eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 3⃣4⃣ با شنیدن حکم تعیین شده قلبم فرو ریخت! دهانم خشک و بدنم داغ شده بود. چشمانم مات و مبهوت به لب های قاضی و حکمی که قرائت می کرد، خیره مانده بود. اشک در چشمانم حلقه زد. انگار در آن لحظه روحم را به سختی از بدنم بیرون می کشیدند. دردی نادیدنی به روح و جسمم مسلط شده بود. بیشترین چیزی که آزارم می داد، این بود که چگونه بنی سعیدی حاضر شده بود در لباس دوست، هم محله و هم زبانم، به خاطر پُست و مقام بی ارزش چند روزه ی دنیا حتی تا زندان اهواز برای نابودی ام بیاید. سرم را با تاسف تکان دادم و آرام زمزمه کردم: « افوضُ امری الی الله... دخیلک یا الله! » (۱) صدای قاضی که درجه دار و نظامی بود. در گوشم نشست: « اگر دفاعی داری، برای آخرین بار بگو. » سر برداشتم و فقط یک کلمه گفتم: « دفاعی ندارم. » خوب می دانستم هر چه بگویم بی فایده اس . ساعتی بعد دوباره چند نفرمان را که برای محاکمه آورده بودند، سوار بر ماشین به زندان بر گرداندند. من را به سلول انفرادی بردند. سلول تاریک بود. اما با نجواهایم بر درگاه خدا بر تاریکی اش غلبه کردم. با بغضی که در راه گلویم نشسته بود، به حال خود گریه می کردم و با خدا حرف می زدم. هنوز درد و شکنجه و آثار وحشیگری ماموران را بر تمام بدنم حس می کردم. آهی کشیدم و با صدای حزین شروع به خواندن قرآن کردم . ‌ ▫️▪️▫️▪️ پس از دستگیری خانواده ام نگران و بی تاب بودند. ساواک پدر و برادرم را برده و ظاهرا پدرم را اذیت کرده بودند، اما برادرم را که اظهار بی اطلاعی کرده بود، رها کرده بودند. تا اینکه شیخ بزرگمان به ساواک رفت و بعد از وساطت او پدرم را رها کردند . برادرم حسن هر چه مدرک و عکس در منزل بود، جمع کرد و به خانه ی یکی از بستگان برد.‌ پدرم برای اینکه از من خبری بگیرد، به یکی از بستگان که با دوستان ساواکی اش در ارتباط بود، جریان را می‌گوید و او به عنوان وکیل از طرف خانواده پی گیر ماجرای من می شود. هر خبری که به دست می آورد به خانواده می‌گفت. با وساطت او بود که دیگر ساواک با پدرم کاری نداشت و به آن ها خبر دادند که من را به زندان اهواز برده اند. ______________________________ ۱. کارم را به خدا می سپارم. به تو پناه می برم یا الله ! 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 4⃣4⃣ وکیلم دو سال پی گیر وضعیتم بود . دو سالی که بر من سخت و تلخ گذشت و هر روزش برایم یکسال بود و بالاخره به خانواده خبر داد که بعد از محاکمه ای دوباره به اعدام محکومم کرده اند. این خبر، درد و رنجشان را بیشتر کرده بود. نمی دانستم آن ها در چه وضعیتی هستند و این خبر بد، روحیه ی خانواده را خراب کرده و باعث بیماری روحی پدر و مادرم شده بود . ▫️▪️▫️▪️ در سلول کوچکم که دیر به دیر درش باز می شد، در لحظات سختی که بر من می گذشت، یاد خدا بودم. سلولی که در آن تقریبا حساب شب و روز از دستم در رفته بود و فقط روزی دو بار پنجره ی کوچکش برای ظرف غذا باز می شد و دست ماموری را می دیدم که ظرف را می داد. در باز شد و دو مامور داخل آمدند. هنوز درد آخرین شکنجه ام را بر پشت و کمرم احساس می کردم و به سختی راست می نشستم. سرم را به زیر انداختم و خود را به خدا سپردم. صدای یکی از مامورها در گوشم نشست: « پاشو بایست! » از آخرین محاکمه مدتی می گذشت و می ترسیدم باز هم برای آزارم آمده باشند. در این سلول انفرادی چنان لحظات بر من سخت گذشته بود که آن ها هم بر من گریه می کردند. کمی به خودم جرئت دادم و از مامور پرسیدم: « من را کجا می برید؟ » گفت: « تبعید! » چشمانم گرد شد. نمی دانستم چند وقت است که در این سلول هستم. با ناراحتی گفتم: « چند وقت است در این دخمه هستم؟ » - « نمی دانی؟ » نگاهش کردم و گفتم: « نه والله! » جواب داد: « دو ماهی می شود. » به سختی از جایم بلند شدم. یکی از مامورها جلو آمد و دستبند به دست ها و زنجیر به پایم بست و با دیگری که بازویم را گرفته بود، من را به بیرون از ساختمان بردند. 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 5⃣4⃣ نور تند آفتاب به سر و رویم تابید. دستم را جلوی چشم هایم گذاشتم تا سایبان نور خورشید شود؛ اما از این که نور خورشید به سر و صورتم می زد، احساس خوبی داشتم. اتوبوس روشن در محوطه ی حیاط بود. هم زمان با بیرون آمدنم، سه نفر دیگر مثل من دستبند به دست و زنجیر به پا آمدند و کنارم ایستادند. نگاهی به آن ها کردم. خیلی زود یادم آمد که این سه نفر در آخرین جلسه ی دادگاه با من آنجا بودند و آن ها هم محاکمه شدند. آهسته از یکی از آن ها که با فاصله کنار دستم ایستاده بود، پرسیدم: « کجا می خواهند ببرندمان ؟» - « انتقالی ! » + « انتقالی؟ این بار کجا؟ » - « همدان. » + « از کجا فهمیدی؟ » - « از ماموران شنیدم. » چند دقیقه بعد دو مامور با کیف پرونده ها رسیدند. دو نظامی سلاح به دست، ما را سوار کردند و با فاصله از هم در صندلی ها نشاندند. یکی از مامورها پشت سر و دیگری جلویمان نشست. اتوبوس به حرکت در آمد. خودم را به کنار پنجره کشیدم تا فضای بیرون را پس از مدت ها ببینم. همه چیز برایم تازگی داشت؛ خیابان ها، مردم، مغازه ها و آسمان. هر چند همه چیز عادی بود، دیدن مردم کوچه و بازار برایم تازگی داشت و با تعجب به اطراف نگاه می کردم. از روزی که از زندان ساواک آبادان به زندان کارون اهواز منتقل شده بودم دو سال می گذشت. هر چه از خوزستان دور می شدیم، هوای گرم جایش را به سرما می داد. کم کم غروب از راه رسید و هوای سرد در اتوبوس بیشتر احساس می شد. به جز لباسی که زندانبان به من داده بودند، لباس گرم دیگری نداشتم. اتوبوس در جاده ای منتهی به همدان سرازیر شده بود. برف نشسته بر زمین، در دو طرف جاده به چشم می خورد. می لرزیدم. زانوهایم را بغل گرفته بودم و دست های یخ زده ام را با بخار دهانم گرم می کردم. در این چند دقیقه محو تماشای برف و ریزش دانه های سفیدش بر زمین شدم. در تمام عمرم جز شرجی و گرما و گرد و خاک و سرمای زمستانی خیلی کوتاه، در حد یکی دو ماه چیزی ندیده بودم. جاده لغزنده بود و اتوبوس با احتیاط پیش می رفت. هوا دیگر تاریک شده بود و بیرون چیزی دیده نمی شد. دندان هایم به هم می سایید و انگشتان پاهایم در دمپایی پلاستیکی یخ زده و نوک انگشتانم سِر شده بود. 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 6⃣4⃣ چند ساعت از شب گذشته بود که اتوبوس به همدان رسید و پشت دروازه ای بزرگ از حرکت ایستاد. پوست صورتم از سرما یخ زده بود. اتوبوس داخل حیاط بزرگی رفت و از حرکت ایستاد. در باز شد و سربازی سلاح به دست بالا آمد و با صدایی بلند گفت: « زود پیاده شوید! » باورم نمی شد که از لرزیدن و سرما خلاص شده بودیم. انگار ما را درون یخچال گذاشته بودند. چهار زندانی سرما زده و لرزان به زور از جا بلند شدیم و با زنجیرهای یخ زده که به پوست پاهایمان می سایید به سختی قدم بر می داشتیم. وارد ساختمانی با سلول های متعدد شدیم. هوای داخل ساختمان زندان، گرمای مطبوع و دل چسبی داشت. چند دقیقه طول کشید تا لرزش بدنم کم شد. ما را داخل سلولی بردند و زنجیرهای دست و پایمان را باز کردند. سربازی با چند پتو به دست وارد شد و به طرف هر کدام دوتا پتو پرت کرد. وقتی در سلول به رویمان بسته شد، تن سرمازده مان را با پتوها پیچاندیم و هر کدام در گوشه ای کز کردیم. ▫️▪️▫️▪️ کم کم با دیگر زندانیان دوست شدم و با برادری و حالتی مسالمت آمیز کنار هم محکومیتمان را می گذراندیم . در بحث های سیاسی شرکت می کردم و البته گاهی هم با زندانیان چپی یا مارکسیست بحث سیاسی داشتم. بیشتر وقت ها سرم توی لاک خودم بود و وقتم را به مطالعه ی قرآن و نهج البلاغه و تاریخ می گذراندم. باور نمی کردم که در زندان جدید خبری از شکنجه نباشد. هنوز آثار زخم های شکنجه بر بدنم دیده می شد. همچنان بی هویت بودم و شناسنامه ای که هویتم را نشان دهد، نداشتم. مسئولان زندان برایم شناسنامه ای جدید صادر کردند و من معروف شدم به " صالح قاری الاسدی " فرزند مهدی، با شناسنامه ای که صادره از همدان بود . گروهی زندانی رسیده بودند که همه درباره ی آن ها حرف می زدند . جریانشان را شنیده بودم و کنجکاو بودم بیشتر درباره ی آن ها بدانم. ساعت هواخوری فرا رسید. یکی از زندانیان به طرفم آمد: - « شیخ صالح! جریان زندانیانی را که از ساری آمدند می دانی؟ » با همان لهجه ی عربی فارسی گفتم : « لا والله! جریانشان چیست؟ سیاسی اند؟ » - «ب له از سیاسی های چپی. ظاهرا با ماموری داخل زندان ساخت و پاخت و بعد هم شورش می کنند و با کمک همان مامور موفق به فرار از زندان می شوند؛ اما از شانس بد، دوباره دستگیر می شوند. حالا هم دست از کارشان بر نمی دارند و از ایدئولوژی شان و از دیالکتیک و ماتریالیسم و چه و چه حرف می زنند. » به سیگارم پک می زدم و با دقت به حرف های هم سلولی ام گوش می دادم. مرتب تکرار می کردم: « عجب! عجب! » 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 7⃣4⃣ زمستان هم رو به پایان بود و من با لباس های گرم اهدایی زندانیان دیگر، بدن نحیفم را گرم نگه داشته بودم. بعضی زندانیان زیر نور لذت بخش آفتاب در حیاط قدم می زدند. من چهار زانو در نور گرم و مطبوع آفتاب گوشه ای نشسته بودم و کتابی می خواندم. صدای زمختی با لهجه ی عربی در گوشم نشست: - « سلام علیکم! » سر برداشتم. مردی رو به رویم ایستاده بود. نور آفتابی که به چشمم می تابید، مانع از دیدن صورتش می شد. چشمانم را جمع کردم و جواب دادم: « علیکم السلام و رحمة الله! » از جا بلند شدم و دستم را سایبان چشمم کردم. مردی قد بلند و لاغر و تکیده، سیه چُرده، با سبیلی پر پشت مقابلم ایستاده بود. مرد دستش را جلو آورد و با من دست داد. - « انا جاسم محمد العزاوی. » (۱) لبخندی زدم و ابراز خوشحالی کردم: + « اهلا و مرحبا. انا صالح قاری الاسدی. » (۲) و این شروع آشنایی من با افسر زندانی عراقی بود. که کمی هم فارسی بلد بود. گویا متوجه شده بود که من عربی صحبت می کنم و چون او هم مثل من با کسی آشنا نبود و جیره و لباس به او نمی دادند، دنبال فرصتی بود تا با من آشنا شود. از آن روز و پس از آشنایی با سرهنگ جاسم عزاوی، دیگر احساس تنهایی نمی کردم. در زندان با هم قدم می زدیم و آنچه از لباس و خوراکی و سیگار که زندانیان به من می دادند، به جاسم محمد می دادم. او از خانواده و خاطراتش تعریف می کرد و من هم از فعالیت های سیاسی و مبارزه ام و نحوه ی دستگیری و شکنجه ها و حکم اعدامی که برایم صادر کرده بودند می گفتم. روزها جای خود را به هم می دادند و ما با هم بسیار صمیمی شده بودیم و چون او در ایران غریبه بود، من در این دو سال از هیچ محبتی به او دریغ نمی کردم. گاهی در حیاط با هم قدم می زدیم و گاهی در سلول همدیگر را می دیدیم. این دوستی، تحمل محکومیت هر دومان را آسان تر کرده بود . ______________________________ ۱. محمد جاسم العزاوی، از ماموران امنیتی عراقی بود که برای جاسوسی به ایران آمده بود و کمی با فارسی آشنا بود و در کردستان در حین انجام ماموریت دستگیر و روانه ی زندان شد. ۲. خوش آمدی! من صالح قاری الاسدی هستم. 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 8⃣4⃣ از روزی که زندانیان شورشی ساری را به همدان آورده بودند گاه و بیگاه سروصدا و مشکل ایجاد می کردند. تا اینکه از مرکز دستور رسید همه ی زندانیان سیاسی به تهران منتقل شوند. دو سال از حضورم در زندان همدان می گذشت. روز موعد همه ی ما را سوار بر اتوبوسی کردند که شیشه هایش مات و با نرده پوشانده شده بود. من و جاسم العزاوی که حالا دیگر صمیمی ترین و نزدیک ترین دوستان یکدیگر بودیم، کنار هم نشسته و صحبت می کردیم. حوالی شب بود که به تهران رسیدیم و مستقیم ما را به زندان قصر بردند. تمام راه نگران و امیدوار بودم جایی که می روم، بهتر از جای قبلی باشد. به محض ورودمان زندانیان مذهبی را از مارکسیست ها جدا کردند و آخرین دیدارم با دوست عراقی ام همان لحظات اول ورود به زندان قصر بود؛ چون ما را از هم جدا کردند و او را به بند زندانیان عراق بردند و من دیگر او را ندیدم. بعد از بیدار شدن هنوز گیج و منگ بودم و فکر می کردم در همدانم. کمی که گیجی از سرم رفت و سرحال شدم به اطرافم نگاه کردم و متوجه شدم که واقعا جای دیگری آمده ام. کمی روی تختم ماندم. سلول، تقریبا خالی بود. نیم خیز شدم. یکی از هم سلولی هایم داشت لیوان های چای را می شست. سلامی کردم. هم سلولی ام با خوش رویی جوابم را داد و به قوری چای اشاره کرد: - « چای تو قوری هست، نان و پنیر هم داخل سفره. » لبخندی زدم. هنوز بدنم کسل بود و احساس خستگی می کردم. از تخت پایین آمدم. همه به سالنی که محلی برای مطالعه و کارهای دیگر بود، رفته بودند. غریبه بودم و با محل ناآشنا. دقایقی بعد من هم مثل دیگران به سمت سالن رفتم. همهمه ای شنیده می شد. وقتی رسیدم، با دقت و تعجب به آنچه در اطرافم بود نگاه کردم. باورم نمی شد! فکر می کردم خواب می بینم. به زندانیان و اختلاطشان نگاه می کردم. خیلی برایم جالب بود. چندان طول نکشید.‌ متوجه شدم همه ی آن هایی که اتهامشان سیاسی و مثل من بود، یک جا جمع اند. در میانشان دکتر، دانشجو، مهندس، معلم، نویسنده، روحانی، بازاری و مردم عادی بود. نفس راحتی کشیدم. دلم آرام شده بود. خودم را روبه روی کسانی می دیدم که شناخته شده و سرشناس بودند .‌ 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 9⃣4⃣ باورم نمی شد! خیلی زود دیدم کسانی چون آیت الله طالقانی، آیت الله ربانی، آیت الله انوری و دیگر بزرگانی چون آقایان سرحدی زاده، نبوی، رفسنجانی، مهدی عراقی(۱ ، عزت شاهی و جواد منصوری (۲) هم بند هستم. مدیریت و رهبری زندانیان و بندها به عهده ی جواد منصوری بود و برای ورودی های با اتهام سیاسی برنامه ریزی می کرد. آن قدر از این اتفاق ذوق زده بودم که احساس می کردم وارد دانشگاهی بزرگ، متشکل از تمام اقشار شده ام. سعی کردم بهترین استفاده را از این فرصت به دست آمده برای ارتقای فکری و علمی وفرهنگی ببرم. همه طبق برنامه ریزی مسئولان بند، برنامه ی روزانه ی منظمی داشتند. این برنامه شرکت در کلاس های ایدئولوژی و تاریخی و فرهنگی بود. آنچه باعث خوشحالی بیشترم شد، شرکت در نماز جماعت بود که گاهی به امامت آیت الله طالقانی برگزار شد. اوضاع اما همیشه بدین شکل نبود؛ چون گاهی با یورش ماموران، صف نماز به هم می خورد. در ماه رمضان هم اجازه ی روزه گرفتن نداشتیم. مامورها به زور در دهان افراد روزه دار آب می ریختند تا روزه شان باطل شود. پیرترها از این قاعده مستثنا بودند و روزه می گرفتند. علاوه بر خواندن قرآن و نهج البلاغه و کتاب های تاریخی تصمیم جدّی گرفتم تحصیلاتم را که تا مقطع ابتدایی بود، ادامه بدهم و بالاخره با همکاری آقای عراقی و منصوری این کار به ثمر رسید. کتاب های درسی را از بیرون زندان برای نوآموزان می آوردند . ______________________________ ۱- مهدی عراقی، از دوستان شهید نواب صفوی و عنصر گروه فداییان اسلام بود که از شانزده سالگی با شرکت در هیئت مذهبی با تشکل فداییان آشنا شد. هیچ گاه به ملی گرایان اعتماد نداشت؛ چون معتقد بود آن ها به جای مردم به آمریکا اتکا دارند. سال ۱۳۴۳ دستگیر و سال ۱۳۵۶ آزاد شد. بعد از انقلاب فعالیت های بیشماری داشت؛ از جمله مسئول روزنامه ی کیهان بود. در ۴ شهریور ۵۸ سه موتور سوار گروه فرقان به او و فرزندش حمله کردند و آن ها را با رگبار گلوله به شهادت رساندند. ۲- جواد منصوری، مهرماه ۱۳۴۴ دستگیر و بعد از شش سال آزاد شد و مبارزه ی مسلحانه با رژیم را در پیش گرفت. در خرداد ۱۳۵۱ دستگیر و ۱۱ سال زندانی شد و آذر ۱۳۵۷ آزاد شد. وی از بنیانگذاران سپاه بود. در فروردین ۱۳۶۰ به مدت چهار سال به وزارت امور خارجه رفت و مهر ۱۳۷۲ به عنوان سفیر در پاکستان بود. در سال۱۳۸۵ هم به عنوان سفیر به چین رفت و سال ۱۳۸۸ بازنشست شد . 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 0⃣5⃣ درس می گرفتم و نزد کسانی چون آقای احمد نصری (۱) و هم چنین بزرگانی چون آقایان عراقی و دوزدوزانی (۲) و منصوری، اشکال های درسی را رفع می کردم. در زمان های مشخص از بیرون می آمدند و از من و دیگران امتحان می گرفتند. بدین ترتیب توانستم دیپلمم را در زندان بگیرم. بیشتر وقتم را صرف مطالعه و فیض بردن از محضر بزرگان می کردم. در این زمان همچنین سعی کردم زبان انگلیسی را که از نوجوانی به آن علاقه مند بودم فراگیرم. زمزمه ی اعتراضات مردمی و اخبار تظاهرات و آشوب ها در سراسر کشور به گوش ما هم می رسید و در جریان اخبار بیرون از زندان قرار می گرفتیم. آرزو می کردم ای کاش من هم در کنار مردم در خیابان ها بودم تا نتیجه ی مبارزاتم را در تظاهرات خیابانی به چشم می دیدم. چیزی نگذشت که با آمدن ماموران صلیب سرخ جهانی به ایران و باز شدن درهای زندان ها همه ی زندانی های سیاسی با نظارت صلیب سرخ آزاد شدند. زندانیان سیاسی عراقی در بند رژیم، از جمله محمد جاسم العزاوی هم آزاد شدند و به کشورشان برگشتند. من هم جزو زندانیان سیاسی بودم که صلیب سرخ جهانی آزادم کرد. محوطه ی روبه روی زندان مملو از جمعیت بود. همه آمده بودند تا از عزیزانشان استقبال کنند. از در بزرگ زندان بیرون آمدم. وقتی جمعیت را دیدم، مطمئن شدم که دیگر آزاد شده ام. نگاهی به آسمان بالای سرم انداختم؛ مثل همیشه زیبا و مهربان و پر از رحمت الهی بود. درست مثل همان آسمانی که از حیاط زندان می دیدم؛ اما اینجا دیگر ماموران، مواظبمان نبودند و بوی آزادی به مشام می رسید. خیلی دلم می خواست مثل دیگران که به استقبالشان آمده بودند من هم استقبال کننده داشتم. اما خیلی زود از فکرم پشیمان شدم. مردمی که آنجا بودند، از دیدنم ابراز خوشحالی کردند و من را در آغوش می گرفتند. خدا می داند که چقدر دلم برای عزیزانم تنگ شده بود. به آرامی از میان جمعیت بیرون رفتم تا سوار شوم و خود را به ایستگاه قطار برسانم. مثل دیگران شاد بودم. اما بغضی در گلویم نهفته بود. صدایی در میان همهمه ی مردم شنیده می شد: - « بویه صالح ، صالح! » (۳) کسی من را صدا می کرد. صدایی آشنا! انگار داشتم خواب می دیدم، نه واقعا کسی صدایم می کرد. برگشتم و با کمال تعجب پدرم را دیدم که دست های گشاده و قدم های تند به طرفم می آید. فکر کردم اشتباه می کنم. اما نه، اشتباه نمی کردم پدرم بود. ______________________________ ۱- احمد نصری بعد از انقلاب، استاندار قزوین و دو سال استاندار بوشهر و سپس نماینده مجلس شد. وی پنج سال از عمر خود را در زندان های رژیم شاه سپری کرد. ۲- عباس دوزدوزانی از نخستین پایه گذاران سپاه پاسداران و چهارمین فرمانده ی کل سپاه بود. از سال ۱۳۴۴ تا ۱۳۵۶ در زندان به سر می برد. ایشان بعد از انقلاب نماینده ی مجلس شورای اسلامی و همچنین وزیر کابینه ی شهید رجایی شد. ۳- بابا صالح، صالح! 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 سهم امروزمون از یاد مولای غریب ☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺 🔴 ما وظیفه داریم همه زیبایی های عالم را به امام زمان(عج) نسبت دهیم. 🎙 حجت‌الاسلام و المسلمین ظهیری
🔰پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله: ✍يا فاطِمَةُ! كُلُّ عَيْنٍ باكِيَهٌ يَوْمَ الْقيامَةِ اِلاّ عَيْنٌ بَكَتْ عَلى مُصابِ الْحُسَينِ فَاِنِّها ضاحِكَةٌ مُسْتَبْشِرَةٌ بِنَعيمِ الْجَنّةِ؛ 🔴فاطمه جان !روز قيامت هر چشمى گريان است ؛ مگر چشمى كه در مصيبت و عزاى حسين گريسته باشد،كه آن چشم در قيامت خندان است و به نعمتهاى بهشتى مژده داده مى شود. 📚بحارالانوار، ج 44، ص 293
🍃تقویم آن روز ها را ورق میزنم. چه خبر بود‌! می‌توانستم واژه اردیبهشت را در همان روزها معنا کنم، یک بهشت واقعی! مقارن شدن اردیبهشت با رجب‌المرجب ترکیبی ساخته بود دیدنی. در این چرخه فقط جای تو خالی بود. تویی که قرار بود مثل همه ما بیایی و با پایان یافتن رسالتت هم بروی... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم