eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا ثارَالله بــاب مفتــوح راحــت روح کشتی تو ناجی کشتی نوح شـاه شاهان روح و ریحان آیه آیه مدح تو گفته قـرآن @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
یک عمر پریشانی دل بسته به مویی ست تنـها سر مویـی ز سـر موی تـو دورم شهید مهدی حسینی🌷 شهید سعید صالحانی🌷 صبـحتون شهـدایـی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✍️ یادداشت شهید مدافع حرم 🔹مواظب باش دل به دنیا نبندی که دنیا محل گذر است. حال هر چقدر که خود را به آن وابسته کنی بیشتر گرفتار میشوی. پس تا میتوانی به دنبال معنویات باش تا مادیات 🌹 محل شهادت: سوریه حلب @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عاشقانه های شهید محمداصغری‌خواه به روایت همسرشهید @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 🕊 قسمت 1⃣3⃣ شیر آب را بست و خوب گوش داد. « نساء... نساء.... » صدای محمد بود ولی چرا این قدر خفه و مبهم می‌آمد. نساء وحشت کرد. بشقاب از توی دستش افتاد زمین و ریزریز شد. دوید توی اتاق و مستقیم رفت سمت تخت. لبه ی لحاف را که محمد لابه لای آن گیر افتاده بود، گرفت و محکم کشید. سنگین هم بود و طول کشید تا نساء بتواند بازش کند. محمد کبود شده تا بود. چشمش به نساء افتاد، گفت: «امام مرده، باید بریم تشییع جنازه‌اش. » چشم‌هایش پر از اشک بود. داشت هذیان می‌گفت. توی خواب حمله‌اش شروع شده بود. انگار خواب دیده بود که امام از دنیا رفته به تقلا افتاده بوده و همین طور که داشته غلت میزده لحاف را دور خودش پیچیده بود. داشت خفه می‌شد. نمی‌دانستم چه کار کنم. وقتی توی خواب هذیان می گفت، هیچ جور بیدار نمی‌شد. قبلا هم شده بود. يك بار كه توی خواب بلند بلند اشهد می‌خواند. انگار خواب می‌دید که اسیر شده و می‌خواهند بکشندش. مرتب شهادتین می‌گفت. هر کار کردم بیدار نشد. حتی ساعت را كوك كردم و کنار گوشش گرفتم. گفتم الآن کر می شود، ولی انگار نه انگار که صدایی می شنود. این بار هم گریه کنان اصرار می کرد که لباس بپوشیم و برویم خیابان تشییع جنازه ی امام. هر چه صدایش می‌زدم محمد بیدار شو داری خواب میبینی، جواب نمی داد. اصلا صدایم را نمی شنید. می افتاد روی زمین و گریه می‌کرد و بلند می‌شد. تلوتلو می‌خورد و می‌خورد به دیوار و باز می افتاد. دیگر نگذاشتم بلند شود بغلش کردم و زدم زیر گریه. می بوسیدمش و نوازشش می‌کردم. اگر کسی ما را می‌دید فکر می‌کرد هر دوتامان دیوانه شده ایم. داد زدم و از خدا كمك خواستم. بعد از مدتی آرام شد و خوابش برد. وقتی بلند شد بدنش درد می‌کرد. نیمه شب بود. نمازش را نشسته خواند. گفت: « وای نساء چه قدر بدنم درد میکنه انگار كتك خورده ام. الآن بگی پاشو برو اون سر اتاق، نمی تونم تکون بخورم. » ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 🕊 قسمت 2⃣3⃣ همه ی اینها به کنار و حرف مردم به کنار. شمال یک طوری است که مردم همه همدیگر را می‌شناسند. چه محیط شهر و چه محیط روستا كوچك است. تعداد شهر یا روستا زیاد نیست و تقریباً آن جا يك اتفاق ساده خیلی راحت به مسئله ای تبدیل می‌شود که همه درباره اش حرف می‌زنند و نظر می‌دهند. محمد دو سال مریض بود؛ سال ۶۳ و ۶۴. ولی جسماً سالم بود، مجروح نبود که به چشم بیاید. دوست هم نداشت که وقتی حالش بد می‌شود، غیر از من کسی دور و برش باشد. کسی که از درد محمد و عذاب من خبر نداشت، من هم نمی رفتم توی جمع زن‌ها بنشینم و زندگیم را بریزم روی دایره. وقتی محمد توی کوچه می‌رفت مردم و به خصوص آنها که مردشان جبهه بود یا شهید شده بود بد و بیراه می‌گفتند. می‌گفتند بچه های ما را فرستاده دم تیر و ترکش و خودش سُر و مر و گنده ور دل زنش. حتی يك دفعه یکی که شوهرش جبهه بود، توی کوچه جلوی من را گرفت و هر چه دلش می‌خواست به من و محمد گفت. گفت: « فکر میکنی ما کوریم نمی‌بینیم شوهرت نشسته توی خونه، بهونه گرفته و جبهه نمیره. » دیگر طاقتم طاق شده بود. بردمش مشهد دخیل امام رضا کردم. با مادرم رفتيم يك اتاق گرفتیم. شب‌ها تا صبح کنار پنجره ی فولاد می نشستیم. محمد می‌خوابید و من نماز می‌خواندم. آن موقع سوده شیر خواره بود بعد از نماز صبح من می آمدم خانه که به سوده شیر بدهم و محمد هم خودش زیارتش را می‌کرد و برمی‌گشت. از مشهد که برگشتیم، به نحو محسوسی حمله هایش کمتر شد و اگر هم بود به شدت قبل نبود. البته تا زمان شهادتش حمله ی عصبی را داشت ولی دیگر مثلا دو هفته بیست روز يك بار بود. کم کم حالش بهتر می‌شد و من دوباره می‌فهمیدم زندگی یعنی چه. ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 🕊 قسمت 3⃣3⃣ با موتور می رفتیم بیرون محمد جوری آیینه را تنظیم می‌کرد که بتواند صورتم را ببیند و من هم او را ببینم. اگر دور و برم را نگاه می‌کردم و نمی توانست من را ببیند آرام آرام سرعتش را کم می‌کرد و می ایستاد. می گفتم: « چی شد محمد؟ » می گفت: « بنزینم دوباره تموم شد. » اولین بار که این کار را کرد قبل به دنیا آمدن سوده بود. بهش گفتم: « تو كه الآن باک موتور رو پر کردی! » گفت: « بنزين من تموم شد، نه موتور. » تازه فهمیدم چه می‌گوید. وقتی ساکت بودیم و حرف‌هامان تمام می شد، میزد زیر آواز. يك روز آمد قرآن را از سر تاقچه برداشت و آورد گفت: « نساء بیا به من صوت و لحن یاد بده. » برایش می خواندم و او هم سعی می‌کرد تقلید کند. آن قدر بد میخواند که هر دوتامان از خنده غش می‌کردیم. با حسرت به قرآن نگاه می‌کرد و می گفت: « خیلی دلم میخواد قرآن رو قشنگ بخونم. » می نشست سوره ی رو نساء را میخواند و معنیش را نگاه می‌کرد. تفنگ شکاریش را برمی‌داشت و می‌رفتیم شکار. بیشتر پرنده میزد. عشق شکار بود؛ شکار و ماهی گیری. یك بار يك پرنده زد به بزرگی فلامینگو بهش می‌گوییم گلاکن. آوردیم خانه. تمیزش کردم و خواستم بار بگذارمش که نشد‌. محمد رفت جبهه. قرار شد از جبهه که برگشت درستش کنم. با چند نفر خیلی جور بود و وقتی به هم می‌رسیدند جمعشان دیدن داشت؛ حسن رضوان خواه، عابدپور كه خيلی كمك حالمان بود. آقای حق‌بین جانشینش توی گردان و احمد صنایع و هادی فدایی که همیشه می‌گفت مثل بازوهای من هستند. حسن و احمد و هادی هر سه شهید شدند. وقتی جنازه ی احمد و هادی را آوردند و محمد رفت دیدشان و برگشت خانه کمرش خم شده بود. دیگر توی حال خودش نبود. ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 🕊 قسمت 4⃣3⃣ نماز خواندن هایش را خیلی دوست داشت. خودش را مشغول کار نشان می‌داد. وقتی که محمد الله اکبر می گفت، روی نوک پا می آمد و سرک می‌کشید و گوش می‌کرد. قنوت که می‌گرفت قلب نساء میافتاد پایین « اللهم ارزقني الشهادة في سبيلك. » آن طور که او گردنش را کج می‌کرد و با آن قطره های درشت اشك كه كنار پایش می‌چکید نساء شك نداشت که خدا دارد به دعایش گوش می‌دهد. چیزی نگذشت که حسن شهید شد. محمد به جای او فرمانده گردان شده بود. باز هم ساکش را بستم و رفت. عید سال شصت و چهار رفتیم توی خانه ی جدیدمان. خانه که چه عرض كنم، يك قسمت از يك زمين وسيع نزديك جنگل بود که به پاسدارها و خانواده هاشان به دوازده هزار تومان داده بودند. باید خودمان می‌ساختیمش. فقط دیوارها و سقفش را ساخته بودیم، ولی با دو تا بچه دیگر نمی‌توانستم توى يك وجب جا زندگی کنم. اسباب‌هایمان را برداشتیم و رفتیم تویش نشستیم. از آن روز تا آخر، من و محمد هر چه در می آوردیم برای ساخت خانه می‌گذاشتیم؛ تمام طلاهایم، سکه هایی که هر از چند گاهی از آموزش و پرورش یا سپاه بهمان می‌دادند، حقوق خودم و محمد. محمد می‌رفت جبهه تا برمی‌گشت شروع می‌کرد به کار کردن. خودش و پدرش می‌ساختند. توی نقشه بین هال و پذیرایی دیوار درازی بود که فقط یک در داشت. بهش گفتم: «محمد این دیوار رو بردار. این جا رو سرتاسر در بذار یه وقت مهمون میاد یا مجلسی، چیزی هست، جا باشه. همین کار را هم کرد. پدرش کلافه می‌شد می گفت: « پسر، این قدر به حرف زنت نباش. » محمد می گفت: « نه، آقاجون خونه مال زن‌هاست. اونا میخوان توش کار کنند پس باید برای اونا راحت باشه نه برای ما که مدام بیرونیم باید اون جور باشه که اونا دوست دارن. » ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 🕊 قسمت 5⃣3⃣ این طوری که می‌گفت يك گرمی خاصی تو پشتم می‌دوید. روزهایی که محمد نبود، باید خودم از مشکلات زندگی پس برمی‌آمدم؛ آن هم توی آن خانه ی دور از شهر که در و پیکر نداشت. حمام و دستشویی نداشت و بعدها ساختیم. کف حیاطش تا مدتها خاک بود. يك باران که می‌آمد باید تا مدت‌ها گل از در و دیوار پاك می‌کردم. حتا آب لوله کشی نداشت و از چاه آب بر می‌داشتیم. سوده را توی بغلش جابه جا کرد دست راستش از حـس افتاده بود. حالا که سجاد بزرگتر شده و نساء از بغل کردنش راحت شده بود، نوبت سوده بود. بچه ها خیلی درشت و سنگین بودند. به پدرشان رفته بودند، ولی محمد هیچ وقت نگذاشت نساء کالسکه بخرد. بدش می آمد. می گفت بچه را از گرمی آغوش مادر محروم می‌کند. نساء توی همین فکرها بود که چشمش به وانت شرکت نفت افتاد. قدم‌هایش را تند کرد وقتی رسید وانت رفته بود. چشمش به چند تا خانه آن طرف تر افتاد که مردی با دوتا گالن نفت رفت توی خانه و زنش هم پشت سرش. گریه اش گرفت. سوده را توی اتاق سرد زمین گذاشت و با همان چادر و کیف و بند و بساط نشست. به دیوار تکیه داد و زد زیر گریه. دو سال بعد از آن را همین طوری گذراندم. برای من خیلی سخت بود. زن‌ها را می‌دیدم که جلوی خانه شان زیلو می‌اندازند و سبزی پاک می‌کنند و حرف می‌زنند. دست کم حوصله شان سر نمی رفت، اما من که نمی توانستم با شرایطی که داشتم بروم و پیش آنها بنشینم. نمی توانستم مثل آنها بروم توی صف نفت و گوشت و شیر بایستم يك نفر عقب تر يا جلوتر داد و قال کنم، این بود که سرم بی کلاه میماند. مردهای آنها اگر در سه چهارماه، دو سه هفته نبودند، شوهر من چون فرمانده بود هر سه چهار ماه، دو سه روز می آمد خانه. بعد از کربلای پنج که آمده بود، سوده پدرش را نمی شناخت و ازش غریبی می کرد. ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا