eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
❁﷽❁ ❣خوشا آنان ڪہ زینبــــ یارشان شد 🌿صـداقتــــ در عمـل، گفتارشان شد ❣بہ عَبّـاس اِقتـدا ڪردند و رفتـنـد 🌿علمـدارِ حُســیْن سَـردارشـان شد @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
صبح می‌آید که زندگی را تقسیم کند در شهر و لبخند را تقدیم کند بر لب‌ها ما هم تقسیم می‌کنیم عشق ، لبخند و مهربانی را بین دوستان‌مان... رزمندگان قزوین شهید رحمان عبادی🌷 لبخند بزن رزمنده صبـحتون شهـدایـی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔰 کلام شهید اگر‌ دختری ‌«حجابش» را ‌رعایت‌ کند و‌ پسری ‌«غیرتش» را حفظ کند و‌ هر ‌جوانی‌ که «نما‌ز‌اول‌وقت‌» را در حد توان شرو‌ع‌ کند؛ اگر‌ دستم‌ برسد‌ سفارشش‌ را به ‌مولایم امام‌ حسین‌(ع) خواهم‌ کرد و ‌او را‌ دعا ‌میکنم. 🌷شهید حسین‌ محرابی🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 1⃣7⃣ گفت: « دیدم شما کمر درد دارید گفتم قبل از رفتن فریزر را برای شما تمیز کنم. » فریزر را تمیز کردند و سریع آمدند بالا. دخترم برایشان چای آورد. حاجی می‌خواستند چای را با سوهان بخورند دخترم گفت: « بابا شما بیماری قند دارید سوهان نخورید. » گفتند: « بابا... قند را ول کن. » نگاهی کردند به دو دخترمان و گفتند: « ببینید بابا این دفعه که برود قطعا شهید می‌شود. » من نگاه تندی به ایشان کردم. گفتند: « حتماً شهید می‌شوم. » دخترها زدند زیر گریه. من گفتم: « باز دارید برای بچه ها روضه میخوانید؟ » گفتند: « نه، من حتماً شهید می‌شوم. » دخترها گوش‌هایشان را گرفته بودند. حاج آقا هم با گریه صحبت می کردند. نگاهی به صورت حاج آقا کردم گفتم: « حاج آقا، اگر شهید شدید. من را هم شفاعت می‌کنید؟ » نگاهم کردند و گفتند: « بله. » دوباره گفتم: « حاج آقا، اگر شهید شدید من جنازه شما را همدان نمیبرم. » گفتند: « نه... حتماً ببر همدان. » گفتم: « حاجی، تو را به خدا ... برای من دردسر درست نکنید! من در این جاده همدان تهران مرتب باید بروم و بیایم. » گفتند: « من وصیت کرده ام که شما حتماً من را به همدان ببرید. » روی صندلی روبه روی من نشسته بودند. چهره شان به قدری نورانی شده بود که من هم احساس می‌کردم این رفتن دیگر برگشتن ندارد. جرئت نمی‌کردم به چشمان‌شان نگاه کنم. تا به من نگاه می‌کردند سرم را می‌انداختم پایین. در سی و چند سالی که با ایشان زندگی کرده بودم چنین نوری در صورت ایشان ندیده بودم. حاجی نیم ساعت با دخترها درد دل کردند. دخترها آرام آرام گریه می‌کردند. حاج آقا یک اتاق مخصوص خودشان داشتند. کتابخانه و سجاده و وسایل اتاق مخصوص خودشان بود رفتم به اتاق که وسایلشان را در ساک بگذارم وقتی داخل شدم تعجب کردم دیدم اتاق را کاملاً به هم زده اند. سجاده و عبایشان را جمع کرده بودند. میز تحریر را جابه جا کرده بودند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 2⃣7⃣ گفتم: « حاج آقا چرا اتاق را به‌هم زده اید؟ » گفتند: « حالا دیگر... » و حرف دیگری نزدند. من هم چون ایشان عجله داشتند، ادامه ندادم. اصلا به فکرم نمی‌رسید ایشان دارند چه کار می‌کنند. دیدم ساک را باز کردند و لباس‌ها و وسایلی را که برایشان آماده کرده بودم یکی یکی در آوردند. گفتم: « حاج آقا چه کار می‌کنید؟ » گفتند: « این وسایل اضافی است. » گفتم: « اینها وسایلی هستند که همیشه با خودتان می‌برید! » گفتند: « من این دفعه زود برمی‌گردم. » و انگشتر عقیقی را که در انگشتان‌شان بود درآوردند و گذاشتند جلوی آینه. بعد، با بچه‌ها خداحافظی کردند. قرآن را بالای سرشان گرفتم. رفتند داخل حیاط. دوباره برگشتند داخل خانه‌. گفتم: « حاج آقا چیزی می‌خواهید؟ » گفتند: « نه، همین طوری آمدم. » به بچه ها نگاهی انداختند و دوباره خداحافظی کردند. بعد، دوباره برگشتند. سه بار این کار را کردند. بعد رفتند. بچه ها گفتند: « چرا بابا این دفعه این قدر سرد با ما خداحافظی کردند؟! » سه روز بعد خبر شهادتشان را آوردند. بچه ها خیلی بی تابی و گریه می کردند. به دخترها گفتم: «چهرۀ آن روز بابا یادتان هست؟ یادتان هست بابا چه حالی داشت؟ پر میزد برای رفتن اصلاً آرام و قرار نداشت. فقط میخواست برود. دلتنگ بود. انگار دلش میخواست پرواز کند شما مگر از این بهتر برای بابا می‌خواستید؟! بابا به آرزویش رسید. » واقعاً به آرزویشان رسیدند. حقشان بود. لیاقتش را داشتند. *** قسمت همین بوده که عشقت در سرم باشد تا درد دوری در نگاه دخترم باشد آرام می‌گویی: « حلالم می‌کنی بانو؟ » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 3⃣7⃣ ✨ مرد قبيله راوی: حجت‌الاسلام سیدعبدالله حسینی دوشنبه سیزدهم مهرماه ۱۳۹۴ دوشنبه در محضر حضرت آقا مشرف بودیم. شهید همدانی هم همراه تعدادی از دوستانش در لشکر ۲۷ محمد رسول الله، در قالب مؤسسه فرهنگی ۲۷ بعثت، ردیف جلو روبه روی آقا نشسته بودند. سردار صفوی و امام جمعه محترم شهرکرد هم کنار حضرت آقا نشسته بودند. سردار همدانی، باوقار و آرام حواس خود را روی آقا متمرکز کرده بود و نگاهش لحظه ای از صورت آقا جدا نمی‌شد. فکر می‌کنم قدر لحظه ها را می‌دانست. در آن جلسه، سخنانی را خدمت آقا عرض کردم. بعد از دیدار، سردار همدانی سراغم آمد و گفت: « خوب صحبت کردی حرف‌هایت خیلی عالی بود. » و اشاره هایی هم به بخش‌هایی از سخنانم کرد. این اولین و آخرین دیدار من با مردی بود که امروز، در آستانه محرم، به کربلا پیوست. گویا آمده بود برای خداحافظی با مراد و مولای خود. بعد از شهادت حاج حسین شعری برای ایشان سرودم تا همیشه به یادش باشم. مردی اگر به خون خفت از این قبیله غم نیست از این قبیل مردان در این قبیله کم نیست از گلشن شهادت پروردگار، گل چید گویا به جز شهیدان محرم در این حرم نیست هرکس ز دست ساقی جام وصال گیرد خواهان جام غم هست، محتاج جام جم نیست ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 4⃣7⃣ گر جملگی بیفتیم مثل حسین بر خاک ما راست قامتان را سر پیش ظلم خم نیست باید سرود با عشق غم نامه مراد را هرکس که ساخت شعری هم سنگ محتشم نیست بیش و کم جهان را از عاشقان بپرسید عاشق اگر کسی شد در فکر بیش و کم نیست یک عمر دار بر دوش در انتظار مرگیم ما را خیال سازش با شحنه ستم نیست با صد نوا بر قفس آی، مانند مرغ بسمل بلبل به وقت خواندن در فکر زیر و بم نـ م نیست در کیش ما نباشد شایسته شهادت آن کس که با خمینی در عشق هم قسم نیست ما را حیات جاوید یا مرگ شد فراهم این ره ندارد آغاز پایان راه هم نیست مردی به خاک افتاد، مردی دگر قد افراشت یعنی حسین دوران بی یاور و علم نیست ما وارثان آدم آماده ایم هر دم مردن میان بستر در دودمان دم نیست پایان گل شهود است پایان گل سجود است پایان گل وجود است پایان گل عدم نیست ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 5⃣7⃣ ✨آخرین دیدار راوی: گل علی بابایی سیزدهم مهرماه ۱۳۹۴ دوشنبه ۱۳ مهرماه ۱۳۹۴ با حضرت آقا قرار ملاقات داشتیم. قرار بود سردار همدانی یکشنبه به سوریه برود. وقتی از دیدار با رهبر باخبر شد سفرش را به تأخیر انداخت. من نشنیدم؛ دوستان گفتند که حاج حسین می‌گفت: « بروم برای آخرین بار حضرت آقا را ببینم. » روز دوشنبه با لباس نظامی به بیت آمد. ردیف جلو، من و سردار کاظمینی و سردار همدانی و سردار محقق نشسته بودیم. حضرت آقا با لبخند به گرمی با ایشان و دیگر حاضران احوال پرسی کردند. جلسه که تمام شد حضرت آقا به دیدن آثار نشر ۲۷، که در پستویی روی میزی چیده شده بود، رفتند. کتاب مهتاب خین را که دیدند فرمودند: « این چیست؟ » گفتیم: « خاطرات آقای همدانی است. » سرشان را برگرداندند و گفتند: « آقای همدانی کو؟ » سردار همدانی جلو رفت و گفت: « این خاطرات من است. من تعریف کرده ام و آقای حسین بهزاد نوشته است. » حضرت آقا پرسیدند: « تا آخر جنگ است؟ » گفت: « نه تا فتح خرمشهر است. » گفتند: « پس بقیه اش چه؟ » حاج حسین گفت: « بقیه اش در حال تدوین است. » گفتند: « پس حتماً ادامه بدهید. » سردار همدانی گفت: « حضرت آقا اجازه بدهید توضیحی هم دربارهٔ کتاب های ترجمه شده بدهم؛ کتاب‌هایی که به سوریه بردیم و بسیار تأثیرگذار بود. » و بعد از کتاب‌های ترجمه شده آماری ارائه داد. در این لحظه آقا فرمودند: « چه کسی این کتابها را ترجمه کرده است؟ » حاج حسین گفت: « یک مترجم مصری این کار را کرد. » رهبر پاسخ دادند: « این خوب است. چون ترجمه را باید بومی ها انجام بدهند اگر ایرانیها ترجمه کنند، شاید برای آنها قابل فهم نباشد. » و توصیه کردند که این کار را ادامه بدهید. سپس سردار همدانی حضرت آقا را بغل کرد و پیشانی ایشان را بوسید. پس از آن دیدار روحیه سردار همدانی بسیار بالا رفت. بعد از ظهر همان روز به سوریه رفت و سه روز بعد به شهادت رسید. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا