⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 #به_مجنون_گفتم_زنده_بمان ✨ خاطرات شهید #حمید_باکری قسمت 1⃣5⃣
قسمت های ۵۱ تا ۶۰ کتاب " به مجنون گفتم زنده بمان " خاطرت شهید حمید باکری
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
✨ خاطرات شهید #حمید_باکری
قسمت 1⃣6⃣
نامه را برای اکیپ ها خواند. برای من و رمزیاری و یاغچیان و مشهدی عبادی و نظمی و چند نفر دیگر که باید برویم دهلران نرسیده به دهلران دیدیم حمید دارد دنبال تابلو می گردد.
گفت: " همین جاست ."
عقبه ی لشکر 8 نجف اشرف بود . رفتیم شب آنجا خوابیدیم .
به حمید گفتم: "بعدش"
گفت: " بعدش را من هم نمی دانم. "
صبح سیف الله آمد گفت: " می رویم سایت . "
از آن طرف احمد کاظمی آمد رفتیم قرارگاه لشکر 6 عراق در هویزه. آن جا بود که توجیه مان کردند گفتند باید چی کار کنیم و عملیات اصلاً کجاست . عملیات آبی خاکی بود. باید می رفتیم منطقه را می دیدیم .
عصر فرداش با بلم رفتیم توی هور. چند نفر از ما شنا بلد نبودند و بی تابی می کردند. حمید و مشهدی عبادی بیشتر از همه بی تابی می کردند. بلم راندن سخت بود و سوال های ما زیاد. آقای بشردوست توجیه مان می کرد . حمید، اولین سوالی که کرد این بود:
" این هایی که شنا بلد نیستند باید چی کار کنند؟ "
گفت: " باید لطف کنند بروند یاد بگیرند. "
مهدی هم آمد. عقبه ی لشکر را شکل دادیم و از اسکله ی شهید بقایی رها شدیم برای خیبر. گردان حضرت ابوالفضل دست آقای نظمی بود. قرار بود بروند عقبه ی عراقی ها تو جزیره ی جنوبی پیاده شوند. حمید هم با اکیپ می رفت طرف پل شیتات و گروه اطلاعاتی اش با نور علامت می دادند تا هلی کوپترها بروند آن جا بنشینند. حمید یک روز زودتر رفت پل را گرفت. نزدیکای ساعت ده شب از ایستگاه رله ی هور خبرآوردند که:
" حمید می گوید پل را تصرف کرده می گوید بگویید نیروها می توانند بیایند. زودتر فقط . "
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
✨ خاطرات شهید #حمید_باکری
قسمت 2⃣6⃣
مهدی گفت: " حالا وقتش ست. برویم "
حمید هی تماس می گرفت که چرا نمی آییم .
مهدی به من گفت: " برو به سرهنگ جلالی بگو مهدی می گوید بیایید مرا ببرید پیش نیروهام! "
به کسی دیگر گفت: " بی سیم بزن بگو ما آماده ایم !"
اولین هلی کوپتری که توی جزیره پیاده شد هلی کوپتر ما بود که من و مهدی و احمد کاظمی و بی سیم چی اش میراب از آن پیاده شدیم .
مهدی به من گفت: " تو برگرد برو بقیه هلی کوپترها را بردار بیاور! "
برگشتم آمدم به خلبان ها گفتم حرکت کنند. بهانه آوردند. هیچ کدامشان حرف گوش نکردند. تا اذان صبح طولش دادند. سریع رفتم پیش سرهنگ جلالی گفتم:
" چرا این ها سنگ می اندازند؟ "
گفت: " خب شیفتشان عوض شده . الان حرکت می کنند."
چه دردسرتان بدهم. بالاخره آمدیم گردان ها را سوار هلی کوپتر کردیم . نیروهای مهندسی و ادوات را با اولین هلی کوپتر بردیم قسمت شمال جزیره تا بروند ادوات عراقی ها را راه بیندازند. در نور روز کاملا معلوم بودیم. پیشنهاد دادم بهتر است برویم ضلع جنوبی جزیره شمالی که هم نزدیکتر شویم هم در وقت صرفه جویی کنیم . هرچی به خلبان گفتیم قبول نکرد . گفت باید از سرهنگ جلالی سوال کند. سوال کرد.
سرهنگ گفت: " هرجا می گوید برود."
هلی کوپتر را راهنمایی کردیم آمدیم پایین. ناغافل دو سه تا تیر آمد خورد به هلی کوپتر. اول فکرکردم خودی اند از خوشحالی تیراندازی می کنند. بعد دیدم نه. دیدم یک عراقی نشسته و آرپی جی دستش است و الان است که ... که آرپی جی را شلیک کرد گلوله اش آمد خورد به هلی کوپتر.
هلی کوپتر آتش گرفت. بیست نفری می شد که توی هلی کوپتر بودیم .
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
✨ خاطرات شهید #حمید_باکری
قسمت 3⃣6⃣
با یک مینی تویوتا و مهمات مینی تویوتا و مهمات مینی کاتیوشا و دو تا موتور سیکلت. آتش هلی کوپتر که زبانه کشید فرار کردیم رفتیم جلو هلی کوپتر. هلی کوپتر تعادلش را از دست داد. رفت اوج گرفت. مستقیم و با سرعت می رفت بالا. همه مان چپه شدیم رفتیم افتادیم عقب و بعد نمی دانم چی شد که افتادیم توی آب هور وسط عراقی ها. شهید نداشتیم اما مجروح چرا. آتش با آب هور خاموش شد .
سرتان را درد نیاورم. بی سیم سالم بود. با مهدی تماس گرفتیم. نشانی دادیم . باهلی کوپتر آمدند بردنمان. کمرم آسیب دیده بود. نتوانستم بمانم . یک رضایت نامه نوشتم و از بیمارستان اهواز زدم بیرون. با بچه های ترابری . همان شبانه خودم را رساندم به مهدی خوشحال شد که برگشته ام. سریع جای خودمان و جای حمید را نشانم داد. ما توی جزیره ی جنوبی بودیم . داخل همان کانالی که به پل حمید راه داشت با هفتصد هشتصد متر فاصله. جایی که از ضلع مرکزی جزیره پیچ می خورد می رفت. ما درست وسط همان جا بودیم .
مهدی گفت: " حمید دست تنهاست . باید بهش نیرو برسانیم."
گفت: " هنوز از طلائیه خبری نشده و نتوانسته اند برود آن جا. "
نگران آن جا هم بود گفت:
" ما بایدیک فکری هم برای طلائیه کنیم تا راهش باز شود. "
آن دو گردانی که باید خودشان را می رساندند به طلائیه گیر کرده بودند توی همون کانال دوم .با یکی از بچه های اطلاعات (از عراق های خودی و اسمش مظفر) رفتم پیش مهدی تا اگر اسر عراقی داشتیم ازش اطلاعات بگیرم. حمید نگذاشت بمانم .
گفت: " گوش شیطان کر الان خط آرام است اگر هواپیماها بگذارند."
روز دوم مشکلی نبود. تا این که عصر عراق فشار آورد روی پل شیتات. مجبور شدیم بیاییم این ور پل. چند بار پل دست به دست شد.
شب دست ما بود، روز دست عراقی ها. نیروی کمکی هم نبود. تا روز سوم، که رسید.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
✨ خاطرات شهید #حمید_باکری
قسمت 4⃣6⃣
حمید با یک گردان آن جا بود. دو گردان هم رفته بودند داخل، تا ادامه دهنده ی کار باشند و کمک حمید، که بتوانند جزیره را نگه دارد. آتش عراق آن قدر شدت گرفت که احمد کاظمی رفت خط حمید ببیند وضع چطور است و چی کار باید کرد. مهدی با حمید حرف می زد و می گفت؛
" احمد دارد می آید پیشت. ببینید با هم چی کار می توانید بکنید. "
حمید نیرو می خواست و مهدی می گفت:
" انگشت هات هم پشت سرت ست،نگران نباش! "
یعنی نیرو دارد می آید.
حمید می گفت: " همه چیز را می دانم. مطمئن باش نمی گذارم جزیره بیفتد دست شان. حالا دیگر تو نگران نباش. "
احمد کاظمی برگشت. فکر کنم یک بند از یکی از انگشت های دست راستش را تیر یا ترکش برده بود و خونریزی داشت. دستش را بستم نشستم پیشش. حالا نگو حمید شهید شده و هیچ کس خبر ندارد. همانجا بود که احمد به مهدی گفت.
مهدی گفت: " مطمئني؟ "
احمد گفت: " صد در صد. "
مهدی گفت: " خدا رحمتش کند. "
بعد با بیسیم مرتضی باغچیان را خواست گفت: " بیا که حمید به تو نیاز دارد! "
مرتضی آمد. توجیه شد رفت خط حمید را تحویل گرفت. خطی که عراقی ها از آن جا نفوذ کرده بودند توی جزیره. مرتضی تنها رفت، با دو نفر از بچه ها و یک بی سیم چی و بدون نیروی کمکی، با مهدی تماس گرفت. گفت: " باید آن پشت خاکریز بزنیم. "
نظر احمد این بود که با بلدوزر های عراقی خاکریز بزنیم.
چون پشت سرمان آب بود و فقط دو سه متر جا داشتیم. خط کمین مان می شد خط پل و جای حمید. خط اصلی مان شد همین خاکریز. خبر آمد که مرتضی هم زخمی شده. هر چی اصرار کردیم که بیاید قبول نکرد.
گفت: " می مانم. "
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
✨ خاطرات شهید #حمید_باکری
قسمت 5⃣6⃣
خاکریز را با بچه های مهندسی زدیم. الان اسمش یادم نیست. فقط یادم است که توانستیم تا حد چهارصد متر خاکریز بزنیم.
رفتم به مهدی گفتم.
گفت: " خاکریز را هر طوری هست بزنید و حفظش کنید! "
نیرو نداشتیم و خاکریز هم اگر زده می شد نیرو نبود بگذاریم پشتش.
به مهدی گفتم: " مرتضی هم زخمی شده. می گویی چی کار کنم؟ "
گفت: " برو جاش بایست آن جا بگو برگردد عقب! "
مرتضی راضی نمی شد. هی می گفت: " پس چی شد این نیرو؟ "
با هلی کوپتر نمی شد نیرو آورد. می زدندشان. آن ها هم که می آمد، با ارتفاع پایین و از وسط آبراه ها می آمدند. تازه فقط ما نبودیم. گستردگی عملیات زیاد بود. باید همه جا را پوشش می دادند. بلم ها هم مال لشکر خودمان نبودند. آن موقع یک گروه هایی بود، به نام قایق سوار، که ما را می بردند می آوردند. فشار که زیاد شد به هر لشکر فقط سه تا قایق رسید برای مهمات و تمام امکانات.
مهدی گفت: " پس چرا ایستاده ای مرا نگاه می کنی؟ "
رفتم. نیت اولم این بود که بروم ببینم می توانیم آن جا بایستیم و اگر نشد نیروها را بردارم بیاورم پشت خاکریز بمانند. نیت دومم این بود که اگر شد بروم جنازه ی حمید و بقیه را بیاورم. با صابر آقایی و مصطفی عبدلی رفتم. دو سه بار رفتم و آمدم. رفتنا تاریک بود و آمدنا روشن.
باید از ضلع غربی جزیره، از آن پشت رد می شدیم. عراق زیاد به آن جا حساس نبود. تمام قواش را گذاشته بود روی ضلع مرکزی. حمید کنار آب بود. با ترکش هایی توی سینه و سر. رفتم یک پتوی آبی سربازی پیدا کردم بردم انداختم روش. شاید باورتان نشود ،اما من برای پیدا کردن حمید شاید بالای سر پنجاه شهید رفتم تا اینکه قدیر آمد گفت:
" حمید آن جاست. "
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
✨ خاطرات شهید #حمید_باکری
قسمت 6⃣6⃣
عراق هنوز آن ور پل بود. مطمئن نبود بتواند بیاید. چون اول باید " القرنه " را خاموش می کرد، بعد طلائيه را تثبیت می کرد، بعد می آمد سراغ ما. که فرداش آمد داخل جزیره. ما آن جا نتوانستیم خاکریز بزنیم. حمید و بچه ها را هم نمی شد آورد. به فکر شب بودیم. آمدیم به مهدی گفتیم بچه ها نمی توانند این فاصله ی سیصد متری را بروند و بیایند. باید دور می زدیم و اینجوری عراق حساس می شد.دور زدن هم یعنی دور شدن و حساس شدن آتش عراق. از آن گوشه هم که می گرفتیم، تمرکز آتش روی ما بود و تلفات صد در صد. بعد هم این که ما نه نیرو داشتیم، نه اسلحه و مهمات، و نه توان ایستادن. بزرگترین سلاح ما آرپی جی بود. از روز چهارم بود که توپخانه آمد، هاورکرافت آمد، نیرو آمد.
توپخانه را مستقر کردند توی همین جزیره ی جنوبی. نیرو هم رسید، اما فشار آن قدر زیاد بود که تلفات مان بیشتر شد. مجبور شدیم بکشیم بیاییم توی همان ضلع مرکزی و همان خاکریزی که زدیم. تمام نیروهای الغدیر و القرنه تخلیه شدند آن جا و ما در یک آن چهار پنج لشکر توی جزیره داشتیم.
پل های خیبری خیلی بعد زده شدند. یک هفته بعد گمانم. و ما حمید را اصلا نتوانستیم بیاوریم.
وقتی رسیدم بالای سر حمید اصلا فکر نمی کردم یک روز بتوانم آن طور ببینمش. همیشه فکر می کردم من زودتر از او می روم. اصلا در مخیله ام نبود که او شهید می شود. با اینکه می دانستم جنگ شهادت دارد، اسارت دارد، جراحت دارد. اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد وصیت نوشتن حمید بود، توی تنگه ی " سعده "، عقبه ی نیروها قبل از خیبر، بعد از آمدن از گیلانغرب. با ناهارفلفل زیار خوردم و اذیتم کرد رفتم بالای ارتفاعات.
حمید گفت: " من هیچی ندارم که به توی مرده خور برسد. "
به کوله پشتی اش نگاه کرد.
گفت: " صبر کن ببینم. مثل این که می توانم ذوق مرگت کنم. "
رفت از توی کوله پشتی اش یک شلوار در آورد، آورد داد به من.
گفت: " این هم ارثیه حمیدت. مال تو. فقط اگر پوشیدیش، بعد از این عملیات و بعد از این که من رفتم، از دعا فراموشم نکن…یادت نرودآ ! "
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
✨ خاطرات شهید #حمید_باکری
قسمت 7⃣6⃣
🌟ماه مجنون از چشم من۴
راوی: عبدالرزاق میراب
اقا مهدی، قبل عملیات بین حمید و مرتضی یاغچیان تقسیم کار کرده بود. مرتضی شده بود مسئول هلی برد و پشتیبان نیروها، حمید شده بود مسئول محور خط شکن. مرتضی دوست داشت مثل همیشه توی خط مقدم باشد، اما آقا مهدی می گفت:
« یک نفر باید عقب بماند و...من ازت خواهش می کنم بمان.»
حمید یک روز قبل از عملیات با دو گردان نیرو سوار بلم ها و قایق ها شد رفت محل موعود. یک روز بعد با بی سیم تماس گرفت که رسیدیم. رمز هم این بود که شاسی بی سیم را فشار بدهیم و پوچ کنیم تا مثلا ما بفهمیم حمید رسیده.
آقا مهدی گفت: «به حمید بگو وقتش است.»
گفتم. حمید گفت: ر به جایی که باید می رسیده رسیده وآماده ی شنیدن رمز عملیات است. "
آقا مهدی با قرارگاه تماس گرفت گفت حمید رسیده و آماده هماهنگی یگان های همجوارند. هماهنگی ها صورت گرفت و عملیات شروع شد. آقا مهدی مثل همیشه طاقت نیاورد عقب بماند، رفت عملیات را دوشادوش بچه ها فرماندهی کند. با قرارگاه تماس گرفت، گفت: «ما باید برسیم به جزیره مجنون و از آن جا هلی برد کنیم .»
نشد. هنوز هوانیروز اطلاع کافی نداشت. حمید تماس گرفت منطقه را گرفته و منتظر است که نیروها بیایند. هوانیروز هنوز میگفت نمی تواند.
می گفت: « یکی باید بیاید منطقه را چک کند مشخص بشود کجا باید برویم، چطور باید بریم.»
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
✨ خاطرات شهید #حمید_باکری
قسمت 8⃣6⃣
آقا مهدی و آقای کاظمی یک هلی کوپتر برای بردن خودشان خواستند و باز هم نشد. تا این که به بالاتری ها توضیح داده شد و آن ها هم دستور را صادر کردند. اولین هلی کوپتری که به منطقه رفت هلی کوپتری بود که آقا مهدی وآقای کاظمی و چند نفر از نیرو های اطلاعات را برد جزیره.
آقا مهدی گفت: «عالی شد دیگر. این جا موقعیت خوبی دارد. سریع یک نفر را هماهنگ کن تا هلی برد انجام شود و عملیات ادامه پیدا کند.»
همان جا یک نفر رابط هوانیروز شد. تماس گرفت شد.یک هلی کوپتر آمد نیروها را برد. که بعدش فرار کرد رفت عراق. اول نمی دانستیم .
به من گفت: «به خلبانش بگو نرود. آن طرف عراق است.»
گفتم .گوش نکرد رفت.
نیروها، آماده ی رفتن با هلی کوپتر بودند حمید مدام تماس داشت. خط، شکسته شده بود و او منظر نیرو بود . انتظار داشت عملیات زودتر ادامه پیدا کند. با هلی کوپتر رفتیم پیاده شدیم داخل یک پاسگاه عراقی، که به دست گردان تحت امر حمید تصرف شده بود. کاملا پاکسازی اش کرده بودند. تماس گرفتم که: «ما وارد جزیره شدیم.»
آقا مهدی با حمید تماس گرفت گفت:
« تو مشغول شو تا ما نیروها را بفرستیم.»
یک گروهان نیرو آمد آن جا. آقا مهدی همان جا مستقرشان کرد تا کم کم بروند جلو، تا بقیه گردان ها کامل شوند.
آقا مهدی با مرتضی تماس گرفت گفت: «گردان های امام حسین و علی اکبر را هلی برد کن بیایند جلو !»
یک گردان با هلی کوپتر آمد ، یک گردان با قایق. همه که آمدند، تماس آقا مهدی و حمید برقرار بود و لحظه به لحظه وضع را به هم گزارش می دادند.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
✨ خاطرات شهید #حمید_باکری
قسمت 9⃣6⃣
آقا مهدی با همین اطلاعات همه را هدایت می کرد. مثلاً به من می گفت: «بی سیم را بگوش کن کارشان دارم!»
رمزشان یک رمز معمولی بود. اگر آقا مهدی با حمید کار داشت فقط کافی بود بگویم: « حمید حمید مهدی»
یا برعکس. بعد هم راحت با هم حرف می زدند. البته به ترکی. از میان همین حرف ها بود که معلوم شد هلی برد به مشکل بر خورده و ما نمی توانیم امکانات زیادی به آن ها و خودمان برسانیم. مشهدی عبادی و ورمزیار را توجیه کرد تا با هماهنگی قرارگاه، عملیات را ادامه بدهند. آمدیم رسیدیم به جاده، به همان سه راهی. هیچ کس نبود. به دست همان گردان هایی که آمده بودند پاکسازی شده بودند. رفتیم رسیدیم به یک دوراهی. آن جا عراق یک قرارگاه داشت که یک گردان از آقای نظمی با عراقی ها درگیر بود.
سمت راست ما یک جاده بود. آقا مهدی دید چند تا عراقی برای کمک به قرارگاه دارند می آیند طرف ما. به بچه ها گفت: « همه سریع بروید توی نیزار.»
رفتیم. اگر نمی رفتیم، وقتی می دیدندمان، حتماً قیچی مان می کردند.
گذاشتیم بروند طرف آن سه راهی، طرف قرارگاه، حتی بروند توی قرارگاه را نجات بدهند.
آقا مهدی گفت: «آتش!»
کل آن دو سه گردان منهدم شدند. هر کاری کردند نتوانستند قرارگاه را نجات بدهند.
احمد آقا گفت: « عجب مغزی داری تو، مهدی! اگر یک لحظه دیرتر تصمیم می گرفتی الآن هم ما وهم گردان های دیگر.... خدا نگه ات دارد الهی!»
دو گردان از لشکر نجف بود و چهار گردان هم داخل و بین پاسگاه و سه راهی. رفتیم رسیدیم به شهرک عراقی ها، که یک شهرک نفتی صنعتی بود و حاصل قرارداد سودان وعراق. آن جا شد قرارگاه تاکتیکی لشکر عاشورا و لشکر نجف.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
✨ خاطرات شهید #حمید_باکری
قسمت 0⃣7⃣
نیروها کم کم می آمدند توی قرارگاه استراحت می کردند. شب شده بود.
برای مرحله ی بعدی بود که آقا مهدی گفت: " حمید را بگوش کنم. "
از قرارگاه پیام آمد که لشکر۲۷ نتوانسته از طلائیه بیاید. به آقا مهدی و احمد آقا دستور دادند از هر لشکر دو گردان ببرند طرف طلائیه و عملیات را آن ها ادامه بدهند.
آقا مهدی به حمید گفت: « همان جا بمان تا ما با این چهارگردان عمل کنیم.»
به من گفت: «تو هم با احمد برو تا اگر بچه هامان ترکی حرف زدند احمد و بچه هاش بتوانند بفهمند آن ها چی می گویند!»
هیچ کدام از چهار گردان نتوانستند زیاد عمل کنند. در حجم آتش عراقی ها قیچی شدند. آن جا و توی آن منطقه تلفات زیادی دادیم.
بعد از این که نیروها یک سنگر از شهرک رفتند جلوتر ، آقا مهدی هم مثل همیشه با آن ها رفت جلو. آن جا یک سنگر کوچک با چند تا گونی درست کردیم، بدون سقف، که شد سنگر آقا مهدی. وقتی نیروهای خودمان ( بچه های ارومیه) از آن جا می گذشتند می دیدند فرمانده شان آمده جلو دارد عملیات را از آن سنگر ناامن هدایت می کند، هم دلگرم می شدند هم نگران. یکی شان آمد به آقای سفیدگری گفت:
« با آقای مهدی صحبت کنید که ما بیاییم این جا یک سنگر محکم درست کنیم. او همشهری ماست. دوستش داریم. نمی توانیم ببینیم این جا بایستد ترکش بخورد از دست مان برود. حیف ست به خدا.»
بچه ها همان شب آمدند یک سنگر درست و حسابی ساختند ، که بعد شد پاتوق تمام فرمانده لشکر هایی که توی منطقه بودند.
حالا دیگر محور اصلی ما پل حمید بود.که بی سیم چی اش بگوش کرد گفت: « آقای حمید زخمی شده اند. زخمش هم خیلی سخت ست. اگر می شود بیایند عقب.»
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم