#فلش_نشانه_شهید_حسین_غلام_کبیری
شهید فتنه سال ۸۸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
بسم االله الرّحمن الرّحیم
#شهید_حسین_غلام_کبیری 🥀🕊
خاطراتی کوتاه از اولین شهید فتنه ۱۳۸۸
تولّد: ۹ آبان ۱۳۷۰ در شهرري
شهادت: ۲۵ خرداد ۱۳۸۸ در سعادت آباد تهران
بر اساس خاطراتی از:
حسن غلام کبیري(پدر شهید ). مادر شهید. حبیب غلام کبیري (برادر شهید ).
وآقایان: هومن آذرمیـر. علـی جـوالی. امیر ناصري. حامد ملّا. محمدجواد سعیدي. اصغر برزگري.
قسمت 1⃣
🥀 معجزه
دکتر گفت: " دیگه دیر شده. بچه که زردي می گیرد آن هم به این شدت، زود باید جرّاحی شـود ."
دلـم شکـست، ملحفه پیچیدم و بردمش خانه .
گفتم:" یا صاحب الزّمان، این پسر همنام جد بزرگوار شما ست، او را بیمـه موسـی بن جعفر(علیه السلام) کرده ام... "
خیلی گریه می کرد، آرام زدم به پهلویش، براي معاینه که بردیم،
گفتند:" همان ضـربه کوچـک، کـار خـودش را کرد، دیگر به عمل نیازي نیست ."
رئیس بیمارستان می گفت :" عکسش را بدهید، میخواهم این معجزه را به همـه نشان بدهم. "
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#شهید_حسین_غلام_کبیری 🥀🕊
قسمت 2⃣
🥀 سخت کوشی
🔸داشت مرد می شد، راه می رفت و درباره انقلاب می پرسید. تحقیقاتش که کامل شد گفت :
" مـن بـه ایـن نظـام اعتقاد دارم. "
چون با منطق پذیرفت، دیگر کوتاه نمی آمد.
🔸درس که نداشت می رفت سرکار، برایش کم نمی گذاشتیم. اما میخواست روي پاي خودش بایستد.
🔸با آن همه کار، دم افطار دیگر رمق نداشتیم. حسین، تازه می رفت صف نانوایی، تا سنگگ گرم ببرد سر سفره. می گفتم:" عجب حالی داري تو. "
می گفت:" تو چرا بی حالی!؟ "
🔸خودش می نشست لباسش را اتو می کرد. نامرتّب بیرون نمی آمد. می خواستیم با او جایی برویم، مجبور بـودیم دستی به سر و وضعمان بکشیم.
🔸 خستگی اش را ما ندیدیم . به کار، نه نمی گفت . فرق نمی کرد روضه هیئت باشد یا عروسی بچه بـسیجی هـا در فرهنگسرا. پاي کار محکم می ایستاد.
🔸می گفتم: " بابا این از تو بزرگتر است! نگاه به هیکلش بکن! هوس کتک داري!؟ "
این حرفها برایش معنا نداشت.
می گفت : " کسی که امنیت نوامیس جامعه را به خطـر مـی انـدازد، بایـد نهـی از منکر شود. "
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#شهید_حسین_غلام_کبیری 🥀🕊
قسمت 3⃣
🥀 وفاداری و خلوص
🔶 تازه به آن محل رفته بودیم . غریبر بودم بچه ها ي هم سن و سال من یک گوشه نشسته بودند . داشـتم رد مـی شدم، چشمش به من افتاد. آمد جلو، زود گرم گرفت و من را کشید وسط دوستانش. شدم بچـه هیئتـی. دیگـر
احساس غریبی نداشتم.
🔶 بابام می گفت: " آهان...! رفیق یعنی این. "
خیلی هاي دیگر هم به مادرش می گفتند: " خوش به حالت! چه پسري داري! "
🔶 جانشین معاون عملیات پایگاه بود . پایگاه حجتیه شهر ري. با بـسیجی هـا یی از محلّـه شـهادت، کـه یکـی از مذهبی ترین و پر افتخارترین نقاط این شهر است . کارت فعال نداشت، اما فعال بود. اولین نفـر ي بـود کـه وارد پایگاه می شد و آخرین نفر بود که بیرون می رفت. کارش در بسیج ازروي تکلیف بود.
🔶 رفتیم فلافلی، قرار بود من مهمانش کنم. سیصد تومان بیشتر نداشت. همان را با اصرار گذاشت توي جیبم.
مـی گفت: " تو زن و بچه داري لازمت می شود. "
🔶 زیارت شاه عبدالعظیم برایش تکرار ي نمی شد . دلش که می گرفت یک راست می رفت همان جا. انگار نه انگـار این همان حسین قبلی است! شوخی هایش کنار می رفت. روي صورتش فقط اشک بود و اشک.
🔶 عشق زیارت بود ! هر برنامه اي بود خودش را می رساند. این وسط، حال و هوایش در جمکـران دیـدنی تـر مـی شد.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#شهید_حسین_غلام_کبیری 🥀🕊
قسمت 4⃣
🥀 غیرت و حیا
🔶 منتظر مجلس نمی ماند، براي خودش هر جا که بود روضه می خواند و سـینه مـی زد. همیـشه زیـر لـب نجـوا داشت.
گفتم: " پسر! شاید مردم فکر کنند دیوانه اي! "
گفت: "من حسینم ! عشق من هـم حـسین (علیـه الـسلام ) است! "
🔶 همه اش می گفت:
"من آخر شهید می شوم . "
می خندیدم .
می گفت : "حالا نگاه کن، اگر آخرش شهید نـشدم ! "
بـه مادرش هم این را گفته بود.
🔶 استعداد خوبی داشت، یک بار هم تجدید نیاورد. طرح ساختمانی اش در جشنواره مقـام آورد و سـکّه گرفـت .
براي دانشگاه یک بار که امتحان داد قبول شد، آن هم در شهر خودش، بدون کلاس کنکور. به آینده اش خیلـی امید داشتیم.
🔶 نگاهی به سنگ قبرها کرد و گفت : " می خواهم بدهم سنگ قبـرم را بنویـسند . ورودي امـامزاده عبـداالله (علیـه السلام) بود.
شوخی کردم، اما ... توي حال خودش بود .
گفت: " براي رفتن خیالم راحت است. داشت اسـتغفار مـی کرد. درست، دو روز قبل از شهادتش.
🔶 از راه که رسیدم دیدم ناراحت و افسرده است . هیچ وقت اینطور ندیده بودمش. شروع کردم به حرف زدن. نمـی خواستم چیزي روي دلش سنگینی کند. بغض کرده بود. توي خیابان با چند نفر بحثش شده بود.
می گفـت: " بـر فرض تقلب شده، دیگر چرا به عکس امام (رحمت االله علیه) اهانت می کنید!؟ "
🔶از حمام که در آمد لباسهاي مرتّبی پوشید و نشست سر سفره. گفت: " مادر! روزت مبارك . "
به شوخی گفتم : " ایـن طوري که قبول نیست! "
سرش را پایین انداخت.
گفت: " الان دستم خالی است، اما کار می کنم و... "
از دلش درآوردم، اما ته دل خودم ماند . طاقت شرمندگی اش را نداشتم. چه می دانستم این آخـرین روز دیـدار است.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم