قصد من از حیات، تماشای چشم توست
ای جان فدای چشم تو، با چشم جان بیا...
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
7.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حسینجانم 😭
پرچمٺ
دل میَبرد وقٺ ملاقاتے بدھ
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
میدانستم!
يک روز از دنیا خسته میشوی،
میروی...
من میمانم و يک عمر
دلتنگی...
شهید منصور عباسی🌷
صبـحتون شهـدایـی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔰فرازیازوصیت شهید مرتضی یاغچیان🌷
بر ماست كه به نداي« هل من ناصر ينصرني » امام عزيزمان لبيك گفته و به ياري او بشتابيم كه ياري او ياري اسلام و پيامبر است، « ان تنصرالله ينصركم و يثبّت اقدامكم » و اگر ياري كنيم خدا را ، یاری خواهد نمود ما را در رسيدن به مقام والاي انسانيت؛
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب عاشقانه #یادت_باشه
زندگینامه سراسر عشق و محبت شهید مدافع حرم #حمیدسیاهکلیمرادی
به روایت همسر محترم
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
کتاب عاشقانه #یادت_باشه زندگینامه سراسر عشق و محبت شهید مدافع حرم #حمیدسیاهکلیمرادی به روایت همس
قسمت های ۲۴۶ تا ۲۵۰ کتاب عاشقانه یادت باشد
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #یادت_باشد
#شهیدحمیدسیاهکلیمرادی🕊
قسمت 1⃣5⃣2⃣
دلممی خواست از واقعیت فرار کنم. پیش خودم گفتم یک مجروحیت ساده است چیز مهمی نیست. به پدرم گفتم:
« خب اگه مجروحیتش زیاد جدی نیست من دو تا کلاس مهم دارم این ها رو برم. میام بریم تهران. »
پدرم نگاهش را به سمت ماشین سپاه برگرداند. خط نگاهش را که دنبال کردم متوحه پسر خاله و راننده شدم که با نگرانی به ما نگاه می کردند و با هم صحبت میکردند. صورت پدرم به سمت من برگشت و به من گفت:
« نه دخترم باید بریم. »
تا آن لحظه درست به چشم های بابا نگاه نکرده بودم. چشم هایش کاسه خون بود. مشخص بود که خیلی گریه کرده. با هزار جان کندن پرسیدم:
« اگه چیزی نیست پس شما برای چی گریه کردی؟ بابا به من راستشو بگین. »
پدرم گفت:
« چیزی نیست دخترم. یکی دو تا از رفقای حمید شهید شدن باید زود بریم. »
تا این جمله را گفت تمام کتاب هایی که از زندگی همسران شهدا خوانده بودم جلوی چشمانم مرور شد. حس کردم در حال ورود به یک دوره جدید هستم. دوره ای که در آن حمید را ندارم. دوره ای که دوست نداشتم حتی یک کلمه از آن را بشنوم!
سریع دویدم سمت کلاس تا وسایلم را بردارم. دوستانم متوجه عجله و اضطراب من شدند. پرسیدند:
« چه خبره فرزانه؟ کجا با این عجله؟ چی شده؟ »
گفتم:
« هیچی حمید مجروح شده آوردن تهران باید برم. »
دوستانم پشت سر من آمدند. کنار ماشین که رسیدیم پدرم متوجه آن ها شد. همراهشان به سمت دیگری رفت و با آن ها صحبت کرد. با چشم خودم دیدم که دوستانم روی زمین نشستند و گریه می کنند.
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #یادت_باشد
#شهیدحمیدسیاهکلیمرادی🕊
قسمت 2⃣5⃣2⃣
خواستم به سمتشان بروم اما پدرم دستم را کشید که سوار ماشین بشوم. وقتی سوار شدم سرم را چرخاندم و از شیشه عقب ماشین، بچه ها را دیدم که همدیگر را بغل کرده بودند. صورت هایشان را با چادر پوشانده بودند و گریه می کردند.
نمی توانستم نفس بکشم. درست حس میکردم که یک حالتی شبیه به سکته دارم. بدنم بی حس شده بود. فقط می توانستم پلک بزنم. همه بدنم بی حرکت شده بود. بابا سر من را به سینه اش چسبانده بود و آرام گریه می کرد. با زحمت زیاد پرسیدم:
« برای چی گریه می کنی بابا؟ مگه نگفتی فقط مجروح شده؟ خودم میشم پرستارش، دورش میگردم، اونقدر مراقبت می کنم تا حالش خوب بشه. »
با همان حالت گریه گفت:
« دخترم تو باید صبر داشته باشی مگه خودتون دوتایی همین رو نمی خواستید؟ مگه من اسم حمید رو خط نزدم؟ خودت نیومدی واسطه نشدی؟ نگفتی بزار بره؟ حالا باید صبر داشته باشی. شما که برای این روزها آماده شده بودین. »
این حرف ها را که شنیدم پیش خودم گفتم:
" تمام! حمید شهید شده! "
پسر خاله پدرم متوجه نشده بود که من همه چیز را از حرف های پدرم خوانده ام گفت:
« عکس حمید رو برای بیمارستان لازم داریم. »
همه این حرف ها همان چیزهایی بود که سالها در کتاب های شهدای دفاع مقدس خوانده بودم. همه چیز از یک مجروحیت جزئی و عکس برای بیمارستان و چیزی نشده شروع می شود ولی به مزار شهدا می رسد. این بار همه چیز داشت برای من تکرار میشد اما نه در صفحات کتاب بلکه در دنیای واقعی! داشتم از حمید جدا می شدم، به همین سادگی! به همین زودی!
گاهی ساده رفتن قشنگ است!
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #یادت_باشد
#شهیدحمیدسیاهکلیمرادی🕊
قسمت 3⃣5⃣2⃣
رفتیم خانه بابا، نمی توانستم راه بروم. روی پله ها نشستم با صدای بلند گریه کردم. گفتم:
« حمید تو رو خدا ، تو رو به حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) از در بیا داخل. بگو که همه چی دروغ ، بگو که دوباره برمیگردی. »
این جمله را تکرار می کردم و گریه میکردم. داداشم خبر نداشت، تا خبر را شنید شوکه شد. مادرم با گریه من را بغل کرد. پرسیدم:
« حمید من شهید شده مامان؟ »
سکوت کرد. این سکوت دنیایی از حرف داشت. گفتم:
« خدا از عمر من بردار، حمید فقط پلک بزنه دیگه هیچی نمی خوام. »
مادرم من را محکم تر بغل کرد و گفت:
« آروم باش دخترم. »
نفسم بالا نمی آمد. من را کشان کشان به داخل اتاق بردند. روی مبل نشستم. همه دور من نشستند و گریه می کردند. گفتم:
« برای چه گریه می کنید؟ باور کنید دروغه! من سه روز پیش با حمیدم حرف زدم. گفته بهم زنگ می زنه. »
حالت شوک زدگی بدی داشتم. با همهی وجودم می خواستم کاری کنم که این حرفها را باور نکنم. هق هق می کردم، ولی گریه نه! مادرم خیلی نگرانم شده بود. به پدرم گفت:
« بریم خونه عمه. اینجا بمونیم فرزانه دق می کنه. »
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #یادت_باشد
#شهیدحمیدسیاهکلیمرادی🕊
قسمت 4⃣5⃣2⃣
درست بعد از اینکه من با حمید برای آخرین بار صحبت کرده بودم یعنی چهارشنبه حدود ساعت یازده شب به خط دشمن زده بودند.
" مأموریت جعفر طیار، عملیات نصر، منطقه العیس سوریه، جنوب غربی حلب که مشهور است به منطقه خضراء. "
در همان عملیات بود که هم رزمان حمید یعنی " زکریا شیری " و " الیاس چگینی " شهید شدند. چون بدن مطهرشان زیر آوار یک ساختمان مانده بود نیروها نتوانستند پیکرشان را به عقب برگردانند. برای همین پیکر این دو شهید مدافع حرم قزوینی کنار حضرت زینب (سلاماللهعلیها) ماند.
پاهای حمید روی تله انفجاری رفته بود و متلاشی شده بود. تمام بدنش ترکش خورده بود. به آرزویش رسیده بود و شبیه حضرت عباس (علیه السّلام) دست و پاهایش را برای دفاع از حریم حرم داده بود. به یکی از همراهانش گفته بود من را ببرید عقب که پیکرم دست دشمن نیفتد. گفته بودند:
« حمید جان چیزی نیست تو خوب میشی. فعلا شرایطش نیست که عقب برگردیم. »
حمید گفته بود:
« اگه نمی شه فقط یه دست یا پا فقط یه پای منو ببرید به مادرم و به خانمم نشون بدید اونها منتظرن. »
همسنگرهایش با چند چفیه پاهایش را بسته بودند ولی خونش بند نمی آمد. حمید را با همان حال در دل شب به یک نفربر رسانده بودند. لحظه حرکت، دشمن نفربر را هم زده بود. ولی خدا می خواست پیکر حمید برگردد. داخل نفربر دو نفر از رفقایش نشسته بودند. حمید هنوز جان داشت، مدام می گفت:
« ببخشید خونم روی لباس های شما میریزه، حلالم کنید. »
رفقایش می گویند:
« لحظات آخر ذکر لب هایش " یا صاحب الزمان (عج) بود. »
شدت خونریزی به حدی زیاد بود که حمید در مسیر شهید می شود.
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم