eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگر این رنج و سختی که در قران آمده برای روزگار بی شما بودن نیست پس چیست؟؟!! کلمات هم یاری ام نمیکنند برای بیان...!!!!! تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل! @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم همه بر سر زبانند و تو در میان جانی... پیکر مطهر شهید القدس سعید علیدادی پس از شهادت در معراج شهدای  تهران @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔰برش مهم وصیت‌‌نامه‌ حاج‌قاسم‌ سلیمانی وصیت‌ می‌کنم اسلام را در این برهه که تداعی‌ یافتـه در انقلاب‌اسلامی و جمهوری‌اسلامی است، تنها نگذارید، دفاع از اسلام نیازمند هوشمندی و توجه خاص است؛ در مسائل‌ سیاسی آنجا که بحث‌ اسلام، جمهوری‌اسلامی، مقدسات و ولایت فقـیه مطرح می‌شود، اینها رنگ خدا هستند؛ رنگ خدا را بر هر رنگی ترجیح دهید. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب عاشقانه زندگینامه سراسر عشق و محبت شهید مدافع حرم به روایت همسر محترم @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 1⃣2⃣2⃣ شروع کردم زیر لب خواندن: « با سلام و صلوات بر محمد و آل محمد (صلوات‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم). این جانب حمید سیاهکالی مرادی فرزند حشمت الله، لازم دیدم تا چند جمله ای را باب درد و دل در چند سطر مکتوب نمایم. ابتدا لازم است بگویم دفاع از حرم حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) را بر خود واجب می دانم و سعادت خود را خط مشی این خانواده دانسته و از خداوند می خواهم تا مرا در این راه ثابت قدم بدارد ... » اشکم جاری شد، هر چه جلوتر می رفتم گریه‌ام بیشتر می شد. «... اما من می نویسم تا هر آن کس که می خواند یا می شنود بداند شرمنده ام از این که یک جان بیشتر ندارم تا در راه ولی عصر (عج) و نایب بر حقش امام خامنه ای (مدظله العالی) فدا کنم ... » اشک هایم را که دید گفت: « نشد خانوم! گریه نکن باید محکم و با اقتدار وصیت نامه رو بخونی. حالا بلند شو بایست. می خوام با صدای بلند بخونی. فکر کن بین‌ جمعیت ایستادی داری وصیت نامه همسر شهید می خونی. » وادارم کرد همان شب با صدای بلند ده بار وصیت نامه اش را خواندم. وقتی تمام شد دفتر شعرش را خواست. عاشورای همان سال شعر سروده بود. سه بیت از همان اشعار پایین برگه نوشت و بعد تاریخ زد: « نوزده آبان ماه ۹۴ » زیر تاریخ هم جمله همیشگی " و کفی بالحلم ناصرا " را نوشت... و خدا کفایت می کند برای صابران ؛ همیشه وقتی اوضاع زندگی سخت می شد یا از چیزی ناراحت بود همین جمله را می گفت و آرام‌ می‌گرفت. ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 2⃣2⃣2⃣ موقع نوشتن وصیت نامه خصوصی گفتم: « حمید شاید من مادر شده باشم. چند جمله ای برای بچه مون بنویس، اگر اسمی هم‌ مد نظر داری یادداشت کن. » همیشه حرف بچه می شد می‌گفت: « چون خودم دوقلو هستم بچه های من دوقلو می شن. فرزانه سیب بخور. دوقلوهای مون خوشکل بشن. » داخل وصیت نامه برای فرزند پسر دو تا اسم به نیت رسول الله (صلوات الله‌علیه‌وآله‌وسلم) نوشت: " محمد حسام " و " محمد احسان " خیلی دوست داشت اگر پسر دار شدیم مداحی یاد بگیرد و حافظ قرآن باشد. برای دختر هم نام " اسماء " را انتخاب کرده بود. می گفت: « دوست دارم روز قیامت دخترم را به اسم کنیز حضرت فاطمه (سلام‌الله‌علیها) صدا کنند. » همین اسم ها را داخل برگه جداگانه وسط قرآن روی طاقچه گذاشته بود. پشتش با دست خط خودش نوشته بود: « خدایا فرزندی صالح، سالم، زیبا و باهوش به من عطا کن. » به خط آخر که رسید گفتم‌: « عزیزم معمولا همسران شهدا گله دارن که نتوستن دل سیر همسرشون رو ببینن. آخر وصیت نامه بنویس که اگر شهید شدی اجازه بدن نیم ساعت با پیکر نک و تنها باشم‌. » خودم هم باورم نمی شد آن قدر قضیه جدی شده که حتی به این لحظه هم فکر می کنم . در مخیله ام هم نمی گنجید که چطور این حرف ها را به زبان آوردم. انگار فرد دیگری در کالبدم رفته بود و از جانب من سخن می گفت. تا کجا پیش رفته بودم که حتی به بعد شهادتش هم فکر می کردم. خواهشم را قبول کرد. آخر وصیت نامه نوشت: « اجازه بدهید دقایقی همسرم کنار پیکرم تنها باشد. » وصیت نامه ها را وسط قرآن گذاشتم. با دلی پر از آشوب و دلهره گفتم: « این ها امامت پیش من میمونه. ان شاءالله که صحیح و سالم بر می گردی و خودت از همین جا برمی‌داری. » ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 3⃣2⃣2⃣ چهارشنبه که سر کار می رفت کل روز من بودم و وصیت نامه های حمید. خط به خط می خواندم و گریه می کردم. به انتها که می رسیدم دوباره از اول شروع می کردم. تک تک جمله هایش برایم شبیه روضه بود. از سر کار که آمد حس پرنده ای را داشت که می خواهد از قفس آزاد بشود. گفت: « امروز برگه ای رو به ما دادن که باید محل دفن و کسی که خبر شهادت رو اعلام‌ می کنه رو مشخص می کردیم. نوشتم که وصیت نامه هامو سپردم به خانومم. محل دفن رو هم اول نوشته بودم وادی السلام نجف! اما بعد به یاد تو و مادرم افتادم. فکر کردم که تاب دوری منو ندارید. خط زدم نوشتم‌گلزار شهدای قزوین. » نفس عمیقی کشیدم و با صدای خش دار به خاطر گریه های این چند روز گفتم: « خوب کردی وگرنه من همه زندگی رو می فروختم می اومدم نجف که پیش تو باشم. » به خواست من اعلام ‌کرده بود که اگر شهید شد، پدرم خبر شهادتش را بدهد. چون فکر می کردم هر کس دیگری جز پدرم بخواهد چنین خبری را بدهد تا سال های سال از او متنفر می شدم و هر بار او را می دیدم یاد این خبر تلخ می افتادم. دلم نمی خواست کسی تا ابد برایم یادآور این جدایی باشد ولی پدرم فرق می کرد، محبت پدری خیلی بزرگ تر از این حرف هاست. وقتی می خواست بعد از نهار استراحت کند به من گفت: « منو زود بیدار کن بریم مجدد از خانواده هامون خداحافظی کنیم. » به عادتش همیشگی کنار بخاری داخل پذیرایی دراز کشید و خوابید. دوست داشتم ساعت ها بالای سرش بایستم و تماشایش کنم. نه به روزهایی که می خواستم عقربه ها را جلو بکشم تا زودتر حمید را ببینم نه به این لحظات که انگار عقربه های ساعت برای جلو رفتن با هم‌ مسابقه گذاشته بودند. همه چیز خیلی زود داشت جلو می رفت ولی من هنوز در پله روزهای اول آشنایی با حمید مانده بودم. ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 4⃣2⃣2⃣ از خانه که در آمدیم اول خانه پدر من رفتیم. مادرم از لحظه ای که وارد شدیم شروع به گریه کرد. جلوی خودم را گرفته بودم. خیلی سخت بود که بخواهم خودم را آرام‌ نشان بدهم. چون روزی که از پدرم خواسته بودم اسم حمید را داخل لیست اعزام بنویسد قول داده بودم بی تابی نکنم. موقع خداحافظی داخل حیاط پدرم حمید را با گریه بغل کرد زمزمه های پدرم را می شنیدم که زیر لب می گفت: « می دونم حمید بره شهید میشه. حمید بره دیگه برنمی‌‌گرده. » این ها را می گفت و گریه می کرد. با دیدن حال غریب پدرم طاقتم تمام شد. سرم را روی شانه های حمید گذاشتم و بی صدا شروع کردم به گریه کردن. هوا سرد شده بود. بیشتر از سرمای هوا سوز سرمای رفتن حمید بود که به جانم می نشست. از آنجا سمت خانه پدرم شوهرم رفتیم. گریه های من تا خانه عمه ادامه داشت. صورتم را به پشت حمید چسبانده بودم و گریه می کردم. حمید گفت: « عزیزم گریه نکن. صورتت خیش میشه روی موتور یخ می زنی. » وقتی رسیدیم صورتم را داخل حیاط شستم که کسی متوجه گریه هایم نشود. حمید بر خلاف همیشه پله های ورودی خانه را با آرامش بالا آمد. همه برادر خواهرهای حمید جمع شده بودند. فقط حسن اقا نبود. عمه تا ما را دید گفت: « آخیش! اومدید؟ نگران شدم حمید » فکر می کرد رفتن حمید کنسل شده است. برای همین خوشحال بود. حمید با چشم به من اشاره کرد که ماجرای اعزامش را به عمه بگویم. چادرم را از سرم برداشتم و داخل آشپزخانه شدم. عمه مشغول آشپزی بود من را که دید گفت: « شام آبگوشت بار گذاشتم ولی چون حمید زیاد خوشش نمیاد براش کتلت درست می کنم. » ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم