کتاب #دلتنگنباش!
زندگینامه شهید مدافع حرم
#روحالله_قربانی
به روایت همسر بزرگوار شهید
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #دلتنگ_نباش
🌹زندگینامه شهید مدافع حرم #روحاللهقربانی
قسمت 6⃣9⃣
روزها دانشکده بود و شبها هم به خانه خودش می رفت. بعضی شب ها اگر کاری داشت، مهران هم همراهش می آمد و در کارها کمکش می کرد. چند باری هم باهم رفتند خرید. مهران از اینکه میدید روح الله تک تک کارهایش را یاداشت می کند و هر کاری را در زمان خودش انجام میدهد، تحسینش می کرد.
روی یک سری کارها هم پافشاری می کرد که باید خودم انجامش بدهم. دوسه هفتهای به عروسی مانده بود که روح الله از مهران خواست به کمکش بیاید تا خانه را با هم مرتب کنند. وقتی به خانه آمدند، مهران که دید همه چیز خیلی خوب چیده شده، با تعجب گفت:
« اینجا که همه چی مرتبه؟ چی رو می خواستی تروتمیز کنی؟ »
روح الله دستش را به کمرش زده بود و دور تا دور خانه را نگاه می کرد:
« نه دیگه، ببین این جوری که مادر خانومم اینا خونه رو چیدن، خونه کوچیک دیده میشه. »
بعد با دستش به مبلها و میز ناهارخوری اشاره کرد:
« اگه یه کم اینا رو جابه جا کنیم، درست میشه. اون وقت خونه بزرگتر میشه. »
مهران روی مبل نشست:
« حالا نمی خواد این قدر حساسیت به خرج بدی. خانوما بیشتر میدونن چطوری بچینن. خیلی هم خوبه. تو بذار عروسی بگذره، بعد خودت با خانومت هرجور خواستید، بچینین. »
روح الله کنار مهران نشست و چیزی نگفت. چند دقیقه ای به خانه نگاه کرد. یکدفعه از جایش بلند شد:
« نه، خیلی رفته رو مخم. پاشو مهران
پاشو یه تغییراتی بدیم. »
مهران که از این حساسیت او خنده اش گرفته بود، بلند شد و مشغول جابه جایی وسایل شدند. بعد از چند ساعت، تقریباً جای تمام وسایل را عوض کردند تا اینکه روحالله لبخند رضایت به لبش نشست.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #دلتنگ_نباش
🌹زندگینامه شهید مدافع حرم #روحاللهقربانی
قسمت 7⃣9⃣
مهران که حسابی خسته شده بود، روی مبل افتاد:
« حالا راضی شدی؟ اینم از جابه جایی وسایل. حالا شام چی بخوریم؟ مردم از گشنگی. »
+ « آخ گفتی!منم خیلی گشنمه. صبر کن ببینم توی یخچال چی داریم. »
مهران بانگاه دنبالش کرد. روح الله در یخچال را باز کرد:
« الان یه شام خوشمزه برات درست میکنم. »
- « قابل خوردن هست؟ »
+ « حالا ببین داداشت چه می کنه! »
تقریبا هر چه دم دستش بود، خرد کرد. پیاز، فلفل دلمه ای، قارچ را سرخ کرد و چند تا تخم مرغ زد و کمی هم نمک. سفره را که پهن کرد، قابلمه را گذاشت وسط سفره.
- « به نظرت میشه خورد؟ »
+ « حالا می خوریم ببینیم چه جوریه. »
هردو اولین لقمه را که به دهان گذاشتند، با چشمانی متعجب به هم نگاه کردند.
- « چقدر خوشمزه شده باریکلا. »
شام را خورده نخورده، روح الله رفت سر وقت لوستر.
- « میخوای چه کار کنی؟ »
+ « می خوام نصبش کنم. »
- « مگه بلدی روح الله؟ اینا خیلی خرده ریزه داره، به همین راحتی نمیشه نصبش کرد. باید بری خود مغازهای که خریدی، اونا نصاب دارن خودشون میان برات نصب می کنن. »
روح الله چپ چپ نگاهش کرد:
« بابا اینکه کاری نداره! چهارتا سیم داره، خودم میتونم نصبش کنم. »
مهران خنده اش گرفته بود. می دانست از پسش برنمی آید، اما چیزی نگفت.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #دلتنگ_نباش
🌹زندگینامه شهید مدافع حرم #روحاللهقربانی
قسمت 8⃣9⃣
رفت کنارش نشست تا جعبه را با هم باز کنند. جعبه لوستر که باز شد، کلی وسیلههای ریزریز ریخت بیرون. روح الله با تعجب به هر کدامشان نگاه می کرد. نقشه ای هم نداشت تا بر اساس آن بتوانند هر کدام را جای خود بگذارد.
- « دیدی بهت میگم کارتونیست. گوش نمی کنی که دیر شد، دیگه نمی رسیم بریم دانشکده. »
روح الله همچنان داشت با خرده ریزهای لوستر ور میرفت.
+ « آره الان خیلی دیره. امشب بمونیم، فردا صبح از همین جا بریم دانشکده. »
صبح زود از خانه بیرون زدند. روح الله چند روزی با لوستر کلنجار رفت، اما نتوانست نصبش کند. آخر سر هم به حرف مهران گوش کرد و به نصابش زنگ زد.
یک هفته مانده به عروسی، تب وتاب همه بیشتر شده بود. تقریباً همه کارها انجام شده بود. سالن، میوه، شیرینی و شام هماهنگ بود. آرایشگاه و فیلم برداری و کارهای مربوط به آن هم انجام شده بود.
بیست هفتم شهریورماه، درست فردای میلاد امام رضا علیهالسلام روز بزرگی برای روح الله و زینب بود. روح الله صبح زود رفته بود دنبال کارها. قرار شد زینب خودش با آژانس به آرایشگاه برود. روحالله تأکید کرد حتما تاکسی بانوان بگیرد. خودش هم رفت دنبال گل زدن ماشین عروس. ماشین را از داییاش قرض گرفته بود. از قبل هم با مهران هماهنگ کرده بود تا فیلم بردارها را سوار ماشینش کند و همراه ماشین عروس بیاید. روح الله خیلی موافق فیلم برداری و عکاسی و آتلیه رفتن نبود، اما به خاطر زینب قبول کرد و دل به دلش داد. زینب را که از آرایشگاه برداشت، رفتند آتلیه. بعد از آتلیه هم به سالن رفتند. هرچند خودش قبول کرده بود فیلم برداری داشته باشند اما مدام زیر گوش زینب غر میزد. به سالن که رسیدند، پدر روح الله جلو آمد و او را بغل کرد. از اینکه پسرش را در لباس دامادی میدید، برق خوشحالی در چشمانش موج میزد. از جیب کتش یک جعبه کوچک بیرون آورد. در جعبه را باز کرد. یک انگشتر پرنگین و نسبتا قدیمی در آن بود. دست زینب را گرفت و انگشتر را دستش کرد:
« عروس گلم! این انگشتر، یادگاری مادر روحاللهس. دوست دارم این رو بدم به تو. »
زینب شکر کرد و به انگشتری که در دستش برق میزد، نگاه کرد. روحالله از اینکه انگشتر مادرش را در دست همسرش میدید، خیلی خوشحال بود.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #دلتنگ_نباش
🌹زندگینامه شهید مدافع حرم #روحاللهقربانی
قسمت 9⃣9⃣
روح الله وارد سالن شد، همه جلوی پایش بلند شدند و برایش دست زدند. سر تک تک میزها رفت و با همه سلام و احوالپرسی کرد. بیشتر دوستانش آمده بودند: مهران، رضا، رسول، مرتضی، حمید و خیلی های دیگر. مولودی امام رضا را که خواندند، دل زینب و روح الله تا پنجره فولاد امام رضا علیهالسلام پر کشید. در تمام لحظات زندگیشان، عنایت امام رضا علیهالسلام را حس کرده بودند. بعد از مراسم، عروس و داماد به خانه شان رفتند و بعضی از مهمانان هم دنبالشان آمدند. به خانه که رسیدند، پدر روح الله و پدر زینب دست عروس و داماد را در دست همدیگر گذاشتند و برایشان آرزوی عاقبت به خیری کردند. خانم فروتن زینب را بغل کرده بود و گریه میکرد. روح الله گفت:
« حاج خانوم جایی نرفتیم که همین جا نزدیک خودتونیم. »
خانم فروتن هم با سر حرفش را تأیید کرد و لبخند زد. او را هم بغل کر و برایشان آرزوی خوشبختی کرد.
بعد از عروسی، قرار شد برای ماه عسل دو روز بروند بابلسر. روح الله بیشتر از دو روز مرخصی نداشت، اما کارهای خانه و جمع و جورکردن وسایل سفر این قدر طول کشید که یک روزشان پرید. یکشنبه بعدازظهر رفتند ترمینال و با اتوبوس به سمت بابلسر حرکت کردند. شب بود که رسیدند. مهرماه بود و هوا رو به سردی می رفت. وقتی رسیدند، رفتند لب ساحل. روح الله که عاشق آتش درست کردن بود، مشغول جمع کردن چوب های خشک درختان شد. آتشی بر پا کرد و دو نفری کنار آتش نشستند و به صدای آرامش بخش دریا گوش می دادند. زینب از خانه تن ماهی برداشته بود. برگشتند ویلا و شام را خوردند و از شدت خستگی زود خوابیند. صبح که بیدار شدند، هوای خنک سحرگاهی صورتشان را نوازش میداد. رفتند بیرون و قدم زدند. روح الله به یکی از محلیهای آنجاسپرده بود تا برایشان یک مرغ محلی بگیرد و سر ببرد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #دلتنگ_نباش
🌹زندگینامه شهید مدافع حرم #روحاللهقربانی
قسمت 0⃣0⃣1⃣
باز هم برای ناهار بساط آتش را فراهم کرد. زینب هم مرغ را به سیخ کشید و به او داد تا کباب کند. جوجه کباب ها که آماده شد، گفت:
« تو مشغول شو، من الان میام! »
- « کجا می خوای بری؟ »
روح الله به دوسه نفر از کارگرانی که در آن محوطه کار می کردند، اشاره کرد:
« بوی کباب بهشون خورده، میرم بهشون تعارف کنم، الان میام. »
ناهار را که خوردند، کم کم عـزم رفتن کردند. عمر سفرشان خیلی کوتاه، اما برای هردویشان خیلی شیرین بود. روح الله باید صبح سه شنبه دانشکده میبود. به همین خاطر شبانه حرکت کردند و به تهران آمدند.
صبح روز بعد که از خواب بیدار شدند، زینب برایش صبحانه آماده کرد و او را راهی کرد. خودش هم مشغول جمع وجور کردن خانه شد. آن روز خیلی کار کرد. خانه را مرتب کرد. وسایل سفرشان را جابه جا کرد. برای شام غذای مفصلی گذاشت. تقریباً این اولین غذایی بود که در زندگی مشترکشان درست می کرد. زرشک پلو با مرغ درست کرد. کنار مرغ را هم با سیب زمینی سرخ شده و مخلفات دیگر تزیین کرد. قبل از آمدن روح الله، سفره را پهن کرد. زیتون و ماست و ترشی را چید و منتظرش شد. روح الله که به خانه آمد، رفت تا دست و رویش را بشوید. زینب کنار سفره نشسته بود. روح الله همان طور که صورتش را خشک میکرد، نشست کنار سفره. سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت. زینب برایش غذا کشید.
- « چیزی شده؟ »
+ « همیشه دوست داشتم روزی بشینم سر سفره ای که خودم تهیه ای کردم. بعد از مامانم، این برام شده بود رؤيا. الان خیلی خوشحال وقتی اومدم خونه و همه چیز مرتب بود و بوی غذای گرم پیچیده بود، خیلی خداروشکر کردم. آرامش عجیبی دارم که همهاش رو بعد از خدا، مدیون تو هستم. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
58.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🗳 فیلم کامل حضور رهبر انقلاب در انتخابات ریاست جمهوری چهاردهم ۱۴۰۳/۰۴/۰۸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔴 خدا رحمت کند آقای مشکینی را
انتخابات را تشبیه می کرد به #کربلا و می فرمود:
✅صحنه انتخابات #صحنه_کربلا است.
☑️کسی که در انتخابات شرکت نمی کند گویا دارد یزید را #یاری می کند.
☑️کسی که در #انتخابات شرکت می کند ولی رای سفید می دهد انگار در کربلا است ولی کاری نمی کند و هدفی ندارد تیر به سوی هدف خاصی نمی اندازد
☑️کسی که به غیر صالح رأی می دهد گویا دارد علیه امام حسین شمشیر می زند.
☑️کسی که می گردد و اصلح را انتخاب می کند گویا دارد از امام حسین دفاع می کند.
🌷رأی مسئولیت آور است. با دقت و بصیرت رأی دهیم.
#انتخابات
💬🗣 رسانه باشید و این مطلب را با دوستان خود به اشتراک بگذارید
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
🔴 زیارت امام زمان علیه السلام در روز جمعه
🔵 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ في اَرْضِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ اللهِ في خَلْقِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ اللهِ الَّذي يَهْتَدي بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخآئِفُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْوَلِيُّ النّاصِحُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَفينَةَ النَّجاةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَيوةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّي اللهُ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللهُ لَكَ ما وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الاَْمْرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يامَوْلايَ، اَنـَا مَوْلاكَ عارِفٌ بِاُوليكَ وَاُخْريكَ، اَتَقَرَّبُ اِلَي اللهِ تَعالي بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَاَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ، وَظُهُورَ الْحَقِّ عَلي يَدَيْكَ، وَاَسْئَلُ اللهَ اَنْ يُصَلِّيَ عَلي مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَاَنْ يَجْعَلَني مِنَ الْمُنْتَظِرينَ لَكَ وَالتّابِعينَ وَالنّاصِرينَ لَكَ عَلي اَعْدآئِكَ، وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْكَ في جُمْلَةِ اَوْلِيآئِكَ، يا مَوْلايَ يا صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ، هذا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ، الْمُتَوَقَّعُ فيهِ ظُهُورُكَ، َالْفَرَجُ فيهِ لِلْمُؤْمِنينَ عَلي يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الْكافِرينَ بِسَيْفِكَ، وَاَنَا يا مَوْلايَ فيهِ ضَيْفُكَ وَجارُكَ، وَاَنْتَ يا مَوْلايَ كَريمٌ مِنْ اَوْلادِ الْكِرامِ، وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالاِْجارَةِ، فَاَضِفْني وَ اَجِرْني، صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي اَهْلِ بَيْتِكَ الطّاهِرينَ.
#مهدویت
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#در_محضر_معصومین
🔰پیامبر خدا صلی الله علیه و آله :
✍مَن مَدَحَ سُلطانا جائرا وتَخَفَّفَ وتَضَعضَعَ لَهُ طَمَعا فیهِ کانَ قَرینَهُ إلَی النّارِ .
🔴هر کس حکمران ستمگری را مدح گوید و از سرِ چشمداشت به او ، خود را در برابرش خفیف و خوار گرداند ، همسفر او به سوی آتش باشد .
📚أمالی الصدوق : ۳۴۷ /۱
#حدیث_روز
🔹جهت تعجیل در فرج:
🔸الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
👆جوهر انگشت ما، خون علمدار ماست...
#اصلح
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم