🌷 هو المعشوق 🕊
🔴 #گلستان_یازدهم
زندگینامه #سردار_شهید_علی_چیت_سازیان
قسمت 1⃣1⃣1⃣
دوروبَر گنبد پُر از اسم بود. شروع کردم به خواندن اسم ها:
قاسم هادیی (۱) مصیب مجیدی، محمد باقر مومنی (۲)، امیر افضل اللهی، محمد قربانیان (۳) موحد، حسن سر هادی (۴).
پرسیدم: « کار توئه؟! »
سرش را تکان داد.
گفتم: « طراحیت خیلی خوبه! »
انگار تشویقم کار خودش را کرد.
پرسید: « می خوای برات بکشم؟ »
با خوشحالی دفتر خاطراتم را، که همیشه توی کیفم بود، در آوردم و به او دادم.
___________________________
۱. قاسم هادیی متولد ۱۳۴۰/۶/۱ در روستای دره مرادبیگ از توابع شهرستان همدان است. در هفت سالگی به همراه خانواده اش به کربلا مشرف شد و در همان ایام به مدت چهل شب سعادت حضور در منزل آیت الله مدنی و شرکت در نماز جماعت به امامت امام خمینی (ره) نصیبش شد. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، وارد سپاه پاسداران شد و در تاریخ ۱۳۶۴/۱۱/۲۷ در عملیات والفجر ۸ به یاران شهیدش پیوست.
۲. محمد باقر مومنی متولد ۱۳۴۴ در همدان است. او اسوه ی تقوا و اخلاص در بین نیروهای واحد اطلاعات همدان بود. عملیات صاحب الزمان نزدیک بود. او متقاضی شرکت در عملیات بود، اما سردار شهید علی چیت سازیان مانع شرکت او در آن عملیات شد، محمد باقر تا صبح گریه کرد، بلکه دل فرمانده اش را به دست بیاورد. فردای آن روز در تاریخ ۱۳۶۵/۲/۸ در حال استراحت بود که خمپاره ای به سنگر اصابت کرد و او و تعدادی از دوستانش به درجه ی رفیع شهادت رسیدند.
۳. محمد قربانیان موحد در سال ۱۳۵۰ در روستای فقیره از توابع شهرستان همدان به دنیا آمد. او از نیروهای واحد اطلاعات عملیات لشکر انصارالحسین (ع) استان همدان بود و در تاریخ ۱۳۶۵/۶/۱۲ هنگامی که از ماموریتی موفقیت آمیز در جزیره ی مجنون باز می گشت، به وسیله ی ترکش خمپاره ندای حق را لبیک گفت و به سوی معشوق شتافت.
۴. حسن سر هادی در سال ۱۳۴۴ در شهرستان صالح آباد از توابع همدان به دنیا آمد. او از نیروهای واحد اطلاعات عملیات بود و در تاریخ ۱۳۶۵/۶/۲۰ در عملیات ایذایی با اصابت خمپاره در پد غربی و در داخل قایق به شهادت رسید.
✨ به روایت همسر شهید
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو المعشوق 🕊
🔴 #گلستان_یازدهم
زندگینامه #سردار_شهید_علی_چیت_سازیان
قسمت 2⃣1⃣1⃣
علی آقا گفت: « یکی از اُ گُلا بده. »
یک دسته گل گلایل قرمز و صورتی و سفید توی گلدان روی میز جلوی تختش بود. یک شاخه گل از داخل گلدان در آوردم. ساقه اش خیس بود، آن را از وسط شکستم و به دستش دادم.
پاهایش را بالا آورد و زانوهایش را خم کرد و گل را از روی ملافه گذاشت بین هر دو پا و با خودکار آبی شروع کرد به کشیدن.
طراحی اش حرف نداشت. با چند حرکت تند و فرز شکل گل گلایل را توی دفتر کشید و کنارش شمع و پروانه ای کشید. پروانه تیر خورده بود و از بالش چند قطره خون می چکید و چند تا از پرهاش افتاده بود روی زمین. زیر نقاشی نوشت:
« یاران همه سوی عشق رفتند
بشتاب که ز ره عقب نمانی »
شعر را با صدای بلند خواندم. خندیدم و به شوخی گفتم:
« اومدی تهران؛ تهرونی شدی، زدی تو خط عشق و عاشقی. »
خنده اش گرفت و با عجله کلمه ی عشق را خط زد و به جای آن نوشت مرگ.
از دیدن کلمه ی مرگ ناراحت شدم. اخم کردم.
- « تو به جز ناراحت کردن من کار دیگه ای هم بلدی؟ »
خواست از دلم در بیاورد. دفتر را به دستم داد.
+ « تقدیم به همسر عزیزم، فرشته خانم عشقم. این رو یادگاری نگه دار، گُلُم. »
دفتر را گرفتم و گفتم:
« علی، چطوره بمونیم تهران. بهت می سازه. مثل تهرونیا شدی. تقدیم به همسرم، عشقم، این یادگاری رو، فرشته... البته اگه به جای گُلُم بگی گلَم بهتره. »
خیلی خندید. از خنده ی او من هم به خنده افتادم.
گفت: « از در که وارد شدی، به نظرم مثل فرشته ها آمدی؛ واقعا اسم فرشته بهت میاد. »
خجالت کشیدم. نقاشی ای که برایم کشیده بود از دفتر کند و گرفت طرفم. آن را گذاشتم توی کیفم.دوباره دستش را گذاشت روی شکمش. دستش خالی بود.
پرسیدم: « ساعتت کو؟ »
خیلی بی تفاوت گفت:
« یکی از بچه ها ازش خوشش آمد، گرفت نگاهش کنه، گفتم ماله خودت. »
✨ به روایت همسر شهید
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو المعشوق 🕊
🔴 #گلستان_یازدهم
زندگینامه #سردار_شهید_علی_چیت_سازیان
قسمت 3⃣1⃣1⃣
حرصم گرفت. گفتم:
« علی اون کادوی سر عقدمون بود. تبرک مکه بود. بنده خدا بابا با چه شوق و ذوقی برای دامادش گرفته بود. رادوی اصل بود. »
سری تکان داد و گفت:
« این قدر از این ساعت ها باشه و ما نباشیم. تا توانی دلی به دست آور! »
چیزی نگفتم، ولی دلم برای ساعت سوخت. شب شد، خواستم به عنوان همراه پیشش بمانم، اما حاج صادق گفت: « من می مانم. »
علی آقا هم دوست داشت من بمانم. چاره ای نبود. شب به خانه ی حاج بابا و خانم جان که در چهارراه کوکاکولا زندگی می کردند رفتیم.
اولین شبی که تهران بودم، دلم خیلی شور علی آقا را می زد. هر چند عملش موفقیت آمیز بود، مجروحیتش حساس بود. دکترها گفته بودند به استراحت مطلق و ویژه نیاز دارد. دلم شور می زد. فکر می کردم نکند بلند شود و راه برود و بلایی سرش بیاید. می دانستم علی آقا به فکر خودش نیست و به سلامتی اش اهمیتی نمی دهد. آن شب تا صبح زیر لب دعا دعا کردم و سلامتی اش را از خدا خواستم. آن روزها مصادف با تاسوعا و عاشورای حسینی بود. یادم می آید می رفتم کنار خیابان می ایستادم و دسته های سینه زنی را نگاه می کردم. چادرم را روی صورتم می کشیدم و های های گریه می کردم. وقتی خوب سبک می شدم چادرم را از روی صورتم کنار می زدم و از کسانی که اطرافم ایستاده بودن می خواستم برای شفای همسرم دعا کنند. یک هفته ای خانه ی خانم جان ماندم. دایی محمد تازه از خارج آمده بود بدون زن و بچه. می گفت آمده برای همیشه بماند. مریم هم در همان کوچه زندگی می کرد؛طبقه ی دوم مادرشوهرش. صبح ها اغلب با هم بودیم. بعد از ظهرها برای ملاقات به بیمارستان می رفتیم. پیش علی آقا که بودم. از کنارش جُم نمی خوردم. فقط دلم می سوخت که نمی توانستم شب ها پیشش بمانم.
بعد از یک هفته، با اصرار حاج صادق به همدان برگشتیم. هر چند دلم می خواست بمانم و علی آقا هم راضی به ماندنم بود. چند بار زیر زبانی گفت:
« فرشته، بمان. »
اما، هیچ کدام رویمان نمی شد به حاج صادق بگوییم.
بیست و هشتم شهریور ماه بود که به همدان برگشتیم. تمام مسیر تهران تا همدان را بُق کردم. نه با کسی حرف می زدم و نه چیزی می خوردم. حس می کردم پاره ای از تنم در تهران جا مانده. دلهره، دل شوره، احسای دلتنگی، و غصه ی این جدایی داشت خفه ام می کرد.
✨ به روایت همسر شهید
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو المعشوق 🕊
🔴 #گلستان_یازدهم
زندگینامه #سردار_شهید_علی_چیت_سازیان
قسمت 4⃣1⃣1⃣
نمی دانم چرا یکدفعه این طور شده بودم. طاقت دوری از علی آقا را نداشتم. حال عجیبی بود. ازدست خودم لجم گرفته بود. به خودم لعنت می فرستادم. انگار کسی دستش رادور گلویم گذاشته بود و فشار می داد. هر کاری می کردم نمی توانستم آرام باشم. مثل مرغ پرکنده، توی خودم، بال بال می زدم. چرا علی آقارا تنها گذاشتم؟ چرا؟ اگر فقط کمی جرئت به خرج داده بودم و رودربایستی نمی کردم، الان پیش علی آقا بودم. وقتی به همدان رسیدیم، حال و روزم بدتر شد. روزی صد هزار مرتبه خودم را لعنت می کردم چرا برگشتم؟چرا پیش همسرم نماندم؟ مگر علی آقا همسر من نبود؟ چه کسی از من به او نزدیک تر بود؟ چرا پافشاری نکردم تا بمانم؟ کم کم این فکرها داشت مریضم می کرد. لاغر شده بودم. دلهره ام به تپش قلب تبدیل شده بود. بیست و چهار ساعته سجاده ام رو به قبله باز بود و در حال دعا و نماز و ذکر بودم.
نهم مهرماه خبر رسید دوستان علی آقا او را آورده اند. خانهٔ مادرم بودم، ساکم را برداشتم و تا خانهٔ خودمان دویدم. دوستان علی آقا او را آورده بودند. رختخوابی برایش پھن کردیم و او را خواباندیم.
دو تا عصا زیر بغلش بود. با دیدن عصاها دنیا دور سرم چرخید. نکند علی آقا هیچ وقت نتواند راه برود. با ورود من، دوستان علی آقا خداحافظی کردند و رفتند. در را که بستم، اولین کاری که کردم، گوشهٔ پتویش را کنار زدم .نفس راحتی کشیدم. نمی دانم چرا نگران پاهایش بودم. شکر خدا هر دو پایش سر جایش بود.
همان روز منصوره خانم و آقا ناصر و امیرآقا و حاج صادق و منیره خانم و لیلا هم آمدند و تا علی آقا بود، آن ها هم پیش ما ماندند. از فردای آن روز مهمان بود که برای احوال پرسی علی آقا به خانه ما می آمد؛ از فرمانده سپاه گرفته تا مدیران و کارمندان ادارات وامام جمعه و فرمانده ارتش.
منیره خانم مربی پرورشی بود و چون اوایل مهر بود، هر روز صبح به مدرسه می رفت که ابتدای جاده ملایر بود، پایین تر از باغ بهشت. می ماندیم من و منصوره خانم و لیلا، دختر منیره خانم، و علی آقا که توی رختخواب بود و البته امیر که از جهاد مرخصی گرفته بود.
امیر آقا هر صبح ليست بلند بالای ما را تحویل می گرفت و برای خرید به بازار می رفت.
من پرستار اختصاصی علی آقا بودم، خودم خواسته بودم. سر ساعت به او آبمیوه و فالوده و کمپوت می دادم و ظهرها می نشستم کنارش و با اجبار من چلو مرغ یا ماهیچه اش را می خورد.
اگر میل نداشت یا نمی خورد، غذا را ده بار می بردم و بر می گرداندم تا عاقبت پیروزمندانه ظرف خالی را به آشپزخانه
برمی گرداندم.
✨ به روایت همسر شهید
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو المعشوق 🕊
🔴 #گلستان_یازدهم
زندگینامه #سردار_شهید_علی_چیت_سازیان
قسمت 5⃣1⃣1⃣
روزهای استراحت على آقا روزهای سخت و شیرینی بود. امیر آقا اغلب خانه بود تا اگر مهمانی سر می رسید از آن ها پذیرایی کند .
از صبح زود که برای نماز بیدار می شدم تا پایان شب از این طرف به آن طرف بدو بدو داشتم. گاهی که برای علی آقا غذا می بردم یا می نشستم تا داروهایش را بدهم زمان استراحتم بود. شب ها رختخوابم را می انداختم پایین پایش؛ طوری که تا تکان می خورد از خواب می پریدم. عاشق پرستاری از او بودم. از این کار لذت می بردم. کم کم حال علی آقا بهتر شد. دیگر می توانست با کمک هر دو عصا توی خانه راه برود، هر چند هنوز عصای دستش دست های من و شانه هایم بود. آن روزها با عجله، مثل برق و باد، می گذشت. روزهای خوبی بود. روزهایی که من وعلی آقا به اندازه سال ها کنار هم بودیم و با هم حرف می زدیم.
بیست و پنجم مهر ماه ۱۳۶۵ یکی از عصاها رفت گوشه دیوار. علی آقا یونيفورم سپاه را پوشید و با یک عصا راه گرفت به طرف راه پله ها. هر چه من و منصوره خانم اصرار کردیم که نرود فایده ای نداشت. از شانس بد ما امير هم خانه نبود تا به او کمک کند.
خودش رفت و چند ساعتی دیگر برگشت. ساکش را خواست و هر چه منصوره خانم و من پاپِی اش شدیم که نرود - چون هنوز زمان استراحتش تمام نشده بود - گوش نداد که نداد.
همان روز عصا به دست به منطقه رفت. با رفتن او بقیه هم یکی یکی خداحافظی کردند و رفتند. خانه به آن بزرگی، که در این چند روز پر رفت و آمد و پرسر و صدا بود، یک دفعه ساکت و خلوت و دلگیر شد. خانه بدون على آقا برای همه مان لحظه ای قابل تحمل نبود. با چشم گریان رختخوابش را جمع کردم. عصایش را بوسیدم و توی کمد گذاشتم. ساکم را بستم. در خانه را قفل کردم و به طرف خانه مادر به راه افتادم.
دوازدهم دی ماه علی آقا برگشت؛ با خوشحالی تمام. تا به حال آن قدر ذوق زده و شاد ندیده بودمش. روی پاهایش بند نبود.
می گفت: « قراره با بچه های سپاه به دیدار امام بریم. »
با آه و حسرت نگاهش می کردیم. مادر التماس می کرد.
۔ « علی آقا، می شه یه کاری بکنی ما هم بیایم؟ »
این خواسته همه مان بود؛ هر چند
می دانستیم درخواست غیر ممکنی است.
✨ به روایت همسر شهید
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو المعشوق 🕊
🔴 #گلستان_یازدهم
زندگینامه #سردار_شهید_علی_چیت_سازیان
قسمت 6⃣1⃣1⃣
سه شنبه بود که رفت و پنجشنبه همان هفته برگشت؛ با روحیه ای عالی. اهل خانه با روبوسی به استقبالش رفتند. با آمدن علی آقا وآن همه تعریف های خوب و قشنگ خانه مان حال وهوای دیگری گرفت. او می گفت و ما می پرسیدیم.
بعد از شام مادر، ساک همیشه آماده ام را داد به دستم و راهی مان کرد به خانه خودمان. کوچه تاریک بود، برف زیادی باریده بود و زمین مثل شيشه شده بود. شب ها که هوا سردتر می شد برف هایی که توی روز آب می شدند یخ می بستند و راه رفتن روی این یخ ها سخت می شد. با احتياط قدم برمی داشتم و با ترس ولرز و آهسته راه می رفتم. از سرما دندان هایم به هم می کوبید. چند بار روی یخ ها سر خوردم و تا خواستم زمین بخورم، بازوی علی آقا را گرفتم. توی آن هیروویری نگران قول و قرارمان بودم. به همین دلیل، تا خطر رفع می شد، بازویش را رها می کردم.
وقتی به خانه رسیدیم، على آقا، به خاطر شوق و ذوق وانرژی ای که بعد از دیدن امام به دست آورده بود، گفت:
« فرشته، نمی دانم چرا هنوز گرسنه ام. یه چیزی درست می کنی بخوریم؟ »
بیشتر از دو ماه بود که در خانه را بسته و رفته بودیم. رفتم توى آشپزخانه. به دنبالم آمد. تندتند در کابینت ها را باز و بسته می کردم، بلکه چیزی باب دندان پیدا کنم. سراغ یخچال رفتم. کنار
ظرف شویی ایستادم. علی آقا تکیه به کابینتی داده بود و از پشت دستش را روی آن گذاشته بود. داشت نگاهم می کرد.
با شور و شوق خاصی گفت:
« فرشته، به دیدار خصوصی امام که رفتیم، یکی از بچه ها جلو رفت و دست امام بوسید. موقع بوسیدن سعی کرده بود انگشتر امام برای تبرک بیرون بیاره، تا نیمه پایین آورده بودش، اما موفق نشده بود. وقتی نوبت به من رسید، اول انگشترِ برگرداندم سرجاش و بعد دست امامِ بوسیدم. امام لبخندی زد و به نشانه تأیید سرش تکان داد. »
بعد هم درباره چند متر پارچه سفیدی گفت که با خودش برده بود و امام دست کشیده و پارچه ها را تبرک کرده بود.
شب بعد خانه حاج صادق بودیم. امیر و بقیه هم بودند. پارچه ها را به تکه های کوچک تقسیم کردیم، به تعداد تقریبا ۱۵۰ تکه. على آقا یک تسبیح تربت کربلا داشت. نمی دانم از کجا آورده بود. تسبیح، بوی خوبی می داد. بند آن را با قیچی بریدیم و تا آنجا که می رسید، داخل تکه پارچه ها یک دانه تسبيح گذاشتیم. پارچه ها را مثل بقچه ای کوچک تا زدیم و روی هم گذاشتیم و همه را توی کیسه ای نایلونی جاسازی کردیم. على آقا می خواست آن ها را به عنوان سوغات برای نیروهایش ببرد. اما، قبل از همه سهم من و منصوره خانم را داد؛ پارچه تبرک شده و نفری دو دانه از تسبیح تربت کربلا.
✨ به روایت همسر شهید
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو المعشوق 🕊
🔴 #گلستان_یازدهم
زندگینامه #سردار_شهید_علی_چیت_سازیان
قسمت 7⃣1⃣1⃣
آن شب، آخرین شبی بود که علی آقا در همدان بود. صبح روز بعد می خواست به منطقه برود. ساکش را بسته بودم، اما هنوز ریزه ریزه چیزهایی را که به ذهنم می رسید جا می کردم توی ساکش. هر جا می رفتم به دنبالم می آمد. آخرش گفت:
« فرشته، چقدر راه میری؟ بشین کارت دارم. »
با تعجب نگاهش کردم. دستم را گرفت و نشستیم وسط اتاق، روبه روی هم. گفت: « یه چیزی بپرسم راستش میگی؟! »
قلبم تند تند می زد. حتی نمی توانستم فکر کنم درباره چه چیزی می خواهد حرف بزند.
گفتم: « آره. بگو. چی شده؟! »
لب گزید و گفت:
« حتما تا حالا دستت آمده من آدم توداری ام. »
خندیدم .
- «خیلی! »
+ « اما این دفعه می خوام حرف دلمِ بزنم. »
نمی دانستم منظورش چیست. با تعجب به چشم های آبی اش نگاه کردم. گفت:
«فردا می خوام برم . اما ، بدون تو سخته. نمی دانم چرا این طوری شدم! »
قلبم داشت می آمد توی دهانم. نفس حبس شده ام را رها کردم. واقعا این علی آقا بود که از این حرف ها می زد؟! او که به زور احساساتش را بیان می کرد. حالا چی شده بود! گفت:
« میای با من بریم دزفول ؟ »
آن روزها اوج بمباران و موشک باران دزفول هم بود. از شنیدن این جمله ذوق زده شدم. دستش را گرفتم و گفتم:
« وای ترسیدم ! فکر کردم چی می خوای بگی! آره، چرا نمیام .»
نگرانی و لبخندی توامان صورتش را پر کرد و پرسید:
« و جیهه خانم و بابا چی ؟ می ذارن؟ »
نفس راحتی کشیدم .
- « ببخشید ها ! مثل اینکه من زن توام . اجازه ی من دست توئه اون بندگان خدا حرفی ندارن. »
با همان نگرانی گفت:
« آخه اونجا خیلی خطرناکه. »
آن قدر از شنیدن این حرف خوشحال شده بودم که بدون توجه به خطرهای دزفول بلند شدم و شروع کردم به جمع کردن وسایلم گفتم:
« برای شما خطرناک نیست ؟!»
گفت: « ما فرق می کنیم. فرشته خوب فکر کن. »
✨ به روایت همسر شهید
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو المعشوق 🕊
🔴 #گلستان_یازدهم
زندگینامه #سردار_شهید_علی_چیت_سازیان
قسمت 8⃣1⃣1⃣
در کمد را باز کرده بودم. می خواستم چند دست لباس بردارم. پرسیدم:
« اونجا هوا چطوره ؟ »
گفت: « بهشت! مثل بهار. »
برگشتم و چشمکی زدم و گفتم:
« بدجنس! تنهایی می خواستی بری بهشت. »
دیگر چیزی نگفت. بلند شد و شبانه وسایل مختصری جمع کردیم. قابلمه و قاشق و چند دست کاسه و بشقاب و پیک نیک و وسایل آشپزخانه و یک چمدان لباس و آلبوم های علی آقا و چند تایی پتو.
بقیه وسایل را هم جمع کردیم و توی کارتن گذاشتیم تا بگذاریم خانه ی مادر . این کارها تا نزدیک صبح طول کشید . علی آقا یک دفعه تصمیم گرفته بود خانه را خالی کنیم و تحویل صاحبش بدهیم . می گفت:
« ما که نیستیم شاید کسی باشه بخواد چند وقتی اینجا زندگی کنه. »
با هم کار می کردیم و علی آقا برایم می گفت که خانه ای توی یکی از شهرک های اطراف دزفول به او و دوستش، هادی فضلی، داده اند. هادی و همسرش و دختر کوچکشان چند روز پیش اسباب کشی کرده و به آنجا رفته بودند.
کارتن ها را روی هم توی هال چیده بودیم. چند ساعتی تا صبح نمانده بود. بین وسایل جایی پیدا کردیم و یکی دو ساعتی خوابیدیم. صبح وسایل را بردیم و گذاشتیم توی انباری گوشه ی حیاط و خرپشته ی خانه ی مادر. علی آقا موضوع رفتنمان را به بابا و مادر گفت. آن ها حرفی نداشتند. مادر فقط تاکید می کرد:
« مواظب خودتان باشید. رسیدید تلفن بزنید. ما رو بی خبر نزارید. »
علی آقا وسایلی را که قرار بود با خودمان ببریم پشت آهوی خردلی جا کرد. منصوره خانم در همدان نبود. چند روز قبل از پنجم دی ماه، اولین دختر مریم، مونا، به دنیا آمده بود .
بعد از خداحافظی با کسانی که در همدان بودند، سوار آهو شدیم و راه افتادیم به طرف دزفول. توی جاده از معمولان به این طرف علی آقا نوار کاستی را توی ضبط ماشین گذاشته بود که سرودهای حماسی و انقلابی می خواند. یکی از آن ها را خیلی دوست داشت.
تا تمام می شد نوار را می زد عقب تا دوباره بخواند:
✨ به روایت همسر شهید
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو المعشوق 🕊
🔴 #گلستان_یازدهم
زندگینامه #سردار_شهید_علی_چیت_سازیان
قسمت 9⃣1⃣1⃣
« شب است و چهره ی میهن سیاهه
نشستن در سیاهی ها گناهه
تفنگم را بده تا ره بجویم
که هر کی عاشقه پایش به راهه
برادر بی قراره ، برادر شعله واره
برادر دشت سینه ش لاله زاره
شب و دریای خوف انگیز و طوفان
من و اندیشه های پاک پویان
برایم خلعت و خنجر بیاور
که خون می باره از دل های سوزان
برادر نوجوونه ، برادر غرق خونه
برادر کاکلش آتش فشونه
تو که با عاشقان درد آشنایی
تو که هم رزم و هم زنجیر مایی
ببین خون عزیزان را به دیوار
بزن شیپور صبح روشنایی
برادر بی قراره ، برادر نووجونه
برادر کاکلش آتش فشونه ... »
خودش هم زیر لب زمزمه می کرد:
« برادر نوجوونه ، برادر غرق خونه ، برادر کاکلش ... »
علی آقا راست می گفت. دزفول در آن وقت سال بهشت بود. باور کردنی نبود . صبح که از همدان بیرون می زدیم برف آن قدر از دو طرف کوچه ها بالا آمده بود که گاه دیوار های برفی از دیوارهای آجری و سیمانی خانه ها بلندتر بود . قندیل های یخ از ناودان ها و پشت بام ها آویزان بود و برودت هوا به قدری بود که کسی بدون پالتو و کلاه و دستکش و لباس گرم نمی توانست از خانه بیرون بیاید. حالا یک باره از شهر یخی وارد بهشت شده بودیم. هوا مطبوع و بهاری بود. درخت های نارنج و لیمو و پرتقال پر شاخ و برگ و شاداب بودند. برگ های سبز و برافشان آدم را به وجد می آورد . بوی عطر گل ها شهر را پر کرده بود . بوی برگ های درخت اکالیپتوس آدم را مست می کرد. هوا آن قدر خوب بود که از خرم آباد به بعد، لباس های گرم را یکی یکی در آورده بودیم. بر خلاف مردم همدان که از سرما قوز کرده و توی خونه فرو رفته بودند، در دزفول مردم قبراق و سرحال با تی شرت و پیراهن های آستین کوتاه در شهر رفت و آمد می کردند.
فکر می کردم دزفول باید خالی از سکنه باشد، اما این طور نبود. شور و نشاط و زندگی توی شهر موج می زد. بچه ها توی کوچه ها مشغول بازی و زن ها چند نفری جلوی در خانه ها به تعریف ایستاده بودند. خیابان ها و بلوارها پر از دار و درخت بود و سر سبز.
از چند خیابان گذشتیم. توی مسیر گاهی خانه های ویران شده و تیر آهن های خم شده ای را می دیدم که نشانه های موشک باران و بمباران بود. شیشه های خرد شده، آسفالت های کنده شده. خیابان های پر دست انداز و پر چاله و چوله، و نخل های بی سر حکایت تلخ جنگ بود. وارد شهرک پانصد دستگاه شدیم. از چند کوچه و خیابان هم گذشتیم. شهرک نسبت به شهر خلوت تر بود؛ خاکی و بی دار و درخت. وارد کوچه ای شدیم. علی آقا همان طور سرود را زمزمه می کرد:
« برادر نوجوونه ، برادر غرق خونه ، برادر کاکلش آتش فشونه ... این هم گلستان یازده. »
بعد جلوی خانه ای ایستاد:
« برادر بی قراره ، برادر شعله واره ... به خانه ی خودتان خوش آمدی گُلُم! »
✨ به روایت همسر شهید
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو المعشوق 🕊
🔴 #گلستان_یازدهم
زندگینامه #سردار_شهید_علی_چیت_سازیان
قسمت 0⃣2⃣1⃣
فصل هفتم: كاش با سعید آقا نمیرفتیم
وقتی وارد خانه شدیم، آقا هادی و فاطمه مشغول چیدن اسباب و ایشان بودند. وسایلشان توی راهرو بود. هنوز درست و حسابی جاگیر نشده بودند. خانه خیلی آشفته و ریخت و پاش به نظر می رسید. همه جا خاکی و کثیف بود. همان لحظه اول فکر کردم یک نظافت کلی نیاز دارد. صبح روز بعد هم مردها رفتند و آن ماجراهایی پیش آمد که هنوز حسرت آن اشتباه را میخورم و آن بی فکری که حاصل کم تجربگی و خامی ام بود.
دو سه روز بعد از رسیدنمان به دزفول، نزدیک ساعت ده صبح بود که در زدند. فکر کردیم همان کسی است که علی آقا گفته، چادر سر کردم و رفتم پشت در. پرسیدم: « کیه؟ »
صدا نا آشنا بود. گفت: « منم، معاون علی آقا، سعید صداقتی. »
سعید آقا گفت: « آمدم ببینم مشکلی ندارید؟ »
گفتم: « علی آقا و آقا هادی شنبه صبح رفتن منطقه. گفتن به این زودی برنمی گردن. »
سعید آقا با تعجب گفت:
« من دارم میرم اهواز. خانم منم اهوازه، با خانم حاج حسین همدانی و آقای بشیری و چند خانواده دیگه. بیاید با من بریم. »
گفتم: « آخه علی آقا خبر نداره. ممکنه امشب برگردن و نگران بشن. »
سعید آقا گفت:
« شما رو بذارم اهواز، میرم پیش علی آقا. خودم بهش میگم. فقط زود باشید، موندن شما اینجا صلاح نیست. »
از شانس بد ما همان موقع دوباره وضعیت قرمز شد و صدا ترق و تروق ضدهوایی ها درآمد. سعید آقا با نگرانی گفت:
« زود! عجله کنید! من میرم تو ماشین »
مانده بودم چه کار کنم، جریان را به فاطمه گفتم. فاطمه گفت:
« فرشته، بهتره بریم. راستش شبا که وضعیت قرمز میشه، من خیلی میترسم. میریم اهواز، موقعی که هادی و علی آقا خواستن برگردن ما هم باهاشون برمی گردیم. »
با شنیدن نظر فاطمه مشغول جمع کردن لباس ها و وسایلم شدم. اما هنوز احساس خوبی نداشتم. انگار کسی مدام می گفت: « نرو. »
هنوز هم وقتی یاد آن روز و آن ماجرا می افتم با خودم می گویم کاش با سعيد آقا به اهواز نمی رفتیم. کاش اصلا خانه نبودیم و در را باز نمی کردیم. حتما آن وقت پیشامدها طور دیگری اتفاق می افتاد؛ اما متأسفانه در را باز کرده بودم. هرچند همان موقع هم فکر کردم باید مقاومت کنم، اما نمی دانم چرا مقاومت نکردم. اصلا نمیدانم چرا با اینکه دلم راضی به رفتن نبود، با سعید آقا رفتیم.
✨ به روایت همسر شهید
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
1_422958463.mp3
4.79M
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب
💫💫💫💫💫
#کتاب_صوتی_وظایف
#وظایف_منتظران
🔴 قسمت هفتم وظایف منتظران
🔵 خواستن حوائج از امام عصر(عج)
🎙️#ابراهیم_افشاری
#مهدویت