eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
302 دنبال‌کننده
27.5هزار عکس
3.7هزار ویدیو
30 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷بسم رب الزهرا 🕊 🔴 قسمت 4⃣2⃣ چشمام گرد شده بود. گفتم: «چرا می خواي بریم؟ همین خونه که خوبه، خونه بی اجاره» گفت: « نه، این بچه خیلی گریه می کنه و شما این جا تنهایی، نزدیک مادرت باشی بهتره.» مکث کرد و ادامه داد: « میخوام خیلی مواظب فاطمه باشی» شروع کردیم به جمع و جور کردن وسایل... صاحبخانه وقتی فهمیده بود می خواهیم برویم، ناراحت شد. آمد پیش او، گفت: «این خونه که دربستی هست، از شما هم که کرایه می خوایم نه هیچی، چرا می خواي بري؟» - « دیگه بیشتر از این مزاحم شما نمی شیم.» + «چه مزاحمتی عبدالحسین! براي ما که زحمتی نیست، همین جا بمون، نمی خواد بري.» قبول نکرد، پا تو یک کفش کرده بود که برویم و رفتیم. فاطمه نه ماهه شده بود، امابه یک بچه دو، سه ساله می مانست. هر کس می دیدش، می گفت: «ماشااالله!این چقدر خوشگله.» صورتش روشن بود، و جذاب. یک بار که عبدالحسین بچه را بغل کرده بود و گریه می کرد، مچش راگرفتم. پرسیدم: « شما چرا براي این بچه ناراحتی؟ » سعی کرد گریه کردنش را نبینم. گفت:«هیچی، دوستش دارم، چون اسمش فاطمه است خیلی دوستش دارم.» نمی دانم آن بچه چه سرّي داشت. خاطره اش هنوز هم واضح تر از روشنایی روز توي ذهنم مانده است. مخصوصاً لحظه هاي آخر عمرش؛ وقتی که مریض شده بود، و چند روز بعدش هم فوت کرد. بچه را خودش کفن پوشید وخودش دفن کرد. براي قبرش، مثل آدمهاي بزرگ، قشنگ یک سنگ قبر درست کرد. رو سنگ هم گفته بود بنویسید: «فاطمه ناکام برونسی.» ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سعید عاکف ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم رب الزهرا 🕊 🔴 قسمت 5⃣2⃣ چند سالی گذشت. بعد از پیروزي انقلاب و شروع جنگ، عبدالحسین راهی جبهه ها شد. بعضی وقتها، مدت زیادي می گذشت و ازش خبري نمی شد. گاه گاهی میرفتم سراغ همسنگري هاش که می آمدند مرخصی. احوالش را از آنها میپرسیدم. یک بار رفتم خبر بگیرم، یکی از بسیجی ها، عکسی نشانم داد. عکس عبدالحسین بود و چند تا رزمنده ي دیگر که دورش نشسته بودند. گفت: «نگاه کنید حاج خانم، این جا آقاي برونسی از زایمان شما تعریف می کردن.» یک آن دست و پام رو گم کردم، صورتم زد به سرخی، با ناراحتی گفتم: «آقاي برونسی چکارها می کنه!» کمی بعد خداحافظی کردم و آمدم. از دستش خیلی عصبانی شده بود. همه اش می گفتم: «آخه این چکاریه که بشینه براي بقیه از زایمان من حرف بزنه؟!» چند وقت بعد از جبهه آمد. مهلتش ندادم درست و حسابی خستگی درکنه. حرف آن جریان را پیش کشیدم. ناراحت و معترض گفتم: «یعنی زایمان هم چیزیه که شما برین براي این و اون صحبت کنید؟!» خندید و گفت: « شما می دونی من از کدوم مورد حرف می زدم؟» بهش حتی فکر نکرده بودم.گفتم:«نه.» خنده از لبش رفت. حزن و اندوه آمد تو نگاهش. آهی کشید و گفت:« من از جریان دخترم فاطمه حرف می زدم» یکدفعه کنجکاوي ام تحریک شد. افتادم توصرافت این که بدانم چی گفته. سالها از فوت دختر کوچکمان می گذشت، خاطره اش ولی همیشه همراه من بود. بعضی وقتها حدس می زدم که باید سرّي توي آن شب و تو تولد فاطمه باشد، ولی زیاد پی اش را نمی گرفتم. بالاخره سرش را فاش کرد. ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سعید عاکف ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ایستادن پای امام زمان خویش امروز۲۷فروردین سالروز شهادت شهیدان مدافع حرم #محسن_کمالی دهقان #علیرضا_صفرپور جاجرمی #حبیب_جنت_مکان @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#اولین_شهید_جبهه_مقاومت_آذربایجان جملہ معروفش را زیاد شنیدیم مسلمانان #دو_قبلہ دارند #ڪعبہ برای #عبادت #قدس برای #شهادت میگفت میروم هرقدر از دستم بربیاید درمقابل #اسرائیل می ایستم #طلبہ_شهید #عبدالصمد_امام‌پناه ◻️تاریخ ولادت: ۱۳۴۸/۰۸/۱۵ ◻️محل ولادت: تبریز ◻️تاریخ شهادت: ۱۳۷۵/۰۱/۲۶ ◻️محل شهادت: جنوب لبنان @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💠روایت ازدواج سردار سلیمانی از زبان پدر شهید مدافع حرم محسن کمالی دهقان @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
💠روایت ازدواج سردار سلیمانی از زبان پدر شهید مدافع حرم محسن کمالی دهقان @shahedaneosve شاهدان اس
💠روایت ازدواج سردار سلیمانی از زبان پدر شهید مدافع حرم محسن کمالی دهقان در یک مراسمی که قرار بود سردار قاسم سلیمانی آنجا سخنرانی کند ما هم حضور داشتیم. خودم را به یکی از نزدیکان او رساندم و گفتم حرفی دارم. سردار سلیمانی تا کنون منزل شهدای مدافع حرم در شهر‌های مختلف رفته، اما تا به حال به خانه هیچ یک از شهدای استان البرز نیامده است. از او خواستم پیام مرا به حاج قاسم برساند. مدتی گذشت تا اینکه ۸ فروردین سال ۹۸ مردی با خانه ما تماس گرفت و گفت قرار است فردا سردار سلیمانی به منزل شما بیایند. باورم نمی‌شد و بسیار هیجان زده و خوشحال بودم. زنگ خانه ما به صدا درآمد، خودم در را باز کردم. سردار بسیار ساده و بدون هیچ تشریفاتی با راننده شان تشریف آورده بودند. یک ماشین پراید و یک تیبا هم همراهشان بود که آن‌ها هم بالا نیامدند. البته راننده هم پایین منتظر ماند و حاج قاسم تنها وارد منزل شد. به قدری صمیمی که گویی سال‌ها با هم رفت و آمد نزدیک داشته ایم. یک ساعتی دیدارشان طول کشید و با تک تک پسر‌ها و داماد‌ها دست دادند. همسرم پرسید چرا با خانواده تشریف نیاوردید؟ و از سردار خواهش کرد یک بار با آن‌ها بیاید. حاج قاسم گفت راستش همسر من خیلی جایی نمی‌رود، اما یک دختر دارم که برای خودش چریک است با او می‌آیم. منظورشان زینب خانم بود. نمی‌دانم بحث به کجا رفت که همسرم از سردار خواست ماجرای ازدواجش را بیان کند. سردار سلیمانی گفت: زمان جنگ در اهواز بودم که همان ایام خواستگاری رفتم و با همسرم خیلی ساده زندگی مان را شروع کردیم. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#مادران_شهدا🌷 ✍من سالهاست که با ورود شهدای گمنام به کرمان، احساس می‌کنم که علیرضا برگشته و در هر کجا مزار شهید گمنام ببینم با دل و جان به زیارت می‌روم و می‌گویم شاید علیرضای من باشد. پسر شهیدم، باعث افتخار من است و هنوز هم منتظرم که بیاید. او هر وقت از جبهه میآمد، صبح زود بعد از نماز صبح می‌رسید، حالا من سالهاست که هر روز بعد از نماز صبح چشمم به در است شاید علیرضا بیاید. خیلی ها زیارت عاشورا نذر علیرضا می‌کنند و حاجت می‌گیرند. ✍به روایت مادربزرگوارشهید #سردارجاویدالاثر_علیرضا_اختراعی🌷 #سالروز_شهادت @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨✨✨ ‌‌ما تو را کم داریم... می بینی... هرچقدر میرویم به ابتدای خوشبختی هم نمی رسیم🍂 بیا که انتهای آن را ببینیم!🍃 ✨سلام معنای خوشبختی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
من غیر همین اشک ندارم چیزی یک کرب و بلا روزی این مسکین کن السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
خاطری گـر نظـرم هست همه خوبـی توست حسرتی گر به دلم هست همان دوری توست @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⤴️ برشى از وصيت🌷شهيد رضا حاجى‌زاده🌷خطاب به دخترش؛ از تو می‌خواهم که در «سنگر»خود که همان «چادر» توست، بمانی و بایستی و مقابله کنی تا پرچم اسلام وتشیع همیشه پیروز و سرافراز بماند.. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاکهای نرم کوشک زندگینامه شهید عبدالحسین برونسی نویسنده: سعید عاکف @shahedaneosve شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان
🌷بسم رب الزهرا 🕊 🔴 قسمت 6⃣2⃣ 🌹فاطمه ناکام برونسی راوی: همسر شهید اما نه به طور کامل و آن طوري که من می خواستم. گفت:« اون روز قبل از غروب بود که من رفتم دنبال قابله، یادت که هست؟» گفتم: «آره، که ما رفتیم خونه خودمان.» سرش را رو به پایین تکان داد. پی حرفش را گرفت: « همونطور که داشتم می رفتم، یکی از دوستهاي طلبه رو دیدم. اون وقت تو جریان پخش اعلامیه، یک کار ضروري پیش اومد که لازم بود من حتماً باشم؛ یعنی دیگه نمی شد کاریش کرد(۱) توکل کردم به خدا و باهاش رفتم... جریان اون شب مفصله. همین قدر بگم که ساعت دو، دو و نیم شب یکهو یاد قابله افتادم. با خودم گفتم اي داد بیداد! من قرار بود قابله ببرم! می دونستم که دیگه کار از کار گذشته و شما خودتون هر کار بوده کردین. زود خودم را رسوندم خونه. وقتی مادر شما گفت: قابله رو می فرستی و میري دنبال کارت؛ شستم خبر دار شد که بایر سري توي کار باشه، ولی به روي خودم نیاوردم.» عبدالحسین ساکت شد. چشمهاش خیس اشک بود. آهی کشید و ادامه داد: « می دونی که او شب هیچ کس از جریان ما خبر نداشت، فقط من می دونستم باید برم دنبال قابله که نرفتم. یعنی اون شب من هیچ کی رو براي شما نفرستادم، او خانم هر کی بود، خودش آمده بود خونه ي ما.» -------------------------------------------------- ۱. نیت پاك و خلوص شهید برونسی زبانزد همه آنهایی که او را می شناخته اند، بوده و هست. براي خدمت به انقلاب و مبارزه با رژیم طاغوت، حقیقتاً سر از پا نمی شناخت و این که به خاطر انقلاب شدیدترین مشکلات خودش را فراموش کند، یک امر طبیعی بود براي ما. ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سعید عاکف ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم رب الزهرا 🕊 🔴 قسمت 7⃣2⃣ 🌹 تنها مسجد آبادي راوی: حجت الاسلام محمد رضا رضایی سالها پیش، آن وقتها هنوز شانزده، هفده سال بیشتر نداشتم. یک روز تو زمین هاي کشاورزي سخت مشغول کار بودم. من داشتم به راه خودم می رفتم. درباره ي خلوص، و نیت پاك او، چیزهاي زیادي شنیده بودم.(۱) می دانستم اهل آبادي هم خیلی دوستش دارند. مثلاً وقتی از سربازي برگشت، استقبال گرمی ازش کردند. یا روز ازدواجش، همه سنگ تمام گذاشته بودند. اینها را خبر داشتم، ولی تا حالا از نزدیک پیش نیامده بود باهاش حرف بزنم. عجیب هم دوست داشتم همچین فرصتی دست بدهد. شاید براي همین بود که آن روز وقتی صدام زد، کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم! برام دست بلند کرد و با اشاره گفت: « بیا.» نفهمیدم چطور خودم را رساندم بهش. سلام کرد. جوابش را با دستپاچگی دادم. بیلش را گذاشت کنار. انگار وقت استراحتش بود. همان جا با هم نشستیم. هزار جور سؤال تو ذهنم درست شده بود. با خودم می گفتم: «معلوم نیست چکارم داره؟» بالأخره شروع کرد به حرف زدن، چه حرفهایی! از دین و پایبندي به دین گفت، و از مبارزه و از انقلابی بودن حرف زد تا رسید به نصیحت من. با آن سن جوانی اش، مثل یک پدر مهربان و دلسوز می گفت که مواظب چه چیزهایی باید باشم، چه کارهایی را باید انجام بدهم و چه کارهایی را، حتی دور و برش هم نروم(۲). آن قدر با حال و صفا حرف می زد که اصلاً گذشت زمان را حس نمی کردم. وقتی حرفهایش تمام شد و به خودم آمدم، تازه فهمیدم یکی، دو ساعت است که آنجا نشسته ام. صحبتش که تمام شد، دوباره بیلش را برداشت و شروع کرد به کار. دوست داشتم بیشتر از اینها پیشش بمانم، فکر این که مزاحم باشم، نگذاشت. ازش خداحافظی کردم و رفتم، در حالی که عشق و علاقه ام به او بیشتر از قبل شده بود. ------------------------------------------------- ۱. و البته از این اخلاص و پاکی، چیزهاي زیادي هم دیده بودم؛ مثلاً نمازش را تو مسجد آبادي می خواند، با وجود اینکه نه پیشنمازي داشتیم ونه نماز جماعتی؛ بارها خودم او را در مسجد می دیدم که تک و تنها نماز می خواند و حتی یادم می آید گاهی که مخفیانه نگاهش می کردم، بی اختیار از شور و حال او گریه ام می گرفت. ۲- این لطف اوتنها شامل حال من نمی شد. هر کدام از اهل آبادي که زمینه اي داشتند، همین صحبتها را برایشان پیش می کشید ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سعید عاکف ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم رب الزهرا 🕊 🔴 قسمت 8⃣2⃣ 🌹سفر به زاهدان راوی: کاظم حسینی قبل از انقلاب بود، سالهاي پنجاه و سه، پنجاه و چهار. آن روزها تازه با عبدالحسین آشنا شده بودم. اول دوستی مان، فهمیدم تو خط مبارزه است، از آن انقلابی هاي درجه یک. کم کم دست مرا هم گرفت و کشید به کار. مدتی بعد با چهره هاي سرشناس انقلاب آشنا شدم. زیاد می رفتیم پاي صحبتشان. گاهی وقتها تو برنامه هاي علمی هم رو من حساب باز می کرد. یک روز آمد پیشم. گفت: « می خوام برم مسافرت، می آي؟» - «مسافرت؟ کجا؟» گفت:« زاهدان» منظورش از مسافرت، تفریح و گردش نبود. می دانستم باز هم کاري پیش آمده. پرسیدم « ان شاءالله مأموریته دیگه، آره؟» خونسرد گفت:« نه، همین جوري یک مسافرت دوستانه می خوایم بریم، براي گردش.» تو لو ندادن اسرار، حسابی قرص و محکم بود. این طور وقتها زیاد پیله اش نمی شدم که ته و توي کار را دربیاورم. گفتم: «بریم، حرفی نیست.» نگاه دقیقی به صورتم کرد. لبخندي زد و گفت: «ریشت رو خوب کوتاه کن و سبیل ها رو هم بگذار بلند باشه.» گفتم: " به چشم " گفت: « پس بار و بندیلت رو ببند، می آم دنبالت.» خداحافظی کرد. چند ساعت بعد برگشت. یک دبه روغن دستش گرفته بود. پرسیدم : «اینو می خواي چکار؟» گفت:« همین جوري گرفتم، شاید لازم بشه» ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سعید عاکف ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم رب الزهرا 🕊 🔴 قسمت 9⃣2⃣ با هم رفتیم خانه یکی از روحانی ها که نماینده ئ وجوهات حضرت امام بود تو خراسان. من بیرون خانه منتظرش ایستادم. خودش رفت تو. چند دقیقه بعد آمد. گفت: « بریم.» رفتیم ترمینال. سوار یکی از اتوبوس هاي زاهدان شدیم و راه افتادیم. وقتی رسیدیم زاهدان، تو اولین مسافرخانه اتاق گرفتیم. هنوز درست وحسابی جابجا نشده بودیم. دبه ئ روغن را برداشت و گفت: «کاري نداري؟» - «کجا؟!» + «می رم جایی، زود بر می گردم.» ساکت شد. کمی فکر کرد و ادامه داد: « یک موقعی هم اگه دیر شد، دلواپس نشی.» - «نمی خواي بگی کجا می ري؟ با اون دبه روغنت.» راست و قاطع گفت: «نه» راه افتاد طرف در اتاق.گفتم:«اقلاً یه کمی می موندي خستگی راه از تنت در می رفت.» «زیاد خسته نیستم.» دم در برگشت طرفم. گفت: «یادت نره سید جان، هرچی هم که دیر کردم، دلواپس نشی؛ یعنی یک وقت شهربانی یا جاي دیگه اي نري سراغ منو بگیري ها.» خداحافظی کرد و رفت. درست دو روز بعد برگشت! دبه روغن هم همراهش نبود. تو این مدت چی کشیدم، بماند. هنوز از گرد راه نرسیده بود، گفت: «بار و بندیل را ببند که بریم.» - «بریم؟!» + «آره دیگه، بریم.» به خنده گفتم:« عجب گردشی کردیم.» ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سعید عاکف ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم رب الزهرا 🕊 🔴 قسمت 0⃣3⃣ می دانستم کاسه اي زیر نیم کاسه است. دوست داشتم از کارش سر در بیاورم. - «موضوع چی بود آقاي برونسی؟ به منم بگو.» نگفت. هر چه بیشتر اصرار کردم، کمتر چیزي دستگیرم شد. دست آخر گفتم: «یعنی دیگه به ما اطمینان نداري.» - «اگه اطمینان نداشتم، نمی آوردمت.» + « پس چرا نمی گی؟» - «مصلحت نیست.» ساکم را بستم. دنبالش راه افتادم طرف ترمینال. آن جا بلیط مشهد گرفتیم و سوار اتوبوس شدیم. تو راه ازش پرسیدم: « آخه جریان چی بود؟» باز هم چیزي نگفت. تا قبل از پیروزي انقلاب، چند بار دیگر هم از آن قضّیه سؤال کردم، لام تا کام حرف نزد.تو سر نگهداشتن کارش یک بود؛ نمی خواست بگوید، نمی گفت. حتی ساواك حریفش نمی شد. یک بار که گرفته بودنش، دندانهایش را یکی یکی شکسته بودند، هزار بلاي دیگر هم سرش در آورده بودند، ولی یک کلمه هم نتوانسته بودند ازش بیرون بکشند. بالاخره انقلاب پیروز شد. چند وقت بعد، سپاه تو خیابان احمد آباد(۱) یک مرکز عملیاتی زد به نام مرکز خواهران. برونسی هم شد مسؤول دژبانی آن جا. به ایمانش همه اطمینان داشتند. تمام آن مرکز ونگهبانی اش را سپرده بودند به او. یک روز رفتم دیدنش. اتفاقاً ساعت استراحتش بود. تو اتاقش نشسته بود و انگار انتظار مرا می کشید. سلام و احوالپرسی کردم و نشستم کنارش. هنوز کنجکاو آن جریان بودم، همان مسافرت زاهدان. به اش گفتم : « حالا که دیگه آبها از آسیاب افتاده؛ بگو اون قضّیه چی بود؟» گرفت چه می گویم. خندید و با دست زد رو شانه ام. گفت: «ها، حالا چون دیگه خطري نداره، برات می گم.» ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سعید عاکف ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نام: احمد نام خانوادگى: عبدالحسينىقمى نام پدر: اكبر 🗓تاريخ تولد: ۱۳۵۲/۹/۱۴ تاريخ شهادت: ۱۳۶۶/۱/۲۷ #یادشهداباصلوات @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹خاطرات شهید احمد عبدالحسین قمی از زبان والده آن بزرگوار و بسیجی دلاور. 🌹 اوائل شروع تظاهرات و رویارویی امت مسلمان با دژخیمان شاه معدوم در سالهای ۵۷- ۵۸ بود که دائی شهید بنام حجه الاسلام حکمت خصال (جزو روحانیت مبارز تهران) در یکی از مجالس و سخنرانی ها راجع به تاریخ اسلام و جنگ مابین اعراب صدر اسلام و خسرو پرویز ضمن تشریح چگونگی جنگ مزبور به نقد مسائل روز و توجه دادن امت مسلمان علی الخصوص ارتشیان رژیم حکومتی پرداخته و بر علیه ستمگران حکومتی سخنرانی مدونی را طی یک نوار ارائه داده بودند. ناگفته نماند روحانی مزبور که دائی 🌷شهید احمد عبدالحسین قمی بود ضمن درخواستی از مردم خواهان پخش نوار در سطح پادگانها و مراکز انتظامی شده بودند که به این واسطه تعداد چهل نوار کاست همراه گل و شکلات بسته بندی شده وبدنبال راهی و طریقی بودند که چگونه این چهل بسته بین سربازان و مراکز انتظامی آن زمان پخش گردد که ناگهان شهید که آن زمان تنها هفت سال نداشت قهرمانانه قدم بجلو گذارده و تقبل می کند. بسته های مزبور را پخش کند و از همان زمان به تقویت ریشه های انقلاب اسلامی در شرکت خویش پرداخته بود. بهرحال روزی اینجانب به همراه پسرم احمد به سر خیابان (خیابان شهرزاد) جاده سوم شهرری رفته و تمامی بسته ها تحت عنوان شیرینی در بین سربازان حکومت نظامی توسط آن شهید پخش می شودکه بعدها پس از به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی دو تن از سربازان به محل مزبور آمده و ابراز می نمودند که این نوارها چگونه تاثیر خویش را در بین سربازان و حتی درجه داران داشته است. این مسئله بعنوان یکی از خاطرات شهید احمد عبدالحسین قمی ارائه می شود. منبع: مرکز اسناد بنیادشهید و امور ایثارگران تهران بزرگ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم