السلام علیک یا صاحب الزمان
کاری به این ندارم که چرا بی تو زنده ام!!؟؟
اما!!
خدا کند که بمیرم برای تــو...
اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرجْ
#سلام_امام_مهربانم
صبحت بخیر آقا🌸🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
گر از تو بشنویم جواب سلام خویش
بالای آفتاب نویسیم نام خویش
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یااَباعَبْدِللَّهِ الْحُسَیْن🌷
#امام_حسین❤️
#سلام_اربابم
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
عاشقانے که مُدام
از فـرجت مےگفتند
عکسشان قاب شدو
از تـو نیامد خـبـرے ...
#یا_مهدی_ادرکنی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهید_سیدصادق_آقااعلایی🌷
#شهادت_عملیاتغدیر_شلمچه۱۳۶۷🕊🕊
صبحتون شهدایی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔸برشی از وصیتنامه
دنیای بی کفایت بداند که روح اللهیان آمدند تا عرصه زمین را برای ورود حضرت ولی عصر (عج) از آلودگیها تطهیر نمایند إن شاء الله.
🌷شهید حسن درویش🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
" گلستان یازدهم " یک عاشقانه آرام در دل جنگ است. خاطرات زهرا پناهی روا، همسر علی چیتسازیان از سرداران شهید استان همدان است.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷 هو المعشوق 🕊 🔴 #گلستان_یازدهم زندگینامه #سردار_شهید_علی_چیت_سازیان قسمت 1⃣7⃣ صدای صلو
قسمت های ۷۱ تا ۸۰ کتاب زیبای گلستان یازدهم
🌷 هو المعشوق 🕊
🔴 #گلستان_یازدهم
زندگینامه #سردار_شهید_علی_چیت_سازیان
قسمت 1⃣8⃣
طبق عادت، بدون اینکه دوروبَرم را نگاه کنم، قدم هایم را تندتر کردم. چند قدمی مانده به خانه، صدای آشنایی را از پشت سر شنیدم.
- « سلام، چه تند تند میری! »
صدای علی آقا بود. برگشتم و نگاهش کردم. لبخندی روی لب هایش بود. نفس راحتی کشیدم.
پرسید: « خوبی؟»
هیچ دلخوری در نگاه و صدایش نبود.
جواب دادم: « ممنون. خوبم. »
پرسید: « پس چرا دیروز نیامدی؟ »
خجالت کشیدم و با ناراحتی جواب دادم:
« ببخشید، تقصیر خودم نبود. مادر اجازه نداد. گفت خوب نیست عصر جمعه تک و تنها بری. خیابونا خلوته. »
علی آقا سکوت کردو به نشانه تأیید سر تکان داد.
- « نگرانتان شدم. فکر کردم نکنه خدای نکرده اتفاقی برات افتاده. الحمدلله که خوبی؟ »
لبخندی زدم و کلید را از کیفم درآوردم.
+ « به هر جهت خیلی معذرت می خوام. مادر گفت اگه علی آقا خودشون می اومدن و با هم می رفتین، اشکالی نداشت. »
علی آقا دوباره سرش را به نشانه تأیید تکان داد و گفت:
« حق با حاج خانمه. خوب کاری کردین. پس امروز بعد از ظهر خودم میام دنبالت. »
نفس راحتی کشیدم و کلید را توی قفل انداختم و گفتم: « بفرمایید تو. »
علی آقا کار داشت. به همین خاطر خداحافظی کرد و رفت. با خوشحالی دویدم توی حیاط و تا آشپرخانه برسم، پرواز کردم. مادر خونه نبود. چند ساعت دیگر که از کارگاه برگشت، موضوع را برایش تعریف کردم. قبول کرد و من مشغول آماده کردن لباس هایم شدم.
ساعت یک ربع به سه بود که علی آقا آمد. ماشین دوستش را گرفته بود. این دومین باری بود که به خانه آنها می رفتم. هیچ کس خانه شان نبود. چند روزی می شد که خانواده اش در خانه حاج صادق مهمان بودند. این بار به خاطر خلوتیِ خانه بهتر توانستم جزئیات آن را ببینم. وقتی وارد خانه می شدی ، ورودی کوچکی بود. در سمت چپ سرویس بهداشتی بود و در کنارش اتاقک کوچک، نیم در یک و نیمی که رخت کن محسوب می شد و رختخواب ها را آنجا چیده بودند. در سمت راست آشپزخانه باریک و بلندی قرار داشت. از در و دیوار آشپزخانه گل های رونده بالا کشیده بودند. پشت پنجره پر نور و آفتاب گیر آشپزخانه پر بود از انواع مختلف گل های آپارتمانی.
✨ به روایت همسر شهید
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو المعشوق 🕊
🔴 #گلستان_یازدهم
زندگینامه #سردار_شهید_علی_چیت_سازیان
قسمت 2⃣8⃣
روی در همه کابینت های سفید پر از پوسترهایی از طبیعت یا عکس های زیبایی از کودکان بود که آدم را به هوس می انداخت وارد آشپزخانه شود و یکی یکی عکس ها را ببیند. انتهای آشپزخانه، کنار پنجره، دری آهنی باز می شد به تراسی کوچک، که فضای خوبی برای نگهداری ترشی و سیب زمینی و پیاز و این جور چیزها بود.
از ذوق و سلیقه منصوره خانم در تزیین آشپزخانه اش خوشم آمد.
خانه یک اتاق نشیمن داشت و یک اتاق پذیرایی که اتاق پذیرایی با پرده طوسی قشنگی، که گل های زرد و درشتی داشت، از نشیمن جدا می شد.
به هرجای خانه که پا می گذاشتی یک پنجره بزرگ رو به رویت بود که خانه را روشن می کرد و آفتاب را به داخل می آورد.
چند گلدان از رونده های آشپزخانه هم توی هال و روی رادیاتورها بود که از دیوارها بالا رفته و شاخه ها و برگ های سبز و قلبی شکل از سقف آویزان بود. گل ها زیبایی خانه را چند برابر کرده بود.
انتهای خانه یعنی رو به روی در ورودی، در چوبی دیگری بود که باز می شد داخل پاگردی کوچک. حمام آنجا بود و دو اتاق خواب که رو به روی هم قرار داشتند. علی آقا درِ اتاق خواب سمت راست را باز کرد، که ظاهرا اتاق خواب مشترک خودش و امیر آقا بود.
روی همه دیوار های اتاق عکس شهدا و امام با پونز نصب شده بود. از لابه لای عکس ها پیشانی بند و پلاک آویزان بود. اتاق کتابخانه ای هم داشت.
علی آقا نشست و تکیه داد به دیوار و اشاره کرد بنشینم. نشستم و بوی عطر tearose- که زده بود توی مشامم پر شد. بلند شد و رفت به طرف کتابخانه و از بین کتاب ها آلبومی را برداشت و آورد و گفت:
« بیا با هم آلبوم نگاه کنیم. »
آلبوم را آرام آرام ورق می زد. دور بعضی از سرها دایره ای قرمز کشیده بود. انگشتش را می گذاشت روی عکسی و می گفت:
« این دوستم شهید امیر حسین فضل اللهیه. (۱) این یکی شهید محمد علی جِربانه. (۲) »
بوی تن و عطر و نفسش با هم قاطی شده بود. با اینکه صدایش پر از بغض بود، احساس خوبی داشتم. دلم می خواست دنیا درهمان لحظه متوقف می شد و من و او در همان حالت سال ها کنار هم می ماندیم. احساس می کردم آنجا با آن همه عکس شهید فضایش با همه جاهای دیگر فرق دارد.
________________________
۱. امیر حسین فضل اللهی در تاریخ ۱۳۴۳/۸/۹ در همدان زاده شد و در ۱۳۶۵/۲/۳۱ در جزیره مجنون به شهادت رسید. او عضو تیم شناسایی واحد اطلاعات عملیات لشکر انصارالحسین استان همدان بود.
۲. در جزیره مجنون به شهادت رسید.
✨ به روایت همسر شهید
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو المعشوق 🕊
🔴 #گلستان_یازدهم
زندگینامه #سردار_شهید_علی_چیت_سازیان
قسمت 3⃣8⃣
آلبوم را ورق زد و در هر صفحه انگشتش روی چند عکس متوقف می شد. وقتی خیلی ناراحت می شد و بغض می کرد، به بهانه آوردن میوه یا چای بلند می شد و از اتاق بیرون می رفت.
چند بار هم به بهانه آوردن چیزی از توی قفسه ی کتاب ها مرا واداشت تا از جایم بلند شوم. حدس زدم چون خجالت می کشد به من نگاه کند، به این بهانه می خواهد مرا بهتر ببیند.
پرسیدم:
« علی آقا شنیده ام بچه های لشکر انصار شما رو خیلی دوست دارن. میگن شما از توی زندانیا جرم بالاها و اعدامیا رو می برید جبهه و اون قدر روشون کار می کنید که یه آدم دیگه ای می شد! »
علی آقا لبخندی زد و پرسید:
« از کی شنیده ی؟ »
با افتخار و غرور جواب دادم:
« خب شنیده م دیگه »
بعد خیلی با ادب مثل گزارشگرها پرسیدم:
« این آدما خطرناک نیستن؟ تا به حال مشکلی براتون پیش نیاوردن؟»
علی آقا با اطمینان گفت:
« نه اصلا و ابدا. من به نیروهام همیشه می گم...»
لبخندی زد و ادامه داد:
« به شما هم میگم، زهرا خانم. شما هم نیروی خودی شدید. اخلاق تو یه جامعه حرف اولِ می زنه. اگه ما روی اخلاقیات خوب کار کنیم، جامعه ایده آلی داریم. اگه اخلاق افراد یه جامعه اسلامی و درست باشه، کشور مدینه فاضله می شه. ما باید وارد قلب و دل مردم جامعه بشیم تا مملکت در مسیر الهی قرار بگیره. من سعی می کنم با نیروهام این طوری باشم و تنها چیزی هم که تو زندگی خیلی خوشحالم می کنه اینه که یه آدمی که در مسیر اشتباه راه می رفته بیارم تو مسیر اصلی و الهی. امام فرمودن: جبهه دانشگاه آدم سازیه. اگه ما پیرو خط امامیم، باید عامل به فرمایش های امام باشیم. »
در همین موقع زنگ آپارتمان به صدا در آمد. علی آقا بلند شد که برود. درِ کمد را باز کرد. کلتش را برداشت و به کمرش بست و رفت. تا آن روز نمی دانستم علی آقا اسلحه دارد.
✨ به روایت همسر شهید
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو المعشوق 🕊
🔴 #گلستان_یازدهم
زندگینامه #سردار_شهید_علی_چیت_سازیان
قسمت 4⃣8⃣
کمی که گذشت، ناراحت و گرفته برگشت. با نگرانی نیم خیز شدم و پرسیدم:
« چی شده؟ »
سری تکان داد و گفت:
« یکی از عکس های توی آلبوم هم چند روز پیش پریده. همین الآن نشانت دادم. " حسین شریفی " (۱) که گفتم مجروح شده بود و عکس توی بیمارستانِشِ نشانت دادم، شهید شده، آوردنش همدان. باید برم. »
بلند شدم و بشقاب های میوه خوری و سینی چای را برداشتم و به آشپزخانه بردم. تا علی آقا آماده شد، میوه ها را توی یخچال گذاشتم و استکان ها را شستم.
دوستانش جلوی در منتظر بودند. علی آقا، با همان ماشین قرضی، مرا به خانه رساند و رفت.
مادر تا مرا دید، با تعجب پرسید:
« داری میری یا آمدی؟»
گفتم: « آمدم. »
با تعجب نگاهم کرد و پرسید:
« چی شده؟ خدای نکرده حرفتان شد؟ تو که الآن رفتی. »
به فکر اسلحه ی کمری علی آقا بودم. موضوع را به مادرم گفتم. مادر سری تکان داد و گفت:
« اوضاع خوبی نیست! از یه طرف جنگه و دشمن بعثی و از یه طرف ستون پنجم و منافقین دست از سر بچه ها بر نمی دارن. الحمدالله جوانای ما عاقل ان، باید مواظب باشن. »
صبح فردای آن روز مادر نفیسه را با خودش برد کارگاه خیاطی. من فرجه داشتم. می خواستم آماده شوم برای درس خواندن که علی آقا زنگ زد و آمد تو. نشستیم به تعریف. این بار نوبت من بود. آلبوم عکس هایم را آوردم و با هم نگاه کردیم. عجله داشت به رفتن.
فردای آن روز دوشنبه بود. خیلی منتظرش شدم. نیامد. دلم می خواست حالا که همدان است هر روز یکدیگر را ببینیم. دلتنگ بودم. انگار به دیدنش عادت کرده بودم. با مادر به باغ بهشت رفتیم، فکر کردم شاید تشییع پیکر حسین شریفی باشد و او را در باغ بهشت ببینم.
باغ بهشت خیلی شلوغ بود. هر چه چشم چرخاندم پیدایش نکردم. در تمام مدتی که در باغ بهشت بودیم و حتی توی خیابان در مسیر برگشت به خانه به اطراف نگاه می کردم و حریصانه منتظر دیدنش بودم.
✨ به روایت همسر شهید
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو المعشوق 🕊
🔴 #گلستان_یازدهم
زندگینامه #سردار_شهید_علی_چیت_سازیان
قسمت 5⃣8⃣
روز سه شنبه هم تعطیل بودم و فرجه داشتم. تازه مشغول درس خواندن شده بودم که در زدند. علی آقا بود. هر چه اصرار کردم بیاید تو نیامد. آمده بود برای خداحافظی؛ داشت می رفت به منطقه.
کاسه ای آب آوردم و پشت سرش ریختم و توی چهارچوب در ایستادم و تماشایش کردم. وقتی کمی فاصله گرفت برگشت و به دوروبر نگاه کرد. وقتی مطمئن شد کسی توی کوچه نیست، با صدای بلند گفت:
« مواظب خودت باش. حلالم کن. »
آهسته، طوری که فقط خودم می شنیدم، گفتم:
« خدا نکنه. شفاعت یادت نره. »
دستش را توی هوا برایم تکان داد. چادر سفیدی را که پوشیده بودم، روی دستم انداختم و برایش دست تکان دادم. آن قدر منتظر شدم تا از توی کوچه وارد خیابان شد.
با رفتنش دوباره علامت گذاری هایم در تقویم شروع شد. هر روز که تمام می شد، با آه و حسرت علامتی کنار آن روز می زدم و با مداد می نوشتم:
« دو روز گذشت...ده روز...دوازده روز... »
سیزده روز از رفتن علی آقا گذشته بود. هفتم خرداد بود. داشتم لباس می پوشیدم تا به مدرسه بروم. ساعت یه ربع به هشت بود. در زدند. عادت کرده بودم همیشه منتظر زنگ در باشم. خودم را مثل برق رساندم. علی آقا پشت در بود؛خسته و کوفته و خاکی. با دیدنش انگار دنیا را به من داده بودند. تعارف کردم بیاید تو. مادر هم دویدجلوی در. انگار علی آقا پسرش بود. با شادی دست او را گرفت و توی حیاط کشید.
مادر پرسید: « کی رسیدید؟ »
- « همین الان. یکی از نیروهام شهید شده. فردا بر می گردم. »
مادر گفت:
« پس امشب شام بیایین خانه ی ما. »
آن روز روز تولدم بود. مادر، تاریخ تولد همه ی ما را به خاطر داشت. بعد از رفتن علی آقا، مادر گفت:
« می خوام برات تولد بگیرم. »
گفتم: «نه مادر. مگه نشنیدی دوست علی آقا شهید شده. »
مادر با اینکه خیلی برنامه داشت و تصمیم گرفته بود، علاوه بر خانواده ی علی آقا مهمان های دیگری هم دعوت کند، برنامه اش را تغییر داد و عصر تولدم را تبریک گفت و کادویی را که برایم خریده بود به دستم داد و گفت:
« ان شاءالله به زودی جنگ تمام میشه عیب نداره این روزا هم میگذره. ان شاءالله سال دیگه تو خانه ی خودتان برای خودت و پسرت با هم جشن تولد بگیریم. »
✨ به روایت همسر شهید
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو المعشوق 🕊
🔴 #گلستان_یازدهم
زندگینامه #سردار_شهید_علی_چیت_سازیان
قسمت 6⃣8⃣
آن شب علی آقا و خانواده اش مهمان ما بودند؛ همان شبی بود که علی آقا توی باشگاه و موقع کونگ فو پایش غلتیده و آسیب دیده بود و از شدت درد سرخ شده بود، اما دم نمی زد.
آخر شب بود که من متوجه شدم. خیلی اصرار کردم که به بیمارستان برویم؛ اما قبول نکرد. می گفت:
« چیزی نیست. خوب میشم. »
آخرش گفتم:
« چقدر تو مقاومی! چطور تحمل می کنی؟ من که اصلا طاقت ندارم. »
با خنده گفت:
« شما هم باید تمرین کنی. دلم می خواهد همسرم صبور و مقاوم باشه. »
یادم می آید آن شب دوباره منصوره خانم کلیه هایش درد گرفت و بعد از شام حاج صادق او را به بیمارستان برد. با علی آقا به اتاقم رفتیم.
پرسیدم: « چی شده؟ حالت خوب نیست؟ »
گفت: « عصر تو باشگاه پام غلتید. »
شلوارش را به زور بالا دادم. خجالت می کشید و پایش را عقب می کشید. جورابش را در آوردم. پاهایش خیلی سفید بود. قوزک پایش ورم کرده و کبود شده بود. هول شدم. ترسیدم و گفتم:
« بلند شو بریم بیمارستان. »
خندید و گفت:
« نه بابا چیزی نشده، خوب می شه. »
خواستم مادر را صدا کنم گفت:
« نه...نه... »
زود جورابش را به پا کرد. هر کاری کردم حریفش نشدم. دوست علی آقا آخر شب اومد سراغش. رفته بودند سپاه. آنجا بچه ها با آب گرم و نمک پایش را ماساژ داده و در رفتگی را جا انداخته بودند.
روز پنجشنبه علی آقا صبح زود آمد در خانه ی ما. هر کاری کردم داخل نیامد؛داشت می رفت منطقه.
برای اولین بار پیشش بغض کردم و گریه ام گرفت. دستم را گرفت و گفت:
« به همین زودی قرارمان یادت رفت! دیشب نگفتم دلم می خواهد مقاوم و صبور باشی؟! شاید من این بار برنگردم. دوست ندارم از خودت ضعف نشان بدی. دلم می خواد مثل حضرت زینب صبور و مقاوم باشی. »
✨ به روایت همسر شهید
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو المعشوق 🕊
🔴 #گلستان_یازدهم
زندگینامه #سردار_شهید_علی_چیت_سازیان
قسمت 7⃣8⃣
با تمام این حرف ها نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم. گریه امانم نداد. می دانستم او احساساتش را به راحتی بیان نمی کند. توی این مدت هیچ وقت احساساتی نشده بود و از دلتنگی گلایه نکرده بود. نقطه ی مقابل او من بودم. شکننده و حساس و احساساتی. با هق هق گریه خداحافظی کردم.
در را بستم و به در تکیه دادم. نمی توانستم گریه ام را کنترل کنم. فکر می کردم الان است که دوباره در بزند و بیاید تو تا آرامم کند. چند دقیقه ای گذشت؛هیچ صدایی از آن طرف نمی آمد. پنج دقیقه بعد، در را آرام باز کردم و توی کوچه سرک کشیدم. هیچ کس توی کوچه نبود. باورم نمی شد دلش بیاید مرا با این حال تنها بگذارد. توی هال که رسیدم، با صدای بلند زدم زیر گریه. گفته بود باید صبور باشم. باید تحمل می کردم. باید مقاومت می کردم. خودم خواسته بودم خودم انتخاب کرده بودم. خودم تصمیم گرفته بودم در مشکلات جنگ سهیم باشم. خودم قبول کرده بودم همسر پاسدار شوم. پاسدارها را آدم های مقاوم و با اخلاقی می دانستم. به خودم گفتم:
« باشه قبول تحمل می کنم. فقط خدایا مواظبش باش. خدایا، مجروحیت قبول، اما اسارت و شهادت نه. خدایا ، مواظبش باش. »
✨ به روایت همسر شهید
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو المعشوق 🕊
🔴 #گلستان_یازدهم
زندگینامه #سردار_شهید_علی_چیت_سازیان
قسمت 8⃣8⃣
امتحانات خردادماه سال ۱۳۶۵ تمام شده بود. بابا صبح زود می رفت به مغازه. مادر، علاوه بر اینکه به کارگاه خیاطی می رفت، در کارهای دیگری که خانم ها به طور خودگردان برای پشتیبانے از جبهه انجام می دادند شرکت و کمک می کرد. گاهی نفیسه را هم با خود می برد و حتی برای ناهار هم به خانه نمی آمد. در این مواقع کارهای خانه بین من و رؤیا
تقسیم میشد.
روز سه شنبه بیستم خردادماه ۱۳۶۵ بود. زنگ خانه به صدا درآمد. چادرم سر کردم و فاصله ده پانزده قدمی راهرو تا در حیاط را با دو سه قدم بلند طی کردم. تا در را باز کردم، علی آقا پشت در پیدا شد. با دیدنش جا خوردم. دست باند پیچی شده اش از گردنش آویزان بود.
بعد از سلام واحوال پرسی نصف و نیمه با نگرانی پرسیدم: «چی شده؟! »
با آسودگی جواب داد:
« هیچی، چندتا ترکش کوچيکه. »
به او تعارف کردم بیاید تو. خسته و به هم ریخته بود. موهایش را از ته تراشیده بود، لب هایش بی رنگ بود و ترک خورده، با ریش هایی بلند. پوتین هایش آن قدر خاکی بود که رنگ اصلی اش مشخص نبود.
به خنده گفتم: « از جنگ برگشتی؟ »
لبخندی زد و گفت:
« عملیات بود؛ جزیره مجنون. » (۱)
________________________
۱. جزایر مجنون جزیره هایی مصنوعی بود که در داخل هور و در منطقهٔ هورالهویزه ایجاد شده بود. این جزایر در شمال طلاییه و در جنوب تنگهٔ چزابه قرار دارد. قبل از جنگ، شرکت های نفت انگلیسی این منطقه ی نفت خیز را کشف می کنند. آن ها برای دسترسی به این منطقه و حفر چاه های نفت با کشیدن جاده هایی به عرض ۴ تا ۶ متر در داخل هور این جزایر را ایجاد کردند. جزایر، در عملیات عظیم خیبر به دست رزمندگان اسلام افتاد.
(ر.ک: ده متری چشمان کمین، خاطرات سردار جعفر مظاهری، ۱۳۸۸.)
✨ به روایت همسر شهید
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو المعشوق 🕊
🔴 #گلستان_یازدهم
زندگینامه #سردار_شهید_علی_چیت_سازیان
قسمت 9⃣8⃣
اصرارکردم: « بیا تو. »
- « نه خیلی خسته ام. دوست داشتم اول تو رِ ببینم. وجیهه خانم خانه ست؟ »
مادر خانه نبود. با تعجب پرسیدم:
« برای چی؟ نه نیست. رفته کارگاه. »
گفت: « نیروها خسته ان. برنامه چیدیم از طرف سپاه چند روزی خانوادگی بریم مشهد. »
دستی روی ریش های بلندش کشید
و گفت:
« می خوام تو رَم ببرم. به نظرت، وجيهه خانم اجازه می ده؟ »
سکوت کردم.
گفت: « میرم یه استراحتی می کنم، عصر میام اجازه تِ می گیرم. »
بابا و مادر حرفی نداشتند. قبول کردند. پنجشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۶۵، صبح زود، از جلوی در سپاه راه افتادیم. دو تا
اتوبوس بودیم. اتوہوس مجردها و اتوبوس متاهل ها. علی آقا مرا نشاند ردیف دوم یا سوم. کنارم یک صندلی خالی هم بود. ساکش را گذاشت و رفت داخل اتوبوس مجردها.
متاهل ها همه جوان بودند یا مثل ما عقد کرده یا تازه عروس و داماد. به ندرت خانواده ای بیشتر از دو تا بچه داشت.
اتوبوس ها حرکت کردند. چند ساعتی گذشت. برای استراحت توقف کردیم. علی آقا آمد توی اتوبوس ما، اما کنار من ننشست، رفت ته اتوبوس. اول فکر کردم برای سرکشی رفته و زود برمی گردد، اما هر چه منتظر شدم نیامد. به عقب سر برگرداندم. دیدم اغلب زن وشوهرها کنارهم نشسته اند و در حال گفت وگو یا میوه خوردن اند.
علی آقا و چند نفر دیگر ته اتوبوس معرکه گرفته بودند؛ می گفتند و
می خندیدند. اشاره کردم بیاید جلو. کمی طول کشید تا آمد. ساکش را از روی صندلی برداشتم و جلوی پایم گذاشتم.
گفتم: « بشین .پس تو کجایی؟! حوصله م سر رفت. »
نشست. اما این پا و آن پا می کرد؛ میل به رفتن داشت.
✨ به روایت همسر شهید
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو المعشوق 🕊
🔴 #گلستان_یازدهم
زندگینامه #سردار_شهید_علی_چیت_سازیان
قسمت 0⃣9⃣
گفتم: « اینجا هم شامل قانون همدان می شه؟! »
با تعجب نگاهم کرد.
گفتم: « خانوادهٔ شهدا، حرف نزدنمون تو خیابون. »
خندید و سر تکان داد.
- « آره میشه. از نیروهام خجالت می کشم. می ترسم فکر کنن خودمِ گرفته م. »
با اعتراض گفتم:
«تو مگه تو دل اونایی. شاید این طور فکر نکن. »
گفت: « خب فکره. شاید فکر کنن علی آقا هم زن گرفت و پرید و ما تنها ماندیم. »
گفتم: « بقیه همه نشستن پیش خانم هاشون؛ مگه کسی چیزی گفته؟ »
با بی حوصلگی گفت:
« هر کسی اخلاق خاص خودش داره؛ من این طوری ام. »
دیگر چیزی نگفتم.اخلاقش دستم آمده بود. با این حال، نیم ساعتی پیشم نشست و رفت. کمی بعد، صدای آواز خواندن یکی از ته اتوبوس بلند شد. یکی از نیروهای علی آقا بود. صدای خوبی داشت. هم آواز می خواند و هم نوحه. اما آوازهای همدانی اش قشنگ تر بود. همه را به خنده می انداخت.
« یِی یاری دارُم، یی یاری دارم، می مانِه ماهه تاوان
یی یاری دارم، یی یاری دارم، می مانه ماهه تاوان
هر شِو مینیشه، هر شِو مینیشه، لِوه جوقِه خیاوان
یی چشمی داره، یی چشمی داره، می مانه چشم آهو
یی لِوی داره، یی لوی داره، می مانه بَلگِ کاهو
کاسه به دِسِت، کاسه به دِسِت، می ری تو ماس بِسانی
کاست بشکنه ماست بیریزه اِگه تو مِنِه نِسانی
می سانى بِسان نی می سانى قبرسان
حُکمِتِه هَشتَم گُلُم کوچهٔ هَف پِسّان (۱) » (۲)
هم سفرهایم می خندیدند و از میوه و
خوراکی هایی که می خوردند به من هم تعارف می کردند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. هفت پستان، نام چشمه ای قدیمی
در محله ای به همین نام است که مردم اعتقاداتی به آن داشتند.
۲. یک یار دارم، یک یاردارم، چون ماه تابان /هرشب نشیند، لب جوی خیابان /
چشمی داره، چشمی داره، مثل چشم آهو/ لبی دارد، لبی دارد، بسان برگ کاهو/
کاسه به دستت، کاسه به دستت، می روی ماست بگیری (بخری)/
کاسه ات بشکند، اگر مرا نگیری ( با من ازدواج نکنی )/ می گیری بگیر، نمی گیری قبرستان!
حواله کنم حُکمت را به چشمه هفت پستان.
✨ به روایت همسر شهید
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
﷽
شبهه
3⃣1⃣: "بصیرت آن است که قانون اساسی 40 سال آزمودهی مالامال از ایراد ساختاری و ماهوی را به حال خود رها کنی و آن را بازنگری و اصلاح نکنی ولی برای 50 سال آینده برنامه و راهکار ارائه کنی."
❇️پاسخ
🔺اولاً که برخلاف آنچه که از نظر مطرح کننده شبهه بیان میشود، عمده مشکلات کشور ناشی از عدم رعایت قانون اساسی یا عدم اجرای کامل و دقیق آن است و نه رعایت آنها.
🔺ثانیاً سازوکار اصلاح قانون اساسی در خودش آمده است و در مواردی مثل اصلاح برخی اصول قانون اساسی درباره ولایت فقیه یا نخست وزیر این سازوکار مورد استفاده قرار گرفته است و اگر مسئولان امر که باید اصلاح قانون را پیشنهاد بدهند در این خصوص کوتاهی کرده اند، این ایرادی را متوجه رهبران معظم انقلاب نمی نماید.
🔺ثالثاً حتی با فرض این که در قانون اساسی مشکلاتی وجود دارد، این دلیل نمیشود برای آینده برنامه ریزی انجام نشود، یا برنامه ریزیهای انجام شده به تمسخر گرفته شود یا علامت بی بصیرتی معرفی شود!❗️
🔺رابعاً اصلاح قوانین و برنامه ریزی تعارضی با یکدیگر ندارند و باید به موازات هم دنبال شوند یعنی در عین حال که برای اصلاح قوانین، تحقیق و بررسی و برنامه ریزی و مسیر قانونی طی میشود، برای اداره کشور هم باید برنامه های بلندمدت، میان مدت و کوتاه مدت داشت و اجرا کرد.
#پاسخ_به_شبهات
🔴 مقام کارگری
قَالَ إِنِّي أُرِيدُ أَنْ أُنكِحَكَ إِحْدَى ابْنَتَيَّ هَاتَيْنِ عَلَىٰ أَن تَأْجُرَنِي ثَمَانِيَ حِجَجٍ فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْرًا فَمِنْ عِندِكَ وَمَا أُرِيدُ أَنْ أَشُقَّ عَلَيْكَ سَتَجِدُنِي إِن شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّالِحِينَ
(سوره قصص آیه ۲۷)
📍ﮔﻔﺖ : ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﻭ ﺩﺧﺘﺮم ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﻜﺎﺡ ﺗﻮ ﺩﺭﺁﻭﺭم ﺑﻪ ﺷﺮﻁ ﺁﻧﻜﻪ ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻝ ﺍﺟﻴﺮ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﻲ ، ﻭ ﺍﮔﺮ ﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﺭﺍ ﺗﻤﺎم ﻛﺮﺩﻱ ، ﺍﺧﺘﻴﺎﺭﺵ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺗﻮﺳﺖ [ ﻭ ﺭﺑﻄﻲ ﺑﻪ ﺍﺻﻞ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ ] ، ﻭ ﻣﻦ ﻧﻤﻰ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺮ ﺗﻮ ﺳﺨﺖ ﮔﻴﺮم ، ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺷﺎﻳﺴﺘﮕﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﻲ ﻳﺎﻓﺖ .
📍ﻣﻬﺮﻳﻪ ﻱ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﻌﻴﺐ ﻫﺸﺖ ﻳﺎ ﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﺧﺪﻣﺖ ﭼﻮﭘﺎﻧﻲ ﻣﻮﺳﻲ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺣﻘﻮﻕ ﻣﺘﻮﺳﻂ ﻛﺎﺭﮔﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﺩﺭﻧﻈﺮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺷﻮﺩ، ﺍﻳﻦ ﻣﻬﺮﻳﻪ ﺳﻨﮕﻴﻦ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻲ ﺁﻳﺪ، ﻭﻟﻲ ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﺪﺕ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻭ ﻣﺴﻜﻦ ﻭ ﻏﺬﺍﻱ ﻣﻮﺳﻲ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﺵ ﺑﻪ ﻋﻬﺪﻩ ﻱ ﺷﻌﻴﺐ ﺑﻮﺩ، ﺭﻭﺷﻦ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ﻛﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﻣﻬﺮﻳﻪ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﺳﻨﮕﻴﻦ ﻧﺒﻮﺩ.
در قرآن از مشتقات ماده اجر واژه "تاجرنی" به معنای کار با مزد و اجرت، یک بار در آیه 27 سوره قصص "و استاجر و استاجرت " به معنای اجاره گرفتن دوبار در آیه 26 همان سوره و اجر به معنای مزد مادی و یا معنوی و پاداش دنیایی و اخروی فراوان آمده است که برخی از آنها به بحث کار و کارگری و اجاره ارتباط دادند.✴✴✴
#کلام_وحی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب
💫💫💫💫💫
🎬 #کلیپ «توبهٔ امام زمان»
👤 صابر #خراسانی
📝 امام زمان حتی برای حقالناسهای ما هم توبه میکنه...
📥 دانلود با کیفیت بالا
#مهدویت
پیام امام خمینی (ره) درپی شکست حمله نظامی آمریکا در صحرای طبس:
کارتر احساس نکرده با چه ملتی روبروست و با چه مکتبی بازی میکند. ملتما ملت خون و مکتب ما جهاد است.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌄 فرمانده سپاه پاسداران یزد ،
تنها شهیدِ واقعه تهاجم آمریکا به ایران در صحرای #طبس ،
که در بمباران هلیکوپترهای به جا ماندهی آمریکا به دستور بنیصدر خائن به فیض شهادت نائل آمد ...
سالروز شهادت #شهید_محمد_منتظرقائم
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
اعمال ایامالبیض ماه رمضان
🌙 این اعمال از امشب شروع میشه و خوندن دعای مجیر و غسل کردن برای این شبها سفارش شده.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم