eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
302 دنبال‌کننده
27.5هزار عکس
3.7هزار ویدیو
30 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
" گلستان یازدهم " یک عاشقانه آرام در دل جنگ است. خاطرات زهرا پناهی روا، همسر علی چیت‌سازیان از سرداران شهید استان همدان است. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو المعشوق 🕊 🔴 زندگینامه قسمت 1⃣6⃣ در آن جلسه قرار عقد گذاشته شد. هفتم فروردين ١٣۶۵جشن عقد خصوصی در خانه ی ما. قرار شد عروسی بماند برای بعد. منصوره خانم هم يک قواره پارچه ی پيراهنی به من هديه داد. با آن پارچه من به طور رسمی نشان کرده ی علی آقاشدم. آخرشب، موقع خداحافظی، علی آقا رو به همه کرد و گفت: « حلالم کنيد. » صبح روز بعد قرار بود به منطقه برود. دلم می خواست بگويم، شفاعت يادتون نره، اما هر کاری کردم نتوانستم. آن شب، قبل از خواب مي خواستم توی تقويمم جلوی هفتم فروردين علامت بگذارم، اما تقويم سال١٣۶۴داشت به پايان می رسيد و بايد تقويم سال بعد را می خريدم. زمستان ١٣۶۴ گذشت و فروردين ١٣۶۵ از راه رسيد. آن سال هم مثل تمام عيد های بعد از جنگ خانه ی ما رنگ سفره ی هفت سين و مراسم عيد نوروز را به خود نديد. مادرم معتقد بود چون خيلی از خانواده ها داغدار شهدايشان هستند و در جنگ به سر می بريم، به خاطر هم دردی با آن خانواده ها نبايد مراسمی برگزار کنيم. اما بهار اين چيز ها سرش نميشد. بهار با عطر خوش گل ها و شکوفه ها و باران و نسيم فرح بخش نوروزی از راه رسيده بود. روز اول عيد به خانه ی مادربزرگ ها رفتيم و بعد از ظهر عمه و دايی ها آمدند ديدن پدر و مادر. روز دوم در خانه منتظر مهمان نشستيم . کارگاه خياطیِ مادر تعطيل بود و ما از اينکه مادر را بيشتر می ديديم خوشحال بوديم. هفتم عيد مراسم جشن عقد ما بود، اما هنوز هيچ کاری انجام نشده بود. نه به خريد عروسی رفته بوديم نه حتی حرفش در ميان بود. از علی آقا و خانواده اش هم خبری نبود. روز چهارم فروردين ماه بود. شب قبل بابا از دوستانش شنيده بود معاون علی آقا شهيد شده است. مادر مثل هميشه صبح زود از خواب بيدار شده بود و توی آشپزخانه مشغول کار بود. حدود ساعت نه صبح، مادر مرا از خواب بيدار کرد و با ناراحتی گفت: « فرشته، بلند شو. راديو اعلام کرد مصيب مجيدی، معاون علی آقا، شهيد شده. امروز تشييع جنازه شه. زود باش صبحانه بخور، بايد بريم. » ✨ به روایت همسر شهید ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو المعشوق 🕊 🔴 زندگینامه قسمت 2⃣6⃣ رؤيا و نفيسه هم بيدار شدند. صبحانه خورديم. لباس پوشيديم و به راه افتاديم. با اينکه روز های آغاز سال نو بود، باغ بهشت غلغله بود. جمعيت زيادی برای تشييع پيکر شهيد مجيدی به باغ بهشت آمده بودند. روی خيلی از قبر ها سبزه و گل و شيرينی و هفت سين چيده بودند. نسيم خنکی می وزيد و درخت های کوتاه و بلند باغ بهشت را به حرکت درمی آورد. به نزديک جايگاهی که در آنجا مراسم سخنرانی قبل از تشييع اجرا می شد رفتيم. آن قسمت از همه جای باغ بهشت شلوغ تر بود. منصوره خانم و مريم را بين جمعيت ديديم. بی اندازه از ديدن آن ها خوشحال شدم. از بلندگو های جايگاه تلاوت قران به گوش می رسيد. مسئولان شهر و تعداد زيادی پاسدار و ارتشی جلوی جمعيت ايستاده بودند. مريم گفت: « شهيد رو آوردن، اون جلوست. خانواده اش هم اون جلواَن. » در همین موقع صدای قرآن قطع شد و مجری پشت تریبون رفت. صدای محکم و گیرایی داشت. وقتی گفت: « بسم الرب الشهداء و الصدیقین »، همه ساکت شدند. سکوت حزن انگیزی باغ بهشت را فرا گرفت. مجری، ضمن تشکر از حضور گسترده مردم، شهادت شهید مصیب مجیدی، معاون فرماندهی اطلاعات و عملیات لشکر انصارالحسین، را به امت شهیدپرور و خانواده معزز این شهید بزرگ تبریک و تهنیت گفت و در حالی که مشتش را رو به مردم حرکت داد، فریاد زد: « برای دفن شهدا مهدی بیا، مهدی بیا » مجری روی بالکن باریک و بلندی، که طبقه دوم غسالخانه بود، ایستاده بود. مردم هم توی محوطه بزرگی، که رو به روی غسالخانه و مخصوص خواندن نماز میت بود، جمع شده بودند. جمعیت زیادی هم تا جلوی در ورودی باغ بهشت و توی گلزار شهدا و جای جای باغ بهشت پراکنده بودند. داشتم به دور و بر نگاه می کردم که مریم با آرنج به دستم زد و گفت: « نگاه کن علی! داداش علیه ها! » علی آقا روی بالکن پشت تریبون ایستاده بود. با دیدنش نفسم بند آمد. چند قدم عقب رفتم و دور از چشم مادر و منصوره خانم و بقیه با دقت به علی آقا نگاه کردم. این اولین باری بود که راحت و بدون رودربایستی و خجالت می توانستم نگاهش کنم. هنوز همان اورکت کره ای تنش بود. پیراهنش معلوم نبود. چون زیپ و دکمه های اورکت را بسته بود. قیافه اش گرفته و مغموم بود. هر چند چهارشانه بود، به نظر تکیده و لاغر می رسید. ریش های بلند و صورتش استخوانی بود. شروع کرد به سخنرانی. ✨ به روایت همسر شهید ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو المعشوق 🕊 🔴 زندگینامه قسمت 3⃣6⃣ - « مصیب، فرزند گلوله، ترکش ها، خمپاره ها، مصیب، فرزند گرسنگی ها، تشنگی ها، خستگی ها، مصیب، مالک اشتر زمان بود. » عقب تر رفتم و تکیه ام را به دیوار دادم و با دقت گوش کردم. قشنگ و مسلط حرف می زد؛ هر چند صدایش پر از غم و اندوه بود. فکر کردم چقدر برایش سخت است. چقدر سنگین است. یعنی موقع شهادت مصیب کنار او بوده؟ چه حالی داشته؟ مریم صدایم کرد. رفتم و کنارش ایستادم. منصوره خانم و او داشتند گریه می کردند. مریم با گریه گفت: « آقا مصیب و علی خیلی با هم دوست بودن. این آخرا خیلی به خونه ما می اومد. برای ما شده بود عین برادر و برای مامان با امیر و علی و صادق فرقی نمی کرد. » هوای باغ بهشت سنگین شده بود. انگار همه اموات از داخل قبرها بیرون آمده و نزدیک ما در حرکت بودند. ابرهای سیاه و خاکستری آسمان را پوشانده بودند. دلم می خواست جای خلوتی می نشستم و گریه می کردم. دلم برای دایی محمد تنگ شده بود. آرزو کردم کاش خبری از دایی محمد می رسید! کاش برای دل مادربزرگ هم شده پیکرش پیدا می شد! مادرم به شدت گریه می کرد. نمی دانستم دلش برای دایی محمد تنگ شده بود یا واقعا برای آقا مصیب گریه می کرد. وقتی جمعیت به حرکت افتاد، من هم گریان و نالان پشت سر تابوت دویدم. صدای «لااله الا الله» جمعیت باغ بهشت را پر کرده بود. صحنه غم انگیز و دلگیری بود. انگار توی آن تابوت کسی خوابیده بود که پسر عزیزکرده همه آن جمعیت بود. مردم فریاد می زدند: « این گل پرپر شده فدای رهبر شده » « برای دفن شهدا مهدی بیا، مهدی بیا» چشمم به مریم افتاد؛ گوشه ای ایستاده بود و زیر بازوی منصوره خانم را گرفته بود. داشت از توی قمقمه ای که دستش بود به او آب می داد. جلوتر رفتم. منصوره خانم بی حال و بی رمق بود و رنگش پریده بود. برای یک لحظه ترسیدم. مریم گفت: « مامان ناراحتی کلیه داره؛ به خاطر کلیه هاش نباید غصه بخوره و عصبی بشه. » مادر و رؤیا و نفیسه هم رسیدند و سعی کردند کاری کنند تا حال منصوره خانم زودتر خوب شود. هنوز مراسم تمام نشده بود. اما ما با منصوره خانم و مریم تا میدان امام خمینی، که میدان اصلی شهر است، آمدیم. حال منصوره خانم کمی بهتر شده بود. موقع خداحافظی با مادر قرار گذاشتند روز چهارشنبه به خانه ما بیایند و برای خرید عروسی به بازار برویم. ✨ به روایت همسر شهید ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو المعشوق 🕊 🔴 زندگینامه قسمت 4⃣6⃣ دم مغرب بود و ما توی اتاق نشسته بودیم. تلویزیون روشن بود. بابا به اخبار و تماشای تلویزیون خیلی علاقه مند است. با صدای بلند ما را صدا زد و گفت: « بچه ها، علی آقا. » صدا و سیمای مرکز همدان داشت گزارشی از جبهه پخش می کرد. علی آقا روی تپه ای نشسته بود و داشت درباره جاده ام القصر و رزمندگانی که در آنجا به شهادت رسیده بودند صحبت می کرد. می گفت هواپیماهای دشمن، علاوه بر آنکه مناطق عملیاتی را بمباران می کردند، گاهی از آن بالا تیرآهن و سنگ و گونی های شن بر سر رزمندگان می ریختند. همه با اشتیاق به تلویزیون و علی آقا نگاه می کردند. فقط من بودم که نمی توانستم شادی ام را بروز دهم. فردای آن روز بابا خانه نبود. حدود ساعت ده صبح در زدند. نفیسه، که آن موقع شش ساله بود، در را باز کرد. آمد و گفت: « خواهر جون، علی آقا اومده. » مادر چادر سر کرد و دوید جلوی در. هرچه تعارف کرد علی آقا داخل نیامد. من که از صبح زود مانتو و مقنعه و چادرم را اتو کرده و آماده گذاشته بودم، آن ها را پوشیدم و با مادر راه افتادیم. علی آقا همچنان سر به زیر بود. همان اورکت کره ای تنش بود و کلاه آن را تا روی پیشانی اش پایین کشیده بود؛ طوری که ابروهایش هم معلوم نبود. زیر لب جواب سلامم را داد. علی آقا با رنوی سفید رنگی، که مال دوستش بود، دنبالمان آمده بود. منصوره خانم جلو نشست و من و مادر عقب. آن روز از توی آینه برای اولین بار چشم های آبی اش را دیدم. شب قبل باران باریده بود و کوچه تمیز و خیس و هوا لطیف و بهاری بود. اواسط خیابان شریعتی، نزدیک میدان امام، علی آقا ماشین را پارک کرد. پیاده شدیم و رفتیم به طرف بازار مظفریه. علی آقا دست در جیب جلو جلو می رفت. قوز کرده بود. سرش پایین بود و حرف نمی زد. من هم حرفی برای گفتن نداشتم. سر بازار که رسیدیم، آمد کنارم ایستاد و طوری که به سختی می شنیدم، گفت: « زهرا خانم ببخشید. توی همدان که هستیم بهتره با هم راه نریم. ممکنه خانواده شهید، مادر، همسر یا فرزند شهیدی مارِ با هم ببینن و دلشان بگیره. » سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و گفتم: « چَشم. » منصوره خانم گفت: « اول بریم حلقه برداریم. » جز دو سه زرگری بقیه مغازه ها تعطیل بودند. ✨ به روایت همسر شهید ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو المعشوق 🕊 🔴 زندگینامه قسمت 5⃣6⃣ اواسط بازار مُظَفَریه زرگری کبریایی باز بود. وارد زرگری شدیم. منصوره خانم به فروشنده گفت: « حلقه می خوایم. » زرگر، سینی حلقه هایش را گذاشت جلوی ما. منصوره خانم گفت: « فرشته خانم، بپسند. » حلقه ها را نگاه کردم و دستم رفت به طرف سبک ترین و کم وزن ترین حلقه. آن را برداشتم و توی انگشتم امتحان کردم. اندازه بود. مادر و منصوره خانم حلقه را توی دستم نگاه کردند . اما علی آقا حواسش جای دیگری بود. فکر کردم حتما به مصیب مجیدی فکر می کند. منصوره خانم گفت: « فرشته جان، این خیلی سبکه. حلقه بهتر و سنگین تری بردار. » نگاهی به علی آقا کردم. دلم می خواست او هم نظر بدهد. روی چهره اش غم سنگینی نشسته بود. منصوره خانم دوباره اصرار کرد. انگار منتظر بودم علی آقا چیزی بگوید. با خودم گفتم هر چه او بگوید. علی آقا چیزی نگفت و من همان حلقه را برداشتم. منصوره خانم درگوشی به علی آقا چیزی گفت. او جلو آمد با زرگر راجع به قیمت حلقه صحبت کرد. زرگر حلقه را وزن کرد. گفت: « دوهزار و پونصد تومن. » علی آقا پول شمرد و روی پیشخوان گذاشت. زرگر فاکتور نوشت و حلقه را توی جعبه مقوایی کوچکی گذاشت که صورتی بود و گل های ریز قرمز و سفید داشت. به من و علی آقا نگاه کرد و گفت: « مبارک باشه! ان شاءالله خوشبخت بشین! » منصوره خانم با شادی گفت: « حالا بریم لباس بخریم. » به علی آقا نگاه کردم. دست هایش هنوز توی جیب هایش بود. خوشحال به نظر می رسید، اما معلوم بود خجالت می کشد. منصوره خانم گفت: « یه پیرهن سفید مجلسی می خریم، لباس عروسی بماند برای تابستان. » گفتم: « من پیرهن نمی خوام توی این شرایط. » منصوره خانم با تعجب پرسید: « چه شرایطی؟ » گفتم: « آخه معاون علی آقا شهید شده ان. ایشون عزادارن. » منصوره خانم نگاهی به علی آقا کرد و گفت: « مرگ و زندگی با همن. آقا مصیب شهید شد و رفت جای حقش. خوش به سعادتش! اما آدم زنده زندگانی می خواد. ما که دیشب قرار عروسی نذاشتیم. از طرفی، مگه چندبار می خوای عروس بشی؟ یه باره باید حظش رو ببری. » سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم، اما وقتی همه راه افتادیم، به مادر گفتم: « مادر زیر بار نری ها! من لباس عروس نمی پوشم. دلم برای علی آقا می سوزه. انگار امروز هم به زور اومده خرید. » مادر آرام گفت: « باشه.. تو دیگه چیزی نگو. من درستش می کنم. » ✨ به روایت همسر شهید ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو المعشوق 🕊 🔴 زندگینامه قسمت 6⃣6⃣ مادر، منصوره خانم را متقاعد کرد و او هم دیگر اصرار نکرد. گفت: « پس اقلا بریم آینه و شمعدان برداریم. » ابتدای بازار مظفریه، رو به روی یک سبزی فروشی، لوستر فروشی بزرگی بود. یک دور تمام آینه و شمعدان ها را نگاه کردیم. وقتی دوباره به جای اول رسیدیم، منصوره خانم پرسید: « چیزی پسند کردی؟ » ایستادم جلوی سبک ترین و ارزان ترین آینه و شمعدان. گفتم: « این خوبه؟ » منصوره خانم به علی آقا نگاه کرد. توی مغازه جز ما و فروشنده و شاگردش کسی نبود. علی آقا جلو آمد. آینه و شمعدانی را که انتخاب کرده بودم دید و فهمید دارم رعایت حالش را می کنم. آینه و شمعدان دیگری را نشان داد و گفت: « این چطوره؟ » خیلی قشنگ بود؛ به نظر می رسید خیلی هم گران باشد. چینی بود. با داشتن گل های برجسته و رنگارنگ زیبایی اش چند برابر شده بود. آن زمان این نوع آینه وشمعدان تازه به بازار آمده وخیلی مد شده بود. از صاحب مغازه، که کنارمان ایستاده بود، قیمتش را پرسیدم گفت: « سه هزار و پونصد تومن. » به علی آقا گفتم: « خیلی گرونه. آینه و شمعدان وسیلهٔ ضروری نیست که بخوایم این قدرپول براش بدیم. » علی آقا گوش می داد. دوباره گفتم: « اون آینه شمعدان که من دیدم خوب نبود؟ فقط ای کاش بیضیش رو داشت! » مغازه دار، که منتظر انتخاب ما بود، گفت: « اتفاقا بیضیش رو تو انبار داریم. » و شاگردش را، که توى اتاق کوچکی ایستاده بود و داشت آویزهای لوستری را نصب می کرد، صدا زد و گفت: « زود بدو از تو انبار یه آینه بیضی این مدلی بیار. » توی وضعیت انجام شده قرار گرفته بودیم؛ دیگر هیچ کس چیزی نگفت. شاگرد مغازه فرز و تیز بود. زود برگشت و آینه و شمعدان را آماده کرد و با حوصله توی کار تن پیچید و به دستمان داد. قیمتش شد هزارتومان. به اصرار منصوره خانم، یک کیف کوچک مشکی و طلایی مجلسی خریدیم و یک قواره چادر سفید که قرار شد مادر آن را بدوزد. یک پیراهن ساده با زمینهٔ سفید که راه های عمودی مشکی و قرمز هم داشت خریدیم به عنوان لباس عروس، با یک جفت صندل طلایی رنگ. مادر برای علی آقا یک قواره پارچهٔ کت و شلواری خرید. خیلی خوش رنگ بود، آبی نفتی. هر چند علی آقا هیچ وقت فرصت دوختنش را پیدا نکرد. نزدیک ظهر بود. منصوره خانم خسته شده بود. على آقارفت و ماشین را آورد سر بازار. ✨ به روایت همسر شهید ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو المعشوق 🕊 🔴 زندگینامه قسمت 7⃣6⃣ اول منصوره خانم را رساند، بعد ما را. وقتی دم خانه مان رسیدیم، هر چه اصرار کردیم، داخل نیامد. با اینکه درتمام مدتی که در بازار بودیم، بیش ازچند جمله باهم حرف نزده بودیم، موقع خداحافظی لبخندی زد و گفت: « زهرا خانم، ببخشید بد گذشت. من حال و حوصله نداشتم. » وقتی خداحافظی کرد و رفت، بغض گلویم را پر کرد. دلم می خواست ناهار پیش ما بماند. می دانستم خانهٔ ما که باشد حال و احوالش بهتر می شود. با بابا می نشست و حرف می زد. مادر چیزی می گفت، نفیسه شیرین زبانی می کرد. دوست داشتم می ماند تا کمی آرام تر می شد. روز چهارشنبه ششم فروردین ماه ۱۳۶۵ مریض شدم. مزاجم به هم ریخته بود. مادر دستپاچه و نگران شده بود. به همراه بابا به بیمارستان امام، که روبه روی کوچه مان بود، رفتیم. دکتر اورژانس معاینه ام کرد و تشخیص داد مسمومیت غذایی است. سرم و آمپول به من تزریق کردند و بعد از چند ساعت با یک کیسه قرص وشربت راهی خانه شدیم. نمی دانم عوارض مسمومیت بود یا دلهره و اضطراب مراسم عقد، تاصبح خوابم نبرد. صبح وقتی از خواب بیدار شدم و توی آینه خودم را نگاه کردم، ترس بَرَم داشت، رنگ و رویم زرد شده بود. زیر چشمم گود افتاده بود. انگار زیر پوستم یک قطره خون نبود . خانه سوت و کور بود. مادر نبود و بابا داشت لباس می پوشید تا به بیرون برود. خانهٔ ما هیچ شباهتی به خانه ای که قرار بود در آن مراسم عروسی برگزار شود نداشت. از بابا سراغ مادر را گرفتم. با ناراحتی گفت: « پسر آقای رستمی(۱) و برادرزاده اش شهید شده ان. مادرت رفته اونجا. » خانهٔ آقای رستمی رو به روی خانهٔ ما بود. دو تا برادر با دو تا خواهر ازدواج کرده بودند و در یک خانه زندگی می کردند. این طور که بابا می گفت پسران هر دو برادر در عملیات والفجر ۸ مفقودالاثر شده بودند. با شنیدن این خبر حالم بدتر شد. به بعد از ظهر فکر کردم و مراسم جشن عقد و خانوادهٔ آقای رستمی که دو شهید داده بودند. تحملش برای من، که همسایه شان بودم، خیلی سخت بود. مدام به پدر و مادرهاشان فکر می کردم و دلم برایشان می سوخت و اشکم راه می گرفت. ۱۔ محمدهاشم رستمی در ۱۳۴۷/۴/۲۵ در همدان به دنیا آمد و در سی ام بهمن ۱۳۶۴ در فاو به شهادت رسید. ۲-مسعود رستمی در ۱۳۴۷/۴/۱ در همدان دیده به جهان گشود. او نیز در سی ام بهمن۱۳۶۴در عملیات والفجر ۸ در فاو عراق به جمع شهدا پیوست. ✨ به روایت همسر شهید ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو المعشوق 🕊 🔴 زندگینامه قسمت 8⃣6⃣ ساعت یازده صبح بود و در خانهٔ ما هیچ خبری از جشن و سور و سات عروسی نبود. همه تحت تأثیر اتفاقی که برای خانوادهٔ آقای رستمی افتاده بود قرار گرفته ہودیم. مادر یک پایش آنجا بود و یک پایش خانهٔ خودمان. مشغول آشپزی بودم که نفیسه از توی حیاط فریاد زد و گفت: «فرشته جون، دایی محمود کارت داره.» گاز را خاموش کردم و دویدم. دایی ایستاده بود توی حیاط. مادر هم بود. داشتند با هم صحبت می کردند. دایی تا مرا دید، با اوقات تلخی، گفت: «یعنی چی؟! فرشته، چرا هیچ کاری نکرده ین؟ چرا سفرهٔ عقد ننداختین ؟!» باتعجب نگاهش کردم. شانه بالا انداختم .دایی دوباره با ناراحتی گفت: « یعنی چی؟! » گفتم: « من چه می دونم !هیچ کس به من چیزی نگفت. » دایی به ساعتش نگاه کرد و به من و مادر توپید. - « ساعات یازده ست. » مادر گفت: « محمودجان همسایه مان، آقای رستمی، دوتاشهید داده ان. » دایی با عجله به طرف در حیاط رفت. زیرلب غرید. - « مگه می خواین چه کار کنین؟ ارکستر و ساز و دهل راه انداخته ین؟! » و روبه من کرد. - « فرشته، بدو برو اتاق پذیرایی رو تمیز کن تا من بیام. » دایی این جمله را گفت و رفت. مادر دستپاچه شد و تندتند از توی کمد بقچه سوزنی و سجاده ترمه عروسی اش را درآورد و توی اتاق پذیرایی رو به قبله انداخت. رحل و قرآن را به دستم داد و گفت: « تو با سلیقه ای، خودت بچین. » آینه و شمعدان خانهٔ ما بود. آن ها را‌ از توی کارتن درآوردم. دستمال کشیدم و آینه را ها کردم و برق انداختم و گذاشتم وسط سفره. رحل قرآن را گذاشتم رو به روی آینه؛ طوری که عکس قرآن جلد سبز افتاد توی آینه. رؤیا با یک گلدان گل طبیعی آمد توی اتاق. دور گلدان کاغذ آلومینیومی پیچیده شده بود. گفت: « این رو علی آقا داد. » پرسیدم: « اومدتو ؟ » گفت: «‌ نه. با مادر رفتن خونه آقای رستمی. » ✨ به روایت همسر شهید ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو المعشوق 🕊 🔴 زندگینامه قسمت 9⃣6⃣ گلدان را گذاشتم کنار آینه و شمعدان. حـالا عکس گل های صورتی و سفید پامچال هم توی آینه افتاده بود. فکر کردم کاش من هم همراهشان می رفتم و تسلیت می گفتم. کمی بعد، دایی با کلی وسیله آمد. چیزهایی را که از سفره عقد خودشان باقی مانده بود گذاشت کنار سفره. سبد فندق و گردوی نقره ای رنگ، چند تکه نان سنگک خشک که با اکلیل نقره ای تزیین شده بود، و دو تا صدف سفید و اکلیلی گچی که جای حلقه بود، به همراه نبات و نقل بیدمشکی و گل. دایی با آمدنش همه را به تکاپو انداخت. بابا می رفت بیرون و با چند جعبه شیرینی برمی گشت. می رفت و چند جعبه سیب و پرتقال می آورد. می رفت گز و شکلات می خرید. هر بار هم که برمی گشت، مادر سفارش تازه ای می داد. برای ناهار مادربزرگ هم آمد. تا مرا دید، گفت: « وجیهه، فرشته رو آرایشگاه نبردی؟ » مادر نگاهی به من کرد و شانه بالا انداخت. مادربزرگ غرغرکرد. - « بلند شو! عروس این جوری ندیده بودیم. زود باش اقلا صورتش رو اصلاح کن. » از هر انگشت مادر هنر می ریخت .علاوه بر اینکه خیاطی ماهر بود، آرایشگری هم بلد بود. به دستور مادربزرگ، موهایم را بابلیس کشید. همان طورکه مشغول موهایم بود، برای مادربزرگ تعریف می کرد که قبل از ظهر با علی آقا رفته اند خانهٔ شهید رستمی و از آن ها اجازه گرفته اند. علی آقا گفته بود: « ما مراسم خاصی نداریم ،اما اجازه شما شرطه. » وقتی موهایم درست شد، رفتم و پیراهنی را که خریده بودیم پوشیدم. اما، تا وارد اتاق شدم، مادربزرگ، با اخم و تَخم، گفت: «این چیه پوشیده ی؟ مگه لباس عروس نخریده ین؟!» گفتم: « همين خوبه ديگه؛ هم لباس عروسه هم برای احترام به علی آقا خط های مشکی داره. » مادربزرگ سری تکان داد و باز غر غر کرد. مادر لب گزيد و اشاره کرد چيزی نگويم. بعد از ناهار تا خواستيم بجنبيم، مهمان ها از راه رسيدند. عمه ها، عموها، زن عموها، دايی و زن دايی، و چند نفر ديگر از فاميل های نزديک که از طرف ما دعوت شده بودند. ساعت سه و نيم علی آقا و خانواده اش و چند نفری از فاميل هايش آمدند. علی آقا همان اورکت کره ای را پوشيده بود، با پيراهن قهوه ای و شلوار نوک مدادی . کيک بزرگی هم آورده بود. کيک را گذاشتند وسط سفره ی عقد. ✨ به روایت همسر شهید ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو المعشوق 🕊 🔴 زندگینامه قسمت 0⃣7⃣ چادری که به سر داشتم سفيد بود و گل های ريز آبی داشت. کنار سفره نشسته بودم. خانم ها دور تا دور اتاق بودند. علی آقا چند دقيقه ای آمد توی اتاق؛ مي خواست کنارم سر سفره بنشيند، اما وقتی ديد خانم ها نشسته اند، رفت توی هال که مجلس مردانه بود. عمو مهدی عکاسی ميکرد . مريم روی سرم قند می ساييد. يک دفعه از توی هال صدای همهمه و صلوات و خنده بلند شد. مادر توی هال رفت و برگشت. به دنبالش منصوره خانم و مريم هم رفتند و آمدند. مريم گفت: « دوستای علی آقا اومدن. علی هيچکدوم از دوستاش رو دعوت نکرده . نميدونم خودشون از کجا خبردار شدن. » منصوره خانم با خوشحالی گفت: « امير ميگه يکی از دوستاش فهميده و همه رِ خبردار کرده . ما رِ تعقيب کردن. توی کوچه پشتی قايم شده بودن. ما که آمديم تو، اونا هم ياالله يالله گويان آمدند داخل. الهی شکر که علی دور و برش شلوغ شده و دوستاش کنارشن. » صدای عمو باقر می آمد که تصنيف می خواند: اگرمؤمنی و صادق/با ما شوی موافق کوری هر منافق/صلوات بر محمد(ص) در آسمان فرشته/مهرش به جان سرشته بر عرش، خوش نوشته/صلوات بر محمد(ص) بی شک علی ولی بود/پرورده ی نبی بود شاه همه علی بود/صلوات برمحمد(ص) با ورود دوستان علی آقا فضا تغيير کرد . صدای صلوات دسته جمعی مرد ها، خانم ها را هم به صلوات گويی انداخت. کمی بعد، مادر، که جلوی در ايستاده بود، گفت: « آقا داره خطبه ی عقد رو ميخونه. » چيزی توی دلم فروريخت. فکر می کردم ماه رمضان است و وقت سحر و فقط کمی تا اذان صبح باقی مانده. با عجله شروع کردم به دعا خواندن. از خدا خواستم ما را خوشبخت کند و زيارت مکه و کربلا قسمتمان کند. بعد، قرآن را از روی رحل برداشتم و شروع کردم به خواندن. دايی احمد وکيلم شده بود و در مجلس مردانه بله را به جای من گفته بود. دايی احمد آمد توی اتاق با دفتر بزرگ محضرخانه و عقدنامه؛ کلی امضا از من رفت. مادر گفت: « آيت الله نجفی خطبه رو جاری کردن. » ✨ به روایت همسر شهید ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔰پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله: 🔴 ای خدیجه! خداوند متعال هر روز به وجود تو چندین بار به ملائکه اش مباهات می کند. 📚تحلیل سیده فاطمه زهرا(سلام الله علیها)،چاپ ششم، ۱۳۸۲،ص۳۷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 تقابل دو رویکرد در رابطه مسائل جنسی 📍وَ اللَّهُ يُرِيدُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْكُمْ وَ يُرِيدُ الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الشَّهَوَاتِ أَنْ تَمِيلُوا مَيْلًا عَظِيمًا (سوره نساء آیه 27) 📍{درباره احکام ارتباطات جنسی با توجه به محتوای آیات قبل} خدا مى‏ خواهد تا بر شما ببخشايد و كسانى كه از خواسته ‏ها[ى نفسانى] پيروى مى كنند مى‏ خواهند شما دستخوش انحرافى بزرگ شويد.✳✳✳ 📍 در این آیه اشاره می شود که هدف خداوند از وضع احکام و محدودیت ها در این خصوص این است که نعمت ها و برکاتی را که به دلیل آلودگی انسان به شهوات قطع شده است به او باز گرداند، در حالی که شهوت پرستانی که خود در منجلاب گناه فرو رفته اند، به دنبال این هستند که شما هم مانند آن ها به گناه آلوده شوید و انحراف عظیمی در مسیر شما در رسیدن به سعادت ایجاد شود. حال محدودیت منتهی به سعادت و آرامش دو دنیا بهتر است یا آزادی و بی بندوباری همراه با آلودگی، نکبت و انحطاط؟ چرا که آزاديهاى بى قيد و شرط جنسی سرابى بيش نيست ، و نتيجه آن انحراف عظيم از مسير خوشبختى و تكامل انسانى و گرفتار شدن در بيراهه ها و پرتگاه ها است و این حقیقتی است که امروز تمدن غرب نیز آن را تأیید می کند. ✴✴✴
1_810526160.mp3
4.66M
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب 💫💫💫💫💫 🔴 قسمت ششم وظایف منتظران 🔗 برگرفته از کتاب مکیال المکارم 🔵 دعا کردن برای فرج امام زمان(عج) 🎙️
✊ایستادند پای امام زمان خویش... 🌹 امروز سوم اردیبهشت ماه سالروز شهادت شهدای مدافع حرم 🕊شهید " " 🕊شهید " " گرامی باد. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🕊دو شهید مدافع حرم روز سوم اردیبهشت ماه را بیشتر بشناسیم... 💫با این ستاره ها میتوان راه را پیدا کرد. 💐شادی ارواح طیبه شهدا . @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#ب چه می اندیشی #ب فراموشیمان شاید راه را اشتباه رفتیم ! چشمانت را ببند ای مبادا این روزها را ب مادرت (س) گزارش دهی شهید حاج @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
خبری بهت آور از وین 📸 رویترز به نقل از آژانس انرژی اتمی: ایران غنی‌سازی ۶۰ درصد را متوقف می‌کند @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
احسان ارکانی، نماینده مجلس در صفحه توییتر خود نوشت: پیشنهاد می‌شود در مذاکرات وین، تمام اموال، املاک، دارایی‌ها و منازل حسن روحانی، جواد ظریف، عراقچی و سایر مذاکره‌کنندگان، درصورت لغو نشدن تحریم‌ها بعنوان وثیقه، توقیف و به نفع ملت به فروش برسد. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌄 موشک سرگردان، یه چیزی تو مایه‌های ضربه مغزی ملایمه : ) 👤 🇮🇷وحید یامین پور @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔺 کلامی از علما ⭕️ شهید آیت‌الله دستغیب ⁉️ بیشتر گناهان از چیست؟
+ما گفتیم ۲۵ سال ولی شما ده ساله جمعش کنید بره😁🇮🇷 _چشم آقا @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم