eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•• •• ﮼𖡼 هر رای برای خود پیامی دارد🗳 ایرانی بیدار مرامی دارد🇮🇷 ﮼𖡼 کوری دو چشم دشمن و فتنه گران جمهوری اسلام، نظامی دارد عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸 ↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▪️آنچه ما کردیم با خود، هیچ نابینا نکرد .. ▫️در میان خانه گم کردیم صاحب خانه را .. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
...🍃 سَلام‌ميدَهَمُ‌ودِلْخُوشَم‌ڪِہ‌فَرمُوديدْ ؛ هَرآنڪِہ‌دَردِلِ‌خُودیادِماسْٺ، زَائِرِ ماست!'🙂🖐🏽 (:♥️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هر چه گویی تو اگر تلخ و اگر شور خوش است گوهر دیده و دل جانی و جان افزایی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔰کلام‌ شهید همه می‌گویند: خوش به حال فلانی شهید شد، اما هیچکس حواسش نیست که فلانی در زندگی شهید بود، آری؛ برای شهید شدن باید شهیدبودن را یاد گرفت! 🌷شهید مهدی طهماسبی🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب ! زندگینامه شهید مدافع حرم به روایت همسر بزرگوار شهید @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع حرم قسمت 6⃣4⃣ - « آره یه دو سه سالی اونجا بودیم. من اونجا می‌رفتم مدرسه. دوم دبستان بودم. کنار خونه‌مون فضای جنگلی بود. خیلی اونجا رو دوست داشتم. بعدازظهرها همه‌ی بچه‌ها با مادراشون می‌اومدن اونجا، قرآن حفظ می‌کردیم. تو دل جنگل، نمی‌دونی چه کیفی می‌داد که! » روح الله از روزهایی که در بوسنی بودند، برای زینب تعریف کرد. از قایق سواری‌هایش، از گشت وگذارها و درس خواندن‌هایش. ده روز بعد از عقدش، باید می‌رفت مأموریت. یک اردوی اجباری بود که دانشگاه برگزار کرده بود. از دانشگاه با زینب تماس گرفت و تلفنی خداحافظی کردند. مقصد مأموریتشان جنگل بود. وقتی رسیدند، همگی توجیه شدند. گروه بندی شده بودند. هر یک از گروه‌ها را در نقطه‌ای از جنگل رها کردند و به آنها نقطه مقصد را نشان دادند. باید هر یک از گروه ها در آن وضعیت زندگی می کردند و در موعد مقرر به مقصد می‌رسیدند. زندگی در شرایط سخت، خوراک روح الله بود. بارها خودش را در این موقعیت قرار داده بود و حالا که به عنوان مأموریت از آنها چنین چیزی می‌خواستند، کیف می کرد. پیچیدگی جنگل و بارندگی‌ها، کار را سخت می کرد. اما هر چه کار سخت‌تر می شد، بیشتر لذت می برد. معمولا در تمام کارها نفر اول بود. ولی‌ کارش را به نحو احسن انجام می‌داد. به بقیه هم کمک می کرد. یک لحظه هم بیکار نمی‌ماند. جان پناه خودش را که نصب کرد، رفت به کمک دیگران. بین دوستان هم معروف بود به کمک کردن. از هیچ کاری هم دریغ نمی کرد: چه نصب چادر دوستانش و چه جمع کردن چوب برای درست کردن انتش. آن قدر به کاری که می کرد علاقه داشت که همیشه جزو نفرهای اول دانشگاه می‌شد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع حرم قسمت 7⃣4⃣ موبایلش را با خود برده بود. اما در نقطه‌ای بودند که آنتن نداشت، به همین دلیل در آن ماموریت فقط توانست یک بار ہا زینب تماس بگیرد. زینب که عادت نداشت این همه مدت از او بی خبر باشد، خیلی برایش سخت بود. چند روز بعد از برگشتن روح الله، ماه رمضان در پیش بود. این اولین ماه رمضانی متأهلی‌شان بود. آن ماه رمضان یک نفر دیگر هم بر سر سفره خانواده فروتن اضافه شده بود. روح الله شب‌هایی که دانشگاه نبود، به خانه آنها می رفت. دیگر عضو جدانشدنی خانواده فروتن شده بود. وقتی نبود، حتی فاطمه هم بهانه‌اش را می‌گرفت. خانم و آقای فروتن هم از او خواسته بودند هر زمان که توانست، به خانه شان برود. روح الله هم با آنها احساس راحتی می کرد. به مادر خانمش می گفت: « از وقتی با زینب ازدواج کردم، انگار دوباره خونواده دار شدم. هم زن گرفتم، هم مادردار و برادردار و خواهردار شدم. حاج آقا رو هم مثل پدر خودم دوست دارم. ازدواج پربرکتی داشتم. » خانم فروتن به خاطر حضور روح الله، سفره‌ی افطارش را رنگین‌تر می چید. چون می دانست کار او سنگین است و تشنه می‌شود، انواع شربت‌ها را برایش درست می‌کرد. روح الله هم عاشـق سـفره افطار و دور هم نشستن ها بود. قرار هر پنجشنبه زینب و روح الله، بهشت زهرا بود. برای همین حتی ماه رمضان و روزه و تشنگی هـم مانع رفتنشـان نـشـد. وقتی به بهشت زهرا می رفتند، اول یکسر به گلزار شهدا می زدند. یک راست رفتند سر مزار شهید صیاد شیرازی، روح الله نشست و شروع کرد به فاتحه خواندن. فاتحه‌اش که تمام شد، گفت: « شهید صیاد خیلی کارش درسته. من خیلی دوسش دارم. خیلی مرده، خیلی. » روح اللـه آن قدر بـا حـرارت این حرف را زد کـه زیـنـب فهمید بینشان سَر و سِرّی هست. بعد از گلزار شهدا رفتند سر مزار مادر روح الله. بر طبق عادت، بازهم روح الله ماننـد دفعه‌هـای قـبـل بـا وسواس خاصی مزار را شست. نمی گذاشت زینب این کار را انجام دهد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع حرم قسمت 8⃣4⃣ وقتی از بهشت برمی‌گشتند، هر دو احساس سبکی داشتند. ماه رمضان آن سال چون تازه عقد کرده بودند، خیلی از فاميل دعوتشان می کردند برای افطاری. تا شب‌های قدر، هر شب یک جا مهمان بودند. برنامه‌ی هر ساله شب های قدر روح الله، جلسات حاج آقا مجتبی تهرانی بود و امسال زینب را هم با خودش راهی کرده بود. اولین شب قدر با مترو رفتند بازار. همان مسجدی که زینب برای اولین بار حاج آقا را دیده بود. حالا مملو از جمعیت بود. آن قدر شلوغ بود که به سختی از میان جمعیت رد می شدند. تجربه جالبی بود، اولین شب قدری که کنار هم بودند. جلوی در مسجد روح الله گفت: « برو قسمت زنونه، مراسم تموم شد بیا همین جا... » زینب دوست داشت کنار هم بنشینند، اما روح الله قبول نکرد. از حال خودش خبر داشت. در روضه ها آنقدر از خود بی خود میشد که گاهی از حال می‌رفت. کنار زینب نمی توانست آن طور که می خواهد گریه کند، برای همین از هم جدا شدند. مراسم برای زینب خیلی خوب بود. از صحبت‌های حاج آقا خیلی استفاده کرد. روضه های حاج آقا مجتبی باحرارت بود و بردل می‌نشست. مسجد یکپارچه گریه می کردند و خود ایشان هم با گریه برایشان روضه می‌خواند. آن شب مراسم کمی دیر تمام شد و لحظه‌ی آخر به سحر رسیدند. خانه‌ی پدرخانمش از خانه‌ی پدرش به دانشگاه نزدیک تر بود. پدرش چند وقتی می‌شد که به پاکدشت نقل مکان کرده بودند، اما باز گاهی روح الله به شوخی غر میزد: « چرا این قدر خونه‌تون به دانشگاه دوره ؟ من همه‌اش دیر می‌رسم سر کار. باید به بچه‌ها بگم پنجره اتاق رو باز بذارن، من از اونجا برم تو اتاق. » - « از پنجره مگه میشه رفت تو؟ طبقه چندمه اتاقتون؟ » + « مجبورم. طبقه سوم. تقصیر شماست دیگه. خونه این قدر دور باید باشه آخه؟! چی می‌شد محلاتی بود خونه تون؟ » زینب هم فقط به غر زدن‌های او می خندید. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم