حُبُّ الحُسَین أجَنَّنِی
عشقت مرا دیوانه کرد
#صبحتون_حسینی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
چقدر لذت بخش است روزمان را
به نگاه به عکس شهیدان معطر کنیم...
از راست: فرمانده گردان پرافتخار غواصی یاسین
تیپ ۲۱ امام رضا علیهالسلام (خراسان)
شهید جلیل محدثیفر🌷
شهادت: ۱۳۶۳/۴/۱۰ ،عملیات نصر ٤ ، ماووت عراق
شهید رضا سمندری🌷
صبـحتون شهـدایـی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔰 یک خط وصیت:
" اگر خون شهدا پایمال شود ؛
خداوند آن ملت را عذاب میکند "
شهادت: ۱۳۶۵/۴/۱۱ ، کربلای یک
شهید سعیدرضا عربی🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب #دلتنگنباش!
زندگینامه شهید مدافع حرم
#روحالله_قربانی
به روایت همسر بزرگوار شهید
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
کتاب #دلتنگنباش! زندگینامه شهید مدافع حرم #روحالله_قربانی به روایت همسر بزرگوار شهید @shahed
قسمتهای ۱۷۶ تا ۱۸۰ کتاب زیبای دلتنگ نباش
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #دلتنگ_نباش
🌹زندگینامه شهید مدافع حرم #روحاللهقربانی
قسمت 1⃣8⃣1⃣
دو روز بیشتر مرخصی نداشت. هر دو روز بدون هیچ استراحتی، بالای سر پدرش ماند. روز آخر خیلی ناراحت بود. مرخصی اش تمام شده بود و باید برمیگشت شمال. باید حتما یک نفر پیش پدرش می ماند. همسر پدرش نمیتوانست در قسمت مردانه بیمارستان بماند. علی هم هنوز به سنی نرسیده بود که بتواند از پدرش مراقبت کند. حسین که نگرانی روح الله را دید، گفت:
« چرا این قدر نگرانی؟ تو برو به کارت برس، من می مونم پیش حاجی خیالتم راحت باشه. خودم حواسم به همه چیز هست. »
روح الله خیالش راحت شد. همان شبانه با تمام خستگیاش، برگشت. روزی چند بار تماس می گرفت و جویای حال پدرش می.شد. یک هفته بعد پدرش مرخص شد، اما روح الله هنوز نگرانش بود. هر بار که زنگ میزد، زینب دلداریاش میداد و میگفت:
« اصلا نگران نباش. من و حسین بهشون سر میزنیم. اگه مشکلی داشتن و چیزی بود، حتماً بهت میگم. خیالت راحت! »
روح الله که از جانب پدرش آسوده خاطر شد، دو هفته پشت سر هم ماند تا مأموریتش تمام شـود. علاوه بر کاری که بهش داده بودند، کارهای دیگری هم انجام می داد. شده بود مربی تخریب تیپ فاطمیون. بچه های افغانی را خیلی دوست داشت. با صبر و حوصله بهشان آموزش میداد و تمام جوانب را بهشان گوشزد میکرد. کلی فکر کرد تا بتواند فضای آنجا را جوری بچیند که شبیه به واقعیت جنگ شهری بشود. اعتقاد داشت با آموزش درست و ترسیم جنگ واقعی و تمرین بسیار، میتوانند کاری کنند که فاطمیون شهید کمتری بدهند. از هیچ کاری هم واهمه نداشت، چه کار آموزش باشد چه کار یَدی. همه نوع کار را با جان و دل انجام می داد. مأموریتش که تمام شد، وسایلش را جمع کرد و با تعدادی از دوستانش که در تهران زندگی می کردند،. راهی شد. تک تک دوستانش را رساند خانه شان. حتی آن دوستش که اسلامشهر می نشست.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #دلتنگ_نباش
🌹زندگینامه شهید مدافع حرم #روحاللهقربانی
قسمت 2⃣8⃣1⃣
وقتی برگشت، دو روز بعد کنکور داشت. هم ریاضی ثبت نام کرده بود، هم زبان انگلیسی. سوریه که بود، از زینب خواست برای کنکور ثبت نامش کند. زینب خیلی خوشحال بود که روح الله می خواهد درس بخواند. خیلی کمکش کرد. ثبت نامش کرد و برایش چندتا کتاب خرید. از شمال که برگشت، دو روز فرصت داشت درس بخواند. آن دو روز را از صبح تا شب درس خواند و تست زد. روز کنکور زینب رساندش دانشگاه علوم تحقیقات. کنکورش را داد. وقتی بیرون آمد راضی بود. به نظرش نسبت به آن چیزی که خوانده بود، تستها را خیلی خوب زده بود. ماه رمضان آن سال چندباری دعوت شدند افطاری. چندبار هم خودشان افطاری دادند. خانه شان بزرگ تر شده بود و راحت میتوانستند مهمان دعوت کنند. دو سه باری هم با سید و خانمش قرار گذاشتند و به هم افطاری دادند. شب قدر بر طبق عادت همیشه رفتند هیئت حاج آقا مجتبی. شب اول دوتایی رفتند. دو شب بعدی سید و خانمش را هم بردند. هر سه شب هم صدای حاج آقا را پخش کردند و بازهم روح الله با چشمانی قرمز و متورم بیرون می آمد. اما شب آخر زینب برق عجیبی در چشمان روحالله دید، برقی از جنس همان سجده طولانیاش در مشهد.
آن شب روح الله پسر خاله اش را در هیئت دیـد. وقتی متوجـه شـد بدون وسیله آمدهاند، اول آنها را رساند. خیلی دیرشان شده بود. تا اذان صبح چیزی نمانده بود. روح الله پایش را گذاشته بود روی گاز و
می رفت.
زینب و همسر سید از ترس، دستگیره ماشین را گرفته بودند. روح الله خیلی تند رانندگی می کرد. احساس مسئولیت می کرد. چون سید و خانمش را او آورده بود، دوست نداشت بدون سحری بمانند. زینب گفت:
« این قدر تند نرو روح الله، بابا نخواستیم به سحری برسیم! »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #دلتنگ_نباش
🌹زندگینامه شهید مدافع حرم #روحاللهقربانی
قسمت 3⃣8⃣1⃣
وقتی به خانهی سید رسیدند، ده دقیقه بیشتر تا اذان صبح باقی نمانده بود. سید گفت:
« روح الله پارک کن سریع بریم بالا، شما عمراً دیگه به خونه برسید. حداقل بریم دوسه لیوان آب بخوریم تشنه نمونیم. »
سید هندوانه را از یخچال بیرون آورد و قاچ کرد. خانمـش هـم کتلتهایی را که از قبل پخته بود، آورد. تندتند همه را روی هم خوردند و دو سه لیوان آب هم رویش. اذان که شـد، خودشان هم خنده شان گرفتـه بـود. روح الله به سید نگاه کرد و گفت:
« فقط سحری خونه تون نخورده بودیم که اونم امروز قسمت شد. »
نمازشان را خواندند و به خانه برگشتند. اوایل مردادماه بود که جواب کنکور آمد. رتبهاش خیلی خوب بود. ریاضی را هفت هزار و زبان را پنج هزار آوره بود. میخواست دانشگاه پیام نور ثبت نام کند، چون نمی توانست مرخصی بگیرد باید درسها را غیرحضوری می خواند.
زینب رتبه اش را نگاه کرد و سریع به او زنگ زد. وقتی رتبه اش را فهمد خیلی خوشحال نشد. زینب با تعجب گفت:
« چه انتظاری از خودت داشتی روح الله؟! با اون مشغله کاری که داشتی و مأموریتی که بودی و مریضی بابات و وضع درس خوندنت، خیلی خوب شدی. »
+ « نه بابا، باید زیر صد میشدم. »
- « با همین رتبه هم خیلی راحت قبول میشی. چطوری این همه بالا زدی؟! عربی و ادبیات رو ۷۰ زدی، دینی روهم ۸۵، انگلیسی هم همین طور به نظر من که خیلی خوب شدی. »
قرار شد کارهای انتخاب رشته اش را هم زینب انجام دهد و منتظر جوابش بمانند.
از وقتی جریان جنگ سوریه مطرح شده بود، روح الله یک لحظه هم آرام و قرار نداشت. مدام پیگیر رفتن بود. اما به همین سادگی ماموریتش امضا نمیشد. یک بار که سر سفره ناهار نشسته بودند اخبار از وقایع سوریه گفت. روح الله هنوز قاشق را در دهانش نگذاشته بود که بلند شد. رفت سراغ تلویزیون و آن را خاموش کرد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #دلتنگ_نباش
🌹زندگینامه شهید مدافع حرم #روحاللهقربانی
قسمت 4⃣8⃣1⃣
عصبانی شده بود. دور خانه می چرخید. زینب با تعجب نگاهش کرد:
« چی شد؟ چرا این جوری شدی یه دفعه؟ »
+ « من الان باید اون ور باشم. دارن زن و بچه رو قتل عام می کنن، من نشستم اینجا ناهار می خورم. نمی دونم پس کی قراره نوبت من بشه. »
زینب که بیتابیاش را دید، دلداری اش داد و گفت:
« چرا این قدر تقلا میکنی روح الله؟ اگه قسمتت بشه، اگه خدا بخواد، بدون اینکه بفهمی، اسمت می ره تولیست اعزامیا. »
اما روح الله آنقدر تلاش کرد تا اسمش را خواندند. تاریخ اعزامش مشخص شده بود. او را عملیاتی نمی بردند و از این بابت خیلی ناراحت بود. با پدر زینب مشورت کرد تا قسمت کاریاش را عوض کند. هم پدر خانمش و هم زینب ناراضی بودند. اما روحالله دیگر نمی توانست تحمل کند.
مردادماه بود. برای اینکه عنـوان اعزامش را عوض کند، رفت ستاد مشترک. چند باری به آنجا سر زد و هر بار زینب را هم میبرد. آخرین باری که رفتند، روح الله با خوشحالی بیرون آمد و گفت:
« کم کم داره نتیجه میده. فقط نمی خوام الان برم سوریه. می خوام بیفتم دنبال کار انتقالیم. کارم که درست شد، بعد از اینجا اعزام بشم. »
زینب تا این را شنید، با تعجب نگاهش کرد:
« چیکار میخوای بکنی؟ میخوای مأموریتت رو کنسل کنی؟ تو این همه زحمت کشید روحالله. حالا که بهت مأموریت دادن، نمیخوای بری؟ »
+ « آخه با این عنوانی که میخوان من رو ببرن، فایده نداره. من دلم نمی خواد این جوری..... »
زینب بلافاصله حرفش را قطع کرد:
« باشه میدونم، اما تو از فروردین ماه پیگیر رفتن هستی. حالا که شهریور میخوان اعزامت کنن، میگی نمیرم! اسمت رفته توو لیست. حتماً بهت احتیاج داشتن که گفتن بیا. باید این مأموریت روبری. این همه تلاش کردی. این مأموریت روبرو برگرد، بعد برو دنبال کارای انتقالیت. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #دلتنگ_نباش
🌹زندگینامه شهید مدافع حرم #روحاللهقربانی
قسمت 5⃣8⃣1⃣
روح الله به فکر فرو رفت. زینب کلافه ترین بود وقتی روح الله مأموریت می رفت، آن هم جای دوری مثل سوریه. اما دلش نمیآمد مانع کارش شود، آن هم به دو دلیل:
" یکی اینکه نمی توانست به حضرت زینب علیهالسلام نه بگوید و دیگر آنکه تلاش های مداوم روح الله را دیده بود. "
بارها می شد وقتی به اتاقش می رفت تا برایش چای ببرد، می دید تمام جزوه ها و کتاب های نظامی جلویش باز است. روح الله تمام جزوه ها و کتاب هایش را برای بار چندم می خواند. آنقدر خوانده بود که همه را از بَر بود، اما باز هم می خواند. وقتی هم سر کار بود، مدام در حال ورزش و افزایش آمادگی جسمانی اش بود.
حالا زینب نمیتوانست ببیند روح الله بعد از این همه تلاش و این همه سختی ای که در این مسیر کشیده است، راحت مأموریتش را کنسل کند. روح الله حرف های زینب را که شنید، قانع شد. به نظرش حرف درستی میزد. حالا که او را برای مأموریت خواسته بودند، باید میرفت. باید می رفت و برمیگشت، بعد برای انتقالیاش اقدام میکرد. این شد که دیگر پی انتقالیاش را نگرفت.
تاریخ اعزام، ۱۹ شهریور بود. از اوایل شهریور، کم کم کارهایش را می کرد. بازهم از زینب خواست ساکش را جمع کند. زینب دوباره برایش خشکبار و خوراکی خرید و در ساکش گذاشت. سید هم قرار بود اعزام شود. همگی با هم رفتند فروشگاه تا چیزهایی را که می خواستند، بخرند. روحالله دودست لباس سبز برداشت: یک دست برای خودش، یک دست برای حسین. با خنده به سید می گفت:
« حسین هووی منه. هرچی میخرم، باید برای اونم بخرم. »
بعد از خرید، همه با هم رفتند بهشت زهرا علیهاالسلام.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم