⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷بسم رب الزهرا 🕊 🔴 #خاکهای_نرم_کوشک قسمت 6⃣1⃣ 🌹 سفر به مشهد راوی: همسر شهید کم کم پائیز از
قسمت های ۱۶ تا ۲۰ داستان جالب خاکهای نرم کوشک
🌷بسم رب الزهرا 🕊
🔴 #خاکهای_نرم_کوشک
قسمت 1⃣2⃣
🌹فاطمه ناکام برونسی
راوی: همسر شهید
من حامله شده بودم و پدر و مادرم هم آمده بودن شهر براي زندگی. یک روز خانه پدرم بودم که درد زایمان گرفتم. ماه مبارك رمضان بود و دم غروب . عبدالحسین سریع رفت ماشین گرفت. مادرم بهش گفت: « می خواي
چکار کنی؟»
گفت: «می خوام بچه ام خونه ي خودمون به دنیا بیاد؛ شما برین اونجا، منم میرم دنبال قابله.»
یکی از زنهاي روستا هم پیشمان بود. سه تایی سوار شدیم و راه افتادیم. خودش هم که یک موتورگازي داشت، رفت دنبال قابله.
رسیدیم خانه. من همین طور درد می کشیدم و خدا خدا می کردم قابله زودتر بیاید. تو نگاه مادرم نگرانی موج می
زد. یک آن آرام نمی گرفت. وقتی صداي در راشنید، انگار می خواست بال در بیاورد. سریع رفت که در را باز کند. کمی بعد با خوشحالی برگشت.
«خانم قابله اومدن. »
خانم سنگین و موقري بود. به قول خودمان دست سبکی داشت. بچه، راحت تر از آنکه فکرش را می کردم به دنیا
آمد، یک دختر قشنگ و چشم پر کن.
قیافه و قد و قواره اش براي خودم هم عجیب بود. چشم از صورتش نمی گرفتم.
خانم قابله لبخندي زد و پرسید:
«اسم بچه رو چی می خواین بگذارین ؟»
یک آن ماندم چه بگویم. خودش گفت: «اسمش رو بگذارین فاطمه، اسم خیلی خوبیه»
قابله، به آن خوش برخوردي و با ادبی ندیده بودم. مادرم از اتاق رفته بود بیرون. با سینی چاي و ظرف میوه برگشت. گذاشت جلوي او و تعارف کرد. نخورد.
- «بفرمایین، اگه نخورین که نمی شه.»
+ «خیلی ممنون، نمی خورم»
مادرم چیزهاي دیگر هم آورد. هر چه اصرار کردیم، لب به هیچی نزد. کمی بعد خداحافظی کرد و رفت.
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سعید عاکف
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم رب الزهرا 🕊
🔴 #خاکهای_نرم_کوشک
قسمت 2⃣2⃣
شب از نیمه گذشته بود. عقربه هاي ساعت رسید نزدیک سه. همه مان نگران عبدالحسین بودیم، مادرم هی می گفت: « آخه آدم این قدر بی خیال!»
من ولی حرص و جوش این را می زدم که نکند برایش اتفاقی افتاده باشد.
بالاخره ساعت سه، صداي در کوچه بلند شد. زود گفتم: «حتماً خودشه.»
مادرم رفت تو حیاط. مهلت آمدن بهش نداد. شروع کرد به سرزنش. صداش را می شنیدم :
«خاله جان! شما قابله رو می فرستی و خودت می ري؟! آخه نمی گی خداي نکرده یه اتفاقی بیفته...»
تا بیاید تو خانه، مادر یکریز پرخاش کرد. بالاخره تو اتاق، عبدالحسین بهش گفت: «قابله که دیگه اومد خاله، به من چکار داشتین؟»
دیگر امان حرف زدن نداد به مادرم. زود آمد کنار رختخواب بچه.
قنداقه اش را گرفت و بلندش کرد. یکهو زد زیر گریه! مثل باران ابر بهاري اشک می ریخت. بچه را از بغلش جدا نمی کرد. همین طور خیره او شده بود و گریه می کرد.
- «براي چی گریه می کنی؟»
چیزي نگفت.گریه اش برام غیر طبیعی بود. فکر می کردم شاید از شوق زیاد است. کمی که آرامتر شد، گفتم:
«خانم قابله می خواست که ما اسمش را فاطمه بگذاریم .»
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سعید عاکف
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم رب الزهرا 🕊
🔴 #خاکهای_نرم_کوشک
قسمت 3⃣2⃣
با صداي غم آلودي گفت:
«منم همین کار رو می خواستم بکنم، نیت کرده بودم اگه دختر باشه، اسمش رو فاطمه بگذارم.»
گفتم: «راستی عبدالحسین، ما چاي، میوه، هرچی که آوردیم، هیچی نخوردن.»
گفت: «اونا چیزي نمی خواستن.»
بچه را گذاشت کنار من.حال و هواي دیگري داشت. مثل گلی بود که پژمرده شده باشد.
بعد از آن شب، همان حال و هوا را داشت. هر وقت بچه را بغل می گرفت، دور از چشم ماها گریه می کرد. می دانستم عشق زیادي به حضرت فاطمه (سلام االله علیها) دارد. پیش خودم می گفتم :
«چون اسم بچه رو فاطمه گذاشتیم، حتماً یاد حضرت می افته و گریه اش می گیره.»
پانزده روز از عمر فاطمه می گذشت. باید می بردیمش حمام و قبل از آن باید می رفتیم به دنبال قابله. هرچه به
عبدالحسین گفتیم برود، گفت: «نمی خواد.»
- «آخه قابله باید باشه.»
با ناراحتی جواب می داد: « قابله دیگه نمی آد، خودتون بچه را ببرین حمام»
آخرش هم نرفت. آن روز با مادرم بچه را بردیم حمام و شستیم.
چند روز بعد، تو خانه با فاطمه تنها بودم. بین روز آمد و گفت:
«حالت که ان شاءالله خوبه؟»
گفتم: « آره، براي چی؟»
گفت: «یک خونه اجاره کردم نزدیک مادرت، می خوام بند و بساط رو جمع کنیم و بریم اون جا.»
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سعید عاکف
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم رب الزهرا 🕊
🔴 #خاکهای_نرم_کوشک
قسمت 4⃣2⃣
چشمام گرد شده بود.
گفتم: «چرا می خواي بریم؟ همین خونه که خوبه، خونه بی اجاره»
گفت: « نه، این بچه خیلی گریه می کنه و شما این جا تنهایی، نزدیک مادرت باشی بهتره.»
مکث کرد و ادامه داد: « میخوام خیلی مواظب فاطمه باشی»
شروع کردیم به جمع و جور کردن وسایل...
صاحبخانه وقتی فهمیده بود می خواهیم برویم، ناراحت شد. آمد پیش او،
گفت: «این خونه که دربستی هست، از
شما هم که کرایه می خوایم نه هیچی، چرا می خواي بري؟»
- « دیگه بیشتر از این مزاحم شما نمی شیم.»
+ «چه مزاحمتی عبدالحسین! براي ما که زحمتی نیست، همین جا بمون، نمی خواد بري.»
قبول نکرد، پا تو یک کفش کرده بود که برویم و رفتیم.
فاطمه نه ماهه شده بود، امابه یک بچه دو، سه ساله می مانست. هر کس می دیدش، می گفت:
«ماشااالله!این چقدر خوشگله.»
صورتش روشن بود، و جذاب. یک بار که عبدالحسین بچه را بغل کرده بود و گریه می کرد، مچش راگرفتم.
پرسیدم: « شما چرا براي این بچه ناراحتی؟ »
سعی کرد گریه کردنش را نبینم.
گفت:«هیچی، دوستش دارم، چون اسمش فاطمه است خیلی دوستش دارم.»
نمی دانم آن بچه چه سرّي داشت. خاطره اش هنوز هم واضح تر از روشنایی روز توي ذهنم مانده است. مخصوصاً لحظه هاي آخر عمرش؛ وقتی که مریض شده بود، و چند روز بعدش هم فوت کرد.
بچه را خودش کفن پوشید وخودش دفن کرد. براي قبرش، مثل آدمهاي بزرگ، قشنگ یک سنگ قبر درست کرد.
رو سنگ هم گفته بود بنویسید: «فاطمه ناکام برونسی.»
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سعید عاکف
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم رب الزهرا 🕊
🔴 #خاکهای_نرم_کوشک
قسمت 5⃣2⃣
چند سالی گذشت. بعد از پیروزي انقلاب و شروع جنگ، عبدالحسین راهی جبهه ها شد.
بعضی وقتها، مدت زیادي می گذشت و ازش خبري نمی شد. گاه گاهی میرفتم سراغ همسنگري هاش که می آمدند مرخصی. احوالش را از آنها میپرسیدم. یک بار رفتم خبر بگیرم، یکی از بسیجی ها، عکسی نشانم داد.
عکس عبدالحسین بود و چند تا رزمنده ي دیگر که دورش نشسته بودند. گفت: «نگاه کنید حاج خانم، این جا آقاي برونسی از زایمان شما تعریف می کردن.»
یک آن دست و پام رو گم کردم، صورتم زد به سرخی، با ناراحتی گفتم: «آقاي برونسی چکارها می کنه!»
کمی بعد خداحافظی کردم و آمدم. از دستش خیلی عصبانی شده بود. همه اش می گفتم: «آخه این چکاریه که
بشینه براي بقیه از زایمان من حرف بزنه؟!»
چند وقت بعد از جبهه آمد. مهلتش ندادم درست و حسابی خستگی درکنه. حرف آن جریان را پیش کشیدم. ناراحت و معترض گفتم:
«یعنی زایمان هم چیزیه که شما برین براي این و اون صحبت کنید؟!»
خندید و گفت: « شما می دونی من از کدوم مورد حرف می زدم؟»
بهش حتی فکر نکرده بودم.گفتم:«نه.»
خنده از لبش رفت. حزن و اندوه آمد تو نگاهش. آهی کشید و گفت:« من از جریان دخترم فاطمه حرف می زدم»
یکدفعه کنجکاوي ام تحریک شد. افتادم توصرافت این که بدانم چی گفته. سالها از فوت دختر کوچکمان می گذشت، خاطره اش ولی همیشه همراه من بود. بعضی وقتها حدس می زدم که باید سرّي توي آن شب و تو تولد فاطمه باشد، ولی زیاد پی اش را نمی گرفتم.
بالاخره سرش را فاش کرد.
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سعید عاکف
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#اولین_شهید_جبهه_مقاومت_آذربایجان
جملہ معروفش را زیاد شنیدیم
مسلمانان #دو_قبلہ دارند
#ڪعبہ برای #عبادت
#قدس برای #شهادت
میگفت میروم
هرقدر از دستم بربیاید
درمقابل #اسرائیل می ایستم
#طلبہ_شهید #عبدالصمد_امامپناه
◻️تاریخ ولادت: ۱۳۴۸/۰۸/۱۵
◻️محل ولادت: تبریز
◻️تاریخ شهادت: ۱۳۷۵/۰۱/۲۶
◻️محل شهادت: جنوب لبنان
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
💠روایت ازدواج سردار سلیمانی از زبان پدر شهید مدافع حرم محسن کمالی دهقان @shahedaneosve شاهدان اس
💠روایت ازدواج سردار سلیمانی از زبان پدر شهید مدافع حرم محسن کمالی دهقان
در یک مراسمی که قرار بود سردار قاسم سلیمانی آنجا سخنرانی کند ما هم حضور داشتیم. خودم را به یکی از نزدیکان او رساندم و گفتم حرفی دارم. سردار سلیمانی تا کنون منزل شهدای مدافع حرم در شهرهای مختلف رفته، اما تا به حال به خانه هیچ یک از شهدای استان البرز نیامده است. از او خواستم پیام مرا به حاج قاسم برساند.
مدتی گذشت تا اینکه ۸ فروردین سال ۹۸ مردی با خانه ما تماس گرفت و گفت قرار است فردا سردار سلیمانی به منزل شما بیایند. باورم نمیشد و بسیار هیجان زده و خوشحال بودم.
زنگ خانه ما به صدا درآمد، خودم در را باز کردم. سردار بسیار ساده و بدون هیچ تشریفاتی با راننده شان تشریف آورده بودند. یک ماشین پراید و یک تیبا هم همراهشان بود که آنها هم بالا نیامدند. البته راننده هم پایین منتظر ماند و حاج قاسم تنها وارد منزل شد. به قدری صمیمی که گویی سالها با هم رفت و آمد نزدیک داشته ایم. یک ساعتی دیدارشان طول کشید و با تک تک پسرها و دامادها دست دادند.
همسرم پرسید چرا با خانواده تشریف نیاوردید؟ و از سردار خواهش کرد یک بار با آنها بیاید. حاج قاسم گفت راستش همسر من خیلی جایی نمیرود، اما یک دختر دارم که برای خودش چریک است با او میآیم. منظورشان زینب خانم بود. نمیدانم بحث به کجا رفت که همسرم از سردار خواست ماجرای ازدواجش را بیان کند. سردار سلیمانی گفت: زمان جنگ در اهواز بودم که همان ایام خواستگاری رفتم و با همسرم خیلی ساده زندگی مان را شروع کردیم.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم