eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
301 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باید به پای اسم قشنگت بلند شد شوخی که نیست صحبت سلطان عالم است سلام بر قطب عالم امکان حضرت صاحب الزمان 🍃🌺اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها 🌺🍃 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
اے خون خدا! سلام بر تو! پیوسته ز ما سـلام بر تو! از صبـح طلـوع آفرینش تا روز جـزا ســلام بر تو! #السلام علیڪ یا اباعبدالله🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💐یڪ دسته گل براےتوچیدم نیامدے 🌷بایادتوزهرچه بریدم نیامدے 🥀هرصبح وقت سرزدن خوشه هاےنور ازشوق توبه ڪوچه دویدم ولےتو نیامدے 🌹شهیدمدافع حرم علےآقاعبداللهے 🕊سلام صبحتون شهدایے🌺 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💥در راه رضای خداوند قدم بردارید، اگر می‌خواهید زندگے ڪنید، براے خدا زندگی ڪنید و اگر خواستید بمیرید براے خدا ودرراه او جان بدهید 📸شهيدمدافع حرم ✨احمد حاجیوند الیاسے✨ #اندیمشڪ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید فتنه سال ۸۸ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
بسم االله الرّحمن الرّحیم 🥀🕊 خاطراتی کوتاه از اولین شهید فتنه ۱۳۸۸ تولّد: ۹ آبان ۱۳۷۰ در شهرري شهادت: ۲۵ خرداد ۱۳۸۸ در سعادت آباد تهران بر اساس خاطراتی از: حسن غلام کبیري(پدر شهید ). مادر شهید. حبیب غلام کبیري (برادر شهید ). وآقایان: هومن آذرمیـر. علـی جـوالی. امیر ناصري. حامد ملّا. محمدجواد سعیدي. اصغر برزگري. قسمت 1⃣ 🥀 معجزه دکتر گفت: " دیگه دیر شده. بچه که زردي می گیرد آن هم به این شدت، زود باید جرّاحی شـود ." دلـم شکـست، ملحفه پیچیدم و بردمش خانه . گفتم:" یا صاحب الزّمان، این پسر همنام جد بزرگوار شما ست، او را بیمـه موسـی بن جعفر(علیه السلام) کرده ام... " خیلی گریه می کرد، آرام زدم به پهلویش، براي معاینه که بردیم، گفتند:" همان ضـربه کوچـک، کـار خـودش را کرد، دیگر به عمل نیازي نیست ." رئیس بیمارستان می گفت :" عکسش را بدهید، میخواهم این معجزه را به همـه نشان بدهم. " @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🥀🕊 قسمت 2⃣ 🥀 سخت کوشی 🔸داشت مرد می شد، راه می رفت و درباره انقلاب می پرسید. تحقیقاتش که کامل شد گفت : " مـن بـه ایـن نظـام اعتقاد دارم. " چون با منطق پذیرفت، دیگر کوتاه نمی آمد. 🔸درس که نداشت می رفت سرکار، برایش کم نمی گذاشتیم. اما میخواست روي پاي خودش بایستد. 🔸با آن همه کار، دم افطار دیگر رمق نداشتیم. حسین، تازه می رفت صف نانوایی، تا سنگگ گرم ببرد سر سفره. می گفتم:" عجب حالی داري تو. " می گفت:" تو چرا بی حالی!؟ " 🔸خودش می نشست لباسش را اتو می کرد. نامرتّب بیرون نمی آمد. می خواستیم با او جایی برویم، مجبور بـودیم دستی به سر و وضعمان بکشیم. 🔸 خستگی اش را ما ندیدیم . به کار، نه نمی گفت . فرق نمی کرد روضه هیئت باشد یا عروسی بچه بـسیجی هـا در فرهنگسرا. پاي کار محکم می ایستاد. 🔸می گفتم: " بابا این از تو بزرگتر است! نگاه به هیکلش بکن! هوس کتک داري!؟ " این حرفها برایش معنا نداشت. می گفت : " کسی که امنیت نوامیس جامعه را به خطـر مـی انـدازد، بایـد نهـی از منکر شود. " @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🥀🕊 قسمت 3⃣ 🥀 وفاداری و خلوص 🔶 تازه به آن محل رفته بودیم . غریبر بودم بچه ها ي هم سن و سال من یک گوشه نشسته بودند . داشـتم رد مـی شدم، چشمش به من افتاد. آمد جلو، زود گرم گرفت و من را کشید وسط دوستانش. شدم بچـه هیئتـی. دیگـر احساس غریبی نداشتم. 🔶 بابام می گفت: " آهان...! رفیق یعنی این. " خیلی هاي دیگر هم به مادرش می گفتند: " خوش به حالت! چه پسري داري! " 🔶 جانشین معاون عملیات پایگاه بود . پایگاه حجتیه شهر ري. با بـسیجی هـا یی از محلّـه شـهادت، کـه یکـی از مذهبی ترین و پر افتخارترین نقاط این شهر است . کارت فعال نداشت، اما فعال بود. اولین نفـر ي بـود کـه وارد پایگاه می شد و آخرین نفر بود که بیرون می رفت. کارش در بسیج ازروي تکلیف بود. 🔶 رفتیم فلافلی، قرار بود من مهمانش کنم. سیصد تومان بیشتر نداشت. همان را با اصرار گذاشت توي جیبم. مـی گفت: " تو زن و بچه داري لازمت می شود. " 🔶 زیارت شاه عبدالعظیم برایش تکرار ي نمی شد . دلش که می گرفت یک راست می رفت همان جا. انگار نه انگـار این همان حسین قبلی است! شوخی هایش کنار می رفت. روي صورتش فقط اشک بود و اشک. 🔶 عشق زیارت بود ! هر برنامه اي بود خودش را می رساند. این وسط، حال و هوایش در جمکـران دیـدنی تـر مـی شد. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🥀🕊 قسمت 4⃣ 🥀 غیرت و حیا 🔶 منتظر مجلس نمی ماند، براي خودش هر جا که بود روضه می خواند و سـینه مـی زد. همیـشه زیـر لـب نجـوا داشت. گفتم: " پسر! شاید مردم فکر کنند دیوانه اي! " گفت: "من حسینم ! عشق من هـم حـسین (علیـه الـسلام ) است! " 🔶 همه اش می گفت: "من آخر شهید می شوم . " می خندیدم . می گفت : "حالا نگاه کن، اگر آخرش شهید نـشدم ! " بـه مادرش هم این را گفته بود. 🔶 استعداد خوبی داشت، یک بار هم تجدید نیاورد. طرح ساختمانی اش در جشنواره مقـام آورد و سـکّه گرفـت . براي دانشگاه یک بار که امتحان داد قبول شد، آن هم در شهر خودش، بدون کلاس کنکور. به آینده اش خیلـی امید داشتیم. 🔶 نگاهی به سنگ قبرها کرد و گفت : " می خواهم بدهم سنگ قبـرم را بنویـسند . ورودي امـامزاده عبـداالله (علیـه السلام) بود. شوخی کردم، اما ... توي حال خودش بود . گفت: " براي رفتن خیالم راحت است. داشت اسـتغفار مـی کرد. درست، دو روز قبل از شهادتش. 🔶 از راه که رسیدم دیدم ناراحت و افسرده است . هیچ وقت اینطور ندیده بودمش. شروع کردم به حرف زدن. نمـی خواستم چیزي روي دلش سنگینی کند. بغض کرده بود. توي خیابان با چند نفر بحثش شده بود. می گفـت: " بـر فرض تقلب شده، دیگر چرا به عکس امام (رحمت االله علیه) اهانت می کنید!؟ " 🔶از حمام که در آمد لباسهاي مرتّبی پوشید و نشست سر سفره. گفت: " مادر! روزت مبارك . " به شوخی گفتم : " ایـن طوري که قبول نیست! " سرش را پایین انداخت. گفت: " الان دستم خالی است، اما کار می کنم و... " از دلش درآوردم، اما ته دل خودم ماند . طاقت شرمندگی اش را نداشتم. چه می دانستم این آخـرین روز دیـدار است. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم