⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
بعد از حمله تروریستی به دانشگاه کابل موبایلی را پیدا کردند که پدری ۱۴۲ بار با فرزندش تماس گرفته و ب
#افبرایندنیا ...
و این داغ مرز نمیشناسد؛
#افغانستانکابلدانشگاه؛
حقوق و علوم سیاسی؛
ساعت یازده صبح ۱۲ آبان ماه؛
#حملهترویستیوگروگانگیری
در دسترس نیست ۱۴۲ تماس؛
و یک پیامی که گیرنده؛
هرگز نتوانست بخواند ...
#جانپدرکجاستی
پدر تمام هستیاش؛
را به دلهره نبود فرزندش نوشت ...
#جانپدرکجاستی
پدر باش مفهوم ۱۴۲ بار تماس؛
و یک پیامک #جانپدرکجاستی
را تا مرز استخوان درک خواهی کرد...
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#جان_پدر_کجاستی؟🖤
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
می آیی و پرانتزهایمان را از «عج» به «ع» خلاصه می کنی و «ع» مخفف عزیز خواهد بود ..
#یاایهاالعزیز
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
حسین ع جان ❤️
چه غریبانه
دلم
میل
تو
دارد
این صبح .....
صلی الله علیک یا اباعبدالله ع ❤️
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸برخیز و سلامے کن
و لبخند بزن
کہ این صبح🌤نشانے
زغم و غصہ ندارد
🌸لبخند خدا در نفس صبح
عیان است
بگذارخدا
دست به قلبت❤️ بگذارد
#سلام_روزتون_شهدایے✋
#شهیدرضا_سنجرانی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📎 کلام شهید
فاطمیون غریب هستند، اینها کسانی هستند که از سرزمین خودشان دورند و اگر اینحا آمده اند، برای دفاع از اعتقاداتشان آمده اند.
🌷شهید حسن ملاغریب🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب " به مجنون گفتم زنده بمان "
شهید #حمید_باکری
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 #به_مجنون_گفتم_زنده_بمان ✨ خاطرات شهید #حمید_باکری قسمت 1⃣2⃣
قسمت های ۲۱ تا ۳۰ کتاب " به مجنون گفتم زنده بمان " خاطرت شهید حمید باکری
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
✨ خاطرات شهید #حمید_باکری
قسمت 1⃣3⃣
من حمید را پیدا نکردم . اما آن جا دلخوش بودم به آمدن ورفتن کسانی که بعد از مدتی خبر می آوردند آن ها هم شهید شده اند. یکی مثل ترابیانی ، که خانه ایی قدیمی داشت با سقف گلی. یک دختر هم داشت . می آمد هر چهار تا بچه های من و ژیلا را بغل می کرد و می بوسید. دختر خودش که بی تابی می کرد
می گفت: "من چطوری می توانم زنده باشم و بچه های همت و باکری را بغل نکنم، باباجان؟"
دعوت مان کرد خانه ی خودشان . رفت وسط زمستان بهترین میوه ها را خرید آورد. به خانمش گفت:
" باید بهترین غذاها را امشب بپزی . من بهترین مهمان های تمام عمرم را دعوت کرده ام ."
حمید سلیمی هم بود. خانمش می گفت گفته:
"من باید بروم به این خانواده سر بزنم و غذاشان را بخورم . یک جوری ست غذاشان."
این محبت البته دو طرفه بود بین مهدی و حمید و دوست هاش.
حمید می گفت: " یک روحانی جوان داشتیم که شهیدشد. مهدی خیلی براش گریه کرد. چون دور از چشم مهدی رفته بود و مهدی بهش گفته بود نرود . "
صفیه خانوم می گفت: " توی اهواز عکس شهدا را چیده بود دورش فقط نگاه شان می کرد. اشک هم بی صدا می ریخت. "
یک بار بهش گفتم: " برای حمید گریه می کنی. گفت نه. فقط حمید نیست . خیلی ها هستند . اسم شان را هم گفت. راست می گفت. خیلی بودند. "
من اصلا حرف زدن بلد نیستم . احساساتی هم نیستم یعنی شعر نمی گویم. ولی گاهی چطور بگویم، این آسیه ام البته می گوید:
«مامانم خیلی خشک است .»
با تمام این حرف ها اگر زبانش را، قلمش را داشتم می گفتم ما همیشه دل مان براشان تنگ ست. من خیلی دلم تنگ می شود. اسم همه شان را ردیف می کنم و به همه شان شکایت می کنم که «چرا یک دعایی در حق ما نکردید که ما هم....»
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
✨ خاطرات شهید #حمید_باکری
قسمت 2⃣3⃣
چه می دانم والا. فقط این را می دانم که ما معلم های خوبی داشتیم ، ولی شاگردهای تنبلی بودیم و درس هامان را خوب یاد نگرفتیم. نه از حمید نه از مهدی. چطور می توانستیم درک کنیم که زیباترین لحظه ی زندگی مهدی وقتی بوده که تفنگ دست گرفته رفته مثل یک بسیجی تیر و ترکش خورده و حتی گم شده. آرزوی همیشگی اش این بود که: « دوست دارم با مردم باشم .»
شاید به خاطر همین حسش بود که به حمید سفارش کرد دست از لجاجت بردارد، باز برگردد سپاه. دل حمید از آن درگیری خیلی چرک بود از سپاه هم آمده بود بیرون و مثل یک بسیجی می رفت سپاه. تا این که مهدی آمد و گفت:
« برو مساله ات را حل کن ! خوب نیست نقل مجلس این و آن بشوی .»
حمید فقط گفت چشم و باز به اسم سپاهی رفت . قشنگ خاطرم هست که باز رفت از سپاه لباس گرفت آمد ارومیه . لباسش را پوشید آمد جلو خواهرهاش رژه رفت. خواهر ها گفتند ادا در نیاورد برود و لباسش را در بیاورد.
گفت: «اگر فاطمه بگوید نپوش نمی پوشمش .»
گفتند: « فاطمه ، بگو لباسش را دربیاورد ! این باز می خواهد....»
حمید آمد ایستاد جلوم و گفت:
«در بیاورم؟»
زل زد توی چشمهام . حس کردم راضی نیست بگویم. حس کردم راهش را انتخاب کرده. حس کردم من نمی توانم جلوش را بگیرم.
حس کردم اگر حرفی بزنم دلش را حتم چرک خواهم کرد.
گفتم: «مبارک باشد، حمیدجان !فقط به شرطی که دل ما را خون نکنی با پوشیدنش دوباره.»
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم