🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #سه_روز_محاصره
روایت محمد هادی از شلحه
قسمت 1⃣7⃣
رفتم توی فکر.
جلال گفت: «افشین هم شهید شده.»
پس قسمت افشین کاوه مهر هم این شد که خونش بریزد پای این نخل ها. تازه داشتم معنی کارها و حال و هواهای این چند روز افشین را می فهمیدم. این را که چرا دیشب با این که ماشین از روی پایش رد شد، باز نرفت عقب و ماند. این را که چرا این قدر کم حرف و آرام شده بود. این را که چرا همه اش می رفت توی فکر و به چه چیزهایی فکر می کرد. افشین هم توی این نخلستان لعنتی شهید شد و رسید به جایی که می خواست. دیگر یک نیروی به دردبخور و باتجربه کم داشتم، یک یار صاف و صادق یا حتی یک برادر هم سن و سال. اما وقت گریه و مویه نبود. گریه برای افشین باید می ماند تا توی حسینیه ی گردان و بهشت زهرا و هیأت محل و خانه ی افشین، وقتی که مادرش از من سراغ پسر رشیدش را می گرفت یا وقتی که پدرش می پرسید چه طور شهید شده و کجا افتاده و توی آخرین لحظه ها به چه حالی بوده. حالا وقت این حرف ها نبود، حالا باید این بچه هایی را که برایم مانده بودند، جمع و جور می کردم.
ساعت نُه و نیم صبح بود، هنوز از نیروهای الحاقی خبری نبود. هنوز منتظر بودیم که لشکرهای دیگر برسند. باز با ستاد تماس گرفتم. تأکیدشان این بود که باز هم بمانیم. چاره ای جز ماندن نداشتیم، خبری هم از لشکرها نشد. بچه ها سنگرها را تا نیمه کنده بودند و منتظر بودند. نه چیزی داشتیم که بخوریم و نه لباسمان کافی بود و نه جان پناهی داشتیم که از سوز سرما در امان باشیم. بدتر از همه، احتمال حمله ی عراقی ها از پشت سر و از اطراف نخلستان بود. به بچه ها سر می زدم و سعی می کردم بهشان روحیه بدهم.
لشکرها نتوانسته بودند خط را بشکنند و عقب نشینی کرده بودند. چند دقیقه ای بود که بهمان گفته بودند دیگر آنها نمی آیند. قبل از این هم، خودمان فهمیده بودیم. دیگر رسماً افتاده بودیم توی محاصره. کارها و تحرک عراقیها رنگ و بوی دیگری گرفته بود. انگار دیگر خیالشان راحت شده بود که ما افتاده ایم توی چنگشان. دیگر نه راه پس داشتیم، نه راه پیش. مسیری را که آمده بودیم بسته بودند. رفتم دمِ سنگرها و تک تک بچه ها را توجیه کردم. دیگر گه گاه از پشت، تیر و خمپاره هم می آمد.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #سه_روز_محاصره
روایت محمد هادی از شلحه
قسمت 2⃣7⃣
✨ فصل پانزدهم
مرتب بیسیم می زدم ستاد و اوضاع را می گفتم. از جواب هایشان می فهمیدم که برنامه ای برایمان ندارند. باید خودمان راه چاره ای پیدا می کردیم. صحبتم با ستاد که تمام شد، صدای خش خش شنیدم؛ از لای علفزارها. یکی از بچه ها رفت طرف صدا. رفت و آرام برگشت و با اشاره ی انگشت جایی را نشان داد:
«اون طرف لای بوته ها دو تا عراقی کمین کردهاند.»
با چند تا از بچه ها از چند جهت رفتیم طرفشان. چند دقیقه بعد محاصرهاشان کرده بودیم. مقاومت نکردند دست هاشان را بردند بالا و تسلیم شدند.
یکی از بچه ها پرید دست هایشان را از پشت بست. یکی دیگر از بچه ها گلنگدن کشیده بود، خواست هر دوشان را بکشد. آرامَش کردم، گفتم:
«باید اول از این ها اطلاعات بگیریم.»
عربی حرف می زدند. چیزی نمی فهمیدیم. گشتیم دنبال کسی که عربی بلد باشد.
عزیزی گفت:
«برادر حکمتپناه عربی بلده.»
اصلاً یاد حکمتپناه نبودم. پسر خوب و ساکت و اهل عبادتی که بیشتر شب ها تا صبح گوشه ی حسینیه ی گردان می نشست و مثل یک عابد کهنهکار عبادت می کرد. بچه ها می گفتند خیلی باسواد است یا به قول بچه ها تحصیلات عالیه دارد.
حکمتپناه بعد از اینکه یکسری با عراقی ها عربی حرف زد، گفت:
«این یکی بعثیه. آن یکی هم از این می ترسه و حرف نمی زنه. هیچ کدومشون اطلاعات نمیدن.»
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #سه_روز_محاصره
روایت محمد هادی از شلحه
قسمت 3⃣7⃣
مانده بودم چه کارشان کنیم. در شرایطی که ما بودیم، نمی شد نگهشان داشت. طبق مقررات باید می کشتیمشان. چاره ای هم نداشتیم. گفتم ببرندشان داخل نخلستان و تیربارانشان کنند.
دو تا از بچه ها با اسلحه ی آماده، عراقی ها را انداختند جلو و خودشان چند قدم پشت سرشان می رفتند. چند تا از بچه ها حدس زدند قضیه چی است، شروع کردند خواهش و تمنا که: «نکُشید، اسیرند، گناه دارند.» و از این جور حرف ها، مرتب هم زیادتر می شدند.
نگاهم به چهره ی رنگ پریده و وحشت زده ی آن دو بود و گوشم به درخواست های بچه ها. چنان عاجزانه می گفتند نکشیمشان که انگار قرار است خودشان را اعدام کنیم. انگار نه انگار که شلیک های همین بعثی ها یک ساعت پیش امانشان را بریده بود و دوستانشان را تکه تکه کرده بود. هر چه بود نمی توانستند حتی ببینند دشمن بی دفاعشان را می کشند. ناچار عراقی های دست بسته را سپردم به هادی ایزدی و یکی دیگر.
حالا که از آمدن نیروهای خودی قطع امید کرده بودیم، باید دور و برمان را می شناختیم. باید گروه شناسایی را درست می کردم. تصمیم سختی بود. هر کدام از بچه ها برایم مهم بودند و باید چند تا از بهترینشان را می فرستادم توی دل دشمن.
چند نفر را صدا زدم و وضعیت را گفتم:
«موقع عمل است. باید هر طور شده خودمون رو از این وضعیت نجات بدیم. اول هم باید مواضع و استعداد و آرایش عراقی ها رو شناسایی کنیم. پس باید من و چند نفر از شما بریم شناسایی.»
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #سه_روز_محاصره
روایت محمد هادی از شلحه
قسمت 4⃣7⃣
بچه ها سرشان پایین بود و گوش می کردند. داشتم هدف های شناسایی را توضیح می دادم که یکیشان حرفم را قطع کرد و گفت:
«اومدن شما اصلاً لازم نیست. اگه نتونید به موقع برگردید، تکلیف بچه ها توی این شرایط سخت چی می شه؟»
دیگران هم حرفش را تصدیق کردند.
درست می گفتند. در این وضعیت بد و طاقت فرسا اگر من نمی توانستم برگردم، احتمال داشت بچه ها نتوانند دوام بیاورند. قبول کردم و ماندم. چهار نفر را انتخاب کردم بروند شناسایی؛ مسعود پتراکو، علی عزیزی، علی اکبر جباروند و هادی ایزدی. نشستم، دقیق تر چیدمان عراقی ها و مسیری را که آمده بودیم تا جایی که یادم مانده بود، روی یک برگه ی دفترچه ی یادداشتم برایشان کشیدم:
«الان از این مسیر اومدیم. حوضچه اینجاست. سنگر تیربارشون توی این زاویه ست. شماها برید عقب و دنبال این باشید که یه راهکاری، دررویی چیزی پیدا کنید. نقطه ضعف جاهایی که نیرو چیدهاند رو بفهمید. شاید مثلاً توی بعضی سنگرهاشون نیرو نباشه و فقط توی حوضچه باشند و …»
به این فکر می کردم که چه جوری از این مخمصه فرار کنیم. هر جوری بود باید از محاصره بیرون می رفتیم. دو تا برنامه توی ذهنم بود؛ یکی این که از بین نقاط ضعف دشمن راهی پیدا کنیم و اگر توانستیم بدون درگیری از محاصرهشان بیرون برویم. این جوری خیلی بهتر بود. یکی هم این که اگر راهی پیدا نمی شد و لازم می شد بجنگیم، حداقل نقاط ضعف عراقی ها را شناخته باشیم، چون هر فرماندهی باید اطلاعات دشمنش را بداند تا توی درگیری درست عمل کند.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #سه_روز_محاصره
روایت محمد هادی از شلحه
قسمت 5⃣7⃣
مسعود پتراکو یکی از بچه های شناسایی بود. وقتی بهش گفتم برود شناسایی، چنان قِبراق و سرِحال بلند شد که انگار می خواهد برود عروسی یا جایی که خیلی بهش خوش می گذرد. انگار نه انگار که خسته و گرسنه و تشنه است و روز روشن می خواهد برود توی دل دشمن.
مسعود پتراکو هیجده نوزده سالش بود. فکر کنم دانشجو بود. قدش حدود یک و شصت و پنج بود؛ بلند نبود، لاغر بود و چهره اش به سفیدی می زد. بچه ی گشادهرو و خوشخندهای بود. خانهشان طرف گیشا بود؛ الان بهش می گویند کوی نصر. از نظر معنوی هم به قول بچه ها، فازش خیلی رفته بود بالا.
چون او توی تیم شناسایی بود، خیالم راحت بود، انگار خودم با آنها باشم. بارها امتحانش را پس داده بود. توی درگیری ها و سختی های کار اشاره که بهش می کردم که مثلاً «فلان تانک رو بزن یا فلان سنگر رو خاموش کن.» با تمام وجودش می پرید.
شاید موقع امنیت و آرامش خیلی عادی باشد که آدم خودنمایی کند، ولی وقت کار، آن هم کاری که باید با زندگیت بازی کنی، دیگر اصلاً نمی شود. شاید فقط برای بعضی ها ارزشش را داشت که برای خودِ خدا خودنمایی کنند و فقط با خودِ خودش معامله کنند.
برای شناسایی علی عزیزی هم داوطلب شد. عزیزی هم بچه ی تیزی بود؛ قد بلند و لاغر و کشیده. اسماعیل کهزادی هم توی گروه شناسایی بود. اسماعیل بچه محلمان بود و خوب می شناختمش؛ این جا شده بود آچار فرانسهمان. هر جایی کارمان گیر می کرد، می گفتیم اسماعیل. برگشتنش خیلی طول کشید. سکوت هم بود و طولانی تر به نظر می آمد. بچه ها را دو نفر دو نفر فرستادم شناسایی. اول می خواستم تک تک بفرستمشان، ولی ممکن بود که مثلاً ترس بیفتد توی دلشان یا زخمی بشوند یا امثال اینها. گفتم هر دو نفرشان با هم باشند که هم روحیهشان بهتر بماند و هم اگر درگیر شدند، حداقل هوای همدیگر را داشته باشند. از دو طرف فرستادمشان توی دو مسیر جدا. منطقه خیلی وسیع بود و شناساییش کار یک تیم نبود. یک تیم از جناح چپمان رفت و یکی هم از جناح راستمان. گفتم خیلی توی عمق نروند و خودشان را به خطر نیندازند. فقط همین دور و بر را بگردند و حداکثر بروند تا میانه ی راه حوضچه، سر و گوشی آب بدهند و برگردند.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #سه_روز_محاصره
روایت محمد هادی از شلحه
قسمت 6⃣7⃣
✨ فصل شانزدهم
ساعت یازده صبح عراقی ها بی امان نخلستان را گرفتند زیر گلوله. بچه های شناسایی یک ساعت بود رفته بودند و هنوز خبری ازشان نداشتیم. نگاهم که به چهره ی خسته و ملتهبشان می افتاد، عصبی می شدم. اگر خودم را کنترل نمی کردم، اشکم سرازیر می شد. بچه ها دیر کرده بودند. یکی را فرستادم که برود دنبالشان.
با نگرانی رفتنش را دنبال می کردیم. سعی می کرد خودش را طوری برساند به نخلستان که نبینندش. هنوز کاملاً ازمان دور نشده بود که فریاد ضعیفش را توی صفیر چند گلوله شنیدیم. بچه ها نگران و ناآرام نگاه پر از افسوسشان را دوخته بودند به او. از این که بچه ها راحت جان می دادند و من ازم کاری ساخته نبود، کلافه بودم. سعی کردم بر اعصابم مسلط باشم.
یکی از بچه ها با انگشت اشاره کرد طرف نخلستان. دو نفر سینه خیز و شتابان می آمدند طرفمان. بچه ها حالت دفاعی گرفتند و کلاشهایشان را مسلح کردند. گفتم آرام باشند. خودی بودند. دو نفر از بچه هایی بودند که فرستاده بودمشان شناسایی. تا رسیدند، خسته و کوفته دراز کشیدند. حالشان که بهتر شد، یکیشان گفت:
«عراقی ها عقبمون رو سفت بستهند. دررو نداریم. اول که وارد نخلستان شدیم، خوردیم به چند تاشون که انگار می اومدند طرف شما شناسایی. تا خواستیم ازشون دور شیم و خودمون رو برسونیم این جا کلی طول کشید.»
حالا باید با عراقی ها درگیر می شدیم که محاصره را بشکنیم. باید وضعیت را دقیت تر بررسی می کردیم. این بار سه نفر را انتخاب کردم. موضوع را بهشان گفتم و با تجهیزات کامل روانهشان کردم توی همان مسیری که این تیم شناسایی رفته بود و برگشته بود. گفتم بروند دمِ حوضچه و خبر بیاورند.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #سه_روز_محاصره
روایت محمد هادی از شلحه
قسمت 7⃣7⃣
آنها می رفتند و بقیه ی بچه ها انگار بهترین عزیزانشان را بفرستند سفری دور و بی بازگشت، با چشم غمبار و نگاه امیدوار بدرقهشان می کردند.
راهمان را از همه طرف بسته بودند. همه جای نخلستان عراقی بود. هیچ راه حلی به ذهنم نمی رسید. از خدا کمک می خواستم. نمی دانستم بهترین تصمیم چیست. باید می ماندیم تا بچه های لشکر بیایند کمکمان؟ باید می زدیم به نخلستان؟ در می رفتیم؟ درگیر می شدیم؟ باید می نشستیم عراقی ها می آمدند سر وقتمان یا پارچه ی سفید بلند می کردیم و خودمان را تسلیم می کردیم؟ نمی توانستیم خفّت اسارت را به خودم بقبولانم، اما اگر پای جان بچه ها در میان بود، باید حتی همین را هم قبول می کردم. مگر این که خودشان هم نخواهند اسیر شوند. باید می دانستم که بچه ها توان و انگیزه دارند که توی این کار بمانند یا می خواهند ول کنند و بروند.
تصمیم گرفتم بپرسم. به تک تک سنگرهایشان سر زدم. اولش که می رسیدم، تأکید می کردم سنگرهایشان را حسابی بکَنند و بروند پایین. همهشان خسته بودند، بعضیشان چرت می زدند. با تکان بیدارشان می کردم: «آقا سنگراتون را بکَنید و برید پایین. معطل نکنید. یا علی.»
بعد می گفتم:
«ببین فلانی، ما الان وضعیتمون از جهت سوق الجیشی این طوری شده که گیر افتادهیم. امیدی به کمک لشکر و ستاد هم نداریم. دو تا راه داریم؛ بجنگیم یا اسیر بشیم. تو اهل کدومشی؟»
صاف بهشان می گفتم که تکلیف خودشان را بدانند، حتی یک نفر هم نگفت اسارت. همهشان گفتند می جنگیم، تا آخر می ایستیم، ولی این هم می پرسیدند که مثلاً «کی میریم؟ کی حمله می کنیم؟ کی از محاصره بیرون می آییم؟»
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #سه_روز_محاصره
روایت محمد هادی از شلحه
قسمت 8⃣7⃣
روزهای بعد هم که کار سخت تر شد، باز ازشان می پرسیدم و باز همهشان می گفتند نه. این خیلی مهم بود که بچه ها با آگاهی کامل توی محاصره ماندند و مقاومت کردند و جنگیدند؛ با یقین صد در صد.
یکی از بچه ها باز اشاره کرد به نخلستان. یک نفر با سرعت می آمد طرفمان. نزدیک تر که شد شناختیمش. یکی از سه نفری بود که بار آخر فرستاده بودیمش. از بقیه خبر نداشت. گفت:
«اطراف حوضچه پُر است از عراقی ها. انگار آماده ی کاری باشند.»
منتظر ماندم بقیه ی بچه های شناسایی برگردند. امیدوار بودم شاید آنها راه چاره ای یافته باشند.
هنوز ظهر نشده، پشت بیسیم گفتند قرار است گردان زهیر بزند به خط. خبر خوبی بود. معلوم بود که هنوز حاج علی و بچه های قرارگاه به فکرمان هستند. به کهزادی گفتم سریع برود به همه ی بچه ها بگوید. رفت گفت. بچه ها خوشحال شدند و نشستند منتظر گردان زهیر. لحظه شماری می کردند. مثل آدم هایی که توی گرفتاری و تنگنا منتظر کسی باشند که برسد و نجاتشان بدهد. همهمان توی همین حال و هوا بودیم. تازه می فهمیدم که انتظار یعنی چه.
خودمان را آماده می کردیم که اگر بچه های زهیر نزدیک شدند، ما هم از این طرف فشار بیاوریم و محاصره را بشکنیم.
فریاد درگیری و الله اکبر بچه های زهیر از پشت نخلستان بلند شد. از صداها کاملاً بر می آمد که درگیری شدید است. هر چه بود، بچه های زهیر به این طرف نخل ها نرسیدند.
همان اول که زده بودند به خط، تمام توانشان را خیلی سنگین گذاشته بودند، اما نتوانسته بودند که از نخلستان بگذرند.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #سه_روز_محاصره
روایت محمد هادی از شلحه
قسمت 9⃣7⃣
حاج علی خیلی فشار آورده بود که از محاصره نجاتمان بدهد. بعدها خودش می گفت:
«از چند تا گردان استفاده کردیم. اومدند پای کار، اما نشد. کار پیش نرفت.»
صدام خیلی پافشاری می کرد که شلحه را نگه دارد.
مرتب با حاج علی تماس می گرفتم. همین ارتباط بیسیمی دلگرمیمان بود. فرمانده محور لشکر، " شیرکوند " بود. با او هم تماس می گرفتیم، اما خودِ حاج علی که می آمد پای بیسیم، به قول بچه ها روحمان شاد می شد. حرف خاصی هم نمی زدیم. از وضعیت نیروهایمان می گفتیم یا از مهماتمان یا از فعالیت های دشمن.
بهمان می گفت که مثلاً «زهیر زده به خط. آماده باشید. اگه لازم شد، یه مقدار فشار بیارید.»
ولی گردان زهیر توی همان مراحل اولیه ماند.
گردان زهیر نتوانست خط را بشکند، چاره ای نداشتم باید حقیقت را به بچه ها می گفتم. باید می گفتم که از انتظار در بیایند. باید می گفتم که امیدشان را بکَنند.
بچه ها نگران بودند که زهیر نرسیده، بهت زده نگاهم می کردند. سعی کردم لحنم امیدوارکننده باشد، بهشان گفتم:
«اون ها قول داده اند که گردان های دیگه رو وارد عمل کنند.»
از ظهر آن قدر آتش عراقی ها سنگین و شدید شد که نمی توانستیم تکان بخوریم. آتش را سنگین کرده بودند و حلقه ی محاصره را تنگ و فشرده. گفتم همه از همدیگر فاصله بگیرند و روی زمین دراز بکشند. آنهایی هم که سنگر کنده اند بروند تویش.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #سه_روز_محاصره
روایت محمد هادی از شلحه
قسمت 0⃣8⃣
آتش خیلی سنگین بود و سنگرها نیمه کاره. همه جور گلوله و مهماتی می آمد روی سرمان. اگر همین جور پیش می رفت، قتل عاممان می کردند. با هر انفجاری یک فریاد یا حسین می شنیدی و بعدش یکی دیگر که فلانی شهید شد یا مجروح. بچه ها بی ابزار نتوانسته بودند زمین سفت و سخت را بکَنند، اما حالا با حرص و هیجان می کندند. پنجه هایشان پر از خون بود.
مجبور شدیم خط درگیری را از حالت مستقیم به شکل L در آوریم که بتوانیم بهتر دفاع کنیم. با لشکر تماس گرفتم. گرای دشمن را دادم که بکوبند. چند دقیقه بعد دیدیم گلولههای خودی همزمان با گلوله های دشمن دور و بر خودمان فرود می آید. یا ما بد گرا داده بودیم، یا آنها بی دقت می زدند.
به سنگرها سر می زدم که به بچه ها روحیه بدهم. صدای یا زهرای یکی بلند شد. بیسیمچی بود؛ بیسیمچی خودم. بلند شدم، دویدم طرفش. تا کمرش توی سنگر بود و پاهایش مانده بود بیرون. ترکش خمپاره یک پایش را از بالای زانو قطع کرده بود. پای قطع شده اش را بغل گرفته بود و نجوا می کرد. مثل مادری که آرام توی گوش بچه اش لالایی بگوید. حرف هایش را نمی شنیدیم، اما آن قدر پر احساس این کار را می کرد که همه را متأثر کرده بود. بالای سرش که رسیدم، کم مانده بود ناله کنم و سرم را بکوبم جایی. با فریاد سراغ امدادگرها را گرفتم. هنوز دو سه تا امدادگر بین بچه ها مانده بودند. یکیشان که معلوم بود از بقیه باتجربهتر است، شریانش را بست و ران را پانسمان کرد. کارش که تمام شد، من را کنار کشید و آرام گفت:
«اگه سریع نرسونیمش عقب، دوام نمیاره.»
آه کشیدم و با حسرت به بیسیمچی نگاه کردم. از شدت خونریزی صدایش در نمی آمد. رنگش پریده بود. داشت از حال می رفت. به بچه ها گفتم دلداریش بدهند. بچه ها با مهربانی بدن نیمه جانش را بغل می کردند. جلوی رویش می خندیدند، بعد که ازش جدا می شدند، رویشان را می پوشاندند و بی صدا اشک می ریختند. سه ربع بعد بیسیمچی به اغما و کمی بعد هم جان داد.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم