eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
302 دنبال‌کننده
27.5هزار عکس
3.7هزار ویدیو
30 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
💢غیرتمندیِ یک رزمنده‌ی مسیحی روبرت دورانِ خدمت سربازی منتقل شد به جبهه‌ی غرب، و روزهای آخرِ سـربازی‌اش رو توی منطقه‌ی عملیاتی میمک گذراند. فرمانده بهش گفت: چند روز بیشتر به پایانِ خدمتت باقی نمونده، لازم نیست اینجا بمونی و می‌تونی به پشتِ خـط برگردی. اما روبرت قبول نکرد و گفت: تا آخرین روزی که اینجا هستم این اسلحه مال من است و نمی‌گذارم تپه به دستِ دشمن بیفتد ، من تا آخرین قطره‌ی خونم با بعثی‌های عراقی می‌جنگم ... همین‌کار رو هم‌کرد و بالاخره شهید شد... خاطره‌ای از زندگی مسیحی 🌷 📚منبع: کتاب گل مریم ❣❣❣❣❣
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
‍ زندگینامه‌ی 🥀 🥀 🔸تولد سال ۱۳۳۲ در یک خانواده مذهبی در شهرستان شوشتر به دنیا آمد. دوران دبستان، راهنمایی و دبیرستان را با موفقیت در این شهر پشت‌سر گذاشت. ابراهیم از هوش و ذکاوت بالایی بر خوردار بود. به عهد خود وفا داشت و گفتارش صادقانه بود. 🔸ورزشکار و هنرمند به ورزش علاقمند بود و از بهترین فوتبالیست های شوشتر به شمار می رفت. با اینکه ورزشکار بود اما از ذوق هنری هم بر خوردار بود و در دوره‌ی دبیرستان در خط نستعلیق در خوزستان اول شد. او ورزش و هنر را پلی برای رسیدن به کمال می‌دانست و اینها را وسیله‌ای برای قرب الهی می‌دید. 🔸ورود به دانشگاه ابراهیم به ورزش و هنر علاقمند بود ولی این مسائل او را از تحصیل علم باز نداشت و بلافاصله پس از اخذ دیپلم در آزمون سراسری شرکت کرد و در رشته روانشناسی در دانشگاه اصفهان قبول شد. او در سال ۱۳۵۵ موفق به اخذ لیسانس گردید. ابراهیم مدت‌ها بود به دنبال گمشده.اش می.گشت، به قول خودش در یک تکان به فطرت اولیه‌اش بر گشت. شروع این تحول همزمان بود با تحصیلات دانشگاهی. مبارزات مردم بر علیه حکومت شاه که شدت گرفت، اورا در خط انقلاب اسلامی قرار داد و پیرو صادق امام خمینی (ره) کرد. 🔸مبارزات انقلاب بعد از این او تمام نیرو و توانش را در راه اعتلای انقلاب به کار گرفت و در هر کجا که نیاز بود انجام وظیفه کرد. در دوران مبارزات انقلاب در مساجد شوشتر با جوانانی که در شهر شوشتر برعلیه حکومت خودکامه‌ی پهلوی مبارزه می‌کردند، همکاری نزدیک داشت. او در تصرف شهربانی و پاسگاه ژاندارمری حکومت شاه در شوشتر فعالیت چشمگیری داشت. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی هم در بر پایی امنیّت شهر ایفای نقش نمود و پس از تثبیت انقلاب به فعالیّت های مذهبی و سیاسی پرداخت. 🔸تدریس در مناطق محروم با اهمیتی که به تربیت اسلامی نسل انقلاب احساس می کرد، به استخدام آموزش و پرورش شهرستان شوشتر در آمد و در روستاهای محروم مشغول تدریس شد. در سال ۱۳۵۹ ازدواج کرد که حاصل این ازدواج پسری به نام محسن است. 🔸 حضور در جبهه با شروع جنگ تحمیلی به جبهه اعزام شد و در جبهه سوسنگرد مجروح شد. او بعد از مداوا دوباره به جبهه رفت. به این گفته‌ی امام علی (ع) اعتقاد داشت که: « جهاد دری است از درهای بهشت است. » ابراهیم یکی از بزرگترین شکارچیان تانک دشمن در طول جنگ است. او با نفوذ به یگان‌های زرهی دشمن تعداد زیادی از تانک‌ها و خودروهای نظامی دشمن را منهدم کرد. ابراهیم پس از دوسال مجاهدت و جنگ در راه دفاع از ایران اسلامی، سر انجام در تاریخ ۰۷/ ۵/ ۱۳۶۱ در عملیات رمضان به شهادت رسید. روحش شاد. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
ᨗߋߺߊ ܢߺ࡙د ه ܟߺܟ᳝ߺߊ ܝߺ̣‌‌‌ !!! ࡏަــفت :ایٰٖن هـمـه حـجـابـــــ مـیـ‍ڪ‍ن‍ـ‍ی‍ـد ‍‍فا ‍ید‍ ‍ش ‍چ‍ی‍‍ه؟ ‍گ‍‍ف‍ـ‍ت‍ـ‍م‍ــ: ‍‍ ‍فـوایـدشـ خ‍ ‍ی‍ ‍ل‍ ‍ی ز ی‍ ‍ا د ه اگه بخوام خلاصه بگم میشه: ..........
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عاشق که شدی خطا نباید بکنی حتی به خودت جفا نباید بکنی حالا که شدی چشم ‌به ‌راه مهدی جز بر فرجش دعا نباید بکنی. اللهم عجل لولیک الفرج صبحت بخیر آقا🌸🍃 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
پیرمردی وسط روضه مـا گــفــت من نگفتم ولی مــرا هـــم بـخـــشــیـد السلام علیک یا اباعبدالله الحسین 🤚 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
سلام بر شهیدان من مطمئن هستم چشمی که به نگاه حرام عادت کند،خیلی چیزها رو از دست میدهد، چشم گنهکار لایق شــهادت نیست. محمدهادی_ذوالفقاری شادی روحش صلوات @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💌بخشی از شهید مدافع حرم منش مردم عزیز ایران اسلامی شمارا به اطاعت از ولی فقیه زمان ، عزیز سفارش میکنم @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب . خاطرات شهید خوش‌لفظ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 6⃣1⃣ فصل دوم پایگاه راه خون خبرها نگران کننده ای از مرزها می‌رسید. شهرهای مرزی از شمال غرب تا غرب تا جنوب صحنه درگیری مردم بی دفاع و نیروهای محدود نظامی ما با ارتش مجهز بعث عراق بود. ثِقل جنگ در جنوب به ویژه در خرمشهر و آبادان بود. این را می‌شد از خبرهای مکرر رادیو به خوبی فهمید‌. یعنی همان شهرهایی که خاطرات سفرهای هرساله من در کودکی به همراه خانواده‌ام، سرشار از شیرینی آن بود. شهرهای مرزی یکی پس از دیگری به دست دشمن می افتاد و با سقوط خرمشهر، فامیل خرمشهری ما به تهران هجرت کردند. آن ها و بسیاری از مردم مرزنشین، خانه و کاشانه خود را رها می کردند و به شهرهای امن تر می‌آمدند. خانواده آقای ناظری - فامیل خرمشهری ما - وقتی از جنایت‌های عراقی ها در خرمشهر می‌گفتند فکر رفتن به جبهه به سرم زد. سنم کم بود، اما روانه بسیج شدم. مسئول اعزام نیرو وقتی شناسنامه‌ام را دید، قد و قامتم را برانداز کرد و خندید و گفت: « پسرم، جنگ به این زودی تمام نمی‌شود. فعلا برو درست را بخوان و حداقل دو سال دیگر بیا. » دل من با جنگ بود. تنها که می‌شدم به شناسنامه لعنتی خیره می‌ماندم و از این سن کم، لجم می گرفت. دنبال راهی برای دستکاری شناسنامه بودم، اما فکرم به جایی نمی‌رسید. وقتی به مدرسه می‌رفتم، می دیدم جبهه دیگری در شهرهای پشت جبهه، باز شده است. جبهه‌ای متشکل از ائتلاف و هماهنگی ده‌ها حزب و گروه وابسته به شرق و غرب از گروهک های کمونیستی تا سازمان التقاطی منافقین و حزب‌هایی که یک شَبه مثل قارچ روییده بودند و با اعلامیه و پوستر و روزنامه در نقطه نقطه مدرسه و شهر اعلام موجودیت می کردند. دم غروب که می‌شد، پاتوق من خیابان بوعلی همدان، مقابل فروشگاه کفش ملی بود، یعنی همان مکانی که از ازدحام، حضور انواع گروه ها، پیاده رو و حتی خیابان بسته می شد‌‌. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 7⃣1⃣ در آن آشفته بازار بحث و جدل‌های خیابانی به پیشنهاد بچه‌های مسجد محل، من لب خیابان، کتاب می‌فروختم. بیشتر کتاب‌های مطهری و شریعتی را. دور تا دور من کف خیابان پر بود از کتاب. کتاب فروشی با آرم های رنگارنگ و پرجذبه که به وسیله دختران و پسران دانش آموز و دانشجو عرضه می شد.¹ اوایل محیط آرام بود، اما کم کم به کشمکش و مجادله رسید. قدرت مناظره و بحث نداشتم. به تعبیر آن روزها از " ایدئولوگ‌ها " نبودم، اما در دلم چراغی روشن بود که سیاهی مسیر آن‌ها را به خوبی نشان می داد. کار که از مباحثه و جدل می گذشت دعوا و یقه گیری شروع می شد. اینجا دیگر کم نمی آوردم. به محض اینکه با پا، کتاب‌هایم را به هم می ریختند، بهانه به دستم می آمد و گلاویز می شدم. گاه می زدم و کمتر می خوردم و گاهی دعوا به نزاع های دسته جمعی می انجامید که از پلیس هم کاری بر نمی آمد. شب ها که به خانه می رفتم، مادرم با صورت کبود و کتک خورده ام رو به رو می شد. ناراحت و دل گرفته نصیحتم می کرد: « از تو بزرگترها زیر مشت و لگد این از خدا بی خبرها له می شوند. تو یک الف بچه شدی یک طرف دعوا؟! تا دیروز که سرت درد می کرد برای دعوا در کوچه و محل، حالا هم که بساط می زنی و مقابل ضد انقلاب سینه سپر می کنی. پس کی درس می خوانی؟! » مادرم این گلایه ها را می کرد و به گریه می‌افتاد و من هم دلم می‌گرفت. اما با وجود جنگ در مرزها و توطئه گروهک ها در شهرها برای درس خواندن کاملا بی انگیزه بودم. دوباره سروقت شناسنامه رفتم. فکری به کله ام خطور کرد که اصلا شناسنامه و تاریخ تولد را جوری خیس کنم که روز و ماه و سال در آن گم شود. چند قطره آب روی محل تولد و تاریخ تولد چکاندم. وقتی آب روی شناسنامه افتاد، جوهر کاتب، تمام بالا و پایین شناسنامه ام را گرفت. ناشی گری کار دستم داد، اما پروا نکردم و گفتم شانسم را امتحان کنم. ---------------------------------------------------------- ۱. بیشتر کتاب ها متعلق به احزاب مارکسیستی بودند، مثل سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران، سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر، حزب توده ایران، یا مربوط به گروهک التقاطی موسوم به مجاهدین خلق ایران. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 8⃣1⃣ رفتم پیش مسئول آموزش نیروهای بسیجی¹ که نامش "حسن مرادیان"² بود. وقتی شناسنامه مرا دید، درست مثل آن مسئول اعزام قبلی، خنده اش گرفت. فراموش نمی کنم وقتی می‌خندید یکی از دندان های وسطی او که افتاده بود هویدا می‌شد. از خنده او من هم خنده‌ام گرفت. ابرو بالا انداخت و گفت: « پسر جان، ما خودمان اوستای این کارهاییم. چشممان از این دست‌کاری‌ها پر شده، اما این فقره خیلی ناشیانه دست‌ کاری شده است. این جور می‌خواهی شناسنامه عراقی ها را باطل کنی؟ » بی پاسخ و درمانده بودم. نمی‌دانم شاید او به زیرکی فهمیده بود که در آرزوی رفتن به جبهه می سوزم و لذا به من فرصتی برای امتحان داد. - « اشکال ندارد. اسم تو را در لیست نیروهای آموزشی برای جبهه می‌نویسم، اما برای رفتن به جبهه هیچ قولی نمی‌دهم تا بعد.. » هم شاد شدم و هم غمگین، اما این وضعیت بهتر از شرایط قبل و ناامیدی مطلق بود. آموزش در پادگانی در کوه‌پایه همدان، به نام پادگان قدس، شروع شد. پنجاه نفر بودیم که من کم سن ترین نیروی آموزشی بودم. از همان ابتدا عزم خود را جزم کردم که هیچ گاه کم نیاورم و برای جلب نظر آقای مرادیان از هر بخش از آموزش، سربلند بیرون بیایم. ---------------------------------------------------- ۱. در سال ۱۳۵۹ - ۱۳۶۰ عمده نیروهای اعزامی استان همدان به جبهه ها از جوانان کادر سپاه بودند که به جبهه سر پل ذهاب می رفتند. آن موقع بسیج همدان فعالیت آموزشی خود را برای تامین نیروی بسیجی به دو جبهه مهران و مریوان آغاز کرده بود. ۲. سردار شهید حسن مرادیان از پاسداران گمنام و مربیان برجسته و موثر در آموزش بسیجیان بود که در شامگاه ۱۱ شهریور ماه ۱۳۶۰ روی قله قراویز در سر پل ذهاب شهید شد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 9⃣1⃣ آموزش‌هایی که از رزم شبانه و تیراندازی و اسلحه شناسی و رزم انفرادی و تن به تن شروع می شد و نمک آن، کلاس های عقیدتی و مباحث سیاسی بود. شب هنگام، که آموزش های روزانه تمام می شد، مثل مرده روی تخت آسایشگاه می افتادم. همان شب‌ها نیز تا پاسی از شب یا باید نگهبانی می‌دادیم یا منتظر می‌ماندیم تا رزم شبانه دوباره تکرار شود. آنجا بود که می‌دیدم نیمه شب‌ها عده‌ای تا قبل از اذان صبح، نماز شب می‌خوانند. همان جا فهمیدم که برای رزم، سرمایه‌ای فراتر از توانایی های جسمی و فنون نظامی لازم است. ایام آموزش بود که مربیان آموزشی همه را در محوطه بیرون آسایشگاه به خط کردند. حسن مرادیان جلو آمد و با استادی تمام، شروع به شلیک گلوله به شکل تک تیر از کنار و پهلوی بچه ها کرد. با بقیه کاری ندارم، اما من برای اثبات آمادگی‌ام و رفتن به جبهه قدم از قدم برنداشتم. سر جایم ایستادم؛ انگار به زمین دوخته شده بودم. مرادیان رگباری کنار پاهایم گرفت و من خندیدم و او هم خندید. شاید هر دو با یاد آن خنده‌ی توأمان افتادیم که در آن روز آشنایی با دیدن شناسنامه ام اتفاق افتاده بود. او خطاب به بچه هایی که به خاطر ترس از تک تیرهای او، دور و بر ساختمان و پشت درختان پنهان شده بودند، فریاد زد: « بچه ها، برای سلامتی این بزرگ مرد کوچک صلوات. » و همه یکصدا صلوات فرستادند. دوره آموزشی ده روزه بود که یکی از سپاه آمد و به آقای مراد گفت: « از جبهه مریوان، نیروی کمکی خواسته اند. » این خبر شاید بهترین خبری بود که تا آن روز شنیده بودم. از شادی آرام و قرار نداشتم. به دلم افتاده بود که با این سماجت من در آموزش و اعلام نیاز جبهه، نظر آقای مرادیان جلب شده که من نیز از نیروهای اعزامی باشم که توفیق یار شد و آقای مرادیان گفت: « تا ظهر فرصت دارید با خانواده هایتان خداحافظی کنید. همه شما به جبهه مریوان اعزام می شوید. » و پیش من آمد و گفت: « آقا جمشید. شما هم جزء نیروهای اعزامی هستند ولی به یک شرط. » گفتم: « چه شرطی؟ » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 0⃣2⃣ - « رضایت نامه از والدين. » + « پدرم راننده است. اینجا نیست. » - « از مادرت رضایت نامه و امضا بگیر. » گفتم: « چشم. » وقتی به خانه رسیدم مادرم داشت قرآن می خواند. سرزده وارد شدم و شتاب زده گفتم: « مامان جان، رضایت می خواهم. رضایت نامه برای جبهه. » مادرم ابتدا ابرو بالا انداخت. ولی شاید به سبب زمینه های اعتقادی و انقلابی‌ای که داشت خیلی زود موافقت کرد. شاید هم می خواست برای مدتی از محیط درگیری های کوچه و محل دور بشوم. قرآن کوچکی به من داد و گفت: « از قرآن در هر کاری کمک بخواه. مواظب خودت باش. به بزرگترها گوش کن. دنبال بازیگوشی و رفیق بازی نباش و نامه هم حتما بنویس. » کاغذ و قلم آورد. رضایت نامه را من نوشتم و او امضا کرد. صورتش را غرق در بوسه کردم. از دیگر برادران و خواهرانم خداحافظی کردم و راهی اعزام نیرو شدم. در اعزام نیرو، پسرخاله‌ام، سعید سلواتی، و یکی از بچه های محل را دیدم. خیلی خوشحال شدم، اما زود به یاد آوردم که مادرم گفته است دنبال رفيق و رفیق بازی نباش. قبل از سوار شدن به اتوبوس جلوی اسلحه خانه به صف شدیم و یک دست لباس پلنگی تازه، یک قبضه کلاش، دو نارنجک، و یک جنت پوتین تازه و واكس نخورده گرفتم. پوتین ها به پایم گشاد بود و آزارم می‌داد اما صدایم درنیامد. قدم هم کمی از اسلحه بلندتر بود. سوار اتوبوس شدیم. وقتی به کرمانشاه رسیدیم سر و کله یک سواری مدل بالا - بی ام و - پیدا شد و همان تنها بچه محل از جمع ما کم شد. پدرش با توپ و تشر او را به همدان برگرداند. _________________________ ۱. ایشان از یک خانواده مذهبی و بسیار متمکن بود. ظاهرا پدرش با آمدن او به جبهه موافق نبود و به محض رسیدن ما به کرمانشاه او را برگرداند. اما اراده مصمم وايمان قوی، او را دوباره به جبهه کشاند. او در سال ۱۳۶۱ در عملیات ثارالله در قصرشیرین شهید شد. از ذكر نام او به دلیل حرمت خانواده، به ویژه پدر بزرگوارش، پرهیز می کنم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 1⃣2⃣ از آنجا همه‌ی ما را داخل چند ماشین خاور اتاق‌دار کردند. ماشین‌ها کانکس‌های سربسته‌ای داشت که بوی بد داخل آن داد می زد که اینها کانکس حمل مرغ بوده‌اند. علت استفاده از این ماشین‌ها را نفهمیدم. ۲۵ نفر بودیم داخل یک اتاقک بدبو و هوای گرم و دم کرده و عرق تن بچه ها با بوی بد مرغ به گونه‌ای قاتی شده بود که عده‌ای همان ابتدا عق می زدند. اما باید تحمل می‌کردیم. چشممان به دریچه‌ی نیمه باز سقف کانکس بود که حرکت سریع ابرها را نشان می داد و بوی مشمئزکننده داخل اتاقک بسته را تخلیه می کرد. حس پنهانی به من می‌گفت تحمل این شرایط عذاب آور به دلیل ناامن بودن مسیر و دور ماندن از چشم گروه های ضد انقلابی است که در چپ و راست جاده و در میان شیار کوه ها در کمین ما نشسته اند. ماشین حمل مرغ، پوشش خوبی برای دور ماندن از چشم های شیطانی آنها بود. بعد از دو ساعت به سنندج رسیدیم. تمام بدنمان بوی مرغ می داد. به محض باز شدن در، انگار وارد بهشت شده بودیم. سنندج جبهه‌ی مستقیم در جنگ نبود، اما حس و حال جبهه را داشت. آنجا هم از توطئه های گروهک های چپ و مارکسیست‌های وابسته به شرق در امان نبود. با این حال، دو روز انتظار برای باز شدن جاده‌ی سنندج - مریوان خستگی راه را از تنمان بیرون کرد. حزب کومله و دموکرات جاده خاکی سنندج - مریوان را در چند نقطه بسته بود و ما باید منتظر می ماندیم که نیروهای پیشرو جاده را پاکسازی کنند. حَسَب شنیده‌ها، باید هلیکوپترهای هوانیروز به کمک رزمندگان درگیر در جاده می‌رفتند تا کار گروهی‌ها یکسره شود. روز سوم، نیروهای مسئول در پادگان سنندج گفتند: « نیروهای اعزامی به مریوان، سریع سوار اتوبوس شوند. » و این خبر یعنی پاکسازی جاده ها. معطل نکردیم و خیلی فرز و چابک همه، سوار اتوبوس شدیم و با گذشتن از جاده شاهد آثار و بقایای درگیری در مسیر سنندج - مریوان بودیم. در اواسط راه از دوردست ها صدای رگبارهای پیاپی می آمد. معلوم بود که ضد انقلاب از جاده عقب رانده شده و به کوه ها و ارتفاعات دورتر گریخته است. ______________________________ ١. این دو حزب مارکسیستی علاوه بر فعالیت در شاخه های سیاسی در بخش نظامی در استان‌های کردستان و آذربایجان غربی از اولین روزهای پیروزی انقلاب فعال بودند و با تسخیر و غارت بعضی از پادگان ها و همکاری با حزب بعث عراق، زمينه هجوم سراسری دشمن را فراهم آوردند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 2⃣2⃣ وقتی به مریوان رسیدیم احساس یک رزمنده آماده به کار را داشتم که به آرزوی خود رسیده است. آنجا برای من آغاز یک راه طولانی بود. از هر حیث، خود را مهیای شهادت می‌دیدم. وقتی در سپاه مریوان مستقر شدیم، مجال یافتم سریع زیر یک دوش سیار در محوطه‌ی سپاه بروم و غسل شهادت بکنم. بهار ۱۳۶۰ از راه رسیده بود، اما سرما و انبوه برف زمستانی مجال نفس کشیدن به زمین را نمی‌داد. در محوطه‌ی سپاه مریوان دو ماشین حامل مهمات آوردند و از ما پنجاه نفر خواستند که مهمات‌ها را خالی کنیم. آنجا من دنبال ثواب بودم. این را حسن مرادیان در دوران آموزش گفته بود که جبهه جای ثواب جمع کردن است. با همان حس پاک و بی‌تکلف - که الان به احساس زلال آن روزها غبطه می‌خورم - شروع کردم به پایین آوردن جعبه‌های مهمات. جعبه‌ها سنگین بودند. از سر کنجکاوی یکی از آنها را باز کردم. گلوله خمپاره ۱۲۰ میلی متری به نظر می رسید. وزن هر گلوله بیش از ۲۵ کیلوگرم بود. طی یک ساعت، مهمات را خالی کردیم. منتظر فرمان بعدی بودیم که کسی گفت: « نیروهای اعزامی از همدان که با کانکس حمل مرغ آمده اند در محوطه به خط شوند. » اسم مرغ و کانکس که آمد دماغم از آن بوی بد پر شد. از آن موقع اسم جمع ما شد: «‌ واحد کانکس مرغ » همان فرد که این اسم بامسمای واحد کانکس مرغ را روی ما گذاشته بود اسمش ناهیدی بود. باز هم شیطنتم گل کرد. خنده معنی داری کردم و به بغل دستی ام گفتم: « ناهید که اسم خانمه.. » او جوانی خوش سیما بود و تا حدی لاغراندام که با لهجه تهرانی زیباحرف می زد: « بچه ها، همه شما به جبهه دزلی¹ می روید، اما کار و وظیفه‌ی هرکسی متناسب با توان و تجربه او خواهد بود. » ناهیدی نگاهی به جمع انداخت و من تعجب کردم که او با یک نگاه چگونه می خواهد آدم ها را با این همه تنوع در سن و سال و سواد از هم تفکیک کند. همه جور تیپ و قیافه در «واحد کانکس مرغ» داشتیم از بچه‌های نازپرورده‌ای که جنگ را در تلویزیون دیده بودند و خوششان آمده بود که به جبهه بیایند تا دانش آموزانی که مشق و کتابشان را داخل کانکس مرغ جا گذاشتند و یک آدم میانسال سبیل کلفت که از گردن تا پشتش خالکوبی داشت و من را یاد لات های محله خودمان می انداخت ولی عجیب ساکت و بی حرف بود.² عده ای هم معلوم بود که تیپ دانشجو و دانشگاهی بودند و چندان با ما کم سن و سال‌ها دم‌خور نبودند. در میان آنها پسر خاله‌ام، سعید، از همین طیف دانشجویان قبل از انقلاب بود. چند نفری هم کشاورز و روستایی بودند که میشد حس و حالشان را از لهجه غلیظ ترکی - فارسی و پوست ضخیم و ترک خورده دست‌هایشان شناخت. _______________________________ ۱. نام روستایی بزرگ در نزدیکی مریوان که ارتفاعات پیرامون آن جبهه ای را به همین نام تشکیل داده بود. ۲. اسمش را فراموش کرده ام. وقتی می خواست وضو بگیرد عذاب می‌کشید که مبادا هنرنمایی خال‌کوب روی دست و بازویش عیان شود. لذا دور از چشم بقیه وضو می‌گرفت. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 3⃣2⃣ پیرمردهای گروه هم جماعت عجیبی بودند. معلوم بود که آقای ناهیدی آنها را راهی تدارکات می‌کند. در همان اتوبوس که از سنندج می آمدیم، دغدغه آنها سیگار بود که همان جا میان اتوبوس یکی از پیرمردها چای را لای کاغذ پیچید و اسباب دود و دم خودش را فراهم کرد. اما از همه عجیب تر قیافه غلط انداز یک آدم کت و شلواری سفید و اتوکشیده¹ بود که دورتر از بقیه با یک ساک در محوطه سپاه مریوان ایستاده بود. انگار به پیک نیک آمده است. سیمای ظاهری اش داد می زد که اهل رزم نیست، اما ما غلط می‌پنداشتیم. بالاخره، ناهیدی بعد از کلی وراندازی قد و قامت ما و چند سؤال درگوشی از چند نفر، ما را به چند گروه تقسیم کرد. عمده نیروها باید در خط پدافندی دزلی بالای قله ها به مقابله با نیروهای عراقی می پرداختند. پیرمردها باید در همان سپاه مریوان و در عقبه خط‌مقدم، کار تدارکاتی می‌کردند. چند نفر برای رانندگی انتخاب شدند. به من که رسید پرسید: « کلاس چندی پسر؟ » گفتم: « سوم راهنمایی. » گفت: « حتما ریاضیت خوبه؟ » سری به علامت مثبت تکان دادم، اما خودم می‌دانستم ریاضی‌ام افتضاح است. گفت: « تو را با خودم می برم برای آموزش خمپاره و دیده بانی. »² نیروها که تقسیم شدند یک آن دلم گرفت. سعید، پسرخاله ام، و یکی دو آشنای دیگر به جای دیگری رفتند و من ماندم و آقای ناهیدی که مرا سوار تویوتای جنگی خودش کرد. به سمت خط حرکت کردیم. جاده از دل کوه و کمر می‌گذشت و از مریوان به سمت مرز عراق می‌رفت. ارتفاعات سر به فلک کشیده، هنوز مملو از برف زمستانی بودند و گاه و بیگاه انفجار گلوله توپ و خمپاره دایره‌ای از دود سیاه را بر تن برف‌ها می‌نشاند. غرش سقوط سنگ‌ها از بالای کوه به سمت جاده، ترس و دلهره را صدچندان می‌کرد. ناهیدی گرم رانندگی خودش بود و حرف نمی‌زد، اما من یک دنیا سوال داشتم. بالاخره، سر صحبت را باز کردم: « برادر ناهیدی، اسم اینجایی که می رویم چی است؟ » با خنده گفت: «پایگاه راه خون.» از خندیدن او و این اسم عجیب و نامأنوس به این فکر افتادم که مرا دست انداخته و سر به سرم می گذارد. برای اینکه بفهمانم چندان آدم ساده و ملنگی نیستم به کنایه گفتم: « ما توی همدان پایگاه انتقال خون داریم، آنجا یک اداره است که مردم به آدم های نیازمند خون اهدا می کنند. نکند این پایگاه هم یکی از شعبات آن باشد؟! » با جدّیت گفت: « شاید! » ______________________________ ۱. بعد فهمیدم که او یک فرد تحصیل کرده است که از امریکا آمده و خودش را به جبهه رسانده و است و مزد این هجرت غریبانه را در سال ۱۳۶۰ در همان جبهه مریوان با شهادت گرفت. متأسفانه نام او را نیز فراموش کرده‌ام. ۲. شهید علیرضا ناهیدی را باید مؤسس واحد ادوات در سازمان رزم نیروهای تهرانی دانست. او فرمانده تیپ ذوالفقار - تیپ ادوات - از لشکر ۲۷ محمد رسول الله بود. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 4⃣2⃣ شک و تردیدم از اینکه دستم انداخته بیشتر شد، اما حیا کردم که حرف نامربوطی بزنم. باز به کنایه گفتم: « جا قحط بود که مسئولان اداره انتقال خون، این جاده را برای اهدای خون انتخاب کرده اند؟! » این دفعه خندید و بلندتر از قبل و با لحن معنی داری گفت: « آری برادرم. اینجا هم جایی برای اهدای خون است، اما نه از آن اداره هایی که شما می گویی. این راه، این جاده، این مسیر، مسیر راه خون است و بی دلیل این نام برای این جاده انتخاب نشده است. بعدها می فهمی که مسیر این کوه‌ها با لودر و بلدوزر باز نشده، بلکه با خون باز شده است. شاید سر هر پیچ و کمرکش کوه ما چند شهید داده‌ایم و این جاده‌ی خونین به خط مقدمی می‌رسد که بچه ها آنجا را پایگاه راه خون نامیده اند. » از شک و تردیدم شرمنده شده بودم. او تعریف می‌کرد و من لذت می بردم. لذتی آکنده از حسرت و حسرتی سرشار از شرمندگی، و بیشتر به روحیه‌ی بالای آقای ناهیدی غبطه می خوردم. به نزدیکی خط که رسیدیم از حجم برف‌ها کم شد و سرخی چشم نواز لاله‌های بهاری که از دل خاک بالا آمده بودند نگاهمان را به سمت خود کشید. همان جا یک دکل مخابراتی بود که عراقی ها برای ساقط کردن آن مهمات زیادی مصرف می‌کردند، اما دکل همچنان کشیده و بلند ایستاده بود. یک تویوتا از خط مقدم آمد. پشت آن پیکر یک شهید بود که کاملاً سر نداشت. با آن قد و قامت شاید هم سن من بود. راننده که دوستش بود با گریه می گفت: « علی جان، شهادتت مبارک. » نمی دانم چرا، اما خودم را در کالبد آن شهید می‌دیدم. شاید به خاطر شباهت ظاهری و سن و سالش و اینکه او نیز مثل من یک بسیجی داوطلب است، اما نام او علی بود و نام من جمشید. ماشین که به سمت عقب می رفت، نگاه من، همچنان به پیکرشهید خیره مانده بود. خلوتی پیدا کردم و اولین وصیت نامه‌ام را نوشتم. خطم چندان خوب نبود و اصلاً نمی‎دانستم چه باید بنویسیم. فقط حس دیدن آن شهید مرا به نوشتن وصیت نامه ترغیب کرده بود. کتابی همراهم بود که با خود به جبهه آورده بودم. داخل آن وصیت نامه‌ی یک شهید نوشته شده بود. من هم وصیت نامه‌ام را بی هیچ کم و کاستی از روی آن نوشتم. وقت نماز مغرب و عشا شد. کنار دکل مخابراتی یک سنگر اجتماعی بزرگ بود که حکم مسجد داشت. روحانی جوانی بین دو نماز از مناقب حضرت علی علیه‌السلام گفت و از رسالت شیعه بودن. و من بعد از دیدن آن شهید که نامش علی بود و سخنان این روحانی در فضایل علی علیه السلام همه چیز را مرتب با خودم، وظیفه‎ام، و رسالتم تفسیر کردم. از اسم جمشید از کودکی بیزار بودم. بعد از نماز عشا، گوشه ای نشستم و این بار خطاب به خانواده ام نامه ای نوشتم¹ با این مضمون: « با سلام خدمت پدر و مادر مهربان و عزیزتر از جانم، حال من خوب است و اینجا امن و امان، اما یک نگرانی دارم. از این پس نام من جمشید نیست. اسم من علی است؛ علی خوش لفظ. این را به همه‌ی فامیل و قوم و خویش و دوستان بگویید. اگر کسی مرا جمشید صدا بزند، با او قهر خواهم کرد. به امید پیروزی رزمندگان اسلام در سراسر جبهه ها بر کفر جهانی. علی خوش لفظ ____________________________ ۱. این نامه را قبل از ارسال به همدان دو سه بار خواندم. مادرم هنوز این نامه را دارد. دل نوشته ای است سرشار از سادگی و صفا و معرفت و صداقت و خالی از هر گونه غل و غش. هنوز به آن روزها غبطه می خوردم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 5⃣2⃣ کمی پایین‌تر از آن ارتفاع، تپه کوچکی بود که یک خمپاره با چند خدمه آنجا مستقر بودند. ظاهراً من باید آنجا کار می کردم. خمپاره از نوع کُره‌ای بود و شاید سهمی از همان مهماتی که ما قبلاً خالی کرده بودیم در اختیار این قبضه قرار می گرفت. کار با خمپاره کار ساده‌ای نبود. استعداد ریاضی که ناهیدی می خواست اینجا به کار می آمد. من خودم می‌دانستم که این کاره نیستم، لذا در آغاز، با باز کردن جعبه‌ی خمپاره، پاک کردن گریس، یا بستن خرج خمپاره¹ خودم را مشغول می‌کردم. کم‌کم با همان قدکوتاه، گلوله‌های خمپاره را، گلوله‌های سنگین را داخل لوله می انداختم و سعی می‌کردم موقع پرتاب گوشم را هم نگیرم و این را تمرینی برای نترسیدن از سر و صدای انفجار می دانستم. یک روز به محض خارج شدن خمپاره از لوله، شعله‌ی ناشی از سوختن خرج پرتاب خمپاره در دهانه‌ی لوله، تمام صورتم را گرفت و موهای سرم برای یک لحظه مثل پنبه مقابل آتش، گُر گرفت و سوخت. با داد و فریاد به سمت آب می دویدم و خدمه‌های خمپاره هم که هیچ چیز جز خاک دم دستشان نبود و خاک بر سر و صورتم می‌ریختند. عصر همان روز ناهیدی برای سرکشی، پای قبضه‌ی خمپاره آمد. وقتی ابروهای کز خورده و موهای سوخته‎ام را دید به کنایه گفت: « معلومه که پیشرفت خوبی داشتی. حالا نوبت آموزش دیده‎بانی است. فردا بیا دیدگاه روی قلّه. » صبح علی الطلوع خودم را به قله رساندم. احساس خوبی داشتم. از آنجا می توانستم موقعیت عراقی ها اعم از سنگرهای انفرادی و رفت و آمدها با خودرو و پیاده را دید بزنم و با همان خمپاره روی آن ها اجرای آتش کنم. دیدگاه مشرف به شهر طویله‌ی عراق در استان سلیمانیه بود. ______________________________ ۱. خمپاره گلوله ای است که به سه اندازه‌ی 60، 81 و 120 میلی‎متری تقسیم می شود که به همین نسبت وزن آن از 2 تا 25 کیلو افزایش می یابد. البته عراقی‌ها در اواسط جنگ از خمپاره 160 میلی متری هم استفاده می کردند. هر خمپاره از اجزایی به نام ماسوره، بدنه، پره یا دنباله، مسافت 2 تا 7 کیلومتری اهداف را زیر آتش می گیرد. ماسوره‌ی خمپاره به دو نوع زمانی و جنگی تقسیم می شود که خمپاره‌ی جنگی بعد از فرود روی زمین منفجر و خمپاره‌ی زمانی در آسمان منفجر می‌شود. خمپاره های منوّر ـ روشن کننده ـ نوعی از خمپاره یا ماسوره زمانی‌اند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ ⛔️ شبهه انقلاب ایران را شوروی برپا کرد و بعد هم سرویس اطلاعاتی ش خامنه‌ای را به قدرت رساند!!! ❇️ پاسخ ⭕️ پیش از هرچیز باید دانست که جریانی در فضای مجازی فعال است تا ذهن ملت را از دشمنی های آمریکا و انگلیس منحرف کنند. برای این منظور لازم است یک دشمن بدلی مطرح کنند و چه گزینه ای بهتر از روسیه برای این هدف! هرچند شبهه فوق چنان رسوا است که نیازی به پاسخ ندارد، اما با این حال ذکر چند نکته بی‌راه نیست. 1⃣ اگر شوروی چنین قدرتی داشت که در ایران انقلابی برپا کند و رژیم مستقر را ساقط کند، طبیعی آن است که نزدیکترین تفکر فعال در ایران یعنی حزب توده یا لااقل گروهی مسلمان با تفکرات مارکسیستی یعنی مجاهدین خلق (سازمان منافقین) را به قدرت برساند، در حالیکه پس از انقلاب، این تفکرات هیچ سهمی از قدرت بدست نیاوردند.❗️ 2⃣ همچنین به قول معروف که می‌گوید: «اگر موز قوت داشت کمر خود را راست می‌کرد»، سرویس اطلاعاتی شوروی اگر توانی داشت، به جای به قدرت رساندن مقام معظم رهبری، مانع از فروپاشی این کشور در حدود یک سال پس از رهبری حضرت آیت الله خامنه ای می‌شد. 3⃣ اگر سازمان اطلاعاتی شوروی در رهبری جریان انقلاب دخالت داشت، یا آنطور که ادعا می‌شود مقام معظم رهبری در دانشگاه‌های روسیه تعلیم دیده، در اسناد ساواک منعکس می‌شد. درحالیکه در این خصوص حتی یک برگ سند هم وجود ندارد. همچنین در سایتهای افشاگری همچون «ویکی لیکس» باید به مطالبی برخورد می کردیم، در حالیکه چنین نیست. 4⃣ از مسلمات تاریخی کمک‌های فراوان شوروی به رژیم بعث عراق در طول جنگ تحمیلی است به نحوی که حدود ۸۵٪ تجهیزات مورد استفاده عراق در جنگ ایران و عراق ساخت کشور شوروی بود. این درحالی است که ایران در جنگ، حتی یک متر سیم خاردار نمی‌توانست تهیه کند!‼️ 📌آیا معقول است کشوری در کشور دیگر انقلاب برپا کند و ده سال پس از انقلاب هم رهبر آن را تعیین کند اما با کمک به همسایه آن، به دنبال ساقط کردن حکومت انقلابی آن باشد؟ (برای مطالعه بیشتر به کتاب «شوروی و جنگ ایران و عراق» به قلم دکتر جهانگیر کرمی، دانشیار دانشکده مطالعات جهان دانشگاه تهران مراجعه کنید.) 5⃣ آنچه یکی از سلطنت طلبان، در کتابی که در امریکا منتشر کرده و ادعاهای فوق را مطرح کرده، هیچگونه سند و مدرکی ندارد و علیرغم اینکه وی در این کتاب جمله‌ی «بر اساس اسناد به دست آمده از دانشگاه پاتریس لومومبا...» را دائما تکرار می کند، اما عملاً در هیچ یک از موارد، هیچ سند و مدرکی ارائه نمی‌کند. تنها چیزی که هست اینکه چندی پیش در گزارشی در مورد سالگرد تاسیس این دانشگاه، از شخصی به نام «خامنه ای» به عنوان یکی از فارغ التحصیلان این دانشگاه نام برده می شود. ولی اینکه فرد نام برده «سید علی خامنه ای» است یا فرد دیگری به این نام، مطلب بیشتری ارائه نمی‌شود. سلطنت طلب مذکور، با تکیه بر همین یک کلمه، خوانندگان خود را احمق فرض کرده و دائماً با تکرار «بر اساس اسناد....» خیالات خود را مطرح می کند. وی که پدر بزرگ خود را خواهر زاده رضا خان قلدر معرفی می کند، توضیح نمی دهد که چرا نتوانسته از خاندان سلطنتی یک برگ سند در مورد این ادعاها به دست بیاورد و منتشر کند. 🔹این را نیز باید دانست که غیر از اینکه حضور مقام معظم رهبری در کشور روسیه توسط برادر ایشان (هادی خامنه‌ای) تکذیب شد، اسناد و شواهد زیادی وجود دارد که مقام معظم رهبری در سالهای قبل از انقلاب در مسجد کرامت مشهد مشغول اقامه جماعت و ایراد سخنرانی بوده و در ماه‌های آخر نزدیک به پیروزی انقلاب نیز در ایرانشهر، در تبعید به سر می‌برده‌اند. ✍ حجت‌الاسلام دکتر قربانی مقدم
💌 سهم امروزمون از یاد مولای غریب ☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺 چہ شقـٰایق باشد ، چہ گـل پیچڪ و یـٰاس ، جاۍ یڪ گـل خالیستـ تا نیـٰاید مهدی‌ ؏ـج زندگـے دشوار استـ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌