسن راه افتاد سمت در مغازه و گفت: « آقای توریست نگران خانمشه! باید بریم. » سریع فلنگ را بستیم. دفعه‌ی بعد، پشت پشت دستمان را داغ کردیم که دیگر از این شوخی‌ها نکنیم. جمکران بودیم؛ اردوگاه یاوران مهدی. یکی از روحانیان را دست انداختیم. با حالت استرس تندتند باهاش حرف میزدم. بنده خدا هاج و واج نگاهم می‌کرد. محسن وارد شد و گفت: « میگه من تازه مسلمونم، تازه اومدم قم جایی رو بلد نیستم ، زنم گم شده! » حاج آقا دستم را گرفت و برد طرف نگهبانی که برایم کاری بکند. خیلی دلواپس شده بود. به دوروبری‌ها می‌گفت که خوبیت ندارد، برای این خارجی مایه بگذارید که احساس غربت نکند. به من دلداری می‌داد: « غصه نخور! اینجا مملکت امنیه! » اصلاً حواسش نبود که همه را به فارسی می‌گوید. من هم حالت غمگین به خودم گرفته بودم. محسن هم همراهم می‌آمد و ترجمه می‌کرد. آقای خلیلی رسید. وقتی دید این حاج آقا خیلی خودش را به آب و آتش می‌زند، گفت که من از بچه‌های مؤسسه هستم. حاج آقا باور نمی‌کرد. به آقای خلیلی می‌گفت که الان وقت شوخی نیست. آقای خلیلی به من گفت: « ناصحی، فارسی حرف بزن ببینم! » 🗣 راوی: دوست شهید (محمد ناصحی) ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 7⃣0⃣1⃣ در همان اردو با هم رفتیم جمکران و نماز امام زمان خواندیم. تشنه شد. گفت که بیا برویم بیرون نوشیدنی پیدا کنیم. ورودی مسجد، دست فروشی دوغ و نوشابه می‌فروخت. بهش گفتم: « بیا بریم از مغازه بخریم. » گفت: « نه این بنده خدا هم کاسبه، بذار یه قرون گیرش بیاد. » دو تا دوغ خرید. تا آمدم باز کنم گفت که دوغ باید خوب به هم بخورد؛ تکانش بده. همان لحظه سروکله‌ی فقیری پیدا شد. محسن دست کرد توی جیب‌هایش. از حرکت انگشتانش احساس کردم تار عنکبوت‌ها را لمس می‌کند. با چشمانش بهم فهماند که تو کمک کن. با لب و لوچه آویزان گفتم: « من از تو آس و پاس‌ترم. » وقتی ناامید شد، به فقیر گفت: « من فقط همین یه دونه دوغ رو دارم؛ به کارت میاد؟ » طرف سری کج کرد و گرفت. محسن خندید که دوغت را تکان بده تا با هم بخوریم. چند قدم جلوتر فقیر دیگری جلوی راهمان سبز شد. بهش گفتم: « مثل اینکه امروز باید تشنگی بخوری؟ » از آن روز به بعد، سر هر ماجرایی به هم می‌گفتیم: « دوغ رو باید خوب به هم بزنی؟ » * در جلسه‌ای با مسئولان شهر، از سرگروه‌های مؤسسه خواستند گزارشی از کارهایشان ارائه بدهند. من به عنوان سرگروه ادبی باید صحبت می‌کردم. بحث ترویج کتاب هم یکی از شاخه‌های گروه من بود. محسن گفت: « ممد ناصحی! می خوام طوری صحبت کنی که بیان همه‌ی کتاب‌ها رو بخرن ! » حدود نیم ساعت از فواید کتاب و کتابخوانی حرف زدم. چنان صحبتم گل کرد که وقتی رئیس آموزش و پرورش رفت پشت تریبون، در تأیید حرف‌های من سخنرانی کرد. محسن هم که همیشه کارتن کتاب‌ها همراهش بود، سریع بساط کرد. بعد از جلسه همه آمدند سراغش. موقع رفتن ازش پرسیدم: « چند تا کتاب فروختی؟ » جواب داد: « کاری به فروش ندارم؛ خوشحالم که تو چقدر خوب حرف زدی! » از آن به بعد، من را می‌بردند در مدارس برای تبلیغ کتاب. 🗣 راوی: دوست شهید (محمد ناصحی) ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 8⃣0⃣1⃣ راه به راه، این جمله را در گوشم می‌خواند: « ممد ناصحی! آدم باید گِلش خوب باشه. » زیاد نصيحتم می‌کرد. بچه‌های مؤسسه در ماه رمضان جلسه ختم قرآن تشکیل می‌دادند. ازم خواست شرکت کنم و در جمع قرآن بخوانم. چون نمی‌تواستم روان بخوانم، خجالت می‌کشیدم. چشم انداخت توی چشمم و گفت: « باید وقتی خجالت بکشی که بچه‌ات بهت بگه براش قرآن بخونی و اون وقت نتونی!» با این حرفش چنان بهم اعتماد به نفس داد که تا آخر ماه برایم شد مثل آب خوردن. پنجشنبه شب‌ها در مؤسسه زیارت عاشورا می‌خواند. من هم دوست داشتم بخوانم. گفتم: « اجازه بده منم بخونم! » گفت: « نه، من نیت دارم. » پرسیدم: « چه نیتی؟ » سینه‌اش را داد جلو که می‌خواهم شهید شوم. دست راستم را بردم بالا و گفتم: « اوه! تا تو بیای شهید شی، من مُردم! » خندید: « خیالت تخت... زود شهید می‌شم! » مدتی در یکی از نواحی بسیج نجف آباد فعال بودم. چند دفعه به محسن گفتم: « بیا تو بسیج ناحیه ما! » سرسری برخورد می کرد. وقتی دید زیاد پافشاری می‌کنم، جلویم ایستاد و گفت: « ممد ناصحی، بسیج ما و بسیج اونا نداریم! باید کار و عملت بسیجی باشه. اگه تونستی کتابی رو ترویج کنی که با اون زندگی حتی یه نفر رو متحول کنه، یعنی راه بسیج رو خوب فهمیدی! » برای همین تأکید کرد کتاب "شبیخون به خفاش" را بخوانم. قصه کتاب در زمان اول انقلاب روایت می شد که ثمره اش یک کار تشکیلاتی و اطلاعاتی است. 🗣 راوی: دوست شهید (محمد ناصحی) ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم