🌟برو ای گدای مسکین، به درِ سرای مهدی
🌟که به دست اوست امروز، نگینِ پادشاهی!
💐24 ذیالحجه، سالروز خاتم بخشی امیر مومنان و نزول آیه ولایت مبارک.
🎁عیدی شیعیان جهان؛ ظهور مولای عزیزمان ان شاءالله
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸 بمناسبت امروز... خاتم بخشی مولا امیرالمومنین علیهالسلام
🔥تلاش های بیهوده خلیفه دوم در ....❗️❗️
🔥رُوِیَ عَنْ عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ أَنَّهُ قَالَ وَ اللهِ لَقَدْ تَصَدَّقْتُ بِأَرْبَعِینَ خَاتَماً وَ أَنَا رَاکِعٌ لِیَنْزِلَ فِیَّ مَا نَزَلَ فِی عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ فَمَا نَزَلَ.
🔥از عمر بن خطاب نقل است که گفت به خدا سوگند چهل انگشتر را در حال رکوع صدقه داده ام تا آیه ای که برای علیّ بن أبی طالب نازل گردید ، برای من نازل شود ، امّا نازل نشد.🤣
📚أمالی شیخ
صدوق مجلس ۲۶ ، حدیث ۴
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌟مهدی جان
👈ذیحجّه بعد از این همه اتفاق زیبا فقط آمدن شما را کم دارد.
شما بیایی و از این به بعد، ذیحجّه را نه فقط به خاطر 🌺«غدیر»،
نه تنها برای 🌺«مباهله»،
نه فقط برای نازل شدن 🌺«هَل اتی» و ...
بلکه برای آمدن شما نیز جشن بگیریم.
بگذار قشنگترین حُسن ختامِ این سال قمری، آمدن شما باشد.❤️
اللهم عجل لولیک الفرج
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
یا صاحِبَ کُلَّ مُسافِر...
یا حافِظَ کُلَّ غَریبٍ...
#شیعیان_دیگر_هوای_نینوا_دارد_حسین
#صبحتون_حسینی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کسی که اهل #دنیا نیست!
فقط با #شهادت آرام میشود..🕊
#سردارشهید
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⭕️ما حاضریم از گرسنگی تلف شویم، ولی در برابر آمریکا زانو نزنیم
👤 شهید #علی_سبک_روح
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب #دلتنگنباش!
زندگینامه شهید مدافع حرم
#روحالله_قربانی
به روایت همسر بزرگوار شهید
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
کتاب #دلتنگنباش! زندگینامه شهید مدافع حرم #روحالله_قربانی به روایت همسر بزرگوار شهید @shahed
قسمتهای ۱۱۱ تا ۱۱۵ کتاب زیبای دلتنگ نباش
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #دلتنگ_نباش
🌹زندگینامه شهید مدافع حرم #روحاللهقربانی
قسمت 7⃣1⃣1⃣
صبح فردا حرم بودند که از محل کارش با روح الله تماس گرفتند و گفتند که برگردد. هنوز دو روز از مرخصی اش مانده بود اما باید برمیگشت. همان لحظه برگشتند هتل و وسایلشان را جمع کردند و رفتند ترمینال. اتوبوس تا تهران نداشت. مجبور شدند شهر به شهر برگردند. ظهر فردایش بود که به تهران رسیدند. صبح روز بعد روح الله وسایلش را جمع کرد و رفت مأموریت. زینب هم رفت خانه پدرش.
یک هفته ای مأموریتشان طول کشید و روحالله نفر اول دوره شان شد. آن هم به دلیل ابداع جان پناهی که در نوع خودش بیبدیل بود و شناسایی در شب که روح الله تنها کسی بود که بدون کمترین مشکل به هدف رسید. شناسایی در شب، کار بسیار مشکلی بود که روح الله به خاطر تمرین و مطالعات گسترده ای که داشت، توانست با موفقیت آن را انجام دهد.
خودش را به آب واتش می زد که حتما نفر اول شود. برایش خیلی مهم بود. مهران که شاهد تلاش های شبانه روزی او بود، بعد از اینکه فهمید اول شده، گفت:
« خب خدا رو شکر، خیلی خوبه که دوست داری نفر اول بشی، اما نمی فهمم چرا این قدر خـودت رو تو زحمت میندازی؟ حالا نفر اول نشو، بشو نفر دوم. مگه چی میشه؟! آسمون خدا که زمین نمیاد. »
+ « خب نه دیگه، من از این کارم هدف دارم. بابام حالش روبه راه نیست. به روحیه نیاز داره. اگه من بشم نفر اول دوره، توی دانشکده می پیچه پسر حاج داوود شده نفر اول. خبرش که به بابام برسه، روحیه میگیره و حالش خوب می شه. برام مهمه که بابام بهم افتخار کنه. »
مهران کمی فکر کرد. بارها دیده بود که روح الله خیلی به فکر پدرش است. تا جایی که می توانست هر روز به پدرش زنگ می زد و احوالش را می پرسید، برایش جالب بود روح الله این همه تلاش و سختی می کشد، فقط برای اینکه پدرش را خوشحال کند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #دلتنگ_نباش
🌹زندگینامه شهید مدافع حرم #روحاللهقربانی
قسمت 8⃣1⃣1⃣
بعد از پایان مأموریت، زمزمههای تقسیمشان به گوش می رسید. دو راه پیش رو داشتند:
هـم می توانستند وارد کار اصلیشان بشوند و هم می توانستند بمانند و درسشان را ادامه بدهند. فکر مهران خیلی مشغول بود. نمی دانست کدام راه را انتخاب کند. میخواست با روح الله مشورت کند و نظرش را بپرسد. پاتوق شان شبها بعد از ساعت خاموشی، در بالای ساختمان ممنوعه بود.
یک ساختمان بلندی در دانشکده بود که ورود دانشجو به آن ممنوع بود و اصلا همین که اسمش ممنوعه بود، دوست داشتند روی پشت بام آن بنشینند. یک فلاکس چای بر میداشتند و به سمت ساختمان راه میافتادند، پوتین هایشان را در می آوردند و پاورچین پاورچین از ساختمان بالا میرفتند. به پشت بام که می رسیدند، مینشستند و ساعتها در دل شب با هم حرف می زدند و چایی می خوردند. آن شب هم نزدیک در ورودی ساختمان با هم قرار گذاشتند. مثل همیشه با هزار مکافات رسیدند به پشت بام ساختمان. از آن بالا شهر کاملا معلوم بود، چراغ خانه هایی که از دور سوسو می زدند و ماشین هایی که در رفت و آمد بودند. مهران دوتا لیوان چایی ریخت و گفت:
« دانشکده مونم داره تموم میشه، چقدر دلم برای اینجا تنگ میشه. »
روح الله کمی از چایی اش را خورد و گفت: « آره، خیلی روزا و شبای خوبی داشتیم. منم دلم تنگ میشه. حالا ان شاء الله تقسیم شدیم بازم با هم باشیم. من خیلی نگرانم مهران. خدا کنه یه جای خوب بیفتیم. تو میگی بریم یا بمونیم درسمون رو ادامه بدیم؟ من فکرم مشغوله، نمیدونم کدوم رو انتخاب کنم. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم