eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
302 دنبال‌کننده
27.5هزار عکس
3.7هزار ویدیو
30 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله: 🔴خوشا به حال بنده گمنامی که خداوند اورا میشناسد ولی مردم اورا نشناخته اند، چنین بنده هایی چراغ راه هدایت و چشمه های دانش اند. 📚بحارالانوار ج ۷۵ ص۷۹
سردار حسنی سعدی: شهید پور جعفری می‌گفت: روزی در منطقه ای در ، حاجی خواست بادوربین دید بزنه، خیلی محل خطرناکی بود، من بلوکی را که سوراخی داشت، بلند کردم که بذارم بالای دیوار که دوربین استتار بشه. همین‌که گذاشتمش بالا تک تیرانداز بلوک رو طوری زد که تکه تکه شد ریخت روی سر وصورت ما!!! حاجی کمی فاصله گرفت، خواست دوباره با دوربین دید بزنه که این بار، گلوله ای نشست کنار گوشش روی دیوار... خلاصه شناسایی بخیر گذشت.... بعد از شناسایی داخل خانه ای شدیم برای تجدید وضو احساس کردم اوضاع اصلا مناسب نیست!!! به اصرار زیاد حاجی رو سوار ماشین کردیم و راه افتادیم.... هنوز زیاد دور نشده بودیم که همون خونه در جا منفجر شد وحدود هفده تن شدند. بعد از این اتفاق حاجی به من گفت: حسین امروز چند بار نزدیک بود شهید بشیم اما حیف... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📌 وصل شدن به سرچشمه‌ی حیات ▪️ عملکرد افراد، به برداشتِ آنها از مفهوم حیات و زندگی وابسته و با هم متفاوت است. یارانِ امام حسین معنی و مفهومِ حیات را در محدوده‌ی تولد تا مرگ نمی‌دیدند. آنها می‌دانستند که با وصل شدن به سرچشمه‌ی حیات (یعنی امام) به سعادتِ جاودانه می‌رسند. برای همین از زندگی و جانِ عزیز خود گذشتند و در راهِ خدا شهید شدند. اما در همین زمان، عده‌ای برای بیشتر زندگی کردن، به توجیهاتِ مختلف روی آوردند و هنگامی که زندگی و جانشان به خطر افتاد، خود را عقب کشیدند و در یاریِ دین و امامشان کوتاهی کردند. ▫️ برای عده‌ای جان، عزیزترین چیز است؛ برای همین کسانی که ایمانی قوی ندارند، دست به دامنِ توجیهات می‌شوند؛ اما اگر نگاهی به زندگی شهدای خودمان بیندازیم، می‌بینیم که آنها زندگی‌شان را وقف دین و امام زمان کرده بودند. به همین دلیل زندگی و مرگی زیبا داشتند. ▪️ ما نیز می‌توانیم با نگاه به زندگی شهدا، از آنها الگو بگیریم، تا هم زندگی ارزشمندی داشته باشیم و هم مرگی زیبا و سعادتمندانه. 📎 ۳۸ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔴عاقبت ایمان به آیات خدا 📍الَّذِينَ آمَنُوا بِآيَاتِنَا وَكَانُوا مُسْلِمِينَ ادْخُلُوا الْجَنَّةَ أَنتُمْ وَأَزْوَاجُكُمْ تُحْبَرُونَ يُطَافُ عَلَيْهِم بِصِحَافٍ مِّن ذَهَبٍ وَأَكْوَابٍ وَفِيهَا مَا تَشْتَهِيهِ الْأَنفُسُ وَتَلَذُّ الْأَعْيُنُ وَأَنتُمْ فِيهَا خَالِدُونَ (سوره زخرف آیات ۶۹تا ۷۱) 📍ﻫﻤﺎﻧﺎﻥ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺁﻳﺎﺕ ﻣﺎ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺗﺴﻠﻴﻢ ﻣﺎ ﺑﻮﺩﻧﺪ ؛ ﺷﻤﺎ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﺍﻧﺘﺎﻥ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﻳﺖ ﺧﻮﺷﺤﺎلی ﻭ ﺷﺎﺩﻣﺎنی ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﺩﺭﺁﻳﻴﺪ؛ ﻇﺮﻑ ﻫﺎیی ﺍﺯ ﻃﻠﺎ ﻭ ﺟﺎم ﻫﺎیی [ ﺯﺭﻳﻦ ﻛﻪ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﺮﺍﺏ ﻃﻬﻮﺭ ﺍﺳﺖ ] ﮔﺮﺩﺍﮔﺮﺩ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﻰ ﮔﺮﺩﺍﻧﻨﺪ ، ﻭ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺁﻧﭽﻪ ﺩﻝ ﻫﺎ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻭ ﭼﺸﻢ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻟﺬّﺕ ﻣﻰ ﺑﺮﺩ ، ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ ، ﻭ ﺷﻤﺎﺩﺭ ﺁﻥ ﺟﺎﻭﺩﺍﻧﻪ ﺍﻳﺪ.✳✳✳ 📍ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﻫﻤﺴﺮﺍﻥ ﺑﺎ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﻟﺬﺕ ﺑﺨﺶ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﻯ ﺯﻧﺎﻧﺸﺎﻥ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺩﻧﻴﺎ ﺷﺮﻳﻚ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺩﺭ ﺷﺎﺩﻯ ﺁﺧﺮﺕ ﻧﻴﺰ ﺷﺮﻳﻚ ﺑﺎﺷﻨﺪ." ﺻﺤﺎﻑ" ﺟﻤﻊ" ﺻﺤﻔﺔ" (ﺑﺮ ﻭﺯﻥ ﺻﻔﺤﻪ) ﺩﺭ ﺍﺻﻞ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﻩ" ﺻﺤﻒ" ﺑﻪ ﻣﻌﻨﻰ ﮔﺴﺘﺮﺩﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪﻩ، ﻭ ﺩﺭ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﻰ ﻇﺮﻓﻬﺎﻯ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﻭﺳﻴﻊ ﺍﺳﺖ. " ﺍﻛﻮﺍﺏ" ﺟﻤﻊ" ﻛﻮﺏ" ﺑﻪ ﻣﻌﻨﻰ ﻇﺮﻭﻑ ﺁﺏ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﺍﻯ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻌﺒﻴﺮ ﺍﻣﺮﻭﺯ" ﺟﺎم" ﻳﺎ" ﻗﺪﺡ" ﺍﺳﺖﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺟﻬﺖ ﻛﻪ" ﻟﺬﺕ ﻧﻈﺮ" ﺍﻫﻤﻴﺖ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺍﻯ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﺍﺯ ﻟﺬﺍﺕ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺮﺗﺮ ﻭ ﺑﺎﻟﺎﺗﺮ ﺍﺳﺖ، ﻳﺎ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻧﻈﺮ ﻛﻪ ﺟﻤﻠﻪ" ﻣﺎ ﺗﺸﺘﻬﻴﻪ ﺍﻟﺎﻧﻔﺲ" ﻟﺬﺍﺕ ﺫﺍﺋﻘﻪ ﻭ ﺷﺎﻣﻪ ﻭ ﺳﺎﻣﻌﻪ ﻭ ﻟﺎﻣﺴﻪ ﺭﺍ ﺑﻴﺎﻥ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ، ﻭﻟﻰ ﺟﻤﻠﻪ ﺗﻠﺬ ﺍﻟﺎﻋﻴﻦ ﺑﻴﺎﻧﮕﺮ ﻟﺬﺕ ﭼﺸﻢ ﺍﺳﺖ.✴✴✴
#خاطرات_شهدا وقتی پیکر شهید مغفوری را آوردند حال مساعدی نداشتم ، داشتم گریه می کردم. در حزن و اندوه بودم که ناگهان صدایی شنیدم که می گفت ، شهید قرآن می خواند. یکی از روحانیون هم قسم خورد که صدای قرآن او را شنیده است. گفتم ، خدایا این شهید چه مقامی پیش شما دارد که این کرامت را به وی عطا کردی که از جنازه اش پس از چند روز که شهید شده صدای تلاوت قرآن می آید. وضو گرفتم ، رفتم بالای سرش و روی او را کنار زدم ، رنگش مثل مهتابی نور می داد ، و بوی عطر عجیبی از پیکرش به مشام می رسید ، وقتی گوشم را نزدیک صورت و دهانش نزدیک کردم ، مثل کسی که برق به او وصل کرده باشند در جا خشکم زد ، چون من هم از او تلاوت قرآن شنیدم. درست یادمه در همان لحظه ای که گوشم نزدیک دهان او بود شنیدم که سوره کوثر را می خواند. چند نفر دیگر هم شنیده بودند که قرآن می خواند... #شهیدعبدالمهدی_مغفوری 📕 لحظه های آسمانی ، ص69 #از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣
وقتی می‌بینیم اکثر فرماندهان ارشد دفاع مقدس شهید شدند، یعنی فرمانده باید در جنگ توی خط مقدم باشه نه پشت میز.... اگه مسئولین قبول دارند توی جنگ اقتصادی هستیم باید بیان وسط میدون و هزینه بدن.... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#رحيم_پور_ازغدي:  "بے حجابے هدف نيسٺ بلڪه وسيله مصرف اسٺ... مرد فقط زن بے حجاب را مے بيند نه شخصيٺ او را. #پویش_حجاب_فاطمے
ما عشق شهادتیم و این باور ماست سربند حسین بن علی بر سر ماست یک جمله ی ما امید دشمن را برد "سید علی خامنه ای رهبر ماست" ↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از « عاشقان امام خامنه ای » دوست داران رهبری با هر سلیقه ای ❤ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام آقا چشم خورشید باز شد بر روی عالم می آید کم کمک تسبیح بر دست بگوید زیر لب این ذکر دلچسب الهی اللهم عجل لولیک الفرج @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 دورے ازصحن شماسخٺ دهد آزارم جزدعا نیسٺ دگرراه مرا،ناچارم بہ تنـم دردفـراق حرمٺ افتاده هوس گرمے آغوش ضریحٺ دارم ❤️ ❤️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
صبـح یڪ لحظـ‌ه درنـگ ڪم ڪنیم فاصلـ‌ه را برسیـم تا بـ‌ه خـــــدا گاه با جرعـ‌ه ے نابـے از نـور ڪم ڪنیم فاصلـ‌ه را ⛅️صبحتون شهدایی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍃 "فرزندم،آقا سید محمد یاسا…!! از تو میخواهم ،پشتیبان و مراقب فریب دشمن باشی…!!" 🌹 @shahedaneosve شاهدان اسوه،زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب خلیل در آتش خاطرات آزاده ی سرافراز " کریم رجب زاده " @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 ✨ خاطرات آزاده ی عزیز " کریم رجب زاده " قسمت 1⃣8⃣ چهارده يا پانزدهم تيرماه بود كه زمزمه هاي تبادل اسراي اردوگاه قوت گرفت. سربازها به جلـوي پنجـره ی آسايـشگاه هـا مـي آمدنـد و مي گفتند به زودي ما را تحويل صليب سرخ مي دهند. ۲۹ مردادماه ۶۹ بود و از سه روز پيش تبادل اسرا آغاز شده بود. عراقي ها گفتند به مناسبت تبادل اسراي دو كشور بايد با تيم ژاندارمري آنها مسابقه بدهيم. وقتي موضوع را با حاج آقـا ابـوترابي در ميان گذاشتيم گفتند عيبي ندارد ولي احتياط كنيم. بازي شروع شد. تيم ما خوب بازي مـي كـرد. توپ را تـا جلـو دروازه ی عراقي ها مي برديم و دوباره برمي گردانديم. مي ترسيديم گل بزنيم و آن وقت عراقي ها به جاي توپ پاي بچه ها را بزنند و بـراي همه مشكل درست شود. سي، چهل دقيقـه گل نـزديم و وقتـي از حاج آقا پرسيديم چه كنيم؟ گفت: «اگر تونستين گل بزنين.» گل اول را زديم. اسرا در گوشه و كنار ايستاده بودنـد و تـشويق مي كردند. سربازهاي عراقي هم با سوت و كفـشان اردوگـاه را روي سرشان گذاشته بودند. چند دقيقه بعد گل دوم را هـم زديـم. فريـاد خوشحالي اسرا بلند شد و از ايـن كـار بچـه هـا سـربازهاي عراقـي كفري شدند و شروع كردند به لگد پراني و جفتك انداختن. از ديـد خودشان هم اصلاً خطا نبود. به بچه ها گفتيم گل بخورند تا بلكه بـا جفتك هايشان به بچه ها آسـيب نرسـانند. بعـد از زدن گـل طـوري خوشحالي مي كردند كـه انگـار در عمليـاتي پيـروز شـده انـد. كـف دست هايشان را به هم زدند و ماچ و بوسه رد و بدل كردنـد. بـازي دو بر يك بود ولي كماكان پاي بچه ها را با توپ اشتباه مي گرفتند تا اينكه داخل محوطه ی جريمه يكي از آنها را دراز كرديم تا پنالتي شـان را گل كنند و دست از سر كچلمان بردارند. گلشان را زدند و بازي به تساوي كشيد. چند دقيقه وقتِ مانـده را اين طرف و آن طرف دويديم و در نهايت بازي با تساوي پايـان يافت. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 ✨ خاطرات آزاده ی عزیز " کریم رجب زاده " قسمت 2⃣8⃣ فرمانده اردوگاه گفت صليب سرخ تا يك ساعت ديگـر وارد اردوگاه مي شود. گفت همه به حمام بروند و آماده رفتن شوند. همه با خوشحالي زير دوش ها ايستادند و مـشغول آمـاده كـردن وسايلشان شدند. صليب سرخي ها وارد اردوگاه شدند و به همه يك جفت كتاني و يك دست لباس آستين كوتاه نظامي دادنـد و اسـامي بچه ها را نوشتند. حاج آقا ابوترابي گفت من هم بروم و اسمم را بنويسم. مي گفت چون عراقي ها روي من حساس هستند، ممكن است اتفـاقي بيفتـد. رفتم توي صف و اسمم را نوشتند. عراقي ها حاج آقا ابوترابي را بردند به يك كمپ ديگر. رفتـيم بـا صليب سرخ صحبت كرديم و گفتيم اگر او را پيش ما برنگردانند از آنجا نمي رويم. حاج آقا توسط يكي از بچه ها پيغام فرستاد كه كـاري نكنيم به ضرر همه تمام شود. صبح روز سوم شهريور ماه مـن و چنـد تـا از بچـه هـا را سـوار ماشين كردند. اتوبوس هنوز توي اردوگـاه بـود و پـرده هـايش هـم كشيده شده بود. يك ساعت معطل شـدند و داشـتيم از گرمـا خفـه مـي شـديم. بـالاخره راه افتادنـد و مـا را بـه بغـداد بردنـد. گفتنـد مي خواهند ما را با هواپيما به ايـران بفرسـتند. در آنجـا سـوار يـك اتوبوس ديگر شديم. هواي داخـل اتوبـوس دم كـرده و خفـه بـود. وقتي داشتيم از خيابان ها مي گذشتيم صداي مردمِ توي خيابـان هـا را مي شنيديم. در فرودگــاه بغــداد اسـم هايمــان را خواندنــد. سـوار يكـي از هواپيماهاي صليب سرخ شديم. شايع كرده بودند ما را ميبرند اردن. اما وقتي هواپيما بلند شد نماينده ی صليب سرخ گفت بلند شده ايـم و تا چند ساعت ديگر مي رسيم به ايران. وقتي نماينده ی صليب گفـت وارد مـرز ايـران شـده ايـم، «محمـد آصفي» صلوات فرستاد. حدود پنجاه و پنج، شصت ساله بود و اهل اراك. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 ✨ خاطرات آزاده ی عزیز " کریم رجب زاده " قسمت 3⃣8⃣ غروب همان روز در فرودگاه مهرآباد تهران پياده شديم. در آنجا مسؤولين و مقامات نظامي از ما استقبال كردند. مردم بـا دسـته هـاي گل و شيريني جمع شده بودند توي سالن انتظار. يكي از مـسؤولين سخنراني كرد و ما را براي قرنطينه به پادگان عشرت آباد بردند. مسؤولين و مقامات نظامي از خوشحالي نمي دانـستند چـه كـار كنند. همه لبخند مي زدند و با همديگر روبوسي مي كردند و همه جا پر بود از حلقه هاي گل. روي ميزها غذا چيده بودند ولي همه سعي مي كردند كم بخورند تا ناراحتي برايشان پيش نيايد. سـاعت حـدود ۱۰:۳۰ شب بود كه ديدم يكي صـدايم مـي زنـد. گفـتم: «چـي كـار داري؟» گفت: «جلو در يكي با تو كار داره.» جلو در يك نفر مرا ديد و گفت اسمش «صاحب الزمـاني» اسـت و يكي از مـسؤولان تبـادل اسراسـت. او را نـشناختم. گفـت بـرادر دامادمان است. هزار تومـان پـول داد و گفـت بـه خـانواده ام زنـگ ميزند و مي گويد مرا ديده است. فرداي آن روز داشتم توي پادگان قدم مي زدم كـه ديـدم دو نفـر ايستاده اند آن طرف سيم خاردار. فكر كـردم آنهـا را جـايي ديـده ام. وقتي جلو رفتم ديدم پسر عمه هايم هستند. پرس و جو كرده و آمده بودند سراغم. از پشت سيم خاردارها سلام و احوالپرسي كرديم و به آنها گفتم سه روزي در آنجا هستيم. فرداي آن روز گفتند از طريق فرودگـاه مـا را ميفرسـتند بـه شهرهاي خودمان. گفتيم ما را به ديدار مقام معظم رهبري و مرقـد حضرت امام ببرند. بعد از ديدار مقام معظم رهبري به حرم حضرت امام رفتيم. داخل حرم هر كسي توي حـال خـودش بـود. اشك هـا، اشك خوشحالي بـود و اشـك حـسرت. خوشـحالي بـراي اينكـه برگشته ايم به ايران و حسرت از اينكه در اين برگـشتن امـام را بـين خودمان نمي بينيم. از حرم كه برگشتيم ما را بـا يك هواپيماي 130 -c به تبریز بردند. غروب همان روز در فرودگاه تبریز پیاده شدیم. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 ✨ خاطرات آزاده ی عزیز " کریم رجب زاده " قسمت 4⃣8⃣ گـروه تشريفات برايمـان موزيك نواخـت و بعـد از آن آيـت االله ملكـوتي (۱) صحبت كرد. توي سالن فرودگاه بوديم كه يك پاسدار گفـت يكـي صدايم ميزند. يك نفر آمد كنارم و گفت: «من خواسته (۲) هستم. پدر و مادرت جلو ساختمان هلال احمر منتظر تواند.» به او گفتم به پدر و مادرم بگويـد اجـازه بدهنـد تـا رسـيدن بـه اردبيل با ساير بچه ها باشم. مردم آن قدر فشار مي آوردند كه نزديك بـود زيـر دسـت و پـا بمانيم. ساعت هفت يا هشت شب ميشد كه با سي نفـر از بچـه هـا سوار اتوبوس شديم و راه افتاديم طرف اردبيـل. يكـي از مـسؤولين وقتي جمعيت را ديد، با يك جايي تماس گرفت و گفـت هماهنـگ كنند بچه ها شام را داخل ماشين بخورند. ساعت ۹:۳۰ شب اتوبوس در بستان آباد (۳) نگه داشت تا نمازمـان را بخوانيم. در آن وقـت يوسـف علفيـان را ديـدم. گفـت: «پـدر و مادرت پشت سر شما هستن و دارن ميان.» بعد از نماز سوار شديم و راه افتـاديم. مـردم بـا ماشـين هايـشان بوق زنان و شادي كنان از ما سبقت مي گرفتند. در سراب پدر و مادرم با يك ماشين، خودشان را رساندند. اتوبوس نگه داشت تا بچـه هـاي سراب پياده شوند. من هم پياده شدم و بعد از سالها دوري آنهـا را ديدم. پيرتر و شكسته تر شده بودند و اشك تـوي چشمـشان حلقـه زده بود و از خوشحالي نمي دانستند چه كار كنند. ما را به ساختمان تيپ يكم حضرت عباس (ع) بردنـد. سـاعت ۲ بامداد بود و هواي اردبيل گرفته و مه آلود. وقتي در اتوبوس را باز كردند ديدم علي صاحب الزماني آنجاسـت و يـك آمبـولانس را آورده جلوي در اتوبوس. آن شب مردم اردبيل خواب نداشتند. با آن همه چراغاني نيـازي به ماه و آفتاب نبود. هر جا را نگاه مي كردي جمعيـت را مـي ديـدي كه ايستاده اند و با دسته هاي گل و اسپند منتظر عزيزان خود هستند. آمبولانس را در ميدان ارتش(۴) نگه داشتند و گفتنـد بقيـه ی راه را پياده برويم. --------------------------------------------- ۱- امام جمعه ی وقت تبريز ۲ - سرهنگ " حسن خواسته " در سپاه منطقه ی اردبيل خدمت ميكند. ۳- از شهرهاي آذربايجان شرقي ۴ - يكي از ميدان هاي اردبيل ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 ✨ خاطرات آزاده ی عزیز " کریم رجب زاده " قسمت 5⃣8⃣ خانه مان قبلاً در محله «ملاهادي» بود اما خـانواده ام بـه يك خانه در ميدان ارتش اسباب كشي كرده بودند. صاحب الزماني نگذاشت پيـاده شـوم. گفـت ممكـن اسـت بـين جمعيت اتفاقي برايم بيفتد. رفتيم جلو در خانه. پدرم گفـت: «مردم به خاطر تو جمع شدن. چند كلمه اي با آنها صحبت كن.» با آنها صحبت كردم و از حـضورشان در آن وقـت شـب تـشكر كردم. رفتيم داخل خانه. عكس امام را گذاشته بودند گوشه اتـاق. بي اختيار با ديدنش اشك از چشمانم جاري شد. حالم خـوب نبـود. صاحب الزماني بدون اينكه متوجه شوم يك قـرص خـواب را تـوي آب حل كرد و داد خوردم و كم كم خوابم گرفت. صبح كه بيدار شدم گفتند به ملاقاتم آمده اند. چند نفـري آمدنـد توي خانه كه «معنوي»(۱) هم با آنها بود. برادر كـوچكم «رحمـان» در كنارم نشسته بود. وقتي به جبهه مي رفتم او ۹ سـال داشـت و حـالا نزديك پانزده سالش بود و قد كشيده بود. ليواني شير دادند تا بخورم. هنوز دامادمان را نمي شناختم. آرام به رحمان گفتم: «اين كه بغلم نشسته كيه؟» گفت: « اسـمش «تقـي» اسـت و دامادمـان اسـت. » نـيم سـاعتي بـا مهمان ها نشستم و به تقي گفتم برود دو دسته گـل بگيـرد و بيايـد. وقتي تقي با دسته هاي گـل برگـشت، بلنـد شـدم تـا بيـرون بـروم. پرسيدند كجا ميروم. گفتم ده دقيقه اي ميروم جايي و برميگـردم. معنوي گفت: «كجا ميروي؟» گفتم: « ميروم سر قبر برادرهايم. » فكر مي كردند چيزي نميدانم. رفتم به قبرستان معادي(۲). در طول مسير بـا ديدن در و ديـوار و خانه ها فكر مي كردم شهر عوض شده و به جايي پـا گذاشـته ام كـه نمي شناسم. قبر برادرهايم كنار هم بود. يك قبر هم براي من درست كرده بودند. فكر مـي كردنـد مـن هـم شـهيد شـده ام. سـر قبرشـان فاتحه اي خواندم و به خانه برگشتم. چند روزی خانه مان پر و خالی می شد و مردم به ملاقاتم می آمدند. خیلی ها هم می آمدند تا از گمشده شان خبری بگیرند. بعصی ها را میشناختم و بعضیها را نه. یکی،دو روز بعد هم مثل سایر مردم عادی،زندگی ام را شروع کردم. یک زندگی ساده و سنتی که حیاطش سیم خاردار نداشت و آن طرف دیوارش ،همسایه های مهربان زندگی می کردند که،توی باغچه شان گلهای محمدی داشتند و درخت سیب سرخ. ---------------------------------------------- ۱- معنوي از شاعران و مداحان اهل بيت است ۲- قبرستان معادی در علی آباد اردبیل است. ⬅️ پایان ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
@shahedaneosve شاهدان اسوه،زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
@shahedaneosve شاهدان اسوه،زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب 💫💫💫💫💫 🎬 کلیپ «ماموریت معنادار امام زمان» 🔺 امام زمان، امامِ همه‌ی دل‌های شکسته‌ست... 🔅 به همراه زیرنویس انگلیسی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا