✊او ایستاد پای امام زمان خویش ...
💐 امروز دهم خرداد ماه سالروز شهادت مدافع حرم" منوچهر سعیدی " گرامی باد.
#صلوات
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🕊 شهید مدافع حرم روز دهم خرداد ماه را بیشتر بشناسیم...
💫با این ستاره ها میتوان راه را پیدا کرد.
💐شادی ارواح طیبه شهدا #صلوات.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
1_422999968_۱۱۸.mp3
3.87M
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب
💫💫💫💫💫
#کتاب_صوتی_وظایف
#وظایف_منتظران
🔴 قسمت نوزدهم وظایف منتظران
🔵 راهکارهای عملی یاد امام زمان(عج)
🎙️#ابراهیم_افشاری
#مهدویت
#در_محضر_معصومین
🔰رسول خدا صلّی الله عليه وآله:
✍أیُّمَا امْرِئٍ وَلِیَ مِنْ أمْرِ المُسْلِمِینَ وَلَمْ یَحُطْهُم بِما یَحُوطُ بِهِ نَفْسَهُ لَمْ یَرَحْ رائِحَةَ الجَنَّةِ.
🔴هر کس بخشی از کار مسلمانان را بر عهده گیرد و در کار آنها مانند کار خود دلسوزی نکند، بوی بهشت را استشمام نخواهد کرد.
📚کنزالعمال، ج ۶، ص ۲۰، ح ۱۴۶۵۴
#حدیث_روز
🔺 کلامی از علما
⭕️ آیتالله فاطمی نیا
⁉️ چه چیزهایی موجب فساد است؟
#کلام_علما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبت های قابل تامل شاه
ما قیمت نفت را بالا نبردیم
ما گرسنه بودیم و هستیم
ما استثمار شدیم
من هم مجبور شدم استثمار را قبول کنم
من مجبور شدم قرارداد نفتی را قبول کنم
#واقعیت_های_عصر_پهلوی
🍃از شدت عشق به #امام نام فرزندش را *روح الله* گذاشت. مهربانی اش هم همه را جذب خودش کرده بود. با اینکه #فرمانده بود اما خود را سرباز خدا میدانست و این بود که فروتنی اش دل همه را به یاد خدا می انداخت.
🍃آنقدر خوب بود که اقتدا کردن به او آرزوی همگان شده بود و اینگونه شد که #نماز را به او اقتدا کردند و نمازشان شهدایی شد. از جبهه ترکش هایش را به جان میخرید و همچون مولایش عباس بن علی(ع) مجروح میشد. حسرت میخورد و ورد زبانش این بود که همه رفتند و من جا ماندم💔
🍃نهایت :خدا خریدار بیقراری هایش شد و او را نیز بر سفره ی کریمانه اش دعوت کرد و به یاران شهیدش رسانید. * ما ذره ای بودیم از یک مرداب بی هدف ولی با امدن امام #اسلام ، نبوت ، امامت ، شهادت ، #رهبری ، و امواج بی هدف به خروشان مبدل گشت.*
🍃قسمتی از #وصیت_نامه اش است که خود را مدیون #پیرجماران میداند و این است که آموخت رسم واقعی سرباز بودن را...
✍نویسنده: #اسماء_همت
🌸به مناسبت سالروز #شهادت
#شهید #یونس_فاطمی
📅تاریخ تولد : ۱٣٣۶
📅تاریخ شهادت : ٩ خرداد ۱٣۶٧
🕊محل شهادت : شلمچه
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
❤️ السلام علیک فی آناء لیلک و اطراف نهارک ❤️
🌹 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹
#سلام_مهربان_پدر_صبحتان_بخیر
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#حسین_جان...
با همین سوز که دارم بنویسید حسین..
هرکه پرسید ز یارم بنویسید حسین..
ثبت احوال من از ناحیۀ ارباب است..
همۀ اهل و تبارم بنویسید حسین..
#صبحتون_حسینی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
در خط جهاد همیشه گمنام شدند
با ذکر حسین و زینب آرام شدند
اینان نه فقط مدافعان حرم اند
امروز مدافعان اسلام شدند
#شهید_سپهبد_حاج_قاسم_سلیمانی
#شهید_مدافع_حرم_میثم_مدواری
#صبحتون_شهدایی🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⭕️پیامِ #شهید محمدابراهیم حاجمزدرانی(استان سمنان؛ شهرستان گرمسار)
🔹 بینا باشید که هر لحظه در امتحانِ الهی قرار گرفتهاید، خوشا به حالِ آنانکه از امتحانات الهی سرافراز بیرون آیند.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#نورالدین_پسر_ایران
کتاب خاطرات مردی که فکر می کرد کاری نکرده.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 #نورالدین_پسر_ایران خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 1⃣5⃣1⃣
قسمتهای ۱۵۱ تا ۱۶۰ کتاب زیبای نورالدین پسر ایران
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 1⃣6⃣1⃣
شوخی های همیشگی به راه بود و زندگی در روزهای سرد آموزش واقعاً هم سخت و هم شیرین می گذشت.
قرار شده بود دو گروهان از هر یک از گردان های امام حسین و سید الشهدا خط شکن باشند. یک تیم از نیروهای زبده هر گروهان برای آموزش غواصی انتخاب شدند که نوک پیکان حمله بودند و باید آموزش سخت و سنگین غواصی در آن آب و هوا را می گذراندند.
آن روزها مناجات ها هم رنگ دیگری داشت. گاهی نماز ظهر و عصر را روی همان پل های خیبر در وسط هور به جماعت می خواندیم، فرصت برای برگزاری مراسم جمعی دعا و توسل و عزاداری نبود اما گاهی که مسئولان احساس نیاز می کردند، مراسم عزاداری و دسته شاخسی درست می شد و روحیۀ مضاعفی می داد. در سطح چادر و دسته، بچه ها جمعی یا انفرادی به برنامه های خود مشغول بودند و اندک ساعات استراحت را با نماز و قرآن و گاه خلوت و حسابرسی از خود می گذراندند.
با پیشرفت آموزش و تمرین ها به راحتی می توانستیم تعادل بلم را کنترل کنیم. حالا تمرین می کردیم تا به قول مربیان طوری بلم را پیش برانیم و پارو بزنیم که کوچکترین صدا و حرکتی در اطراف بلم ایجاد نشود، حتی صدای چکیدن آب از نوک پاروها...
بارها و بارها به ستون راه می افتادیم و در آبراه ها پیش می رفتیم اما به محض اینکه یکی از بلم ها کوچک ترین صدایی می کرد دوباره از نو شروع می کردیم؛ پاروها نباید به بدنۀ بلم می خورد، نباید در برخورد با آب صدایی برمی خاست و دو پارو زن جلو و عقب بلم در هر حال باید هماهنگی شان را حفظ می کردند، فاصلۀ بین بلم ها باید رعایت می شد و... در تمام مدتی که مشغول یاد گرفتن و تمرین این نکات بودیم، جدی و دقیق بودیم اما به محض اینکه در موضوع مورد آموزش، مهارت پیدا کرده و از کارمان مطمئن می شدیم شوخی و شیطنت هم گل می کرد.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 2⃣6⃣1⃣
گاهی به عمد پارویمان را به بلم مجاور می کوبیدیم تا داد مربی و بقیه دربیاید و از نو حرکت را شروع کنیم! گاهی از آبراه های فرعی وارد آبراه بلمی می شدیم که به جدیت در حال تمرین و پیشرَوی بود، آن وقت بود که بلم ها روی آبراه، چرخ می خوردند و ما خنده مان را فرو می خوردیم...
در هفته های آخر، آموزش از صبح شروع می شد تا اذان ظهر. بعد از نماز و ناهار که همانجا روی اسکله وسط آب برگزار می شد تمرین تا غروب ادامه می یافت. بعد از نماز مغرب و عشا و کمی استراحت، آموزش از سر گرفته می شد و ما گاه تا ساعت دو نیمه شب در آب بودیم. اگر کسی زمان می گرفت برای کل استراحت و نماز و غذا در طول شبانه روز بیشتر از پنج شش ساعت فرصت نداشتیم.
با پیشرفت آموزش و تمرین ها، گاهی از قرارگاه برای بررسی حرکت بلم ها و میزان آمادگی نیروها می آمدند.
یک شب آقا مهدی باکری به همراه اصغر قصاب و چند نفر دیگر آمده بودند تا از نزدیک، درگیری بلم ها را با دشمن فرضی ببینند. در حین درگیری با دشمن فرضی یکی از آر.پی.جی زن ها آمادۀ شلیک شد اما در همان لحظه، بلم تکان خورد و سر آر.پی.جی به سمت آب خم شد. گلولۀ شلیک شده به سطح آب برخورد کرد و درست به سمتی که فرماندهان ایستاده بودند، برگشت. در یک لحظه، جمع فرماندهان را دیدیم که هر یک خود را به سویی انداختند. گلوله منفجر شد اما به خاطر عکس العمل به موقع فرماندهان کسی آسیبی ندید. قبلاً در جزیرۀ مجنون برای اولین بار کمانه کردن تیر را دیده بودم. آنجا که گاه، روزهای متوالی بیکار بودیم و به بچه ها آموزش تیربار می دادیم. تعدادی گلولۀ زنگ زده و خاک خورده را جمع کرده و با گازوئیل و مواد دیگر تمیز می کردیم تا در آموزش از آنها استفاده کنیم. یک روز که بچه ها مشغول تیراندازی بودند، من ایستاده روبه رو را نگاه می کردم. هدف تیربارچی حدود پنجاه متر جلوتر در سطح آب بود. متوجه شدم همزمان با تیراندازی بچه ها چیزهایی به سرعت و با صدای عجیبی از کنار من رد می شوند؛ ویژ... ویژ... حیران مانده بودم که : «این دیگه چیه؟»
نمی دانستم آنها گلوله هایی هستند که تحت زاویۀ خاصی به آب می خورند و کمانه می کنند و به همان سمتی که از آنجا رها شده اند، برمی گردند! به لطف خدا آن همه گلوله از کنار ما رد میشد بی اینکه به ما اصابت کند. با دقت زیاد بالاخره قضیه را فهمیدیم. برای اثبات، این جریان را دوباره از داخل سنگر آزمایش کردیم، آنجا بود که فهمیدیم وقتی گلوله ها با شیب خاصی به سطح آب برخورد می کنند، برمی گردند.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 3⃣6⃣1⃣
بعضی شب ها که برای آموزش بیدار می شدیم در صف های منظم نیم ساعت می ایستادیم تا مربیان و مسئولان نظراتشان را در مورد کارمان بگویند. در این نیم ساعت کوچکترین صدایی از ما درنمی آمد. همه به حرف مسئولان گوش می دادیم که از بیرون آب، نحوۀ حرکت و کار ما را می دیدند و نقاط ضعف و قوت ما را می گفتند. آن روزها آنقدر مهارت پیدا کرده بودیم که وقتی وارد آب می شدیم، به قدری آرام حرکت می کردیم که اصلاً معلوم نمی شد آنجا کسی هست. صدای قورباغه ها و موجودات آبزی را می شنیدیم اما صدایی از بچه ها بلند نمی شد. حتی صحبت کردنمان هم کم شده بود و عادت کرده بودیم که حرف های ضروری را هم آهسته بگوییم.
آموزش، حدود چهل و پنج روز طول کشید. در طول این روزهای سخت، شوخی ترک نشده بود. یک روز امیر مارالباش آمد و گفت:
« بیا بریم برامون صیغۀ اخوت بخونن! »
با هم به طرف روحانی قد بلندی که اهل زنجان بود رفتیم و او بین من و امیر صیغه اخوت خواند، بعد رو کرد به من و گفت:
« حالا بیا با من هم صیغه بخونیم! »
گفتم:
« خدا حفظت کنه، داداش شدن با مُلاها خیلی سخته! »
آنجا تنها کسی که سربه سر همه می گذاشت و شوخی می کرد، من بودم چون هم قیافه ام خنده دار بود هم خودم!
در آن شرایط گاه با شوخی ها، گاه با عزاداری ها و گاهی با صبحانۀ وحدت، روحیه مان را قوی نگه می داشتیم. گرفتاری آقا مهدی آن روزها زیاد بود و فقط چند بار بدون اینکه به نیروها بگویند، آمده و از نزدیک روند آموزش نیروها را دیده و نظراتش را گفته بود.
هیچ وقت به ما نمی گفتند امشب آقا مهدی یا افراد دیگری برای دیدن مانور و آموزش خواهند آمد چون طبیعتاً آن شب همه بیشتر دقت می کردند و میزان نظم و توجه ما در طول آموزش به دست نمی آمد. فقط می گفتند:
« فرض کنید شب عملیات است. »
بچه ها واقعاً عالی کار می کردند، درست پارو میزدند و دقیق و بیصدا حرکت می کردند. چند بار به ما گفتند:
« دیشب از قرارگاه آمده بودند. دستتان درد نکند! از فلان آبراه که عبور می کردید اصلاً معلوم نبود آنجا بلمی هست و نیرویی. دست مریزاد! »
ترکیب بلمها متفاوت بود گاه سه نفره و اغلب پنج نفره. در بعضی بلمها، تیربارچی بود و در بعضی آر.پی.جی زن. روی چند بلم نیز دوشکا وصل کرده بودند که کنترل این بلمها خیلی مشکل بود و حفظ تعادل آنها مهارت فوق العاده ای می خواست.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 4⃣6⃣1⃣
در این مدت، همه مقید به رعایت تذکرات حفاظتی بودیم. هیچکس از منطقه جیم نمی شد و حتی بعضی از بچه ها که به تماس تلفنی با خانواده هایشان مقید بودند و از آنجا راحت می توانستند به سوسنگرد بروند، این کار را نمی کردند. در آن مدت که متوجه حساسیت اوضاع بودیم اصلاً فکر در رفتن را هم نمی کردیم. تنها رابط ما با بیرون یکی از بچه های تدارکات بود که نامه های بچه ها را می آورد. یک روز آمد و همراه نامه به یکی از بچه ها، خبر فوت پدرش را داد اما او حتی برای تماس تلفنی در آن شرایط هم عقب نرفت. بچه ها تا این حد برای حفظ عملیات مایه می گذاشتند.
سرانجام روزهای آموزش به سر رسید و قرار شد آموخته ها را در مانور تجربه کنیم. سعی کرده بودند منطقه را شبیه منطقۀ عملیاتی بدر کنند اما از آنجا که احساس کرده بودند عراق متوجه تحرکاتی شده و زمان بسیار کم است، نتوانسته بودند منطقۀ دشمن فرضی را خوب آماده کنند. مانور کوچکی برگزار شد که در مقایسه با مانورهای قبلی مرحلۀ آسانی بود.
بعد از اتمام آموزش به دلیل تعداد کم بلم ها، بلم هایی را که با آنها آموزش می دیدیم شبانه به جزیره مجنون منتقل کرده بودند تا در عملیات از آنها استفاده کنیم. در همین فاصله نقشه را توجیه و وضعیت منطقه و مأموریت ما را گفتند؛ ما باید حدود نُه کیلومتر در پیچ و خم آبراه ها پیش می رفتیم تا به محور خودمان برسیم و به خط اول دشمن بزنیم. دشمن در منطقه، حدود چهل تا پنجاه کمین داشت که نیروهای آماده بعثی از آنجا تحرکات و وضعیت آبراه های منطقه را زیر نظر داشتند. از آنجا که کوچک ترین حرکت در آب زود مشخص میشد و آب موج برمی داشت یا نی ها تکان می خوردند، نیروهای اطلاعات به خاطر رعایت جوانب حفاظتی کمتر به منطقه رفته بودند. به ما می گفتند آخرین شناسایی پانزده روز قبل، انجام شده و بچه ها تا نزدیک محورهای درگیری پیش رفته اند. تعدادی از مسیرهای حرکت همان آبراه هایی بود که از عملیات خیبر مانده بود و حالا بیشتر از یک سال از عملیات خیبر می گذشت. با این تفاوت که حالا عراق سر آبراه ها کمین گذاشته بود.
در مانور و توجیه عملیات تذکر می دادند:
« سعی تون رو بکنید تا از کنار کمین گاه ها آروم و بدون درگیری عبور کنید. »
با این همه تعدادی هم مسئول خاموش کردن کمین ها بودند.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 5⃣6⃣1⃣
این کمین ها در حدود دو کیلومتری خط اول دشمن ایجاد شده بودند و اگر ما در آن نقطه درگیر می شدیم سختی کارمان تا رسیدن به خط اول دشمن چند برابر می شد. حتی به ما گفته بودند:
« اگه گشتی های دشمن اومدن، شما زود وارد نیزار بشید و تا آغاز عملیات حق درگیری ندارید. »
بعد از مرور همه موارد، بیست وچهار ساعت وقت داده شد تا به کارهای خصوصی مان برسیم؛ آخرین کارهای قبل از عملیات. عده ای می خواستند غسل کنند، عده ای در پی نوشتن نامه یا وصیتنامه بودند، عده ای سرگرم تمیز کردن و آماده کردن اسلحه هایشان بودند و عده ای مشغول نماز و مناجات و توسل به اهلبیت(ع). هنوز در منطقۀ آموزش هور بین بستان و سوسنگرد بودیم. خوب یادم هست تنها وصیت نامه ای که در طول جنگ نوشتم، همانجا بود. امیر که آن روزها صمیمیت مان زبانزد بود گفت: « بیا وصیتنامه هر دو نفرمان یکی باشد. »
حدود ساعت نُه صبح بود. کنار آب نشسته بودیم و برای نوشتن وصیتنامه تبادل نظر می کردیم.
ـ « آخه چی بنویسم! نه چیزی داریم که به کسی ببخشیم. نه طلبی داریم که از کسی بگیریم... »
بالاخره وصیتی نوشتیم و سفارش کردیم به پدر و مادر که صبر کنند و اگر ما شهید شدیم ناراحتی نکنند و از این حرفها. خنده ام گرفته بود.
ـ « چرا می خندی سید!؟ »
+ « آخه مطمئنم این بار هم طوری نمیشه و برمی گردم. »
ـ « آخه تو از کجا میدونی؟ »
+ « میدونم دیگه! »
حس درونی ام می گفت این بار هم به سلامت برخواهم گشت، اما وضع سخت عملیات کمی مشکوکم کرده بود. وقتی به طرح عملیات فکر می کردم با خودم می گفتم:
« سالم رسیدن به خط دشمن شق القمره! »
اگر خدای نکرده از پانصد متری خط دشمن و داخل آب درگیر می شدیم، چه می توانستیم بکنیم؟ قبل از آن همیشه در خشکی درگیر شده بودیم و چاله ای، خاکریزی یا پستی و بلندی بود که میشد آنجا پناه گرفت، اما حالا وسط آب بودیم با بلم هایی که به قوت بازو باید حرکت می کرد، اگر مجبور به تیراندازی می شدیم... اگر یکی از پاروزن ها تیر می خورد... اگر اسلحه هامان آب میخورد و کار نمیکرد... اگر...
آن وقت می شدیم یک هدف ثابت برای دشمن!
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 6⃣6⃣1⃣
همۀ اینها بود و صدها دلیل شبیه این، همه می دانستیم عملیات عجیبی پیش رو داریم اما باز هم باورمان این بود که امکان هر چیزی به دست خداست و او هر چه را بخواهد می کند و ما مطیع ارادۀ او بودیم.
نسیم عملیات می وزید. با حضور حاج صادق آهنگران عزاداری قشنگی به پا شد. به این خاطر قشنگ می گویم چون عزاداری ها با هم فرق دارند. یک وقت برای یک شهید عزاداری میکنی و یک وقت کنار کسانی به عزا می نشینی که شک نداری تا چند روز دیگر عده ای از آنها شهید می شوند. اصلاً به صورت همدیگر که نگاه می کردیم، گریه مان می گرفت.
دلم می خواست همۀ آن ساعت را به چهره ها نگاه کنم. این احساس در همه مشترک بود. برخلاف عملیات های قبلی دیگر، موقعیت یکسانی نسبت به دشمن نداشتیم و این احتمال بود که همۀ نیروهای خط شکن به شهادت برسند مثل همه بچه ها دعا م یکردم که:
« خدایا ما رو شرمنده نکن، خودت خوب میدونی ما فقط برای تو حرکت می کنیم پس کمک مون کن نه برای اینکه سالم بمونیم، بلکه به هر قیمتی شده تو شکستن خط اول، موفق بشیم تا عملیات ادامه پیدا کنه و موج دوم نیروها بتونن پیش برن. »
آن شب در نوحۀ آهنگران فهمیدیم که اسم عملیات «بدر» است.
بچه ها به عادت شب های حمله حنا آماده کرده بودند. در بیشتر شهرستان ها رسم است شب عروسی انگشتانشان را حنا می گذارند. بچه ها با ذوق و شوق عجیبی به سر انگشتان شان حنا می گذاشتند. صورت بعضی ها را اشک جلا می داد و بعضی ها را خنده، هم خنده ها روحیه بخش بود و هم گریه ها و هر کس بسته به حال خودش در حفظ روحیه بچه ها کاری می کرد.
قرار بود بعد از تاریکی هوا ماشین ها ما را به منطقه منتقل کنند.
بعد از غروب، کمپرسی ها آمدند. تصمیم بر این بود ماشین ها هر قدر می توانند عده بیشتری را سوار کنند تا تردد در منطقه زیاد نشود. بچه ها با فشار و زحمت کیپ هم پشت کمپرسی ها سوار می شدند. سوار ماشین که می شدیم اسلحۀ یکی میخورد به دیگری. صدای بچه ها بلند بود:
« خفه شدم!... مُردم. »
اما فقط جواب می رسید:
« حتی شده روی هم سوار بشید تا برای بقیه هم جا بشه. »
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 7⃣6⃣1⃣
روی کمپرسی ها چادر کشیده بودند و تحمل آن ازدحام و فشار، سخت بود. در طول راه گاهی بچه ها از سر ناچاری گوشه ای از چادر را بلند می کردند تا کمی هوا بیاید. با این اوضاع حدود نیمه های شب به جزیره مجنون شمالی رسیدیم که اولین نقطه رهایی بود. باید تا ظهر فردا آنجا می ماندیم.
حالا هر کسی باید وسایل همراهش را برای آخرین بار کنترل می کرد. برای حفظ تعادل بلم ها باید ظرفیت و وزن هر تیم با نیروها و وسایل همراهشان مشخص می شد. این کار انجام شد و ما قبل از حرکت برای آخرین بار گلوله ها و اسلحه ها را وارسی کردیم. حدود ساعت 10:30 دقیقه صبح بود که با ستون به سمت پد شش رفتیم و آنجا سوار قایق ها شدیم. قرار بود قایق ها ما را به محوطه ای برسانند که کمی جلوتر، وسط آب، درست شده بود. به کمک هفت هشت پل خیبر محوطه ای درست شده بود که قرار بود نیروها همانجا برای آخرین بار توجیه و سوار بلمه ا شوند. ما زود رسیدیم و تا آغاز جلسه توجیه وقت داشتیم. عده ای از بچه ها که هنوز غسل شهادت نکرده بودند تک تک به سمت بلم ها می رفتند و لباسشان را درمی آوردند تا غسل کنند. من هم به آن سمت رفتم، نمی خواستم بدون غسل شهادت وارد این راه شوم. آب خیلی سرد بود، نیت کردم و واردش شدم. وقتی به طرف بچه ها برمی گشتم مثل خیلی از بچه ها می لرزیدم، طوری که تا یک ساعت بعد هم نتوانستم به حال عادی برگردم.
سروصدا بلند شده بود:
« گروهان گروهان یه جا جمع بشید میخوان صحبت کنن. »
ما هم به فرماندهی برادر " مصطفی پیشقدم " کنار گروهان های دیگر گردان امام حسین قرار گرفتیم.
از سرما می لرزیدم و آفتاب بیرمق نوزده اسفند ۱۳۶۳ نمی توانست کمکم کند. از طرف دیگر فکرم مشغول بود و نگران امیر بودم که به دلیل کمبود بلم از گروهان جا مانده بود. دقایقی بعد فرمانده دلاور گردان امام حسین، " اصغر قصاب " که وصف رشادتش در عملیات خیبر و درگیری های شدید جزیره مجنون دهان به دهان می گشت، صحبتش را آغاز کرد. صحبت ها پیرامون وضعیت منطقه و اهمیت مأموریت ها بود. نقشه قبلاً به حد کافی توجیه شده بود. حالا فرمانده ما تأکید می کرد که از وقتی حرکت کردید ذکر و دعا را شروع کنید تا زمانی که درگیری آغاز می شود، چون تنها چیزی که می تواند شما را سالم به محورتان برساند، ذکر خدا و دعاست و بس! تا زمانی که به محور خودتان برسید نباید از عقب انتظار کمک داشته باشید و...
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 8⃣6⃣1⃣
بعد علی تجلایی بود که روبه روی ما ایستاد. حال همه عوض شده بود... خدایا! بدر چه محشریست! چه فرماندهان بلندآوازه ای خود را اینجا رسانده اند و حالا شنیدن حرف های پرشور آنان در این ساعات چه حالی می دهد. فرماندهان دلاورمان از اهمیت شکستن خط اول دشمن می گفتند. سده ای (۱) که با انواع سلاح ها تجهیز و به عبارتی نفوذناپذیر شده بود می بایست توسط چند گروهان نیرو که با بلم به خط می زدند، شکسته می شد و از آن پس هر کس باید به فکر مأموریتش بود. مأموریت که هشت نفری که من هم جزئشان بودم، این بود که بعد از شکستن خط به قرارگاه حمله کنند. این حمله برای خودش حکایتی داشت. وقتی پرسیده بودم در این قرارگاه چند نفر نیرو هست؟ جواب شنیده بودم که هزار و چند نفر! و البته خندیده بودم به شرایطی که از یک نظر گریستنی بود. فکر میکردم هشت نفر در مقابل یک قرارگاه با این بزرگی چه می توانند بکنند؟!
آن هم هشت نفری که چندین کیلومتر بلم رانده و بعد از گذر از موانع به خط دشمن زده اند. می دانستیم به خاطر وسعت منطقه عملیاتی و کمبود نیروهای خط شکن هر چند نفر مسئول پاکسازی قسمتی از منطقه و ادامۀ مأموریت شده اند اما تصرف قرارگاهی که چندین شلیکا از جمله امکاناتِ آنجا بود به دست چند نفر واقعاً حیرت آور بود. (۲)
در همه این مدت، جا ماندن امیر ذهنم را مشغول کرده بود. از گروهان ما چهار نفر به دلیل نبود بلم از شرکت در مرحلۀ اول عملیات جا مانده بودند که یکی از آنها دوست عزیز من امیر بود. من هم به اندازه او از این وضعیت ناراحت بودم و به هر دری میزدم تا امیر بتواند همراه ما بیاید. خودم را به مصطفی پیشقدم رساندم که قرار بود قرعه کشی کند. فقط برای یک نفر از چهار نفر جایی در یکی از بلم ها باز شده بود. مثلاً می خواستم پارتی بازی کنم تا قرعه به نام امیر مارالباش بیفتد که نیفتاد.(۳) امکان همراهی امیر با ما منتفی شده بود و ناراحتی او و من تکمیل. از آن طرف صدای نوحه بلند شد. از تبلیغات لشکر برادر منافی آمده بود تا قبل از شروع حرکت بلم ها به اهل بیت(ع) متوسل شدیم. در آن منطقۀ محدود، روی پل ها و وسط آب در نزدیکی ساحل خودمان، مجلس عجیبی شکل گرفت. هر کس همانجا که نشسته بود سرش را پایین انداخته و گریه می کرد. قبل از آغاز نوحه، چشم خیلی ها از طوفان یا طراوت دلشان بارانی شده بود. لحظه های عجیبی بود، قرار بود بعد از ادای نماز ظهر سوار بلم ها شویم.
حرکت آغاز شد. نیروهای خط شکن لشکر عاشورا یک یک سوار بلم ها می شدند.
____________________
۱. سده یا دژ، خاکریز مانندی بود که برای جدا کردن آب در منطقه ی هور ایجاد می شد. در عملیات بدر، دشمن در منطقه خودش خاکریز بلندی به ارتفاع سه متر کشیده بود که جاده ای تقریبا به عرض شش متر روی آن کشیده شده بود.
۲. بعدها که به قرارگاه رفتم از نزدیک دیدم که گذشته از همه چیز، دو واحد مخابرات با انواع رادارها در قرارگاه هست. فقط نیروهای مخابرات آن قرارگاه حدود ۲۰۰ نفر بودند. رادارهای حساسی که بعدها وقتی اهل فن آن ها را دیدند، گفتند به کوچکترین حرکات و ضعیف ترین صدا حساس هستند و می توانند تکان بلم ها و صداهای آهسته را تشخیص دهند. این رادارها در شب عملیات افسانه ای بدر به خواست و لطف خدا نتوانسته بودند کمکی به دشمن بکنند.
۳. یکی دیگر از نیروها انتخاب شد که همان شب به شهادت رسید.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 9⃣6⃣1⃣
صدای اذان برادر منافی شور دیگری به پا کرد. او با شوق و حالی وصف ناشدنی اذان می داد و معنی اش را می گفت. فکر می کنم در طول عمرم هیچ اذانی مثل اذان ظهر عملیات بدر جسم و جانم را متأثر نکرده است. کسی نبود گریه نکند. (۱) بچه های خط شکن در حالی که بادگیرهای سبز یا خاکی رنگ پوشیده بودند، سوار بلم ها می شدند. نگاه آقا مهدی، فرماندهان و نیروهای پشتیبان، بدرقه مان می کرد. هنوز نوبت ما نشده بود که سروکله هواپیماهای عراقی پیدا شد. در آن لحظات، ما باید خودمان را به هر ترتیب استتار می کردیم، بلم هایی که حرکت کرده بودند لای نیزارها رفتند. با خودم گفتم:
« مشکل خودمون بس نبود اینا هم اومدن روش! »
کم کم نوبت ما رسید. امیر کنارم آمد:
« آقا سید! داری میری؟ »
+ « بله. »
ـ « میمونی یا... شهید میشی؟ »
+ « نه، زنده میمونم! »
ـ « از کجا میدونی؟! »
+ « میدونم، من زنده میمونم! »
ـ « پس یه وقتی رو مشخص کن که من تو رو اونجا ببینم! »
+ « فردا سر ساعت نُه صبح تو جاده ای که به قرارگاه میرسه منتظرت میمونم! »
با اطمینان این را گفتم.
امیر با تعجب گفت:
« سید! اونقدر با اطمینان حرف میزنی انگار تا حالا سی بار رفتی قرارگاه رو نگاه کردی و میدونی جاده اش کجاست! »
دوباره گفتم:
« فردا! صبح سر ساعت نُه بیا جاده قرارگاه. من تا اون موقع سالم میمونم! »
وقتی از آغوش امیر جدا شدم دیگر به چیزی جز حرکت فکر نمی کردم. بلم ما هم از پل ها فاصله گرفت. من، بابا و دو نفر دیگر از بچه ها در یک بلم بودیم. رفته رفته از صدای اذان و همهمه بچه ها دور می شدیم و فقط زمزمه و دعای زیر لب همراهانمان را می شنیدیم. حال و هوای بچه ها دیدنی بود؛ عده ای شلوغ می کردند و عده ای آرام در فکر بودند. از جمله کسانی که شوخی می کرد یکی هم من بودم، با دست به سر و صورت بچه های بلم مجاور آب می پاشیدم.
________________________
۱. از طرف تبلیغات لشکر، آن دقایق فیلمبرداری می شد. نمی دانم حالا فیلمش هست یا نه؟
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم