حسینجان...
خاطرمنیستکه
ازکۍبہتوعاشقشدھام🖐🏻🌿!
#صبحتون_حسینی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
برف که میبارد
یاد تو را هم میآورد ...
۲۷ دیماه ۱۳٦٦
منطقه ماووت عراق
عملیات بیت المقدس۲
پیکر قهرمان آرمیده روی برف
شهید محمد کولیوند🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فرازی از #وصیتنامه شهید
✍ «به همه برادران و خواهران خود وصیت میکنم: پیرو ولی فقیه زمان باشید،
و بدانید این انقلاب با هزینه های فراوان به دست ما رسیده است و راه نجات فقط پیروی از امام خامنه ای
می باشد.»
#شهید_محمد_جاودانی💕
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
در لحظهی خندیدن خورشید، سرم را دادم
تا چشمِ حرامیان بچرخید، سرم را دادم
بر سفرهیِ سالارِ شهیدان که نشستم با ذوق
چون حضرت آقا، مرا دید، سرم را دادم
#زیرتیغ
خاطراتی از شهید محسن حججی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #زیرتیغ قسمت 1⃣0⃣1⃣ محسن و دوستانش ظهر یکی از روزهای ما
قسمتهای ۱۰۱ تا ۱۰۵ کتاب جذاب زیر تیغ
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #زیرتیغ
قسمت 6⃣0⃣1⃣
زمانی که محسن سرباز بود هر بار که مرخصی میآمد، سری هم به مؤسسه میزد. جالب اینکه طرز صحبتش دیگر مثل قبل نبود. لهجهی غلیظ نجفآبادیاش را کنترل کرده بود و خیلی لفظ قلم صحبت میکرد. مسخرهاش میکردم و میگفتم:
« محسن! چی شده؟ خیلی باکلاس شدی! »
او هم میخندید. یکی دوبار که به مرخصی آمد گفت که:
« آن جا سربازها اصلاً کتاب نمیخوانند. »
با مجید شکراللهی هماهنگ کرد و تعدادی کتاب باخودش برد. محسن میگفت:
« ما آن جا سرباز سنی هم داریم. »
رفت چند عنوان کتاب مثل "المراجعات" تهیه کرد و برای آنها برد. يوسف شیدایی، یکی از هم خدمتیهایش بعدها برای من گفت که محسن یکی از کمدهای پادگان را جاکتابی کرده بود و بین بچهها کتاب توزیع میکرد.
تصمیم گرفتیم دویست و پنجاه نفر از بچههای مؤسسه را ببریم کربلا به دلیل این که محسن سرباز بود مجاز به خروج از کشور نبود. خیلی پیگیری کردم و این در و آن در زدم تا کارش را درست کنم. آن زمان مبلغی را برای ضمانت از ما خواستند و چون از عهدهی تهیهی این
مبلغ برنیامدیم بالتبع محسن نتوانست به این سفر برود. روزی که بچهها اعزام میشدند محسن تا پای اتوبوسها آمد. یادم هست آن روز از این که قسمتش نشده بود همراه بچه ها به کربلا برود خیلی گریه کرد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #زیرتیغ
قسمت 7⃣0⃣1⃣
سربازیاش که تمام شد، آمد پیش من و گفت:
« میخوام زن بگیرم دوست ندارم به گناه بیفتم... »
و یک سری از این حرفها زد. این محسن با آن محسنی که روز اول به مؤسسه آمد، خیلی فرق میکرد. حسابی پخته شده بود. اطلاعات خوبی داشت. سرش در کتاب بود و از لحاظ اعتقادی جزء بچههای مذهبی و متعصب مؤسسه به
حساب میآمد. گفتم:
« خیلی خب فعلاً بیا برو تو کتاب شهر کار کن تا ببینم چیکار میتونم برات بکنم. »
رفت آنجا مشغول شد و ماهیانه حقوق میگرفت.
یک روز همراه محسن همتیها به خانهی من آمدند و گفتند:
« ما امروز با هم عقد اخوت بستیم و قرار گذاشتیم اگه یه روز خواستیم زن بگیریم، سراغ خانوادهای بریم که دوتا دختر داشته باشن و هر کدوم از ما، یکی از اونا را بگیریم.»
یکی از دخترهایی که عضو مؤسسه بود را برای محسن حججی در نظر گرفته بودم. از قضا او هم یک خواهر داشت. گفتم:
« تو بیا برو این را بگیر و محسن همتیها هم خواهرش را. »
با خانوادهی دختر هماهنگ کردم و قرار شد آن دو با هم صحبت کنند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #زیرتیغ
قسمت 8⃣0⃣1⃣
بعد از صحبت، همان شب، پدر دختر با من تماس گرفت و گفت:
« آقای خلیلی دخترم میگه ما به درد هم نمیخوریم! »
زیاد پاپیچ نشدم و گفتم هر طور صلاح میدونید و خداحافظی کردم. زنگ زدم به محسن شروع کرد به فلسفهچینی که من دلم میخواهد زنم اینطور باشد و آنطور باشد و چه و چه. به او گفتم که دختر جواب رد داده. محسن، دختر را میخواست. گفتم:
« حالا طوری نیست. یکی دیگه رو پیدا میکنیم. »
دو خواهر دیگر را پیدا کردم. مادر محسن تماس گرفت و قرار شد برود دختر را ببیند. اینجا بود که قصهی نمایشگاه کتاب دفاع مقدس و خانم عباسی پیش آمد. این خانم قبلاً عضو مؤسسه بود، اما این اواخر ارتباطش با مؤسسه قطع شده بود. البته هر از گاهی او را در بسیج خواهران و در جمع آنها و در بعضی از هیئت های مؤسسه میدیدم.
یک روز محسن تماس گرفت و گفت:
« حاجی! مادرمو فرستادم دختری که شما گفتی ببینه؛ اما خودم توی نمایشگاه یکی رو دیدم که بگی نگی ازش خوشم اومده. »
گفتم:
« کی هست ؟ من میشناسمش؟ »
آدرسها را که داد، فهمیدم خانم عباسی است. بنا به دلایلی مخالف ازدواج محسن با او بودم. به همین مناسبت شروع کردم با محسن دعوا کردن که زندگی احساسی نیست و باید با عقل تصمیم بگیری و از این دست حرفها. به او یاد آوری کردم شرایطی را که در خواستگاری قبلیاش بیان کرده بود، چقدر سختگیرانه بود.
به شکلهای مختلف خواستم که نظرش را تغییر دهم. محسن خیلی برایم عزیز بود. شاید اگر هر کس دیگری جای او بود، این کار را نمیکردم اما خاطر محسن را خیلی میخواستم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #زیرتیغ
قسمت 9⃣0⃣1⃣
دو روز بعد، خودم را رساندم نجف آباد. رفتم سراغ محسن و به او گفتم:
« ببین من هیچ مشکلی با ازدواج تو ندارم، اما حرفم اینه که تو حواست نیست داری احساسی تصمیم میگیری و عجولانه. این که نمیشه! »
هرچه به گوشش خواندم فایدهای نداشت. محسن قاطی کرده بود و به اصطلاح عاشق شده بود. خلاصه با دعوا از او جدا شدم. چند روز بعد، محسن تماس گرفت و گفت:
« حاجی! من خیلی فکر کردم. شما راست میگی حرفاتون درسته. اصلاً از ازدواج منصرف شدم. میخوام فقط کارکنم. »
حالا خالی بندی!
بعدها در خاطرات خانم عباسی خواندم که او این چیزها را به محسن یاد داده بود. تا مدتی رفت و آمدهای محسن ادامه داشت، اما دیگر حرفی ازازدواج و زن گرفتن نمیزد.
گذشت تا این که یک روز تماس گرفت و گفت:
« من یکی از دخترای فامیل رو پیدا کردم و میخوام اونو عقد کنم. شما اگه میتونی به محضر خوب به ما معرفی کن. »
یکی از بچه ها را که محضر داشت
به او معرفی کردم. دو روز بعد دوباره زنگ زد و گفت:
« حاجی امروز دارم میرم عقد کنم. »
- « حالا این دختر کی هست؟ »
+ « فامیل مونه. »
- « خیلی هم خوب. »
+ « حاجی فقط یه چیزی میگم، نه نگو! »
- « بگو. »
+« من غیر از پدرم دوست دارم رضایت شما رو هم داشته باشم. »
- « این حرفها چیه محسن؟ من راضیام. »
+« من میدونم شما راضی نیستی. »
- « مگه میشه؟ من خودم دنبال این بودم که توزن بگیری. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #زیرتیغ
قسمت 0⃣1⃣1⃣
یک دفعه گفت:
« آخه من همون خانوم عباسی رو گرفتم. »
من را میگویی! مثل یخ را رفتم به او گفتم:
« محسن! به خدا من با این خانم هیچ مشکلی ندارم! حرف من اینه که تو داری احساسی تصمیم میگیری عجله نکن. »
+ « نه! این طور نیست! ما خیلی با هم صحبت کردیم و جلسه گذاشتیم. همهی حرفهامون رو هم زدیم این چند وقت هم شما سرکار بودی! »
- « خب! خوشت اومده؟ دختر خوبیه؟ »
+ « بله. »
- « ان شاء الله که خیره. »
نیم ساعت یک ساعت بعد تماس گرفت. این تماسهای او همیشگی بود. هر کاری میخواست بکند، زنگ میزد با من صلاح و مشورت میکر.د بعضی مواقع که موردی را مطرح میکرد جوش میآوردم و میگفتم:
« آخه این هم پرسیدن داره؟ »
آن روز که زنگ زد گفت:
« حاجی میخوام یه چیزی بگم میدونم خیلی خوشحال میشی. »
گفتم:
« چی شده؟ »
گفت:
« مهریهی ما شد یک سکه بهار آزادی، پنج مثقال طلا، دوازده شاخه گل نرگس، چهارده مثقال نمک با صدو بیست و چهار هزار صلوات و حفظ قرآن با ترجمه. »
به او گفتم:
« آخه این چه مهریهایه؟ مگه گل و صلوات هم مهریه میشه؟ نگفتم زندگی احساسی نیست. »
سر قضیهی ازدواج مدتی با محسن سرد برخورد میکردم. از آن طرف خانمش از من دلخور شده بود. دو هفته بعد که به نجف آباد رفتم بین راه به محسن زنگ زدم و بعد از تبریک به او گفتم:
« خانمتو بردار با هم بیاین گلزار شهدا. »
آمدند آن جا بود که دلخوریها را کنارگذاشتیم و به اصطلاح آشتی کردیم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم