eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
314 دنبال‌کننده
26.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
29 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
⊰• گویند رفیقانم👥 در عشق چه سر داری⁉️ ⊰• گویم که سری دارم😌 درباخته در پایی..😘 🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸 ↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 یا بقیه الله 💔 یک نفر یک خبر ازعشق ندارد بدهد؟؟ دل ما خیلی از این بی خبری سوخته است 😔😔 💠اللهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرجْ💠 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
غم‌عشق‌تو‌مرا‌کشت‌ولی‌حرفی‌نیست ﮼عمر،در‌عشق‌تو‌خوب‌است‌به‌آخر‌برسد @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍃🌺🍃🌺🍃🌺 💐یڪ لحظہ چشم دیدن خود را بہ من ببخـش آیینہ هاےروشن خود را بہ من ببخـش✨ 🌷پـرواز را تو تجربہ ڪردے مبارڪتــــــ حالا پرِ پریدن خود را بہ من ببخـش...🕊 شهيد مدافع حرم_ عشق _ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔰 گزیده ای از وصیت نامه شهید؛ با چنگ و دندان هم شده ،بجنگید و اسلام را از دست ندهید. اگر دین اسلام و رهبرى را از دست بدهید ،دیگر کشورهاى ابرقدرت بر کشور ایران تسلط خواهند یافت. 🌷شهید محرابعلی اکبری🌷 ولادت: ۱۳۴۸/۴/۲ شهادت: ۱۳۶۴/۱۲/۲۲ ،فاو @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرگذشت شگفت‌انگیز مترجم اسرای ایرانی در عراق @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
قسمت‌های ۱ تا ۱۰ کتاب مهیج
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 1⃣1⃣ به سمت حصیر پهن شده آمد که گلیم آبی رویش افتاده بود. کنار منقلی که قوری چینی سفید منقوش به گل های قرمز روی ذغال گر گرفته اش بود، نشست و به مخده (۱) تکیه زد. خواهرم در استکان های چیده در سینی، چای تازه دم ریخت و جلویش گذاشت و مابقی را به زن هایی تعارف کرد که از ساعت ها قبل آمده بودند. صدای تق تق پهن شدن خمیر در میان دستان مادرم شنیده می شد. بوی خوش نان تازه ی محلی در فضای حیاط پیچیده بود. زن های همسایه که برای بردن دعایشان آمده بودند، به محض اتمام چای خوردن پدر جلو آمدند و هر کس برای حاجت یا بیمار خود شرح حالی می گفت و دعایی می خواست. پدرم سینی استیل را جلو کشید. پارچه ی سبز تا شده ی روی آن را کنار زد و کتاب و دفتر و قلم نی نمایان شد. بسم الله گفت و شروع به نوشتن دعای مورد نیاز زن های منتظر کرد. به هر کس به فراخور حالش چیزی می داد. داستان هر روز زن های همسایه و پدرم همین بود. او سواد قرآنی و حوزوی داشت و چون اجدادش، ذاکر امام حسین (ع) بود. محرم و صفر هر سال منبر می رفت و برای مردم خطابه می خواند و مسئله می گفت. همه ی اهل محل به او احترام می گذاشتند و در رتق و فتق کارها با او مشورت می کردند و برای شفای بیمارانشان از دست او رقعه (۲) و دعا می گرفتند. ____________________________ ۱. بالشت لوله ای شکل ۲. کاغذ برای نوشتن 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 2⃣1⃣ دوازدهمین تابستان زندگی ام به انتهایش نزدیک می شد و من ذوق زده در انتظار روزی بودم که برای ثبت نام به دبیرستان مورد علاقه ام بروم و کلاس هفتم را شروع کنم. ادامه ی درس، مهم ترین چیزی بود که فکر و ذکرم را مشغول کرده بود. دوستم علی دیلمی می گفت: « آنجا از کتک زدن خبری نیست و در هر درس یک معلم دارد و همه چیزش با دبستان فرق می کند. » وقتی به خانه رسیدم، در حیاط باز بود و رفت و آمد بچه ها و زن های همسایه مثل هر روز برقرار بود. نگاهی به لباس هایم انداختم و دستی به سر و مویم کشیدم. بزرگ تر شده بودم و به سر و وضعم بیشتر اهمیت می دادم، پیراهن آستین کوتاه سفید و شلوار سیاه به تن داشتم. به موهای مجعدم مرتب دست می کشیدم. داخل حیاط رفتم. مثل همیشه با دیدن مشتری های پدر لبخندی زدم و با صدای بلند به همه سلام کردم. بوی اشتهاآور نان تازه در حیاط پیچیده بود. مادرم نان می پخت. به طرف نان های پخته و چیده در طبق کنار تنور رفتم. به مادرم سلام کردم: - « الله یساعدیک یمه! » (۱) مادرم مثل همیشه با لبخند محبت آمیزش گفت: - « هله بیک یمه! » (۲) تکه نانی کندم و گاز زدم و داخل اتاق رفتم. روبه روی آینه ایستادم و به خودم نگاه کردم. موهایم را شانه می زدم و افکار درون ذهنم را مرور می کردم. نگاهی به صورت سبزه و سوخته از آفتابم انداختم. چشمانم ریز بود و ته همین چشمان ریز، غمی بزرگ که فقط خودم آن را حس می کردم، نشسته بود. _____________________________ ۱. مادر! خسته نباشی. ۲. خوش آمدی عزیزم! 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 3⃣1⃣ دستی به صورت لاغرم کشیدم و شانه زدن موها را ادامه دادم. آن قدر شانه را محکم می کشیدم که نزدیک بود پوست سرم زخم شود. ناراحت بودم... آهی دردناک کشیدم. حیاط شلوغ بود و من دلم می خواست با خودم خلوت کنم. باز هم خاطره ی تلخ چند روز قبل به ذهنم هجوم آورد و عصبانی ام کرد. صبح دو روز قبل با دوستم علی پیاده تا ا.پی.دی بیمارستان شرکت نفت و از آنجا تا دبیرستانی که علی دیلمی در آن درس می خواند رفتیم تا فضایش را ببینم. هوا گرم بود، اما ذوق دیدن دبیرستان، دوری راه و احساس گرما را از ذهنم بیرون کرده بود. جایی که قرار بود تا یک ماه دیگر ثبت نام کنم و آنجا درس بخوانم. در بزرگ دبیرستان باز بود. داخل حیاط رفتیم. نوساز بود و حیاط بزرگی داشت. با دیدن کلاس ها و فضای حیاطی که سر و ته نداشت، شوق ادامه ی تحصیل، در دلم زبانه کشید. ساختمان مدرسه سر نبش و روبه روی خیابان اصلی و فلکه ای که مجسمه ی شاه بر ستونی ایستاده و به روبه رو اشاره می کرد، قرار داشت. روی سر در دبیرستان تازه تاسیس نوشته بود: « دبیرستان رازی. » موقع برگشتن به خانه، از خیابان کناره ی شط و محله ی شیک بَریم که به دهکده منتهی می شد، راه افتادیم. نیم ساعتی با علی در ایستگاه اتوبوس ایستادیم. عرق از کناره ی صورت آفتاب سوخته ام سرازیر بود. با پشت دست، صورت و پیشانی ام را پاک می کردم. دستم را سایبان چشمانم کردم که از تیزی نور خورشید نیمه باز بود. با دیدن اتوبوس مناطق شرکتی و محله ی بَریم، گل رویم باز شد. رو به علی کردم و گفتم: - « یمکن هل مره رکبونه؟ » (۱) _____________________________ ۱. شاید این دفعه دلشان سوخت و سوارمان کردند. 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 4⃣1⃣ علی لب هایش را جمع کرد، نفسش را با ناراحتی بیرون داد و گفت: « فکنه یا صالح! ما یرکبونه. »(۱) اتوبوس از سرعتش کم کرد. به هم نگاه کردیم. پیرمردی کراوات بسته همراه با زنی سفید پوست و چشمان آبی و موهای مشکی موج دار کنار نیمکت چوبی ایستگاه ایستاده بودند. با دیدن اتوبوس جلو آمدند. اتوبوس آهسته کنار پایشان توقف کرد. آن ها بالا رفتند و من هم پشت سرشان میله ی سمت راست پله ی اتوبوس را گرفتم و بالا رفتم. به محض اینکه پایم به کف اتوبوس رسید، سرنشینان نشسته بر صندلی های چوبی که بعضی خود را باد می زدند و بعضی هم صورت سفید و لپ های گر گرفته از گرمایشان را با دستمال پاک می کردند، با تعجب و نارضایتی که در نگاهشان موج می زد، به من و علی نگاه کردند. انگار اتوبوس ارث پدرشان بود. راننده هم سنگ تمام گذاشت و با چشمان گرد، ابروانش را بالا انداخت و از پشت فرمان بیرون آمد. یک کلمه شنیدم: « کجا؟! » دستم را به میله گرفته بودم. می خواستم خواهش کنم که این بار تبعیض قائل نشود و سوارمان کند. اما جلو آمد؛ دو دستش را بر سینه ام زد و چنان هلم داد که پایم لیز خورد و افتادم داخل جوی آب کنار پیاده رو. مسافران، از پشت شیشه ی اتوبوس بی خیال آنچه اتفاق افتاد، نگاهم کردند. اشک هایم سرازیر شد. اتوبوس دور شد و من دمق و بغض کرده، دورشدنش را نگاه می کردم. هر چند اولین بار نبود اتوبوسی که خارجی ها و کارمندان عالی رتبه ی ایرانی را جابه جا می کرد، سوارم نکرده بود، با خودم فکر می کردم شاید قانونشان عوض شده باشد. این اتفاق تلخ آن قدر کینه و نفرت از انگلیسی ها و نوکرانشان را در دلم کاشت که هر وقت به یاد آن می افتم، عصبی می شوم. _____________________________ ۱. ولمان کن صالح! سوارمان نمی کنند. 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 5⃣1⃣ ذهن کوچکم پر از اتفاق های تلخ و ناراحت کننده بود. با دیدن فقری که گریبان همه ی مردم دهکده مان را گرفته بود، رنج می کشیدم. زل زده بودم به آینه و با خودم حرف می زدم؛ چرا، چرا هر چیز خوب است باید برای خارجی های پوست سفید و چشم رنگی باشد؛ آن وقت بدبخت هایی مثل ما همیشه در حسرت بمانیم؟! حتی حسرت سوار شدن به اتوبوس. ای خدا... سرم را بالا بردم و به سقف چندلی اتاق خیره شدم. چه شب های سختی بر ما گذشت که سقف بالای سرمان چکه می کرد و ظرف های زیرش تا صبح پر می شد و مادرم و گاهی پدرم به نوبت طرف های پر شده را خالی می کردند. مشکل هر ساله ی ما در فصل بارندگی همین بود و چقدر سخت و تلخ می گذشت. یک روز عصر، ناگهان هوا طوفانی شد و صدای رعد و برق کوبنده و ترسناک شنیده می شد. آسمان از ابرهای آماده ی بارش، تاریک بود. باد تندی درختان را خم و راست می کرد و صدای چک چک ریزش باران در حیاط و روی زمین شنیده می شد. بارش از شب قبل آغاز شده بود و سیل در نهرها و کوچه ها به راه افتاده بود. زمین های میان نخلستان زیر آب فرورفته بود. گوشه و کنار سقف اتاق چکه می کرد. پدرم هنوز از سر کار برنگشته بود و مادرم از ناراحتی مرتب دست هایش را تکان می داد و دعا می کرد که مبادا این سقف ضعیف روی سرمان بریزد. خواهرانم به سرعت ظرف های پر شده را خالی می کردند. پسر بزرگ خانه بودم، ولی نمی دانستم چکار کنم. ناچار منتظر آمدن پدرم شدم. نایلونی بر سرم کشیدم و کنار حیاط منتظرش ماندم. حتی اگر پدر هم سر وقت به خانه می آمد، باران بی امان، ما را نگران ریختن سقف کرده بود. 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 6⃣1⃣ کوچه خلوت بود و قطره های درشت باران بر زمین می نشست. گنجشک ها در سوراخ های دیوار خیس خانه ها پناه گرفته بودند. به محض اینکه پدرم از سر کار برگشت، مثل من نایلونی برسرش کشید و با هم به پشت بام که از بُوار (۱) و حصیر و شاخه های نخل روی هم انباشته بود، رفتیم. پدر چند تکه پلاستیکی را که برای چنین مواقعی نگه داشته بود، روی جاهای مختلف سقف می کشید و درزهای دهان باز کرده را می پوشاند. من هم آن را با تکه آجری محکم می کردم تا باد آن را نبرد. هر چند این چاره ی کار نبود، اما از هیچ بهتر بود. از شدت باران کم شده بود که پایین آمدیم، آن شب تا صبح، کف اتاق خیس بود و سرما تا مغز استخوانمان نفوذ کرد و آتش منقل چاره ی سرمای درون اتاق را نمی کرد. سرما را تحمل کردیم و پدرم تصمیم گرفت سقف را اساسی تعمیر کند. خاطره ی تلخ آن شب را هیچ گاه فراموش نکرده ام. نگاهی به آینه و به موهای مرتبم انداختم. نفس پر از حسرتم را با ناراحتی بیرون دادم. دیگر فصل بارندگی تمام شده بود و دیگر سقف چکه نمی کرد. خیلی دلم می خواست تابستان زودتر تمام شود و فصل مدرسه از راه برسد؛ چون تفریحی نداشتم. رد پای فقری که دامن گیر مردم دهکده و خانواده بود، در صفحه ی ذهنم بدجوری جا خوش کرده بود. دلم می خواست درس بخوانم و مثل پدر به مردم دهکده کمک کنم. ________________________________ ۱. حصیرهای بافته شده از چوب نازک نی. 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 7⃣1⃣ وقتی غروب سر می زد و فضای تاریک خانه های گلی با نور چراغ های لاله (۱) روشن می شد، کنار در حیاط می ایستادم و از میان نخلستان به شعله ی قرمز آتش پالایشگاه که فضا را روشن می کرد و چراغ های پر نور و خیره کننده ی هتل آبادان که به تازگی ساخته شده بود و در تاریکی سوسو می زد، خیره می شدم. نفسم را با ناراحتی بیرون می دادم. حسرتی وجودم را فراگرفته بود. دلم می خواست نه تنها خانه ی کاهگلی ما، بلکه خانه های همه ی دهکده مثل هتلی که از دور، نور چراغ هایش چشم را خیره می کرد، با نور چراغ برق روشن می شدند. خروسمان پرید روی دیوار و شروع به خواندن کرد. به خودم آمدم و از دنیای افکارم خود را بیرون کشیدم. یکی از زن ها رو به خروس کرد: - « بعد وینک، وین المغرب! » (۲) زن های دیگر خندیدند. پدرم که ظاهرا خسته شده بود، گفت: - « خویه، روحن باچر تعالن، اخذن دعاچن، ارید ارتاح اشویه. » (۳) با شنیدن صدای پدر از جلوی آینه عقب آمدم و در چارچوب در اتاق ایستادم. نگاهی به حیاط انداختم. مادرم دست های آردی اش را می شست. پدرم پارچه ی توی سینی را تا زد و کناری گذاشت و به مخده تکیه داد. پیچ رادیویش را باز کرد. مریم کنار منقل نشسته بود. استکان ها را دوباره پر از چای تازه دم کرد. مواقعی هم که کاری برای پدرم در بیرون از خانه پیش می آمد و ناچار بود که برود و زن ها برای گرفتن رقعه های دعا می آمدند، مادرم که سوادش کم بود، روی برگه ای سه بار می خواند: - « اللهم اشف المریض، یا شافی یا کافی یا معافی؛ » (۴) کمی تربت امام حسین (ع) در کاغذ می گذاشت و به آن ها می داد. با این کار مشتریان پدرم را راه می انداخت و به لطف خدا نتیجه هم می گرفتند. ______________________________ ۱. چراغ نفتی که شیشه اش شبیه گل لاله بود. ۲. هنوز مغرب نشده است، حالا چه وقت خواندن است. ۳. خواهرها بروید، فردا بیایید و دعاهایتان را بگیرید؛ می خواهم استراحت کنم. ۴. خدایا! بیمار را شفا بوه، ای شفا دهنده، ای کفایت کننده، ای عفو کننده. 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 8⃣1⃣ هر شب جمعه در منزل یکی از اهالی دهکده، جلسه ی قرائت قرآن و بیان حدیث و مسئله برگزار می شد و در همین مجالس بود که برای کارهای دهکده تصمیم می گرفتند. یکی از این تصمیم های مهم، مقابله با دزدهایی بود که مسلحانه از سمت شط و از خاک عراق به دهکده می آمدند. در همین مجالس، گروه هایی تشکیل شد تا از محله های مختلف شب تا صبح نگهبانی بدهند. این مهم ترین کاری بود که بزرگ ترها به نوبت انجام می دادند. درمیان سکوت شب و صدای جیرجیرک ها صوت قرآن شنیده می شد. پدرم ترتیل می خواند و بقیه گوش می دادند. آن شب هم مثل جمعه شب هایی که گذشت، جلسه ی هفتگی قرائت قرآن در منزلمان برقرار بود. همه ی خانواده و فامیل دور هم نشسته بودند. صحبت های مختلفی شد و‌ من هم مثل همیشه گوش می دادم. وقتی شب داشت به انتهایش می رسید و همه ی همسایه ها و دوستان رفتند، پدر در جمع خانواده و فامیل نزدیک، درباره ی تصمیمی که برای آینده ام گرفته بود، شروع به صحبت کرد: _ « ان شاء الله عن قریب صالح ایروح بیت عمه و ... » (۱) مادرم، خواهرانم، عمه ها، عموها و عموزاده ها به حرف های پدرم گوش می دادند و در نهایت با احسنت و به به گفتن موافقت خود را اعلام می کردند. از تصمیم غیر منتظره ی پدرم پکر شدم و دلم فرو ریخت. انگار در دل سرما برهنه نشسته بودم و می لرزیدم. _______________________________ ۱. ان شاء الله به زودی صالح می رود خانه ی عمویش و... 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 9⃣1⃣ بدنم یخ کرد. پدرم تصمیم گرفته بود من را به منزل عمویم در شهر تنومه در عراق، نزدیک بصره بفرستد. یک ماه به باز شدن مدارس مانده بود و ثبت نام هم کرده بودم. نمی خواستم کوچکترین بی احترامی یا حتی مخالفتی کنم؛ چون می دانستم پدرم مصلحت من را بهتر می داند؛ اما آرزوهایم و همه ی رویاهایم بر باد رفته بود. رویای رفتن به دبیرستان که شب و روزم شده بود، از بین رفت. وقت خوابیدن رسید. چراغ ها خاموش شد. تاریکی مطلق سایه انداخت. نور ماه فضا را روشن کرده بود. هوا هم کمی خنک بود. صدای جغد شب، جیرجیرک ها و قورقور قورباغه های نهر نزدیک به خانه شنیده می شد و سگ های محل هم گاه و بی گاه سروصدا می کردند. تمام این صداها نشان از آرامش و سکون شب بود، اما در دلم ولوله افتاده بود و آرامشم رفته بود. همه زیر پشه بندها روی تخت های چوبی دراز کشیده بودیم. ستاره های درشت و ریز چسبیده به دل آسمان از پشت پشه بندها به خوبی دیده می شدند. بی صدا گریه می کردم. انگار زبانم قفل شده بود. فقط آه می کشیدم. دست هایم را زیر سرم گذاشته بودم و به فردا، به تصمیمی که پدر گرفته بود، به رویای تحقق نیافته ی رفتن به دبیرستان فکر می کردم. با گرم شدن چشمانم رویاهای کوچکم را دیدم که دور و دورتر می شدند. نفسی غمگین کشیدم و کم کم پلک هایم روی هم افتاد. 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز ◀️2⃣ فصل دوم 🔺 سرنوشتی که نمی خواستمش قسمت 0⃣2⃣ مینی بوس، خیابان چهل متری خرمشهر را می شکافت و جلو می رفت. سرم را به شیشه ی کناری چسبانده بودم و به رویاهای کودکانه ای که در سر داشتم، فکر می کردم؛ رویاهایی که با این سفر باید به فراموشی سپرده می شد. مینی بوس از شهر بیرون می رفت و به مرز شلمچه نزدیک می شد. صدای ملا عبد العلی، همسفر نابینایم شنیده می شد: 《بسم الله الرحمن الرحيم★ یس★ والقرآن الحکیم★ انک لمن المرسلین...》(۱) به طرفش برگشتم و نگاهش کردم. عینک مشکی به چشم زده بود و چفیه ای سیاه بر سر داشت، دشداشه ی قهوه ای تنش بود و جلیقه ای رویش پوشیده و عبایی بر دوش انداخته بود. چنان تلاوت می کرد که گویی قرآن به دست دارد. من هم با او شروع به زمزمه کردم. به گذشته رفتم و خاطره ی روزهای مکتب خانه دوباره در ذهنم زنده شد. هم خوانی قرآن با بچه های قد ونیم قدی که دور ملا عبدالجلیل نشسته بودیم و آیات سوره های کوچک(عم جز) را می خواندیم، جلوی چشمانم زنده شد. قبل از دوران مدرسه و حتی در تابستان هایی که مدرسه تعطیل بود، این برنامه ی ما بود. _______________________________ ۱. سوره ی یس، آیه ی ۱_۴ 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ 🚫شایعه: اینجا ایران است؛ جایی که وزیر اقتصاد مدرک معارف اسلامی دارد اما کولبرش مدرک ارشد اقتصاد دارد تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل.... ❇️پاسخ: وزیر اقتصاد( سید احسان خاندوزی) دارای مدرک دکترای اقتصاد هستند. سوابق اجرایی مدیر کل اقتصادی سابق مرکز پژوهش‌های مجلساستادیار دانشکده اقتصاد دانشگاه علامه طباطبایی و مدیر گروه اقتصاد اسلامی دانشگاه عضو هیئت مدیره دیده‌بان شفافیت و عدالت کارشناس کمیسیون اقتصاد کلان و بازرگانی مجمع تشخیص مصلحت نظام عضویت در هسته اندیشه ورزی وزارت امور اقتصادی و دارایی، ۱۳۹۷/۱۱/۰۱، ۱۳۹۸/۱۰/۳۰، ایران، تهران عضویت در شورای پژوهشی سازمان امور مالیاتی، ۱۳۹۸/۰۷/۱۶، ایران، تهران کتاب‌های تألیفی خاندوزی سید احسان، مدینه عادله: مقدمه‌ای بر نظریه عدالت اقتصادی در قرآن، تألیف، انتشارات دانشگاهی، ۱۳۹۰/۰۴/۳۱ خاندوزی سید احسان، درس‌های آخرین موج خصوصی سازی، تألیف، نشر آماره، ۱۳۹۷/۱۰/۰۱ خاندوزی سید احسان، شاخصی برای عدالت، تألیف، انتشارات دانشگاهی، ۱۳۹۸/۰۱/۲۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 سهم امروزمون از یاد مولای غریب ☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺 📱 ؛ 👤 استاد ◾️ وقتی تصمیم می‌گیری بری توی چادر امام زمان، ایشون اصلا کاری با گذشته‌ت ندارن. 👈 مگه با گذشتهٔ حر کار داشتن؟ 🔘 ویژهٔ ماه
‏فرمانده تیپ ویژه شهدا بود ‎ و ‎ حتی از بردن نامش هم هراس داشتند شجاعت و درایتش را شهید ‎ باید روایت کند شاگرد ‎ در ‎ بود و درباره ایشان فرمودند: محمود موقع ‎ شاگرد ما بود ولی حالا ‎ ما شد... ‎ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🕊 توصیف امام خامنه‌ای از شجاعت «شهید کاوه»/ مردی که نامش لرزه بر تن ضد انقلاب می‌انداخت. 🥀 🌹 🕊 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
شهید محمود کاوه فرمانده شجاع و لایقی بود که در عملیات کربلای ۲ در ارتفاعات منطقه حاج عمران به درجه شهادت نائل آمد. به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، سردار شهید محمود کاوه، فرمانده لشکر ویژه شهدا و شهدای عملیات کربلای ۲ اسوه رشادت و دلاوری است که ۱۱ شهریور سال ۶۵ در همان عملیات، روی قله ۲۵۱۹ حاج‌عمران به درجه رفیع شهادت نائل آمد. کاوه اگرچه متولد مشهد بود، اما به پاس حماسه و دلاوری‌هایش در منطقه کردستان، مردم او را فرزند کردستان می‌نامیدند. شرح حماسه‌های او خاری بر چشم دشمنان بود از همین رو دشمن به منظور تصاحب پیکرش، آتش سنگینی اجرا کرد، اما با جانفشانی نیروهایش پیکر مطهرش به پشت خط منتقل شد. کاوه در منطقه کردستان برای مبارزه با ضد انقلاب که از حمایت‌های خارجی برخوردار بود و با انجام جنایاتی هولناک، توطئه شوم جدایی این منطقه از میهن اسلامی را در ذهن می‌پروراند، شب و روز نداشت. آزادسازی سد بوکان و جاده ۴۷ کیلومتری آن، آزادسازی جاده صائین دژ به تکاب، پاکسازی منطقه کیله و آشنوزنگ، آزادسازی محور استراتژیک پیرانشهر به سردشت، که به عنوان مرکز و نقطه ثقل ضد انقلاب به شمار می‌آمد و منجر به انهدام مرکز رادیویی آن‌ها و فتح ارتفاعات مهم مرزی منطقه آلواتان و آزادسازی زندان دوله‌تو و هلاکت بیش از ۷۵۰ نفر از ضد انقلاب شد، از جمله نبرد‌های تهاجمی بود که توسط محمود کاوه و همرزمانش در تیپ ویژه شهدا طرح‌ریزی و اجرا کردند. وی در عملیات برون مرزی والفجر ۲ در منطقه حاج‌عمران با فرماندهی صحیح، اهداف از پیش تعیین‌شده از جمله ارتفاعات ۲۵۱۹ را با موفقیت به تصرف درآورد و همزمان با عملیات والفجر ۴ مأموریت پاکسازی محور سردشت از لوث وجود ضد انقلاب (دموکرات‌ها و منافقین) آنجا را به تیپ ویژه شهدا واگذار کرد. رزمندگان غیور و سلحشور تیپ، ضمن تسلط بر ارتفاعات مرزی کوه سیر، قوری، تالشور روستای اسلام آباد، مرکز رادیویی منافقین و مقر دموکرات‌ها را تصرف کردند. تیپ ویژه شهدا به فرماندهی محمود کاوه در سال ۶۳ در عملیات بدر همراه با سایر یگان‌های سپاه با دشمن تا دندان مسلح جنگید و در تاریخ ۱۳۶۴/۰۴/۲۳ در عملیات قادر (همراه با یگان‌هایی از ارتش جمهوری اسلامی) در جبهه شمالی سیدکان عراق، باعث برهم زدن آرایش نظامی دشمن شد. کاوه همچنین در منطقه عملیاتی والفجر ۹ که در منطقه چوراته عراق انجام گرفت در انهدام قوای دشمن و آزادسازی بخشی از خاک آنان، نقش مؤثری داشت. یازدهم شهریور ماه ۱۳۶۵ روح این سردار شجاع اسلام و سرباز وارسته حضرت بقیه الله الاعظم (عج) در عملیات کربلای ۲ بر بلندای قله ۲۵۱۹ حاج عمران بر اثر اصابت ترکش خمپاره در حالیکه فقط ۲۵ سال داشت به ملکوت عروج کرد. رهبر معظم انقلاب اسلامی در تاریخ ۱۳۸۸/۰۲/۲۲ درباره دلاوری‌های شهید کاوه و سایر شهدای جنگ فرموده‌اند: «و هنوز در استان، یاد آن جوانان سلحشوری که از نقاط دیگر آمدند و اینجا فداکاری کردند، در دل‌ها و ذهن‌ها حاضر است. من اطلاع دارم، یاد شهید کاوه، یاد شهید صیاد، یاد متوسلیان، یاد ناصر کاظمی، یاد احمد کاظمی و یاد شهید بروجردی ـ این جوانانی که عمری را در اینجا گذراندند و جانشان را کف دست گرفتند ـ در یاد مردم این استان زنده است. خدا را سپاسگزاریم که دشمن نتوانست به مقاصد خود برسد.» @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم