فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین وداع با پیکر شهید مدافع حرم «علیرضا قبادی
وصیت نامه شهید 🕊🌹
#علیرضا_قبادی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کف و سوت بزنید ....
برقصید ....
روسرهایتان را به آسمان پرتاب کنید.....
اصلا هر کاری دلتان خواست بکنید....
ولی یادتان باشد....
زمانی که به بهانه پیروزی در حال رقص و پایکوبی در خیابانها بودید......
زمانی که صدای جیغ و موزیک هایتان از صد فرسخی به گوش میرسید....
مادری دل شکسته در معراج شهدا اینگونه با پیکر فرزندش وداع کرد.....
اینگونه صورت سردش را بوسه باران کرد....
اینگونه برای بار آخر او را در آغوش گرفت.....
همان فرزندی که به عشق بی بی زندگی راحت خود را رها کرد تا من و تو آرامش و امنیت رای بدیم و رئیس جمهور مملکتمان را انتخاب کنیم....
آری....
همان فرزندی که برای امنیت شما خون پاکش بر زمین ریخت....
اما شما اینگونه.....
اصلا ولش کن....
راحت باشید....
راحت.....
من به جای شما می گویم ....
علیرضا جان شرمنده ایم....
شرمنده.....
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
•• #آقامونه ••
﮼𖡼 باشد که ناگهی
نگهی هم به ما بکند
عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸
↙ قرار ما هرشب یک تصویر از #آقای_عشق
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
تو قشنگترین
بخش از زندگی منی
که میتونم بهش
تکیه کنم !💙😍
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#یاایهاالعزیز
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
•بردنِ نامِ #حسیـنبنعلے در هر صبح؟
●بَہ بَہانگارعسـ🍯ــلروےلبممےریزند...
●صلاللہعلیڪیااباعبداللہ
#صبحٺونحسینۍ
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کاش میشد،
دنیا را از قاب چشم های تو دید
همان چشم هایی که
غیر از خدا را ندید ..
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⤴️ بخشی از وصیتنامه
🌷شهید زین العابدین شیپوری🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#رمان #دمشق_شهر_عشق
بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۸ درسوریه و با اشاره به گوشهای از رشادتهای مدافعان حرم به ویژه سپهبد #شهیدحاج_قاسم_سلیمانی و سردار #شهیدحاج_حسین_همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت شد.
هدیه به روح مطهر همه شهدا، سیدالشهدای مدافعان حرم، حاج قاسم سلیمانی و همه مردم مقاوم سوریه
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
#رمان #دمشق_شهر_عشق بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۸ درسوریه و با اشاره به گوشهای از رشا
قسمتهای ۵۶ تا ۶۰ رمان هیجان انگیز دمشق شهر عشق
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #رمان
🌹 #دمشق_شهر_عشق
قسمت 1⃣6⃣
برای اولین بار طوری به صورتم خیره شد که خشکم زد و آنچه دلش میخواست بشنود، گفتم:
« شما برید حرم، هیچ اتفاقی برا من نمیفته! »
دل مادرش هم برای حرم میلرزید که تلاش میکرد خیال پسرش را راحت کند.
سه روز، تمام درها را از داخل قفل کرده بودیم و فقط خدا را صدا میزدیم تا به فریاد مردم مظلوم سوریه برسد. صدای تیراندازی هر از گاهی شنیده میشد. مصطفی چند بار در روز به خانه سر میزد و خبر میداد تاخت و تاز تروریستها در داریا به چند خیابان محدود شده و هنوز خبری از دمشق و زینبیه نبود. غصه ابوالفضل قاتل جانم شده بود. تلوزیون سوریه تنها از پاکسازی حلب میگفت و در شبکه سعودی العربیه جشن کشته شدن سردار سلیمانی بر پا بود. دمشق به دست ارتش آزاد افتاده و جانشینی هم برای بشار اسد تعیین شده بود.
در همین وحشت بیخبری، روز اول ماه رمضان رسید و ساعتی به افطار مانده بود که کسی به در خانه زد. مصطفی کلید همراهش بود و مادرش که هر لحظه منتظر آمدنش بود خیالبافی کرد:
« شاید کلیدش رو جا گذاشته! »
رمقی به زانوان بیمارش نمانده و دلش نیامد من را پشت در بفرستد، خودش تا حیاط لنگید و صدا رساند:
« کیه؟ »
طنین لحن گرم ابوالفضل تنم را لرزاند:
« مزاحم همیشگی! در رو باز کنید مادر! »
تا او برسد قفل در را باز کند، پابرهنه تا حیاط دویدم و در همان پاشنه در، برادرم را مثل جانم در آغوش کشیدم. وحشت این همه تنهایی را بین دستانش گریه میکردم و دلواپس حرم بودم که بی صبرانه پرسیدم:
« حرم سالمه؟ »
تروریستهای تکفیری را به چشم خودش در زینبیه دیده و هول جسارت به حرم به دلش مانده بود، غیرتش قد علم کرد:
« مگه ما مرده بودیم که دستشون به حرم برسه؟ »
لباسش هنوز خاکی و از چشمان زیبایش خستگی میبارید و با همین نگاه خسته دنبال مصطفی میگشت که فرق سرم را بوسید و زیر گوشم شیطنت کرد:
« مگه من تو رو دست این پسره نسپرده بودم؟ کجا گذاشته رفته؟ »
مادر مصطفی همچنان قربان قد و بالای ابوالفضل میرفت که سالم برگشته و ابوالفضل پشت این شوخی، حقیقتاً نگران مصطفی شده بود. میدانست ردّش را کجا بزند که زیر لب پرسید:
« رفته زینبیه؟ »
پرده اشک شوقی که چشمم را پوشانده بود با سرانگشتم کنار کشیدم، شیدایی این جوان سُنی را به چشم دیده بودم که گفتم:
« میخواست بره، ولی وقتی دید داریا درگیری شده، همینجا موند تا مراقب من باشه! »
بی صدا خندید و انگار نه انگار از یک هفته جنگ شهری برگشته که دوباره سر به سرم گذاشت:
« خوبه بهش سفارش کرده بودم، وگرنه الان تا حلب رفته بود! »
مادر مصطفی مدام تعارف میکرد ابوالفضل داخل شود و عذر غیبت پسرش را با مهربانی خواست:
« رفته حرم سیده سکینه. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم