eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 3⃣7⃣2⃣   واقعیت این بود که دیگر حال و حوصله ای برایم نمانده بود. فقط می خواستم زمان بگذرد و ببینم چه پیش می آید. از طرف دیگر زخم پایم خونریزی می کرد و حتی حوصله بستن آن را هم نداشتم. توی چاله آوار شدم. او هم سه چهار قدم رفت و دوباره برگشت. این دفعه با ناراحتی می گفت: « آخه من کجا برم وقتی تو اینجا موندی؟ » + « پس همین جا بشین. صبح که شد معلوم میشه خاکریز ما کجاست و خاکریز عراقیها کجا. اون وقت راه می افتیم. » ـ « بابا شب میان می گیرنمون! » + « نترس! اسیر نمی شیم. » این را گفتم، بعد یادم افتاد هیچ سلاحی با خودم ندارم. بلند شدم اسلحه ای از همان نزدیکی پیدا کردم و دوباره آمدم توی چاله نشستم. درد و خستگی از وجودم می بارید، به خاک ها تکیه داده بودم و چشمم به آسمان بود. ستاره ها هنوز هم داشتند می درخشیدند. به روزهای رفته فکر می کردم. روزهایی که تازه داشتم با امیر دوست می شدم. خاطرات مان، خنده ها و گریه هامان، حرف هایمان، همه یک به یک از مقابل چشمانم عبور میکردند. از وقتی دوست شده بودیم در شهر و جبهه، هر جا کاری داشتیم با هم بودیم، حتی در بیمارستان، چه نجیب و دلسوز بود امیر! چه ساده و سریع رفت. می گفت تاب شهادت مرا ندارد. من چی؟ من تاب شهادت او را دارم. چه شبی است این شب خدایا! همانطور که به سوسوی ستاره ها زل زده بودم و با اشک و درد خدا خدا می کردم، سرم پایین افتاد. نگاهم از آسمان به زمین رسید و ناگهان روی تیر برقی که درست رو به روی من بود، متوقف ماند. یادم آمد وقت حرکت از همین تیر برق علامت گذاشته بودم. گویا خدا راضی به آن همه گم گشتگی نبود. از چاله بیرون آمدم و به دوستم گفتم: « پاشو! راه رو پیدا کردم. » گفت: « آقا سید! مثل دفعه قبل میشه ها! بمونیم تا صبح بشه. » + « نه! نشانه ای رو که گذاشته بودم می بینم. بلند شو بیا. » این بار نوبت او بود که ساز مخالف بزند. ـ « من نمیام سید. » حرفی نزدم. لنگ لنگان راه افتادم و متوجه شدم او هم دارد پشت سرم می آید. آمدیم و دقایقی بعد به خاکریز رسیدیم. همان خاکریزی که اول شب از آنجا حرکت کرده بودیم. ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 4⃣7⃣2⃣ خلوت آنجا نگرانم کرد با خودم گفتم: « نکنه نیروهامون از این منطقه عقب نشینی کرده باشن! » صدای دوستم هم بلند شده بود: « آقا سید! دیدی اینجا هم مال عراقی هاست! الانه که از جلو پیداشون بشه. » + « نه! مطمئنم اینجا خاکریز خودمونه. دیشب از همینجا حرکت کردیم اما بذار ببینم اینا کجا رفتن؟ » جلوتر رفتیم و از خاکریز دوم که گذشتیم صدای بیسیم را شنیدم. گوش خواباندم و این بار صدای سید اژدر را شناختم، طولی نکشید که پیش بچه های خودی رسیدیم. سید اژدر دید که زخمی هستم اما ظاهراً متوجه شدت ناراحتی ام نشد. او خوشحال به نظر می رسید، با صدایی پر از بغض و ناراحتی گفتم: « بعله!... ما رو فرستادی جلو. همه قتل عام شدن و خودت اینجا خوشحالی! » ـ « نه! شما کار خیلی بزرگی کردین! » + « ما؟! ما اون جلو کار بزرگی نکردیم فقط اینو دیدیم که وقتی عراقی ها درگیر شدن بچه ها افتادن. ما این همه تلفات دادیم. شما دارید... » ـ « در عوض عراقی ها رو از پشت قیچی کردن! » آنجا بود که متوجه قضیه شدم. نمی دانم اگر بچه های گروهان ما آن طور مظلومانه به کام دشمن نمی رفتند طرح قیچی کردن دشمن به ثمر می رسید یا نه؟ حدود هفتاد تا هشتاد نفر از گروهان نود نفری ما شهید یا زخمی شده بودند. در واقع گروهان ما آنجا از بین رفت. اغلب آنهایی هم که زنده بودند، زخم های شدید داشتند مثل خود فرمانده گروهانمان، حاج قلی، که نمی دانم کجا بود. سید تازه متوجه حالت من شده بود. می دانست چقدر امیر را دوست دارم، شاید به همین خاطر بدون حاشیه سراغ امیر را گرفت. ـ « از امیر چه خبر؟ » + « امیر شهید شد! » ـ « خدا روحشو شاد کنه! » آرام تکرار کردم: « آره! خدا روح امیرو شاد کنه... » دلم به تلاطم افتاده و دستم از همه چیز کوتاه بود، حتی از جنازه امیر! همانجا آمبولانسی آمد و پای مرا پانسمان کردند. سید می خواست عقب بروم اما من نمی خواستم. او و بچه ها اصرار می کردند و من انکار! ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 5⃣7⃣2⃣  ـ « چرا نمیری عقب سید؟ » + « میخوام بمونم و عراقی ها رو ببینم. تا امیر را نیارم عقب، خودم هم برنمی گردم. » دوباره خود سید اژدر آمد و به من قول داد امیر را به عقب می آورد. نگران بودم. ـ « آقا سید! من عقب نمیرم. خودم باید ببینم که جنازه امیر رو آوردیم عقب. تا مطمئن نشم از اینجا برنمی گردم. » ـ « آخه الآن که نمیشه! اما صبح حتماً عراقی ها بلند میشن و خودشونو تسلیم میکنن. اون وقت ما همه بچه ها رو می یاریم عقب. جنازه امیر رو هم میاریم. » سید اژدر با هر زبانی که کوشید حریف من نشد. با آن حالت پریشان و مأیوس ماندم، اما نزدیک صبح حالم بدتر شد. به خاطر خونریزی زیادی که داشتم دچار لرز شدیدی شدم که نمی توانستم بر آن غلبه کنم. کار به جایی رسید که روی دست بچه ها، در آمبولانسی که از راه رسید، گذاشته شدم تا با بقیۀ زخمی ها از منطقه دور شوم اما هنوز حواسم سر جایش بود. آمبولانس مال لشکر مشهد بود. ما را در اورژانس کنار اروند، پانسمان کردند و دوباره داخل آمبولانس گذاشتند. آمبولانس تا کنار اروند آمد. زخمی ها را داخل قایق ها می گذاشتند تا از اروند عبور کنند. در اورژانس اول گفتم: « برادر! من چیزیم نیست! فقط یکی دو تا آمپول به من بزنین تا بلندشم و برم جلو. » ـ « نه اخوی! تو باید بری عقب. » کسانی که کنار اروند کار می کردند مجروحان را با احتیاط و احترام داخل قایق ها می گذاشتند و البته این همه احترام علاوه بر انجام وظیفه به خاطر پیروزی بزرگی بود که در عملیات والفجر ۸ به دست آمده و خبرش در همه جا پیچیده بود. هوا روشن شده بود و ما در اورژانس کنار اروند دوباره معاینه شدیم. از آنجا به باند هلیکوپتر در اطراف خرمشهر منتقل شدیم. هلیکوپتر شینوک پر از مجروح شد، برخاست و به سوی بیمارستانی در اطراف اهواز رفت. من لحظه به لحظه از صحنه درگیری دور می شدم اما در تمام این لحظات فکر و ذکر من «جلو» بود. جایی که امیر آنجا مانده بود. به فکر زخم خودم نبودم هر چند به واسطه همان ترکش در حال رفتن به اتاق عمل بودم. بیهوشی برای ساعاتی مرا از دنیا جدا کرد. در سالنی روی یک تخت به هوش آمدم. به هوش آمدن همان و یاد حادثه شب افتادن همان! ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 6⃣7⃣2⃣     مرتب مجروح می آوردند و همه سخت مشغول کار بودند. لباس مرا هم مثل همه مجروحان دیگر از تنم درآورده بودند. ساعاتی گذشت و مرتب به خودم می گفتم: « باید برم اما چطوری؟ » اول باید لباس گیر می آوردم. اتفاقاً یک مجروح ارتشی را نزدیک من گذاشتند که شلوارش سالم بود. وقتی لباس هایش را درآوردند من شلوارش را برداشتم و زیر تختم گذاشتم. دقایقی بعد مجروح دیگری آوردند که پیراهنش سالم بود. آن را هم کش رفتم! به زحمت از جایم بلند شدم و لباس ها را پوشیدم. یک جفت دمپایی هم پیدا کردم و از بیمارستان زدم بیرون. در حالی که حتی یک قِران پول نداشتم. جیب های لباس های جدید هم خالی بودند و از بابت صاحبانشان نگرانی نداشتم. به نگهبانی بیمارستان رفتم. + « برادر! ده تومن به من پول بدید من از اینجا برم. » نگهبان یک پنج تومنی به من داد و گفت: « به خدا همینو دارم! » تشکر کردم. می خواستم به مدرسه براتی که مقر لشکر عاشورا در نزدیکی اهواز بود، بروم. سوار یک تاکسی شدم و پول را دادم: « این همه دار و ندار منه. اینو بگیر و منو به مدرسه براتی برسون. اونجا بقیه کرایه ات رو از بچه ها می گیرم و میدم. » راننده آدم بامرامی بود. گفت: « پول نمیخوام. هر جا بری می رسونمت. » وقتی به مدرسه رسیدم همان پنج تومن را دادم و رفتم داخل مدرسه. قبل از همه، مسئول پشتیبانی ترابری را دیدم که بچه میاندوآب بود و در مدتی که مسئول اعزام نیروهای تبریز بود با هم آشنا شده بودیم. از او پرسیدم: « ماشین طرف اروند نمیره؟ » گفت: « الان یکی میره خرمشهر » زود سوار شدم. به خرمشهر که رسیدیم، فهمیدم منطقه بمباران شیمیایی شده. ما ماسک نداشتیم و باید با دستمال خیسی صورتمان را می پوشاندیم. همراهانم سریع جانمازشان را درآوردند و جانمازی هم به من دادند که خیسش کردم و روی دهانم گذاشتم. به حرکت خودمان ادامه دادیم اما بویی احساس نمی کردیم. هر ماشینی که از روبه رو می آمد، چراغ هایش را روشن می کرد و سرنشینانش داد می زدند: « شیمیایی... ماسک هاتونو بزنین! » ما با همان حال به ستاد تدارکات لشکر در خرمشهر رسیدیم. آنجا عوض محمدی را دیدم. عصر شده بود و او می گفت شب را در اتاق آنها بمانم اما من می خواستم بدون معطلی به منطقه درگیری برسم. می گفت: « جلو شیمیایی زدن... » اما گوش من بدهکار نبود. ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 7⃣7⃣2⃣   فقط می گفتم: « تو یه ماشین بده. من میخوام حالا برم. » دید حریفم نمی شود. به یکی از راننده ها سپرد مرا به قسمت تدارکات در کنار اروند برساند. نمی توانستم پایم را راحت خم کنم، درد و سوزش را تحمل می کردم و صدایم درنمی آمد. ترجیح دادم پشت تویوتا بنشینم و پایم را دراز کنم. به راه افتادیم و به نخلستان ها که رسیدیم، دیدم هر ماشینی از روبه رو می آید سرنشینانش ماسک زده اند و به ما هم علامت می دهند که شیمیایی زده. نه راننده ماسک داشت نه من. ابتدای نخلستان ماشین متوقف شد و راننده سراغم آمد. ـ « من دیگه جلوتر نمی روم. » + « یعنی چه که نمیرم؟ تو شیشه هاتو بکش بالا و رانندگیت رو بکن. من عقب نشستم اگه هم شیمیایی زدن به من اثر میکنه نه تو!‌ » حرف هایم کارگر نبود. گفت: « نه برادر! همینجا پیاده شو. میخوام برگردم! » جرّ و بحث فایده ای نداشت. مجبور شدم با همان وضع پیاده به راه بیفتم. بالاخره به مقر لشکر مشهد رسیدم. همانجا که قبل از عملیات یک جاخشابی پاتک زده بودیم! همه ماسک زده بودند و می گفتند شیمیایی زده اما به نظرم زمان تأثیرش گذشته بود و اثر چندانی نداشت. سراغ محور لشکر عاشورا را گرفتم. یکی از بچه های اطلاعاتشان با محبت گفت: « من میبرم اونجا می رسونمت. » ترک موتورش سوار شدم و راه افتادیم. کنار اروندرود رسیدیم؛ به همان روستایی که همین چند روز پیش برایم بهترین جای دنیا بود و حالا عزاخانه ای که قلبم را می فشرد. روستا محل تدارکات شده بود و اتاق های روستا پر از وسایل مختلف مثل ماسک، غذا و... بود. از آن برادر مشهدی خداحافظی کردم. هر چه نگاه کردم آشنایی ندیدم. کسی هم مرا نمی شناخت. دقایقی بعد « محرم آقا کیشی پور » را دیدم که در تدارکات کار می کرد. بعد از سلام و احوالپرسی اصرار کرد همراهش بروم داخل. گفتم: « نمی آیم. کار دارم. تو فقط یه ماسک و یه چراغ قوه بده به من. » دیگر شب شده بود. ـ « میخوای چیکار کنی؟ » + « میرم اورژانس. » - « اونجا که شیمیایی زدن. » راست می گفت. شنیده بودم به اورژانس شیمیایی زده اند و کادر پزشکی و زخمی ها همه به شهادت رسیده اند. ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 8⃣7⃣2⃣     پرسیدم: « شهدا رو اونجا آوردن؟ » ـ « بله. اورژانس پر از جنازه اس! » من گمشده ای میان جنازه ها داشتم و می خواستم به هر ترتیب آنجا بروم. محرم ماسک خودش را با یک چراغ قوه به من داد. به طرف اورژانس راه افتادم. در اورژانس انبوه جنازه ها کنار هم ردیف شده بودند. نور چراغ قوه را روی اجساد مطهر شهدا می گرفتم، زیر نور کوچک چراغ قوه چه می دیدم خدایا؟! مگر چقدر ظرفیت داشتم آن همه آشنای به خون خفته را ببینم، انگار همه شان را می شناختم! همه شان را. همه رزمنده های بی ادعا و مخلص بودند؛ بچه های خط شکن عاشورا. سینه ام بدجور تنگ شده بود. به دنبال گمشده ام یک یک بچه هایی را که هر یک به گونه ای شهید شده بودند، دیدم اما «امیر من» آنجا نبود و این دردم را سنگین تر می کرد. با اینکه ماسک هم زده بودم اما بوی شیمیایی را خوب احساس می کردم. دست خالی از اورژانس بیرون آمدم و رفتم پیش محرم. دیگر نای تکان خوردن نداشتم. با آن حال نزار گفتم: « محرم! میخوام امشب اینجا بمونم! » برایم جایی درست کرد، نمازم را نشسته خواندم. غذا هم داد که خوردم و خوابیدم در حالی که درد پای عمل شده رنجم می داد. صبح باز هم به سمت اورژانس راهی شدم اما دیر کرده بودم. جنازۀ بچه ها را در نایلون پیچیده و در یخچال بزرگتری که به همین منظور آنجا بود، می گذاشتند. از جیب هر شهیدی هر چه بیرون آورده بودند جداگانه گذاشته بودند. در روشنای صبح بهتر می شد بچه ها را تماشا کرد. همانجا می خکوب شدم؛ یکی دست نداشت، یکی پا، یکی سر داده بود، یکی سوخته بود و... فضا سنگین بود. چشم های خسته ام دیگر تاب نداشت. حدود ده دقیقه آنجا مات و مبهوت نشستم. + « خدایا پس امیر کجاست؟ » برخاستم و به روستا و محل تدارکات برگشتم. دشمن رذل باز شیمیایی زده بود! از دور محرم را دیدم که مرا صدا زد تا ماسکش را بگیرد. وضع را که آنطور دیدم زود دَر رفتم! آنجا ماسک های بسته بندی شده ای هم بود و او می توانست یکی بردارد. ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 9⃣7⃣2⃣ کنار اروندرود رسیدم و سوار یکی از قایق هایی شدم که بچه ها را آن سوی اروندرود می برد. قایق ها از دو سوی اروند در حال حرکت به ساحل مقابل بودند و نیرو، مهمات و وسایل تدارکات را جابه جا می کردند. بعضی از قایق های بزرگ هم تانک و نفربر حمل می کردند. پلی روی اروندرود نصب نشده بود و همه چیز باید با قایق حمل می شد. آنطرف که رسیدم قبل از هر چیز فکر کردم چقدر منطقه عوض شده است. هواپیماها مرتب در حال پرواز بودند؛ هواپیماهای ما و دشمن. عراق از صبح زود پاتک شدیدی را در منطقه شروع کرده بود. می خواستم فرمانده گردانمان، سید اژدر مولایی، را پیدا کنم. قبل از او، «رضا اسکندری» و چند نفر از بچه های گردان را دیدم و بعد سید اژدر را. تا مرا دید گفت: « برگشتی؟ » + « بله، چه خبر؟! » ـ « زخمی ها را برگردوندیم. همۀ بعثی هایی رو که تو نوک بودند و بچه ها رو شهید کردن، کشتیم. یه تعداد اسیر گرفتیم. » + « امیر چی شد آقا سید؟ » ـ « برش گردوندیم عقب. » + « خودت دیدیش؟ » ـ «‌ رضا اسکندری دیده. » برگشتم پیش اسکندری. می خواستم مطمئن بشوم. + « آقا رضا! تو امیر رو دیدی؟ » ـ « آره. » + « خودت اونو عقب بردی؟ » ـ « بله. » + « کجا بردیش؟ » ـ « امیر رو با سه چهار شهید دیگه بردم اونطرف اروند تحویلشان دادم به یخچال. » با شنیدن حرف های او کمی آرام شدم. آنها می خواستند آنطرف اروند برگردند چون مأموریتشان در منطقه تمام شده بود می پرسیدند: « با ما برنمیگردی؟ » جواب من منفی بود. می خواستم در منطقه بمانم. آنها با دیدن حال و روزم اصرار می کردند برگردم اما ماندم و به جمع نیروهای گردانی رفتم که تازه به منطقه آمده و در نزدیکی کارخانه نمک مستقر شده بودند. مثل اینکه بچه های گردان سجاد بودند که فرمانده شان «حسن خوشبو» بود. همه نیروهایشان شهرستانی بودند و هیچ آشنایی آنجا نداشتم. رفتم داخل یکی از سنگرها. ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 0⃣8⃣2⃣    عراق که از صبح پاتک زده بود، داشت جلوتر می آمد و بچه ها به شدت درگیر بودند. در آن میان یکی از من پرسید: « تو کی هستی؟ » خودم را معرفی کردم. نگاهی به سر و رویم کرد و دوباره پرسید: « آخه تو چرا اینجا اومدی؟ » ـ « اومدم به شما کمک کنم مگه نیرو نمیخواین؟ » چیزی نگفت. قاطی بچه ها بودم و گاهی سرم را بالا می آوردم تا ببینم تانک های دشمن در چه وضعی اند. همان کسی که با من حرف زده بود، داد میزد: « بشین بابا! اینا آدمو میزنن! » بنده خدا فکر می کرد من تازه واردم. ـ « اشکالی نداره! اینا نمیتونن منو بزنن. تا وقتی اجل آدم نرسیده، هیچ طوریش نمیشه! » واقعیت این بود از این قضایا سیر شده بودم. دنبال بهانه بودم تا در منطقه بمانم و از خدایم بود اگر ترکشی راهش را به طرفم کج می کرد و مرا هم می برد. گاهی فکر می کردم چه شد که از جهنم شب بیست و سوم، سالم بیرون آمدم و قتل عام دوستانم را دیدم. اگر برگردم چطور برگردم؟ با چه رویی به خانۀ امیر بروم؟! تا عصر آنجا بودم. شب، تانک های عراقی شروع به پاتک کرده بودند، سعی عراق این بود تعدادی از تانک هایش را جلو بفرستد تا با آنها درگیر شویم و جلوتر نرویم. در حالی که ما هم برنامه پیشرَوی نداشتیم. حدود چهار کیلومتر آن سوی اروند پیشرَوی کرده بودیم و تدارکات دیگر نمی توانست بیش از آن به منطقه برسد. ظاهراً عراق هم به فکر احداث خاکریز در آن منطقه بود تا جلوی پیشرَوی ما را سد و منطقه کارخانه نمک را برای خودش حفظ کند. در عملیات والفجر ۸ منطقه کارخانه نمک در محور لشکر عاشورا قرار داشت؛ منطقه ای باتلاقی که حرکت در آن مشکل بود. به نظر می رسید عراق در صدد بود آن منطقه را حفظ کند و بعد با خشک کردن باتلاق راه عملیات زرهی در منطقه را هموار کند. منطقه کارخانه نمک برای طرفین اهمیت داشت و مقاومت و جدیت دشمن هم در آن منطقه چشمگیر بود. لشکرهای جناحین عاشورا، پیش رفته بودند اما کار لشکر عاشورا سخت بود. جایی که بچه ها موضع گرفته بودند، جاده ای بود که ماشین ها دور و بر آن خاک ریخته بودند تا مثلاً تبدیل به خاکریزی بشود. ما از پشت همین سده مقابل دشمن ایستاده بودیم. ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ ⛔️ شبهه چرا اصلا رأی بدهیم وقتی نظام خودش از قبل رئیس‌جمهور انتخاب میکند!! انتخابات تشریفاتی ❇️ پاسخ ❶ ماهها قبل می‌گفتند رئیس‌جمهور بعدی قالیباف است، قالیباف که نیامد می‌گفتند رئیس‌جمهور بعدی ایران یک نظامیست تمام نامزدهای نظامی یا انصراف دادند(دهقان) یا تایید صلاحیت نشدند(محمد)... ❷ اگر نظام خودش انتخاب میکرد آیا منطقی بود عالیترین مقامها خودشان را چند بار در معرض رأی مردم قرار دهند و با وجود رأی نیاوردن در یک انتخابات، در انتخابات بعدی نیز ثبت نام کنند❓ ❸ یکی از مهمترین نمونه‌های سالم انتخابات رأی آوردن افراد در دولتی مخالف تفکرات خودشان است مثال رأی آوردن احمدی نژاد در دولت خاتمی و رأی آوردن روحانی در دولت احمدی نژاد؛ تاریخ شاهد است که نظرسنجیها و رسانه‌های داخلی و حتی خارجی گزینه دیگری را تحت عنوان گزینه انتخاب نظام معرفی می‌کردند اما در نهایت شخصی کاملا متفاوت و مخالف آن جریان رأی می‌آورد. ❹ در 76 می‌گفتند نظام، ناطق نوری را از صندوق در مـی‌آورد اما در نهایت خاتمی رئیس‌جمهور شد. در سال 92 می‌گفتند نظام، جلیلی یا قالیباف را از صندوق در مـی‌آورد اما در نهایت روحانی رئیس‌جمهور شد این در حالی بود که روحانی تنها 0.71 (۲۶۰ هزار) درصد بیشتر از حد نصاب رأی آورد و اگر خدای نکرده نظام اهل چنین کاری بود و یا اصوالا چنین کاری امکان داشت، باطل کردن71.0 درصد (۲۶۰هزار) آرا عدد بسیار کمی رأی را شامل میشد. ❺ یا اگر نظام اهل تقلب بود به راحتی و فقط با ابطال چند صندوق انتخابات را به دور دوم می‌کشاند اما از رأی مردم کوتاه نیامد.ِ اگر انتخاب نظام از ابتدا مشخص بود چرا رسانه‌های معاند شروع می‌کنند در حمایت از یک کاندید خاص هزینه می‌کنند؟ آیا آنها متوجه این مسئله نشدند که نظام خودش انتخاب میکند که این همه هزینه نکنند؟ در انتخابات قبل، دشمنان و شبکه‌های بیگانه به طور جدی به حمایت از کاندیدهای غربگرا پرداخته و از مردم می‌خواستند به آنها رأی دهند. ✳️ مثال در سال 88 حمایت خارجیهای از میرحسین موسوی و یا در انتخابات اخیر پشتیبانی بی بی سی و ... ⚛ از لیست امید و یا در انتخابات 96 حمایت صبح انتخابات آمدنیوز و روح ّ الله زم معدوم از روحانی و درخواست دادن رأی به آن، اگر نتیجه انتخابات از قبل مشخص باشد آیا هیچ کدام از این سیاستمداران و غولهای رسانهای این موضوع را نمیدانند که وارد عرصه تبلیغ می‌شوند و وقت و آبرو و هزینه خود را خرج می‌کنند؟ ❻ ودر انتها اینکه فرآیند انتخابات در ایران به گونه‌ای است که امکان چنین کاری وجود ندارد. به عنوان مثال هر نامزد میتواند در پای هر صندوق رأی یک نماینده داشته باشد که از ابتدا تا انتهای رأی گیری و شمارش حضور داشته باشد و همچنین در مراحل تجمیع و ... در چنین شرایطی کوچکترین تغییری به راحتی قابل تشخیص و پیگیری و اثبات است همچنین مجریان انتخابات عمدتا معتمدین مردم و اقشار مختلف مردم هستند و از همین روی گروههای مختلف در این فرأیند شرکت داشته و ناظر یکدیگر می‌باشند. ✍ حجت‌الاسلام راجی
وظیفه ۲۶ منتظران.mp3
3.32M
🔴 قسمت ۲۶ وظایف منتظران 🔵 خدمت و یاری به امام عصر 🎙️ 🆔 @emame_zaman
وظیفه ۲۶ منتظران.mp3
3.32M
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب 💫💫💫💫💫 🔴 قسمت ۲۶ وظایف منتظران 🔵 خدمت و یاری به امام عصر 🎙️