💌 #ڪــلامشهـــید
🌷شهـــید سیدحمید طباطبائیمهر:
عشق به فاطمه زهرا (س) و فرزندانشان، راه میانبر در حرکت صراط مستقیم است؛ هرچه داریم از همین پای منبرها، هیئتها و روضههاست، از جلسات و هیئتها نهایت بهره را ببریم؛ باید از این جلسات، انرژی و نشاط بگیریم و زمینه و شرایط را برای کار بهتر فراهم کنیم.
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
⭕️دوران پهلوی انتخابات آزاد نبود.
💢 شهرام همایون از حامیان رَبع پهلوی، با اعتراف به دیکتاتوربودن شاهان پهلوی، گفت: ”حمایت غیراصولی از خاندان پهلوی، ضررش بیشتر است. مثل اینکه نیایم بگویم در دورهی محمدرضاشاه انتخابات در ایران آزاد بود، نخیر نبود!!... و یا بگویم رضاشاه رَوش دیکتاتوری نداشت! واقعیتها را نمیشود نفی کرد. به ما میخندند!!“
📚 منبع: https://bit.ly/3yM0gIq
#واقعیت_های_عصر_پهلوی
sheytanshenasi_14_ostadshojae_softgozar.com.mp3
7.03M
#شيطان_شناسی ۱۴
آنچه خواهید شنید؛
✍ایجاد نگرانی و ترس از آینده؛
یکی از حمله های مهلک شیطان است.
👈اگر دلشوره، و ترس از آینده،رهایتان نمیکند؛
فایل صوتی 👆 رااز دست ندهید
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
آنان که👥
نور یار🌹
در رخ تو دیدهاند💚
دارم یقین👌
به قلهیِ عرفان📿
رسیده اند😉
🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸
↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از #آقای_عشق
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کی رفتہ اے زدل کہ تمنا ڪنم ترا
کی بوده اےنهفتہ کہ پیداڪنم تو را
غیبت نکرده اےکہ شوم طالب حضور
پنهان نگشتہ اےکه هویداڪنم تو را
#اللهم_عـجل_لولیکــ_الـفـرج
💫🌙💫🌙💫🌙💫🌙💫
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#حسینجان♥️
من و خورشید
نشستیم
و توافق کردیمـــــ....
صبح را
با تپشِ نام تو آغاز کنیم...
°°【 حسین جانــــــــ♥️ 】°°
#صبحمبهنامشما✨
#از_دور_سلام✋🏻
#صبحتون_حسینی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
شهید !
نگاههایت گاهی نگران است، گاهی ناراحت، شاید هم دلگیر!
اما هرچه هست، هیچگاه سایه چشمهایت را از سرم بر ندار...#نگاهم کن؛ همیشه نگاهی...
#نگاه_شهدا_نصیبتون
روزتون شهدایی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔰فرازی از وصیت نامه شهید:
بعضی وقت ها انسان خود را در راهی می بیند که در آن راه یا باید کشته شدن در راه خدا را انتخاب کند یا سر تعظیم در برابر غیر خدا فرود آورد.
مردان خدا اولین راه را انتخاب می کنند.
فرمانده تیپ یکم لشکر ۱۴ امام حسین علیه السلام
🌷شهید حاج علی قوچانی🌷
ولادت: ۱۳۴۲
شهادت: ۲۴/۱۱/۶۴ ،عملیات والفجر ۸ ،منطقه فاو
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#نورالدین_پسر_ایران
کتاب خاطرات مردی که فکر می کرد کاری نکرده.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 1⃣3⃣2⃣
ما از خنده روده بر شده بودیم و آقا سید اژدر هم که به انضباط اهمیت می داد نگاه می کرد و حرص می خورد. کار به جایی رسید که سید با عصبانیت با ستاد تماس گرفت:
« اینا دیگه چه نیروهایی ان که به ما دادید؟ »
صدای حاج قلی هم بلند شده بود که:
« من اینا رو نمی خوام. »
آن روز گذشت اما روزهای بعد هم بی نظمی کردند. در مراسم صبحگاه از بین حدود نود نفر نیروی گروهان فقط چهل پنجاه نفر حاضر می شدند. قضیه ادامه پیدا کرد و به همه ثابت شد بچه های اردبیل هم مثل بچه های ارومیه وقتی کسی از بین همشهری هایشان در کادر گروهان و از مسئولان باشد، خوب کار می کنند. آن وقت یک نفر از نیروهای ستاد به نام «گنجگاهی» را که اردبیلی بود به گردان ما فرستادند و شد معاون دوم فرمانده گردان. با حضور این برادر تحولی در گروهان حاج قلی به وجود آمد. بچه های اردبیلی نظم و فعالیت را به جایی رساندند که قبل از شروع مراسم صبحگاه در محوطه حاضر می شدند و حتی یک دور هم می دویدند و بعد آماده مراسم می شدند. آدم با دیدنشان کیف می کرد. به تدریج با آمدن نیروهای دیگر، گردان ابوالفضل از گردان های منظم و آماده لشکر شد.
قبلاً تصمیم گرفته بودم کنار حاج قلی و در گروهان او بمانم، اما به دلایلی منصرف شدم. دلیل اصلی ام این بود که نمی خواستم مسئولیتی قبول کنم و متوجه شده بودم از وقتی به گردان ابوالفضل آمده ام فرماندهی گردان فکر می کنند مسئولیتی به من بدهند. در حالی که از این مسئله اکراه داشتم و می خواستم نیروی آزاد باشم.(۱)
گرچه در حین عملیات هر کاری از دستم برمی آمد، انجام می دادم.
در صورت قبول مسئولیت باید تابع نظم و نظام می شدم در حالی که اهل نظم نبودم. مثلاً از جمله کسانی بودم که پوتین پوشیدن برایش عذاب آور بود و اغلب به من تذکر می دادند. وقتی در گردان این قانون وضع شد که همه باید با پوتین در محوطه بیایند، من به حرمت این قانون خودم را موظف کردم که حداقل همیشه کتانی بپوشم و پابرهنه بیرون نروم! در باقی کارها هم این حالت بود. شاید برای مدت محدودی می توانستم منضبط و پایبند به قوانین باشم، اما برای من که روزگارم در جبهه می گذشت، سخت بود که همیشه بخواهم با این قوانین کنار بیایم. حال آنکه اگر مسئول دسته می شدم حتماً باید کاری می کردم تا نیروها متوجه باشند که خودم عامل به قوانین هستم بعد حرفم در آنها اثر می کرد.
________________________
۱. تا آخر جنگ هم هیچ مسئولیتی نپدیرفتم بجز پانزده روز که مسئول دسته بودم. یکبار در عملیات یا مهدی در گردان امام حسین علیه السلام که نیرو واقعا کم بود خودم به فرمانده گفتم که عنوان مسئول دسته روی من نگذارید اما اگر لازم شد می توانم دسته را هدایت کنم و اگر شرایط ایجاب کرد گروهان را هم هدایت می کنم که در عمل هم همانگونه شد.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 2⃣3⃣2⃣
پیش حاج قلی هم نماندم. به آقا سید اژدر قضیه را گفتم و خواستم یکی از چادرهای کوچک تدارکات را به ما بدهد تا من و امیر تا وقت عملیات آنجا بمانیم. انصافاً آقا سید هم با بزرگواری قبول کرد و خیالمان راحت شد.
یک دوران استثنایی برای ما شروع شد. من و امیر دو نفری در چادر کوچکمان سر می کردیم. از غذای گردان هم زیاد استفاده نمی کردیم، از دزفول گوجه فرنگی و تخم مرغ می خریدیم و املت درست می کردیم. دوتایی به صبحگاه می رفتیم، هر دسته در مراسم صبحگاه یکجا می ایستاد، من و امیر هم یکجا! نیروهای هر دسته کنار هم می دویدند، من و امیر کنار هم. آن روزها از بهترین روزهای عمرم بود. در هیچ گردانی مثل گردان ابوالفضل از این بابت که با هم بودیم و برنامه مان دلخواه خودمان بود، به ما خوش نگذشته بود.
در طول این مدت رابطه مان با سید اژدر مولایی هم صمیمی تر شده بود. سید آدم مغروری نبود، به عنوان فرمانده گردان عیب نمی دانست چیزی را که نمی داند، بپرسد. گاهی کنار هم جمع می شدیم و از مشکلات گردان ها و جنگ صحبت می کردیم. گاهی کار گردان ها را در عملیات ها تحلیل می کردیم و بعضی مواقع حرف های من، سید را قانع می کرد. آن روزها اغلب حرفمان راجع به عملیات بدر بود.
همان روزها بحث رفتن به سد دز و آموزش شنا قوت گرفت. سید با روحیه خوبی که داشت می گفت که برای افزایش آمادگی نیروها، آنها را تا سد دز پیاده ببریم. برای این کار باید حدود سی و پنج ساعت راه می رفتیم، آن هم در منطقه کوهستانی و سنگلاخ که نیروها باید بعد از هر شش ساعت پیاده روی استراحت می کردند. سید پیشنهاد می کرد که قبل از حرکت نیروها، تانکر آب و موادغذایی ببریم و در مکانهای مشخصی آماده بگذاریم تا بچه ها در آن محل ها استراحت کنند، اما ما سید را قانع کردیم با نیرویی که تا حالا در آموزش نبوده، نمی شود چنین برنامه سختی اجرا کرد. پیشنهاد دادیم این برنامه را در بازگشت انجام دهیم. البته به صراحت گفتم که من نه موقع رفتن و نه برگشتن پیاده نمی آیم!
چند روز بعد وسایل را جمع کرده و با ماشین به سمت سد دز حرکت کردیم. آن روزها آب سد دز شرایط خوبی داشت. قبلاً شنیده بودم که تفاوت سطح آب دز در فصول سرد و گرم به هفتاد تا هشتاد متر می رسد. بچه ها می گفتند در بعضی نقاط عمق آب به سیصد متر و بیشتر هم می رسد. شنیدن این حرف ها ترس بعضی ها را که شنا بلد نبودند، بیشتر می کرد.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 3⃣3⃣2⃣
گردان حضرت ابوالفضل در نزدیکی روستایی که ساکنانش هنوز به زندگی و فعالیت معمولشان مشغول بودند، مستقر شد. در شرایط عادی، دو گردان به سختی می توانست در آن محدوده جابه جا شود اما لودرها محوطه ای درست کرده بودند که سه چهار گردان کنار هم می توانستند مستقر شوند. آن روزها علاوه بر گردان ابوالفضل، نیروهای ادوات هم آموزش می دیدند و قرار بود نیروهای گردان امام حسین هم به آنجا منتقل شوند. نزدیکی گردان ها به هم مشکلاتی در پی داشت. ممکن بود نیروها از آموزش در بروند و قاطی نیروهای دیگر شوند اما بچه ها مسئولانه با مسئله آموزش برخورد می کردند و می دانستند به این آموزش ها نیاز دارند.
آموزش که بیشتر روی شنا متمرکز شده بود، شروع شد. گاهی در مراسم صبحگاهی برنامه کوهنوردی گروهان ها را داشتیم. بچه ها سه چهار ساعت از کوه بالا می رفتند. این برنامه رفته رفته نیروها را پخته و ورزیده می کرد اما روزهایی که برنامه آموزش شنا داشتیم بعد از تلاوت آیاتی از قرآن، نیروها به ستون به سمت آب می رفتند. قبل از اینکه وارد آب شویم همه باید جلیقه مخصوص شنا می پوشیدیم. روزهای اول، سر این جلیقه ها سؤال و جواب زیادی می شد. اغلب نیروها هنوز نمی دانستند این جلیقه ها به چه دردی می خورند. وقتی به آنها گفته می شد با پوشیدن این جلیقه ها وزن آدم در آب کم می شود و آدم روی آب معلق می ماند، باور نمی کردند. بعضی ها از ترس دو تا جلیقه روی هم می پوشیدند! زمان لازم بود تا ترسشان بریزد و بتوانند شنا کنند.
یکی از بچه ها که آن روزها به خاطر کارهایش زیاد سربه سرش می گذاشتیم، «حسین» نامی بود از بچه های تبریز. او بیش از حد چاق بود و از اینکه حتی با جلیقه توی آب بیفتد، واهمه داشت. برای اینکه به نیروها ثابت کنیم با وجود جلیقه کسی غرق نمی شود خودمان توی آب می پریدیم. گاهی بچه ها را توی آب هل می دادیم. تا ترسشان بریزد، اما مدتی طول کشید تا در آموزش شنا پیشرفت کنند.
آموزش در قسمتی از آب در کنار کوه بود که با پل ها محدود شده و جای استخر مانندی درست شده بود. دو سه نفر مربی هم مسئول آموزش نیروها بودند. به تدریج پیشرفت کار به چشم می خورد. کار به جایی رسید که همۀ نیروها به شنای قورباغه ای مسلط شده و حداقل سه چهار ساعت در آب می ماندند. تداوم آموزش های سخت در کوهپیمایی و شنا ثمراتش را نشان می داد.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 4⃣3⃣2⃣
بعد از دو سه هفته در قسمتی از دز که فاصله دو ساحل آن حدود پنج کیلومتر بود، بچه ها بدون جلیقه شنا می کردند. آن روزها شوخی بچه ها در آب گل می کرد. آهسته نزدیک یکی می شدند و تا طرف می فهمید او را پرت می کردند توی آب.
همان روزها بود که پدر امیر به منطقه ما آمد؛ «علی آقا» که رانندۀ تانکر آب بود حدود چهل و پنج روز در منطقه بود ولی ما خبر نداشتیم. تا اینکه برای دیدن امیر آمد. پدر و پسر خوشحال بودند. من هم به اندازه امیر خوشحال بودم. علی آقا می خواست برای مرخصی به تبریز برود و فرصت خوبی بود تا من هم برای یک مرخصی چهار پنج روزه به شهر بروم .
چون همان روزها خانواده ام اطلاع داده بودند برای دریافت وام و تکمیل ساخت خانه با مشکل روبه رو شده اند و لازم است خودم برای حل مشکل به بانک بروم. فکرم مشغول بود، از یک طرف می دانستم ایام آموزش رو به پایان است و به زودی منطقه عملیاتی توجیه می شود و از طرف دیگر می دیدم خانواده ام درگیر مشکلات من هستند. با سید اژدر صحبت کردم و اجازه مرخصی خواستم. او اجازه داد. همان روز همراه پدر و پسری که عزیزترین دوستان من بودند با اتوبوس های لشکر از دزفول به سمت تبریز حرکت کردیم.
در تبریز فهمیدیم پولی که پدر برای ساخت خانه داشت ته کشیده. قرار بود از بانک مسکن دویست و بیست هزار تومان وام بگیرند ولی بانک فقط پنجاه هزار تومان داده بود. هر چند با این پول هم کار تا حدی پیش می رفت ولی باز مجبور بودیم به فکر تهیه پول باشیم. در اولین فرصت به بانک مسکن در میدان ساعت رفتم. با رئیس بانک صحبت کردم:
« ما رو در فشار نذارید، ما غصۀ جبهه و جنگ رو داریم که ناگهان از تبریز خبر چنین مسائلی هم میرسه، در حالی که گرفتن وام هم قانونیه. »
رئیس بانک سریع به مشکلم رسیدگی کرد. پول را گرفتم و به پدرم تحویل دادم. کار دیگری در شهر نداشتم، روز بعد با امیر به طرف لشکر راه افتادیم.
وقتی به سد دز رسیدیم صحبت از مانوری بود که قرار بود آن شب انجام شود. باید با قایق به سمت تپه ها رفته و حدود هفتصد متر مانده به ساحل وارد آب می شدیم، شناکنان به سمت تپه ها که مانند جزیرهای داخل آب بودند رفته و منطقه را از دشمن فرضی می گرفتیم.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 5⃣3⃣2⃣
گروهان به گروهان و دسته به دسته نیروها آماده حرکت به سمت محورهای خودشان می شدند. وقت حرکت رسید و همه وارد آب شدیم. هوا سرد بود و ما با لباس وارد آب شده بودیم که نسبتاً گرمتر از بیرون بود. در حین شنا، حسین را دیدم. همان پسر چاقی که حالا شنا یاد گرفته بود اما کُند بود و از بچه ها عقب مانده بود. داد زدم:
« زود باش! »
اما او جواب داد:
« نمی تونم بیام! خسته شدم! »
تقریباً چهل متر عقب تر از من بود. دوباره داد زدم:
« الانه که اینجا رو از بالا با آر.پی.جی بزنن! »
با این حرف چنان به سرعت شنا کرد که جلوتر از من به ساحل رسید! بیرون آمدن از آب با توجه به سرمای هوا زجرآور بود. مانور شروع شد. بچه ها از قبل فکر همه چیز را کرده بودند و حسابی روی ما آتش می ریختند. ما طبق طرحی که قبلاً توجیه شده بودیم آرایش گرفته و محل مورد نظر را تصرف کردیم. همه چیز به خیر و خوشی انجام شد و در روشنایی سپیده دم همانجا برای خوردن صبحانه جمع شدیم. لحظه های باصفایی بود با خیال راحت در حالی که از آموزش و مانور به سربلندی بیرون آمده بودیم صبحانه خوردیم و سوار قایق ها به سمت مقرمان راه افتادیم. دیگر همه چیز تمام شده بود. باید وسایلمان را جمع کرده و به مقر لشکر برمی گشتیم، اما فرمانده گردان می خواست طرح پیاده روی نیروها را اجرا کند.
برنامه پیاده روی به اطلاع نیروها رسید. قبلاً گفته بودم نمی توانم آن همه راه پیاده بیایم اما امیر می خواست با نیروها پیاده برگردد. بنابراین، از هم جدا شدیم. نیروهای گردان، صبح به راه افتادند. من به همراه چند نفر دیگر وسایل گردان را جمع کرده و به سمت لشکر حرکت کردیم. دو ماشین دیگر هم به راه افتادند تا در محل های مشخص شده برای نیروهای پیاده آب و غذا بگذارند.
ظهر بود که ما به محل لشکر رسیدیم. چادر فرماندهی و چادر ما دست نخورده باقیمانده بود، اما چادرهای دیگر را جمع کرده و به کنار سد دز برده بودند، چون چادر کم بود و نمی شد یک گردان در دو محل چادر بزند. آن شب در خلوت گردان تنها خوابیدم.
بعد از نماز صبح رفته رفته سروکله بچه ها پیدا شد. بعد از حدود سی ساعت پیاده روی میان سنگ و صخره، خسته و نزار رسیدند. برای همۀ نیروها دو روز استراحت داده شد. بین بچه ها می گشتم و می دیدم که اغلب پوتین هایشان پاره و پاهایشان تاول زده است. امیر می گفت:
« شب در حالی که از کوه بالا می آمدیم خوابم می گرفت و نزدیک بود در آن حال به پایین سقوط کنم. »
به هر حال طرح آقا سید اجرا شده بود و برای تجربه نیروها بد نبود.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 6⃣3⃣2⃣
سید اژدر یک بار با من در مورد « هور » حرف زده بود:
« قراره بریم یه جایی که پشه هاش از روی پوتین هم نیش میزنن! »
و بعد یک قوطی کبریت نشانم داده بود که توی آن نعش یک پشه درشت جا خوش کرده بود! شوخ طبعی سید اژدر در کنار درستکاری و خوبی هایش روزگار خوشی را در گردان ابوالفضل رقم می زد. بعد از دو روز استراحت قرار شد برای حرکت به سمت هور آماده شویم.
اولین بار بود که به آن قسمت از هور می رفتیم. قبلاً به جزیره مجنون رفته بودم اما هور، طبیعت خاص خودش را داشت که یکی از پشه هایش را دیده و وصف ماهی های سبیل دار، موش ها و جانوران دیگرش را شنیده بودم.
طبق معمول از حدود صد کیلومتر مانده به خط برای نقل و انتقال نیرو از کمپرسی استفاده می کردند. (۱)
بعد از غروب بود که سوار کمپرسی شده و به راه افتادیم. هر گروهان یعنی حدود صد نفر با یک کمپرسی جابه جا می شد. وسایل شخصی و مهمات هر نفر را هم اگر حساب می کردیم، می شد حدس زد در چه جای تنگ و محدودی باید ساعت ها سر کنیم. طبیعی است هیچکس راحت نبود، سروصدای بچه ها بلند بود. یکی تشنه بود و در آن شرایط آب می خواست، یکی دیگر می خواست دستشویی برود، یکی سروصدا راه انداخته و سربه سر بغل دستی اش می گذاشت. معمولاً در چنان شرایطی من شلوغ تر از وقت های عادی می شدم. کنارم امیر بود و بعد «ایوب یلدوغی» که کم سن و سال اما شلوغ بود و به چشم می آمد و علی نمکی هم که شوخی های خاص خودش را داشت.(۲)
بین مسئولان گروهان ها هم حاج قلی شلوغ تر از همه بود. مسئولان گروهان ها هم با همان کمپرسی ها حرکت می کردند اما جای آنها پیش راننده بود. شوخی که نبود، هر چیزی حساب داشت!
بالاخره کمپرسی ایستاد و وقتی پایین پریدیم کنار آب بودیم. اول صبح بود و من یک راست رفتم به طرف سنگرهایی که معلوم شد سنگر مخابرات و بهداری اند. تشنه بودم. آنها بیدار شدند و ما آب خواستیم و بعد گرم صحبت شدیم تا واحدها و نیروها تخلیه شوند. فاصله پاسگاه های آنجا از خط عراق پنج تا شش کیلومتر بود. آنجا دیگر مثل پدها به شکل خط نبود.
________________________
۱. استفاده از کمپرسی بیشتر برای در امان ماندن از گزارش آواکس های دشمن بود.
۲. سال ۱۳۶۱ یکی از دست هایش از مچ قطع شده بود ولی کماکان در جبهه بود.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 7⃣3⃣2⃣
بعضی از مناطق که در عملیات بدر از عراقی ها گرفته شده بود، به واسطۀ کپه های خاکی که عراقی ها آنجا ریخته بودند بلندتر از بقیه نقاط مشخص بودند. (۱)
رفته رفته اوضاع منطقه دستمان آمد. خط دفاعی عراق در آن منطقه در خشکی مستقر بود اما خط ما در آن منطقه عبارت از کمین های روی پل ها و لای نیزارها بود، روی پل هایی که طول آنها از پنجاه تا صد متر متغیر بود و عرض کمی هم داشتند، سنگرهایی درست شده بود. گاهی پل ها به شکل چهارراه یا میدانچه درست شده بود. در هر حال اوضاع به گونه ای بود که در طول روز هر تحرکی بر روی پل ها قدغن بود. انتقال نیرو، آذوقه و مهمات هم باید شبانه انجام می گرفت تا احتمال خطر و دیده شدن به حداقل برسد. با این وصف آنجا خط خطرناکی بود و عراق با پنج شش قایق می توانست همه چیز را به هم بریزد. وقتی نیروها در خشکی مستقر شدند، قرار شد دو گروهان به عنوان پشتیبان در خشکی بمانند و یک گروهان جلوتر رفته و در سه کمینی که در هور مهیا بود مستقر شود.
به دلیل شرایط دشوار منطقه نیرویی که جلو می رفت نمی توانست بیشتر از پانزده روز در کمین بماند. می گفتند که در طول روز اصلاً نباید از سنگر بیرون بیاییم، شب ها هم فقط باید روی پل نگهبانی می دادیم. کار بچه ها در کمین سخت بود. اول گروهان حاج قلی جلو رفت. من و امیر هنوز به هیچکدام از گروهان ها ملحق نشده بودیم. قرار بود گروهان حاج قلی کمین را از بچه های زنجان که از قبل مستقر بودند، تحویل بگیرد. انصافاً بچه های زنجان نیروهای خوبی بودند و یکی از خوبی هایشان این که هفت هشت نفر از آنها با وجود اینکه دوست داشتند عقب برگردند، به خاطر ما در کمین ها ماندند تا نیروهای تازه وارد را با چند و چون منطقه آشنا کنند.
________________________
۱. آن قسمت ها نسبتا عقب تر بودند و محل استقرار نیروهای ادوات به اضافه خمپاره های ۶۰، ۸۰ و سلاح های دیگر بودند. سلاح های سنگین تر مثل خمپاره ۱۲۰ وقتی شلیک می کردند، فشاری بر زمین وارد می شد. چون خاک آن قسمت ها سفت نبود و خاکی بود که بوسیله قایق ها حمل شده و آنجا ریخته شده بود استحکام لازم برای اسقرار خمپاره ۱۲۰ را نداشت. به همین خاطر خمپاره های ۱۲۰ و مینی کاتیوشا را روی پل های بزرگی از نوع خیبر مستقر کرده بودند. به خوبی دیده می شد که روی پل ها، سنگرهایی به کمک گونی کنار توپ ها و خمپاره ها درست شده بود.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 8⃣3⃣2⃣
به زودی متوجه شدیم در تمام لحظات، باید آهسته صحبت کنیم چون امکان داشت عراقی ها صدایمان را بشنوند. حتی وقتی نیروها به کمین ها می رفتند از دویست متر مانده به کمین باید موتور قایق ها خاموش می شد و با پارو به سمت کمین ها حرکت می شد تا دشمن متوجه صدایمان نشود. بارها پیش آمد در آخرین نقطه ای که قایق ها با موتور به آنجا رسیده بودند، چند لحظه بعد چندین گلوله خمپاره فرود آمد.
بدین ترتیب واقعاً زندگی در چنان شرایطی مثل اقامت در یک زندان خود خواسته بود. بچه های زنجان نقاطی را که امکان رخنه دشمن از آن نقطه زیاد بود، همچنین مناطق مین گذاری شده و نقاط حساس را هم نشان دادند. من و امیر همراه آقا سید کنار اورژانس برگشته و همانجا ماندیم. چادر اورژانس روی پل هایی داخل آب بود که پدافند هوایی هم آنجا مستقر بود. به جز سنگرهای کمین، بقیه بچه ها در نقاط مختلف هور روی پل ها یا روی خشکی در چادر به سر می بردند.
آن قسمت از هور که اسمش «شطعلی» بود طبیعت خاصی داشت. نیزارهای بلندی که قدشان حتی از پدافند هوایی هم بیشتر بود، پوشش خوبی بود که دید دشمن را کم می کرد طوری که خمپارۀ دشمن کمتر به هدف اصابت می کرد. جانورانی که هور زیستگاه شان بود هم جانداران عجیبی بودند. موش های درشتی که از آدم نمی ترسیدند و تعدادشان آنقدر زیاد بود که مرتب باید تدابیری علیه آنها به کار می گرفتیم. موش ها به آذوقه هامان دستبرد می زدند و هر چه داشتیم می خوردند! برای مقابله با آنها هیچ راهی به نظرمان نمی رسید فقط سعی می کردیم آذوقه ها را داخل کوله پشتی و در قوطی های دربسته بگذاریم تا در امان باشند. گاهی شب ها از تحرک موش ها بیدار می شدیم. بارها اتفاق افتاده بود چشم باز می کردیم و می دیدیم موشی بالای سرمان نشسته و زل زده به صورت ما یا موش دیگری دارد روی پاهایمان جست و خیز می کند. اگر کسی شبها مثلاً برای رفتن به دستشویی بیدار می شد، می توانست اجتماع سی تا چهل موش را ببیند که ردیف نشسته اند. در آن شرایط موش ها هر روز و شب ماجرایی می ساختند. شبها اجتماعشان بزرگتر می شد و در وقت لزوم هم چالاک و فرز عمل می کردند. همین موش ها مایه ترس و آزار اغلب بچه ها بودند.
در هور، ماهی هایی هم بودند که خطرناک تر و ترسناک تر از موش ها بودند. بعید بود وقت شستن ظرف ها این ماهی ها پیدایشان نشود. بچه ها به آنها « ماهی سبیل دار » می گفتند، چون در طرفین صورتشان چیزی مثل سبیل بود که اگر به دست آدم می خورد حتماً سوراخ می کرد!
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 9⃣3⃣2⃣
شستوشوی ظرف ها با ترس همراه بود، به نظر می رسید ماهی ها برای خوردن ته ماندۀ غذاها می آیند. البته فضولات انسانی را هم می خوردند و همجواری با آنها مصیبتی بود. کار به جایی رسیده بود که با اینکه وسط آب قرار داشتیم اما برای شستن ظرف ها از آب دیگری روی پل ها استفاده می کردیم تا از ماهی های خطرناک مصون باشیم.
همین حیوانات بودند که حضور در هور مخصوصاً در سنگرهای کمین را دشوارتر می کردند. در آن شرایط که سرگرمی دیگری نداشتیم گاهی موشها ماجرایی درست می کردند و کمی یکنواختی روزها را به هم می زدند. بچه ها یاد گرفته بودند طوری برخورد کنند که آن وضعیت تحمل پذیرتر باشد.
در هور از تنوع کارها و زندگی در جزیره ـ که قبلاً تجربه اش را داشتیم ـ خبری نبود.
هیچکس در کمین حق نداشت به سنگر کمین کناری برود، یا بیرون از سنگر روی پل بایستد. تجمع نیروها به هر دلیل قدغن بود و همین مسائل بود که ارادت مرا به بچه هایی که در آن شرایط در کمین ها سر می کردند تکمیل می کرد. هر کدام از این کمین ها که به نام مقدس شهدا اسم گذاری شده بود یک یا دو قایق در اختیار داشتند. فلسفۀ وجود قایق ها در کمین ها این بود که در صورتی که کسی در کمین مجروح شد تا رسیدن قایق از عقب از دست نرود. یا اگر آیۀ عقب نشینی به میان آمد نیروهای کمین بتوانند سریع تر اقدام کنند. این قایق ها مجهز به دوشکا بودند و بچه ها فقط در موقع اضطرار از آنها استفاده می کردند.
در هور درگیری مستقیم با دشمن کمتر پیش آمده بود، اما احتمال پیشرَوی دشمن یا مواجهه با آنها در آبراه ها صفر نبود. بچه ها می گفتند چند روز قبل از رسیدن ما، نیروهای اطلاعات عراق با قایق به منطقه آمده و به نزدیکی اورژانس رسیده بودند؛ جایی که سنگر نگهبانی نداشتیم، فقط چند قایق کشیک بودند که در آن دقایق در آبراه ها گشت می دادند. مشخص بود قایق عراقی از فاصله بین سنگرهای کمین ـ که گاه به یک کیلومتر هم می رسید ـ گذشته و تا آنجا پیش آمده است. البته به قصد درگیری نیامده بودند چون در آن صورت خودشان راحت یا اسیر می شدند یا هلاک! فقط برای بردن اطلاعات جسارت به خرج داده آمده بودند. درست یک روز قبل از استقرار ما در هور، دو قایق گشت بچه های زنجان با دو گشتی عراق در وسط آبراه درگیر شده و عراقی ها را زده و قایق هایشان را هم گرفته بودند.
در سه کمینی که خط اول دفاعی ما را تشکیل می دادند، سه دسته از نیروهای گروهان حاج قلی حضور داشتند.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 0⃣4⃣2⃣
خود حاج قلی حدود دو کیلومتر عقب تر در سنگر کمین دیگری مستقر بود. اورژانس هم حدود دو کیلومتر عقب تر از سنگر حاج قلی و حدود هزاروسیصد متر جلوتر از باقی نیروهای گروهان بود. سایر بچه های گردان ابوالفضل جایی مستقر بودند که فاصله شان تا خط اول دفاعی به حدود چهار کیلومتر می رسید. اغلب در چادری کنار اورژانس همراه پنج شش نفر از بچه ها که چند نفرشان از نیروی یگان دریایی بودند، می ماندم. افرادی مثل کریم قربانی، « رضا اسکندری »، یک نفر بیسیمچی و دو سه نفر دیگر، اما امیر، جلوتر در سنگر کمین حاضر بود. من و یکی دو نفر دیگر مثل پیک عمل می کردیم. سه چهار قایق در اختیار داشتیم که با آنها وسایل، مهمات، آذوقه و گاهی نامه هایی را که از شهر می رسید، برای بچه های کمین می رساندیم. گاهی پیش بچه ها در کمین می ماندم و گاهی عقب تر به جایی که گردان مستقر بود، می رفتم. بچه های گردان بیشتر اوقات بیکار بودند. آنجا که می رفتیم از زور بیکاری و برای کمی تفریح هم که شده سوار بلم شده، کمی دورتر می رفتیم و شنا می کردیم. جایی که شنا می کردیم خبری از ماهی ها نبود. آنجا متوجه شدم بیشترین تجمع ماهی ها و موش ها در همان منطقه کمین ها است. شاید به دلیل بقایای غذای بچه ها که چاره ای جز ریختن آنها در آب نبود.
یک روز صبح به سنگر حاج قلی رفته بودم که صدای آتش خمپاره های دشمن به گوش رسید. کاری که وقت صبح کمتر اتفاق می افتاد. دقایقی بعد خبری در بیسیم پیچید و قایق های کمین ها پیکر مجروح عده ای از بچه ها را به سمت اورژانس آوردند.
سه نفر در جا شهید شده بودند که «ایوب یلدوغی» هم بین شان بود. خیلی دلم سوخت. یک امدادگر مرندی و یکی از بچه های تبریز هم شهید شده بودند. سه چهار نفر دیگر از جمله «عیسی غیور» و لطفی هم که مسئولیت یکی از کمین ها را بر عهده داشتند، مجروح شده بودند. تا آن روز اورژانس که همیشه کادر نگهبان داشت آن همه زخمی و شهید یکجا به خود ندیده بود. از گردان تماس گرفتند و قضیه را پرسیدند. گفتم که نمی دانم. در واقع نخواستم بگویم. به اورژانس آمدم و دیدم عیسی و دیگر زخمی ها را پانسمان اولیه کرده و دارند به عقب منتقل می کنند. در همان لحظات دیدم فرمانده گردان، سید اژدر مولایی هم آمد. عصبانیت را از رفتار و حالت چهره اش می شد فهمید. قبلاً بارها به بچه های کمین گفته شده بود کنار هم تجمع نکنند، اما معلوم بود عده ای از نیروهای دو کمین به دلیلی کنار هم آمده اند و احتمالاً دشمن تحرکشان را دیده و خمپاره زده بود.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم