eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
302 دنبال‌کننده
27.5هزار عکس
3.7هزار ویدیو
30 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
#حاج_احمد_پناهیان: 💢 طبق تاریخ، بدترین نوع #ضربه به ولی فقیه،دین ولی فقیه و حکومت #ولی_فقیه اینست که مردم را نسبت به #مبارزه_با_امریکا بی‌تفاوت کنند. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 1⃣9⃣7⃣ گفتم: «یه باره بیام بگم خونوادۀ شهید هستم که چی بشه؟ شما ما رو به عنوان متهم اینجا آوردید.» گفت: «نه خواهرِ من، اشتباه نکنید. ما شما رو به عنوان متهم نیاوردیم. چون شما رو فرستادن، ما وظیفه داشتیم از شما پرس و جو کنیم تا حقیقت رو بدونیم.» بعد گفت: «به بقیۀ خواهرا هم بگید بیان داخلِ اتاق.» وقتی بچه ها آمدند، سرم را بالا آوردم و نگاهشان کردم. دیدم همه شان حسابی گریه کرده اند. فهمیدم صدای گفت و گوی ما را شنیده اند و بی طاقت شده اند. بچه ها که نشستند، دیگر خیلی با ملایمت از آن ها سؤال پرسیدند. وقتی فهمیدند برادر صباح سپاهی بوده و اسیر شده و پدرش هم مجروح است و لیلا هم خواهر من است، باز هم برخوردشان بهتر شد. حرف کارها و فعالیت خرمشهر پیش آمد. فرمانده یک دفعه گفت: «نکنه شما همون خواهری هستید که یه تعداد شهید آوردید ماهشهر؟» گفتم: «بله خودم هستم!» گفت: «پس چرا از اول حرفی نزدید؟ اگه می گفتید، اینقدر دچار سوء تفاهم نمی شدیم. شما هم اینقدر اذیت و گرفتار نمی شدید. ما هم می دونیم بنی صدر خائنه. سکوت ما به خاطر شرایط حساس مملکته. الان بیشتر از هر وقت دیگه ای به وحدت نیاز داریم. از دو دستگیِ ما فقط دشمن بهره می بره.» بعد گفت: «همۀ شما خواهرا برای ما محترمید و مهمون ما هستید. اگه مایلید، الان شما رو به کمپ برسونیم یا بمونید و صبح هر جا خواستید برید.» ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 2⃣9⃣7⃣ به خاطر وضعیت درب و داغان و پریشانی که داشتیم، ترجیح دادیم این یکی ـ دو ساعت مانده به صبح را همان جا بمانیم و دا را با دیدن قیافه های خسته و عبوسمان زَهره ترک نکنیم. ما را به اتاقی هدایت کردند که کف آن را موکت انداخته بودند. چند تا پتو سربازی و متکا هم آوردند. در را قفل کردیم و پتوها را پهن کردیم. با اینکه مستِ خواب بودیم، باز همه شروع کردند به حرف زدن. صباح گفت: «خدا رو شکر به خیر گذشت.» زهره و اشرف هم گفتند: «زهرا، مگه قرار نبود هر چی شد زبون به دهن بگیریم و جواب ندیم تا کارمون راه بیفته؟!» گفتم: «من نمی تونم در برابر حرف زور ساکت بمونم. مگه ندیدید چقدر حرف مفت زدن.» دوباره به التماس افتادند: «تو رو خدا فردا دیگه هر اتفاقی افتاد، حتی اگه کتک مون هم زدند، حرف نزنیم. بلکه پامون برسه آبادان.» صباح گفت: «بذار برسیم آبادان، راپورت همۀ خائنا رو به بر و بچه های آشنا می دم تا دمار از روزگارشون دربیارن. کاری میکنم که به غلط کردن بیفتن.» دیگر نمی دانم بچه ها چه گفتند. بیهوش شدم و خوابم برد. با وجود آن همه خستگی، باز دچار کابوس شدم. باز می دیدم به امام بی حرمتی می شود و من حرص می خوردم. زمان زیادی نگذشته بود که در زدند و برای نماز صبح بیدارمان کردند. ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 3⃣9⃣7⃣ به زحمت از جا کنده شدیم. رفتیم وضو گرفتیم، نماز خواندیم و دوباره افتادیم. ساعت هفت و نیم، هشت صبح بود که در زدند. برایمان صبحانه آورده بودند: نان و پنیر و کره و مربا با یک کتری آب جوش و یک قوری چای. بعد از حدود بیست ساعت حرص و جوش خوردن و گرسنگی کشیدن، سر سفره نشستیم. من با تمام گرسنگی اشتها نداشتم. از اینکه این قدر مسئله ساز شده و بچه ها را به دردسر انداخته بودم، از خودم شاکی بودم. به خودم می گفتم: «اگه کمی خوددار بودی، بچه ها این قدر اذیت نمی شدن.» از طرفی پایمان به جاهایی باز شده بود که دا راضی نبود. او به ما اطمینان داشت و حالا از اینکه بیخبر از او به این جاها رفته بودیم، احساس گناه میکردم و این حس آزارم می داد. به همین خاطر، صبحانه از گلویم پایین نمی رفت. بچه ها در حین خوردن صبحانه میگفتند: «چی کار کنیم؟ به اسکله برگردیم یا جای دیگه ای دنبال امریه بریم.» من چیزی نگفتم. دست آخر قرار شد برگردیم خانه. وسایل صبحانه را تحویل دادیم. تشکر کردیم و بیرون آمدیم. گفتند ما را می رسانند. قبول نکردیم. سوار مینی بوسی که به طرف سربندر می رفت، شدیم. توی سربندر کمی دنبال خانۀ خالۀ صباح گشتیم. هیچ کس نتوانست کمکی به ما بکند و ردّی از آن ها به ما بدهد. کمر و پاهایم به خاطر فشار عصبی به شدت درد میکرد. دیگر نمی توانستم بایستم یا راه بروم. راه به راه می نشستم و استراحت می کردم. آخر سر به صباح گفتم: «بیخود بدون آدرس خودت رو به زحمت ننداز. منم که اون دفعه دنبال دا و بچه ها اومدم، دست خالی برگشتم.» ⬅️ ادامه دارد... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 4⃣9⃣7⃣ موقعی که برای رسیدن به مسیر کمپ پیاده می آمدیم، یک دفعه ماشین جیپی از روبه رویمان ظاهر شد. جلوتر که آمد، دیدیم همان تکاورهایی که به خون ما تشنه هستند توی جیپ نشست اند. آنها هم از دیدن ما بهتشان برد. سرعت ماشین را کم کردند و جلوی پای ما ایستادند. به هم می گفتند: «پس چی شد اینا که آزادن!» یکی از آن ها پرسید: «شما اینجا چی کار می کنید؟ مگه ما دیشب شما رو تحویل ندادیم؟!» صباح گفت: «خودِ شما اینجا چی کار می کنید؟ بیخود تو شهر پرسه می زنید. جای شما الان توی خطوطه نبرده، نه اینجا.» گفتند: «شما که هنوز زبونتون درازه؟!» گفتم: «آخه می دونید، دیشب ما رو اعدام کردن. حالا چیزی که می بینید روح ماست که اومده از شما انتقام بگیره.» زهره و اشرف که نگران برپا شدن آتش دیگری بودند، از پشتِ سر بازو و مانتوام را گرفته بودند و می کشیدند. صدایشان هم درآمد که: «دست از سر ما بردارید. چی از جون ما می خواید؟ شما که کار خودتون رو کردید، برید پی کارِتون.» من راه افتادم و دخترها هم به دنبالم آمدند. آن ها دست بردار نبودند. حرفهای تحریک آمیز می زدند تا ما را وادار به دفاع کنند. آخر سر هم گفتند: «ترسوها چرا عقب نشستید؟» به عقب برگشتم و گفتم: «جواب ابلهان خاموشیست.» ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 5⃣9⃣7⃣ به سر جاده آمدیم و سوار ماشین شدیم. دم کمپ پیاده شدیم. خجالت می کشیدم طرف خانه بروم. اگر دا می پرسید دیشب را کجا بودید چه جوابی باید به او می دادم. دعا دعا میکردم خانه نباشد. نگرانی ام را با بچه ها در میان گذاشتم. گفتند: «خب راستش رو می گیم. قرار بوده با هاورکرافت بریم خراب شد. گفتند صبر کنید تا درست بشه. موندیم تا صبح درست نشد. حالا هم گفتن برید تا خبرتون کنیم. این طوری دروغ نگفتیم. در عین حال همۀ واقعیت رو هم باز نکردیم تا دا نگران بشه.» خوشبختانه لحظۀ ورودمان دا خانه نبود. پسرها گفتند: «رفته ظرف بشوره.» باز وجدانم از اینکه نمیخواستم یک قسمت از جریان دیشب را به دا بگویم، ناراحت بود. ولی می دانستم، اگر او برایمان احساس خطر کند، محال است به رفتنمان رضایت دهد. نهایتِ حربه اش هم این بود که میگفت شیرم را حلالتان نمی کنم. آن وقت مجبور بودم کوتاه بیایم. وقتی دا آمد، از دیدن ما تعجب کرد. جریان را همان طور که بچه ها گفته بودند برایش توضیح دادم و او هم چیزی نگفت. با اینکه بودن دخترها برایم غنیمتی بود و فکر می کردم با بودن آنها امکان رفتنم به آبادان بیشتر است، از طرفی دا هم از بودن آنها استقبال میکرد، اما آن ها ملاحظه ما را میکردند. بعد از ناهار، گفتند که می خواهند بروند. خیلی اصرار کردم بمانند. گفتم: «من اطمینان دارم آقا یدی باز یه کاری برامون میکنه.» عصر دخترها را توی کمپ چرخاندم. ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 6⃣9⃣7⃣ باز خانواده هایی را جلوی چادر کمک رسانی دیدیم که دست رد به سینه شان می خورد. زن ها گریه کنان به درگاه خدا ناله می کردند که به خفّت و مکافات افتاده اند. شلوغی و ازدحام جلوی در درمانگاه ما را ترغیب کرد تا در کار درمانگاه کمک کنیم. به زحمت خودمان را جلوی در کانکسی رساندیم که درمانگاه شده بود و گفتیم می خواهیم کمک کنیم. کاغذ و قلم گرفتیم و اسامی مراجعان را، که حدود شصت ـ هفتاد نفری میشدند، نوشتیم. نوبت زدیم و به ترتیب آنها را داخل فرستادیم. توی این فاصله با جنگ زده ها صحبت کردیم. از حال و روزشان پرسیدیم و دردودل هایشان را شنیدیم. نوبت ها را که دادیم و کار درمانگاه سبک شد، برگشتیم خانه. آن شب هر چه چشم انتظاری کشیدیم از آقا یدی و دوستانش خبری نشد. صبح روز بعد، بچه ها خداحافظی کردند که بروند. تا سر جاده همراهی شان کردم. خیلی ناراحت بودم. خیلی دلم گرفته بود. فکر می کردم شاید دیگر همدیگر را نبینیم. اصلاً نمی توانستم کلمه ای به زبان بیاورم. آن ها هم که بغض مرا دیده بودند، سعی می کردند مرا بخندانند و از آن حال و هوا خارج کنند. بالاخره سوار مینی بوس شدند و رفتند. کنار جاده ایستادم و تا ماشینشان از جلوی چشمانم محو شود جاده را نگاه کردم و اشک ریختم. من مانده بودم با یک دنیا غم و غصه، تازه درد کمر و پاهایم را حس کردم. تا آن موقع اصلاً به فکرشان هم نبودم و به دردشان اهمیتی نمی دادم. دلم می خواست گوشه ای خلوت پیدا کنم و یک دل سیر گریه کنم. فکر می کردم چه باید بکنم؟ به آبادان بروم یا در کمپ بمانم؟ هر چه بیشتر فکر میکردم، می دیدم به هیچ وجه نمی توانم از رفتن به آبادان دل بِکنم. ⬅️ ادامه دارد... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 7⃣9⃣7⃣ بی هدف توی کمپ راه افتادم و برای خودم چرخ زدم تا دوباره خودم را جلوی درمانگاه دیدم. طبق معمول شلوغ بود. رفتم داخل و به همان مرد دیروزی گفتم: «اومدم برای کمک. هر کاری باشه انجام میدم.» گفت: «مثل دیروز شماره بده.» تا چهار ـ پنج بعد از ظهر توی درمانگاه ماندم. هم ورود و خروج ها را کنترل میکردم و هم گفته های عرب زبان ها را برای پزشکها ترجمه می کردم و تجویز آنها را برایشان توضیح می دادم. جمعیت آنقدر زیاد بود که هر چه می آمدند تمام نمی شد. وقتی آمدم خانه، افتادم روی تخت. دا پرسید: «تا حالا کجا بودی؟» گفتم: «درمونگاه.» با ترس پرسید: «کمرت درد گرفته؟» گفتم: «نه. رفته بودم کمک.» غذا برایم آورد. بعد چای ریخت. احساس رضایتش را از بودن خودم و لیلا در چهره اش می خواندم. دور هم چای خوردیم. خیلی وقت بود این طور دور هم ننشسته بودیم. به چهرۀ دا نگاه کردم. به نظرم خیلی شکسته شده بود. انگار دیگر هیچ وقت شادی و خنده به صورتش برنمی گشت. به نظرم اگر به خاطر بچه ها نبود، دستش به کاری نمی رفت و حتی غذایی هم سرهم نمیکرد. بعد از خوردن چای، با حسن و سعید تفنگ بازی کردیم. ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 8⃣9⃣7⃣ زینب را قلندوش کردم و لنگان لنگان دور اتاق چرخیدم. زینب قهقهه می زد و پسرها با خنده دنبالم می آمدند. دا هم با ناراحتی می گفت: «بذارش پایین. الان کار میدی دست خودت.» دلم نمیخواست حالا که زینب، سعید و حسن شادند و می خندند، بازی را تمام کنم. هنوز به غروب مانده بود که زن همسایه سرش را داخل اتاق آورد و گفت: «ننه علی دو تا سرباز اومدن سراغ تو و دخترات رو می گیرن.» با دا و لیلا رفتیم بیرون. آقا یدی و یکی از دوستان تکاورش بودند. همسایه ها که فکر می کردند این ها آمده اند خبر شهادت علی را به ما بدهند، با نگرانی نگاهمان می کردند. می خواستند ببینند چه اتفاقی می افتد. آخر یک بار که دا به نیت بابا خیرات داده بود، من یواشکی خبر شهادت علی را به آن ها گفته بودم و این خبر دهان به دهان بین همسایه ها گشته بود. بعد از سلام و علیک با آقا یدی، او گفت که فقط توانسته دو تا امریه بگیرد و فردا صبح دو نفرمان با هلیکوپتر یا لنج می توانیم به آبادان برویم. سراغ زهره، صباح و اشرف را که گرفت، گفتم: «صبح رفتن.» بعد من پرسیدم: «حالا من و خواهرم صبح ساعت چند بیایْم اسکله؟» گفت: «شما نمی خواد بیایْد. ما خودمون می آیْم دنبالتون.» بعد گفت: «تو رو خدا اگه اون تکاورا رو دیدید، محلشون نذارید. اونا دنبال شر می گردن.» دا سراغ علی را از آقا یدی گرفت. او که از پنهان بودن این خبر اطلاع داشت، با ناراحتی نگاهی به من کرد و به دا گفت: «مادر ان شاءالله میاد. نگران نباش. بالاخره جنگه، درگیریه، نمی تونه کارش رو رها کنه بیاد.» ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 9⃣9⃣7⃣ اینها که رفتند، آمدیم داخل اتاق. من و لیلا از ذوقمان همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم. دا گفت: «خوبه که دشمن خونه خرابتون کرده و باباتون رو کشته که این قدر از جنگ رفتن ذوق می کنید. غیر از این بود چقدر خوشحال می شدید؟!» شب برای خداحافظی سری به دایی نادعلی زدم. او مخالف رفتن ما بود و می گفت: «توی کمپ که می شه کار کرد و در عین حال مواظب دا و بچه ها بود.» اما من مصمم به رفتن بودم. در رفت و آمدهایم به بیمارستان های طالقانی و شرکت نفت آبادان با پرستارهای آنجا آشنا شده بودم. با خودم گفتم: «حتماً اونا، به خاطر فشار کار، از نیروی ما استقبال می کنن.» این نظرم را حرف زهره و صباح تأیید می کرد که می گفتند: «دخترای امدادگر، بعد از سقوط خرمشهر، به بیمارستان طالقانی رفتن.» صبح روز بعد، بعد از نماز، با لیلا آماده شدیم و منتظر ماندیم. هی می رفتم بچه ها را می بوسیدم. دلم نمی آمد بیدارشان کنم. هنوز آفتاب نزده بود. دا صبحانه را آماده کرد. مشغول خوردن بودیم که صدای توقف جیپ آمد. از جا پریدیم. دوباره دا را بغل کردم و تندتند سفارش های قبلی ام را تکرار کردم. او در بین حرف هایم میگفت: «تو رو به خدا به علی بگو بیاد.» گفتم: «باشه، باشه.» بوسیدمش و راه افتادیم. تا سر جاده برسیم، هی برگشتم و دا را نگاه کردم. وقتی دیدم گوشۀ شله اش را جلوی دهانش گرفت، فهمیدم اشکش راه افتاده است. ⬅️ ادامه دارد... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 0⃣0⃣8⃣ این دو ـ سه روز با بودن ما و دخترها کمتر گریه و زاری کرده بود و حالا باز توی غصه هایش غرق می شد. ولی من خودم را برای رفتن کشته بودم و درگیر شده بودم. دیگر نمی توانستم این فرصت را از دست بدهم. وقتی به اسکله رسیدیم، هوا دیگر کاملاً روشن شده بود. زیاد منتظر نماندیم. هلی کوپتر شنوک آمد. یک عده، طبق لیست، سوار شدند. مهمات و کلی لوازم پزشکی و برانکارد بار زدند. یک تانک هم داخل رفت و شنوک بلند شد. گرد و خاک زیادی فضا را پر کرد و آب حاشیۀ ساحل را متلاطم کرد. نزدیک ساعت ده، ده و نیم نوبت ما رسید. هلی کوپتر هوانیروز آمد و ما سوار شدیم. حدود چهل نفر در دو ردیف نیمکت و کف هلیکوپتر نشستیم. دیده بودم توی شنوک هفت ـ هشت زن پرستار از بهداری ارتش سوار شدند. اما اینجا فقط من و لیلا، خانم بودیم و بقیۀ نیروها اکثراً نظامی یا کارکنان شرکت نفت یا پرسنل بیمارستان ها بودند. هلیکوپتر کلی تکان خورد تا بلند شد و اوج گرفت. دیگر صدا به صدا نمی رسید. صدای موتور و ملخ خیلی زیاد بود. به بیرون نگاه کردم. تا چشم کار می کرد آب بود. با اینکه مسافت زیادی تا چوئبده فاصله نداشتیم، اما خلبان، برای دور ماندن از بُردِ رادارها و پدافندهای دشمن، مسیر دورتری را انتخاب کرد و روی خلیج فارس دور زد. در حالی که در شرایط عادی باید از خشکی می گذشت. در طول راه گاه ارتفاعش را کم و زیاد میکرد. علاوه بر خلبان و کمک خلبان، یک مهندس پرواز و دو خدمه هم در هلی کوپتر بود. مهندس و خدمه ها بین ما بودند و با هِدفُون با خلبان مرتبط بودند. ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
مگر این باد خوش ازراه #عشق_آباد مے آید؟ ڪہ بوے عشق هاے ڪهنہ ازاین باد مے آید... #شهید_محمد_بلباسے @shahedaneosve شاهدان اسوه، خاطرات و زندگینامه شهدا
💠 #وصیت_شهید 🔰 #صبر 🌸این جمـلہ را بـہ یـاد داشتہ باشید : اگر در راه خــدا رنـج را تـحمل نڪـنید ، مجبـور خواهیـد شـد در راه شیـطان ، رنـج را تـحمل ڪـنید . 🌹 #شهید_پورمرادی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هدایت شده از افتخارات جمهوری اسلامی
👆اینم پیشنهاد خوب یکی از عزیزان که خواستند منتشر بشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کنترل رفتار قانون سوم نیوتون هر عملی عکس العملی دارد ☝️حتما ببینید #پویش_حجاب_فاطمے
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 1⃣0⃣8⃣ وقتی هلیکوپتر تکان شدیدی می خورد و تعادلمان را از دست می دادیم، می گفتند نگران نباشید. این تکان ها به خاطر شرایط جوی است. من و لیلا در گوش هم حرف می زدیم. یک بار هم به خنده گفتم: «لیلا، نمردیم هلیکوپتر هم سوار شدیم.» خیلی دلم میخواست آبادان که رسیدم سراغ ستاد رزمندگان جنوب بروم. توی بیمارستان نمازی شیراز که بودم شنیدم آقای مصباحِ مسجد جامع با چند نفر دیگر این ستاد را تشکیل داده اند و برای نیروهایی که قصد رفتن به منطقه دارند، دورۀ آموزش جنگ های چریکی می گذارند. از کلمه رزمندگان در این ترکیب اسمی ستاد خیلی خوشم آمده بود. تا قبل از آن ما به نیروهای رزمی شهر، پاسدار یا مدافع می گفتیم. حالا به نظرم کلمه رزمنده خیلی بامسمّا بود. از هلی کوپتر که پیاده شدیم، یک طرفمان آب بود و طرف دیگر بیابانی که جاده ای در دلش کشیده شده بود. لنج ها کنار آب پهلو گرفته و مردم زیادی منتظر بودند تا سوار لنج ها شوند. هر کس هر چه توانسته بود از اسباب و اثاثیه خانه اش ببرد، آورده بود. اکثر این ها کسانی بودند که خانواده هایشان را منتقل کرده بودند و حالا می خواستند اسباب مورد نیازشان را از زیر آتش و آوار خارج کنند. با آقا یدی و همراهانش توی جاده خالی راه افتادیم. هوا گرم بود و تشنگیمان با گرد و خاکی که هلی کوپترها بلند می کردند، بیشتر شده بود. ماشین هایی که رد می شدند هم کلی خاک به خوردمان می دادند. در عرض چند دقیقه سر تا پایمان خاک نشسته بود و حلقم به شدت می سوخت. ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 2⃣0⃣8⃣ آقا یدی و دوستانش کیسه های سربازی بزرگی را برای حمل پرونده ها و اسناد آورده بودند و درباره مأموریتشان حرف می زدند. از من و لیلا هم پرسیدند: «شما برای جمع آوری اسناد با ما می آیْد؟» گفتیم: «نه. ما می ریم بیمارستان.» نزدیک فلکه ای رسیدیم. جلوی وانت سفیدرنگی را، که فلکه را دور زد، گرفتند و سوار شدیم. راننده سر بیرون آورد و پرسید: «ببینم امریه دارید؟» گفتیم: «آره.» گفت: «امریة سوار شدن هلی کوپتر رو نمی گمها. جلوتر دژبانیه. برای ورود به آبادان امریه می خوان.» گفتیم: «حالا شما ما رو ببرید. خدا بزرگه.» سر دژبانی اول جلوی ما را گرفتند و با التماس گذاشتند عبور کنیم. ولی گفتند دژبانی جلوتر محاله بگذارند بروید. یک کیلومتر جلوتر، دژبانی دیگری در ورودی شهر قرار داشت. اینجا من و لیلا را از ماشین پیاده کردند. آقا یدی و دوستانش هم با اینکه حکم داشتند، برای آنکه ما را تنها نگذارند، از ماشین پیاده شدند. آنقدر با دژبان ها حرف زدند و کلنجار رفتند بلکه بتوانند ما را همراهشان ببرند. آن ها نپذیرفتند. آقا یدی گفت: «مطمئن باشید ما براشون امریه می گیریم و براتون می آریم.» گفتند: «نه. نمی شه.» آخر سر آقا یدی گفت: «اگه اینا با امریه پیش شما برنگشتن، شما ما رو توقیف کنید. این نشونی قرارگاهِ مائه.» ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 3⃣0⃣8⃣ از اینکه اینقدر اسباب زحمت آقا یدی و دوستانش شده بودیم، خجالت می کشیدیم و از طرفی به خاطر این همه پشتیبانی ممنونشان بودیم. بعد از ضامن شدن آقا یدی و گریه زاری های من، که دیگر نمی توانستم به خودم بقبولانم تا خود آبادان آمده باشم و توی شهر راهم ندهند، اجازه دادند برویم. ولی گفتند: «دژبانی جلوتر مانعتون می شه. محاله اجازه موندن بهتون بِدن.» یکی از دوستان آقا یدی گفت: «اگه صلاح بدونید، شما رو به خونۀ خونوادۀ همسرم ببرم. قراره اونا رو در برگشت با خودم به ماهشهر ببرم. شما فعلاً اونجا بمونید تا ما بتونیم براتون امریه بگیریم.» چاره ای نداشتیم. قبول کردیم. ما را به خانه ای در محلۀ احمدآباد بردند. در را پیرمردی به رویمان باز کرد. دخترهایش، که تقریباً سیزده و هفده ساله بودند، لباس پوشیده و آماده بودند تا شوهرِ خواهرِ بزرگ ترشان بیاید و آنها را از آبادان ببرد. حتی یکی از آن ها قفس پرنده هایش را در دست داشت. وسایلشان را هم بسته بندی کرده بودند. دوست آقا یدی به پدرزنش گفت: «این خواهرا اینجا باشن تا ما بیایْم.» پیرمرد تعارف کرد برای ناهار بمانند. گفتند ناهار می روند ستاد. توی ایوان حیاطِ دورساز خانۀ پیرمرد نشستیم. احساس خجالت و غریبی اذیتم میکرد. از اینکه مزاحم این خانواده هم شده بودیم، ناراحت بودم. آن چند ساعت به اندازه یک عمر بر من گذشت. دست آخر هم مجبور شدیم برگردیم. آن ها نتوانسته بودند برای ما امریه بگیرند. برگشتیم چوئبده. ⬅️ ادامه دارد... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 4⃣0⃣8⃣ وقتی نوبتمان رسید و سوار هلی کوپتر شدیم، خلبان، که در طول روز چندین بار مسیر چوئبده و ماهشهر را پرواز کرده بود، با عصبانیت به من و لیلا گفت: «یعنی چه! تو این وضعیت چرا شما هی می آیْد سوار میشید و پیاده میشید؟ مگه تاکسیه؟!» گفتیم: «چی کار کنیم؟ تقصیر ما نیست. رامون ندادن، داریم برمی گردیم.» خانواده پدرزن تکاور هم سوار شدند. دختر آن ها، که مخالف ترک آبادان بود، قفس پرنده هایش را با خود آورده بود. می گفت: «گناه دارن. اگه اینجا بمونن، می میرن.» در مدت زمانی که داشتیم با هلیکوپتر برمی گشتیم به این فکر می کردم که چرا هر کار میکنیم خودمان را به منطقه برسانیم، موفق نمی شویم. بعد خودم را دلداری میدادم که حتماً خدا این طور خواسته است. بعد از بازگشت به سربندر، رفتیم درمانگاه کمپ و مشغول کار شدیم. 💫 فصل سی ام درمانگاه تقریباً آخرهای کمپ، در خیابان اصلی، قرار داشت. درمانگاه در واقع یک کانتینر بزرگ با سقف شیروانی آبیرنگ بود و ابعادی در حدود ده در پنج متر داشت. شاید هم ابعادش بیشتر بود. دیواره های داخلی و بیرونی اش سفیدرنگ بود. داخل کانتینر دو اتاق و چند سرویس بهداشتی تعبیه کرده بودند. اتاق بزرگ تر را دیواری پیش ساخته از وسط دو قسمت میکرد که یک طرف پزشک بیماران را معاینه میکرد و طرف دیگر دو تا تخت برای بستری شدن موقت بیماران گذاشته بودند. ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 5⃣0⃣8⃣ تزریقات و پانسمان ها در اتاق دوم انجام می شد. این بار درمانگاه را بچه های هلال احمر خیلی تجهیز کرده بودند. از تهران و شیراز و شهرهای دیگر هم پزشک اعزام شده بود و خدمات بهداشتی ـ درمانی خوبی به مردم جنگ زدۀ کمپ میدادند. حتی مجروحاِن بمبارانهای شهرهای سربندر و ماهشهر را هم به آنجا می آوردند. با وجود این خدمات، بیماری در بین مردم جنگ زده خیلی زیاد شده بود. خصوصاً عفونت چشم و اسهال و استفراغ بیداد می کرد. اکثر اوقات درمانگاه شلوغ می شد و صدای گریه بچه ها فضای آنجا را پر می کرد. بارندگی ها شروع شده بود و تردد مراجعان، که اکثراً دمپایی به پا داشتند، کف درمانگاه را پر از گل و لای میکرد. در ساعت های خلوت، درمانگاه را جارو می زدیم. چون کفش موکت بود، این کار به سختی انجام می شد. بعد از جارو کشیدن، روی موکت ها دستمال خیس می کشیدیم تا گل ها را پاک کنیم. بارندگی کار ما را سخت می کرد و کلی وقت و انرژی از ما می گرفت. یک بار با شلنگ آب کف درمانگاه را شستیم. جلوی در یک نفر دربان گذاشتیم تا به مراجعان بگوید دمپایی هایشان را دمِ در دربیاورند و بعد وارد درمانگاه شوند. خیلی تلاش کردیم تا با راهنمایی کردن و راه حل های مختلف، مردم را به رعایت بهداشت ترغیب کنیم. با تمام این حرف ها وضعیت بهداشت کمپ چندان خوب نبود. فقط دو تا منبع بزرگِ آب در ورودی کمپ قرار داشتند که آب شهرک را تغذیه می کرد. پیش می آمد که آب تمام شود. از آن طرف تعداد حمام ها کم بود و چون نمره خصوصی نداشت، بیماری خیلی سریع از آنجا سرایت می کرد. ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 6⃣0⃣8⃣ بعضی روزها که درمانگاه شلوغ می شد و افراد مسن معطل می شدند، صدایشان درمی آمد و داد و هوار راه میانداختند که این چه وضعی است برای ما درست کردید؟ جواب ما هم به آن ها این بود که ما هم مثل شما جنگ زده ایم. حالا آمدیم اینجا تا کاری که از دستمان برمی آید، برایتان انجام بدهیم. چرا سر ما داد و بیداد می کنید؟ کسانی که اینجا کار میکنند چه گناهی دارند؟ اگر حرفی دارید، بروید به مسئولان بگویید. معمولاً با این حرفها متقاعد می شدند و در صف انتظار می ماندند. در این ازدحام و شلوغی درمانگاه، اخبار جنگ را از زبان مردم می شنیدیم. از آنجا که میدانستیم اخبار درستی از رادیو داده نمیشود، به خبرهای مردم بیشتر اعتقاد داشتیم و آنها را بیشتر باور میکردیم. اغلب مردم درباره اینکه جنگ چه زمانی تمام میشود و آنها از آوارگی نجات پیدا می کنند صحبت می کردند. آن ها می گفتند جنگ آن قدر طول نمی کشد. تمام می شود و ما برمی گردیم. مگر جنگ عرب و عجم چقدر طول کشید. مردم آوارۀ عرب زبان و فارسی زبان در کنار هم به مصیبت جنگ گرفتار آمده بودند و همه شان معتقد بودند صدام با شعار دروغِ نجات امت عرب، فقط قصد قدرت طلبی و کشورگشایی دارد. ما هم گوشمان به نقد و تحلیل های این ها بود و هم سعی می کردیم کارها را سریع تر راه بیندازیم. یک نفر را گذاشته بودیم تا بیماران را به نوبت ردیف کند و پیش پزشک بفرستد. بعضی از مریض ها عرب زبان بودند و نمی توانستند با دکترهای اعزامی صحبت کنند. این وسط من در عین اینکه در اتاق تزریقات کلی کار سرم ریخته بود، باید نقش مترجم را هم بازی می کردم. ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 7⃣0⃣8⃣ غیر از من و لیلا امدادگران هلال احمر آبادان هم آنجا بودند. برادر عچرش مسئول درمانگاه بود. خواهر کریمی، راضیه و مرضیه علیزاده، که خواهر بودند، شهناز کبیری و دختر عمویش با چند پرستار خانم، که از طرف بهداری آمده بودند، شیفت می دادند. خانم های پرستار، شب را در درمانگاه نمی ماندند. از صبح تا ظهر بودند یا ظهر تا عصر کار میکردند و بعد می رفتند. ولی امدادگرها شبانه روزشان را توی درمانگاه می گذراندند. یک روز برادر علی عچرش مرا صدا کرد و گفت: «خواهر حسینی من رو یادته؟! من پیکر برادرت علی رو از آبادان منتقل کردم.» گفتم: «نه.» گفت: «چطور یادت نمی آد؟! من رانندۀ آمبولانسی بودم که جلوی درِ مسجد جامع منتظر مجروح بودم. وقتی گفتی میخوای پیکر برادر شهیدت رو کنار پدرت به خاک بسپاری، دیگه نتونستم نه بگم. اون روز شما حال عجیبی داشتی. در راه برگشت به خرمشهر، از توی آینه شما رو می دیدم که پیکر برادرت رو بغل کرده بودی، اشک می ریختی و با اون حرف می زدی. حرفای شما همه ی ما رو آتیش میزد. من اصلاً نمی تونستم رانندگی کنم. جلوم رو نمی دیدم. خیلی آهسته مسیر رو اومدیم. خدا به شما صبر بده.» بین تیم اعزامی از تهران، پزشک هیکل دار و نسبتاً چاقی بود که عینک ته استکانی به چشم میزد. چهل، چهل و پنج ساله به نظر می رسید. ⬅️ ادامه دارد... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 8⃣0⃣8⃣ خودش را به ما معرفی نکرد و اسمش را به ما نگفت. ما هم اسم او را گذاشته بودیم دکتر عالیجناب. چون معمولاً موقع صدا کردنِ مردها یک عالیجناب قبل از اسمشان می آورد. خودش هم کم کم فهمیده بود که به عالیجناب معروف شده است. آدم افتاده و فروتنی بود. عجیب با دیدن او به یاد دکتر سعادت می افتادم. نمازهایش را هم با همان حس و حالِ دکتر سعادت می خواند. شب ها، که مریض کمتر بود، نوبتی یکی از امدادگرها توی سالن پشت میز می نشستند تا اگر مریضی مراجعه کرد، بقیه را خبر کند. آن وقت ما کف اتاق بزرگ تر می نشستیم و دکتر عالیجناب آیات قرآن را تفسیر میکرد. چون چشم هایش ضعیف بود، خیلی برایش سخت بود که از روی قرآن کوچکش بخواند. یک بار که به نمایشگاه کتاب در سربندر رفته بودم، یک کتاب قرآن با خط درشت تهیه کردم و به دکتر هدیه دادم. خیلی خوشحال شد. شب های چهارشنبه و جمعه هم دعای توسل و کمیل می خواندیم. چراغ ها را خاموش و شمعی روشن میکردیم. اکثر اوقات دکتر عالیجناب دعا را می خواند. من در کنار این آدم ها، که دور از تخصص و حرفه شان فقط به درست کار کردن فکر می کردند، احساس آرامش می کردم و تا حدی از خودخوری هایم کم شده بود. مدتی بود زیر بازویم به شدت میخارید. یک روز متوجه شدم همان نقطه برجسته شده و انگار زیر برجستگی یک چیزی هست. به پزشک درمانگاه مسئله را گفتم. بعد از معاینه گفت: «خانوم، شما قبلاً زخمی شده بودید؟ به نظرم این ترکشه.» گفتم: «بله. ترکش به بازوم خورد، ولی رد شد.» ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 9⃣0⃣8⃣ گفت: «رد نشده. توی عضله فرو رفته و با جریان خون به طرف قلب می رفته. این خارش دستتون مال همینه. باید جراحی بشید.» بعد برگۀ اعزام به بیمارستان امام خمینی ماهشهر را نوشت. دوست نداشتم برای یک ترکش کوچولو کارم به بیمارستان و بستری شدن برسد. از آقای اسماعیلی، بهیار درمانگاه که به اندازه یک جراح در کارش مهارت داشت، خواستم ترکش را از دستم درآورد. ساعتی که مریض توی درمانگاه نبود، روی تخت تزریقات خوابیدم. خانم کریمی و خانم علی زاده، که از بچه های هلال احمر آبادان بودند، دستم را شست و شو دادند و آن قسمت را بیحس کردند. آقای اسماعیلی بافت دستم را شکافت و ترکشی به اندازۀ یک پنج ریالی از دستم بیرون کشید. در حین کار توی درمانگاه، دائم فکرم به سمت خاطرات کار توی مطب دکتر شیبانی یا مجروحان سطح شهر کشیده می شد. هنوز فکر و خیال رفتن به آبادان و کار برای مجروحان جنگی از سرم نیفتاده بود. اینجا کار میکردم، ولی آن چیزی نبود که دلم را راضی کند. با این توجیه که مردم اینجا هم به کار من نیاز دارند و شاید خدمات ما باری از غصه های دلشان کم کند، ادامه میدادم. یک بار پسربچه پنج ـ شش ساله ای را به درمانگاه آوردند که موقع بازی با بچه ها چوبی به نزدیک چشمش خورده و بدجور آن قسمت صورتش را شکافته بود. محل پارگی هم جای حساسی بود و زخم دو ـ سه شاخه شده بود. یکی از پزشک هایی که تازه آمده بود، تا او را دید، گفت: «اعزامش کنید ماهشهر.» ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 0⃣1⃣8⃣ وضعیت بیمارستان ماهشهر را می دانستم. حدس می زدم با آن حجم بالای کاری که آنجا هست، بهتر است خودمان این کار را انجام بدهیم. با این فکر پسربچه را، که آرام و صبور به نظر می آمد، روی صندلی نشاندم و از او خواستم چشمش را ببندد. مقداری اسپری بی حس کننده به زخم زدم. سوزنی برداشتم و خیلی ظریف و دقیق زخم را بخیه زدم. بعد با ذوق و شوق دست پسرک را گرفتم و به اتاق دکتر آوردم. محل بخیه را نشانش دادم. همین که چشم دکتر به بچه افتاد، عصبانی شد و جلوی مریض ها سرم داد کشید: «من به شما دستور دادم بچه رو به ماهشهر منتقل کنید. چرا این کار رو کردی؟» گفتم: «آقای دکتر، نیازی نبود. این بچه تا ماهشهر می رسید، زخمش کلی خونریزی میکرد. اینجا بخیه کردیم و تموم شد.» حرفم قانعش نکرد. همین طور داد و بیداد میکرد و به من تشر میزد. چند وقت بعد مادر پسربچه آمد و گفت: «خیلی خوب بخیه کردی. جای زخمش چندان معلوم نیست.» خود دکتر هم بعد از مدتی گفت: «خانوم، من خیلی تند رفتم. ولی خودمونیم، خیلی خوب بخیه کردی. فکر نمیکردم بتونی همچین کاری بکنی.» ما از این دست زخمی ها توی کمپ زیاد داشتیم. بچۀ شش ماهه ای، که تازه می توانست بنشیند، درِ آهنی اتاق روی سرش افتاده بود و سرش به حالت مثلثی شکافته شده بود. بچه های درمانگاه چهل تا بخیه به زخم زده بودند. مادرِ بچه مرتب او را به درمانگاه می آورد و ما پانسمانش را عوض می کردیم. ⬅️ ادامه دارد... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم