شهدای عزیز روز ۲۶ مهرماه را بیشتر بشناسیم...
💫با این ستاره ها میتوان راه را پیدا کرد.
💐شادی روح پرفتوح شهید #صلوات.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
________________________
🔺 کلامی از علما
⭕️ آیتالله حائری شیرازی
⁉️ معنای « ترقی » از نظر غیر مؤمن چیست ؟
#کلام_علما
🍃بسم رب الشهدا و الصدیقین🍃
🍃سَلاَمٌ عَلیٰ آلِ الْمُتَّقِینَ؛ سلام بر تو، ای سردار عزیز.
🍃امروز، انیس دل از تو سخن میگوید، از عزیز سفر کرده ای که سالها چشمه ای برای خیرات و برکات مردم سینه سوخته از #خمپاره و ترکش ظالم بود، چشمه ای که با ذرات وجودش، حیات را به ممات همسایگانش میبخشید.
🍃ای پرنده ی همیشه در پرواز، میدانیم که سرو قامتت در سجده به درگاه ربانی باری تعالی بر خاک افتاد و #پیکر مقدست چون گلی همیشه بهار، معصومانه در شهیدستان این خاک قد علم کرد و با #عطر بهشتیش آرام جانمان گشت.
🍃اما امروز ای تجلی نفس #مطمئنه، بیشتر نبود امثال تو حس می شود، همانانی که جز قربِ اللّه چیز دیگری را نمیخواهند و همه چیزُ همه چیزشان جز برای جانانشان نیست.
🍃دستی برار و برای ما اسیر شدگان #دنیایی دعایی بخوان.
✍️نویسنده: #زهرا_حسینی
🌸به مناسبت سالروز #شهادت
#شهید #رجبعلی_محمدزاده
📅تاریخ تولد : ٢ اردیبهشت ١٣۴٠
📅تاریخ شهادت : ٢۶ مهر ١٣٨٨
🕊محل شهادت : سرباز
🥀مزار شهید : بهشت رضای مشهد
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✅ #چی_بودیم_چی_شدیم (۱): امید به زندگی مردم ایران
💢 در حالی که در سال ۱۳۵۷، امید به زندگی (متوسط طول عمر) در ایران کمتر از ۵۶ سال بود، به دلیل ارتقای چشمگیر خدمات بهداشتی و درمانی در دوران حکومت نظام جمهوری اسلامی، این شاخص در سال ۱۳۹۸ به حدود ۷۷ سال رسیده است.☺️✌️🏻🇮🇷
📚منبع:
www.macrotrends.net/countries/IRN/iran/life-expectancy
#واقعیت_های_عصر_پهلوی
📌 ایرانیان و علائم ظهور
📓 در روایات از پنج علامت حتمی و چندین علامت غیرحتمی که پیش از ظهور اتفاق میافتد، نام بُرده شده است؛ قصد داریم در ادامهٔ پیامها این علائم را نام بُرده و به نحوۀ ارتباطشان با ایرانیان بپردازیم.
🔹 «خروج سفیانی» اولین نشانه است که طبق روایات در ماه رجب اتفاق میافتد و با خروج یمانی و فرد دیگری بهنام خراسانی (که جزء پنج علائم حتمی نیست) همزمان است. پس از آن در ماه رمضان، ندای آسمانی شنیده میشود و در ماه ذیالحجه، قتل نفس زکیه رخ میدهد و نهایتاً در ماه محرم واقعۀ مبارک ظهور امام مهدی اتفاق میافتد.
🔸 در روایت دربارۀ خراسانی یا همان ایرانیانِ کنونی اینگونه گفته شده است: «هنگامی که سپاه سفیانی مشغول قتل و غارت اهل کوفه است، به ناگاه پرچمهایی از سوی خراسان روی میآورند که بهسرعت و شتابان منازل را میپیمایند. در میان آنان تعدادی از اصحاب امام مهدی نیز حضور دارند.»*۱
💠 حضور اصحاب امام مهدی در میان سپاه خراسانی و ایرانیانِ زمینهساز ظهور، خود بهترین دلیل بر حقانیت و هدایتیافتگیِ قیام خراسانی در کنار پرچم یمانی است. شناخت نشانههای ظهور اهمیت زیادی دارد از جمله باعث میشود به تاریکی و گمراهیِ عصر غیبت گرفتار نشویم و جبهۀ حق را از باطل تشخیص دهیم.
📚 ۱. نعمانی، الغیبة، ص ۳۹۲
#نقش_ایرانیان_در_ظهور ۱۱
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
او کیست که شد☝️
مایه ی آرامش جانم🍃
حالِ دلِ من👤
خوش شده اما نگرانم😔
○| چون نیست فلک یار⚡️
خدایا مددی کن📿
تا دیدن او معجزه کن🌱
زنده بمانم😌
🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸
↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از #آقای_عشق
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
◻️🖤◻️
◻️كاري
◻️براي
◻️آمدنِ تو
◻️نكرده ايم
◻️ اما
◻️ براي
◻️نذر قدوم تو
◻️جان كه هست
سلام تنها پادشاه زمین ✋
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هر سحر بعدِ نمازم یاحسین سَر میدهم
مرغ دل را به هوای حرمٺ پر میدهم
من به عشق دیدن آن گنبد زیبای دوسٺ
یڪ سلام از راه دور بر ابن الحیدر میدهم
صلي الله عليک يااباعبدالله ❤️
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌞🌱
اے شهید
صبح در ڪوچه ما
منتظر خنده توست
وقت آنست ڪه
خورشید مجدد باشی
#صبحتون منور به نگاه نورانے شهدا
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
دوستان گرامى؛ بدانيد روزگار خود را آرايش به زيور هاى دنيوى مى كند و شما سعى كنيد كه فريب اين زيورهاى دنيوى را نخوريد.
#شهیدسیدسجاد_خلیلی🌹🕊
#صبحتان_معطر_به_یادشهدا❤️
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
عکس باز شود👆
کتاب " سه دقیقه در قیامت "
تجربهای نزدیک از مرگ
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷 کُلُّ شَیءِِ هَالِکُُ إلّا وَجهَهُ 🕊 🔴 #سه_دقیقه_در_قیامت 🌟 خاطرات واقعی و هیجانانگیز یکی از
مقدمه کتاب واقعی و سراسر هیجانانگیز سه دقیقه در قیامت
🌷 کُلُّ شَیءِِ هَالِکُُ إلّا وَجهَهُ 🕊
🔴 #سه_دقیقه_در_قیامت
🌟 خاطرات واقعی و هیجانانگیز یکی از مدافعان حرم
قسمت 1⃣
☘ گذر ایّام
پسری بودم كه در مسجد و پای منبرها بزرگ شدم. در خانوادهای مذهبی رشد كردم و در پايگاه بسيج يكی از مساجد شهر فعاليت داشتم. در دوران مدرسه و سالهای پايانی دفاع مقدس، شب و روز ما حضور در مسجد بود. سالهای آخر دفاع مقدس، با اصرار و التماس و دعا و ناله به درگاه خداوند، سرانجام توانستم برای مدتی كوتاه، حضور در جمع رزمندگان اسلام و فضای معنوی جبهه را تجربه كنم.
راستی، من در آن زمان در يكي از شهرستانهای كوچك استان اصفهان زندگی میكردم. دوران جبهه و جهاد برای من خيلی زود تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند.
اما از آن روز، تمام تلاش خودم را در راه كسب معنويت انجام دادم. میدانستم كه شهدا، قبل از جهاد اصغر، در جهاد اكبر موفق بودند، لذا در نوجوانی تمام همت من اين بود كه گناه نكنم. وقتی به مسجد میرفتم، سرم پايين بود كه نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد.
يك شب با خدا خلوت كردم و خيلی گريه كردم. در همان حال و هوای هفده سالگی از خدا خواستم تا من، آلوده به اين دنيا و زشتیها و گناهان نشوم. بعد با التماس از خدا خواستم كه مرگم را زودتر برساند. میگفتم:
« من نمیخواهم باطن آلوده داشته باشم. من میترسم به روزمرگی دنيا مبتلا شوم و عاقبت خودم را تباه كنم. »
لذا به حضرت عزرائيل التماس میكردم كه زودتر به سراغم بيايد! چند روز بعد، با دوستان مسجدی پيگيری كرديم تا يك كاروان مشهد برای اهالی محل و خانواده شهدا راهاندازی كنيم. با سختي فراوان، كارهای اين سفر را انجام دادم و قرار شد، قبل از ظهر پنجشنبه، كاروان ما حركت كند. روز چهارشنبه، با خستگی زياد از مسجد به خانه آمدم. قبل از خواب، دوباره به ياد حضرت عزرائيل افتادم و شروع به دعا برای نزديكی مرگ كردم. البته آن زمان سن من كم بود و فكر میكردم كار خوبی میكنم.
📝 نویسنده: گمنام
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 کُلُّ شَیءِِ هَالِکُُ إلّا وَجهَهُ 🕊
🔴 #سه_دقیقه_در_قیامت
🌟 خاطرات واقعی و هیجانانگیز یکی از مدافعان حرم
قسمت 2⃣
نمیدانستم كه اهل بيت (علیهم السلام ) ما هيچگاه چنين دعايی نكردهاند. آنها دنيا را پلی برای رسيدن به مقامات عاليه میدانستند. خسته بودم و سريع خوابم برد. نيمههای شب بيدار شدم و نمازشب خواندم و خوابيدم.
بلافاصله ديدم جوانی بسيار زيبا بالای سرم ايستاده. از هيبت و زيبايی او از جا بلند شدم. با ادب سلام كردم.
ايشان فرمود:
« با من چكار داری؟ چرا اينقدر طلب مرگ میكنی؟ هنوز نوبت شما نرسيده. »
فهميدم ايشان حضرت عزرائيل است. ترسيده بودم. اما باخودم گفتم:
« اگر ايشان اينقدر زيبا و دوست داشتنی است، پس چرا مردم از او میترسند؟! »
میخواستند بروند كه با التماس جلو رفتم و خواهش كردم مرا ببرند. التماسهای من بیفايده بود. با اشاره حضرت عزرائيل برگشتم به سرجايم و گويی محكم به زمين خوردم! در همان عالم خواب ساعتم را نگاه كردم. رأس ساعت ۱۲ ظهر بود. هوا هم روشن بود! موقع زمين خوردن، نيمه چپ بدن من به شدت درد گرفت. در همان لحظات از خواب پريدم. نيمه شب بود.
میخواستم بلند شوم اما نيمه چپ بدن من شديداً درد میكرد!!
خواب از چشمانم رفت. اين چه رؤيايی بود؟ واقعاً من حضرت عزرائيل را ديدم ؟ ايشان چقدر زيبا بود!؟
روز بعد، از صبح دنبال كار سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوسها بودند كه متوجه شدم رفقای من، حكم سفر را از سپاه شهرستان نگرفته اند. سريع موتور پايگاه را روشن كردم و باسرعت به سمت سپاه رفتم. در مسير برگشت، سر يك چهارراه، راننده پيكان بدون توجه به چراغ قرمز، جلو آمد و از سمت چپ با من برخورد كرد. آنقدر حادثه شديد بود كه من پرت شدم روی كاپوت و سقف ماشين و پشت پيكان روی زمين افتادم.
نيمهی چپ بدنم به شدت درد میكرد. راننده پيكان پياده شد و بدنش مثل بيد میلرزيد. فكر كرد من حتماً مرده ام.
📝 نویسنده: گمنام
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 کُلُّ شَیءِِ هَالِکُُ إلّا وَجهَهُ 🕊
🔴 #سه_دقیقه_در_قیامت
🌟 خاطرات واقعی و هیجانانگیز یکی از مدافعان حرم
قسمت 3⃣
يك لحظه با خودم گفتم:
« پس جناب عزرائيل به سراغ ما هم آمد! »
آنقدر تصادف شديد بود كه فكر كردم الان روح از بدنم خارج میشود. به ساعت مچی روی دستم نگاه كردم. ساعت دقيقاً ۱۲ ظهر بود. نيمه چپ بدنم خيلی درد میكرد! يكباره ياد خواب ديشب افتادم. با خودم گفتم:
« اين تعبير خواب ديشب من است. من سالم ميمانم. حضرت عزرائيل گفت كه وقت رفتنم نرسيده. زائران امام رضا علیه السلام منتظرند. بايد سريع بروم. »
از جا بلند شدم. راننده پيكان گفت:
« شما سالمی! »
گفتم:
« بله. »
موتور را از جلوی پيكان بلند كردم و روشنش كردم. با اينكه خيلي درد داشتم به سمت مسجد حركت كردم. راننده پيكان داد زد:
« آهای، مطمئنی سالمی؟ »
بعد با ماشين دنبال من آمد. او فكر میكرد هر لحظه ممكن است كه من زمين بخورم. كاروان زائران مشهد حركت كردند. درد آن تصادف و كوفتگی عضلات من تا دو هفته ادامه داشت. بعد از آن فهميدم كه تا در دنيا فرصت هست بايد برای رضای خدا كار انجام دهم و ديگر حرفی از مرگ نزنم. هر زمان صلاح باشد
خودشان به سراغ ما خواهند آمد، اما هميشه دعا میكردم كه مرگ ما با شهادت باشد. در آن ايام، تلاش بسياری كردم تا مانند برخی رفقايم، وارد تشكيلات سپاه پاسداران شوم. اعتقاد داشتم كه لباس سبز سپاه، همان لباس ياران آخرالزمانی امام غائب از نظر است. تلاشهای من بعد از مدتی محقق شد و پس از گذراندن دوره های آموزشی، در اوايل دهه هفتاد وارد مجموعه سپاه پاسداران شدم.
اين را هم بايد اضافه كنم كه؛ من از نظر دوستان و همكارانم، يك شخصيت شوخ، ولی پركار دارم. يعنی سعی میكنم، كاری كه به من واگذار شده را درست انجام دهم، اما همه رفقا میدانند كه حسابی اهل شوخی و بگو بخند و سركار گذاشتن و... هستم.
رفقا میگفتند كه هيچ كس از همنشينی با من خسته نمیشود. در مانورهای عملياتی و در اردوهای آموزشی، هميشه صدای خنده از چادر ما به گوش میرسيد. مدتی بعد، ازدواج كردم و مشغول فعاليت روزمره شدم. خلاصه اينكه روزگار ما، مثل خيلی از مردم، به روزمرگی دچار شد و طی میشد. روزها محل كار بودم و معمولا شبها با خانواده. برخی شبها نيز در مسجد و يا هيئت محل حضور داشتيم.
سالها از حضور من در ميان اعضای سپاه گذشت. يك روز اعلام شد كه برای يك مأموريت جنگی آماده شويد. سال ۱۳۹۰ بود و مزدوران و تروريستهای وابسته به آمريكا، در شمال غرب كشور و در حوالی پيرانشهر، مردم مظلوم منطقه را به خاك و خون كشيده بودند. آنها چند ارتفاع مهم منطقه را تصرف كرده و از آنجا به خودروهای عبوری و نيروهای نظامی حمله میكردند، هر بار كه سپاه و نيروهای نظامی برای مقابله آماده میشدند، نيروهای اين گروهك تروريستی به شمال عراق فرار میكردند. شهريور همان سال و به دنبال شهادت سردار جان نثاری و جمعی از پرسنل توپخانهی سپاه، نيروهای ويژه به منطقه آمده و عمليات بزرگی را برای پاكسازی كل منطقه تدارك ديدند.
📝 نویسنده: گمنام
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 کُلُّ شَیءِِ هَالِکُُ إلّا وَجهَهُ 🕊
🔴 #سه_دقیقه_در_قیامت
🌟 خاطرات واقعی و هیجانانگیز یکی از مدافعان حرم
قسمت 4⃣
☘ مجروح عمليات
عمليات به خوبی انجام شد و با شهادت چند تن از نيروهای پاسدار، ارتفاعات و كل منطقه مرزی، از وجود عناصر گروهك تروريستی پژاك پاكسازی شد. من در آن عمليات حضور داشتم. يك نبرد نظامی واقعی را از نزديك تجربه كردم، حس خيلی خوبی بود. آرزوی شهادت نيز مانند ديگر رفقايم داشتم، اما با خودم میگفتم:
« ما كجا و توفيق شهادت؟! »
ديگر آن روحيات دوران جوانی و عشق به شهادت، در وجود ما كمرنگ شده بود.
در آن عمليات، به خاطر گرد و غبار و آلودگی خاک منطقه و... چشمان من عفونت کرد. آلودگی محيط، باعث سوزش چشمانم شده بود. اين سوزش، حالت عادی نداشت. پزشك واحد امداد، قطره ای را در چشمان من ريخت و گفت:
« تا يكساعت ديگه خوب ميشوی. »
ساعتی گذشت اما همينطور درد چشم، مرا اذيت میكرد. چند ماه از آن ماجرا گذشت. عمليات موفق رزمندگان مدافع وطن، باعث شد كه ارتفاعات شمال غربی به كلی پاكسازی شود. نيروها به واحدهای خود برگشتند، اما من هنوز درگير چشمهايم بودم. بيشتر، چشم چپ من اذيت میكرد. حدود سه سال با سختی روزگار گذراندم. در اين مدت صدها بار به دكترهای مختلف مراجعه
كردم اما جواب درستی نگرفتم. تا اينكه يك روز صبح، احساس كردم كه انگار چشم چپ من از حدقه بيرون زده! درست بود! در مقابل آينه كه قرار گرفتم، ديدم چشم من از مكان خودش خارج شده! حالت عجيبی بود. از طرفی درد شديدی داشتم.
📝 نویسنده: گمنام
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 کُلُّ شَیءِِ هَالِکُُ إلّا وَجهَهُ 🕊
🔴 #سه_دقیقه_در_قیامت
🌟 خاطرات واقعی و هیجانانگیز یکی از مدافعان حرم
قسمت 5⃣
در مقابل آينه كه قرار گرفتم، ديدم چشم من از مكان خودش خارج شده! حالت عجيبی بود. از طرفی درد شديدی داشتم.
همان روز به بيمارستان مراجعه كردم و التماس میكردم كه مرا عمل كنيد. ديگر قابل تحمل نيست. كميسيون پزشكی تشكيل شد. عکسها و آزمايشهای متعدد از من گرفتند. در نهايت تيم پزشكی كه متشكل از يك جراح مغز و يك جراح چشم و چند متخصص بود، اعلام كردند:
« يك غده نسبتاً بزرگ در پشت چشم تو ايجاد شده، فشار اين غده باعث جلو آمدن چشم گرديده. به علت چسبيدگی اين غده به مغز، كار جداسازی آن بسيار سخت است و اگر عمل صورت بگيرد، يا چشمان بيمار از بين ميرود و يا مغز او آسيب خواهد ديد. »
كميسيون پزشكی، خطر عمل جراحی را بالای ۶۰ درصد میدانست و موافق عمل نبود. اما با اصرار من و با حضور يك جراح از تهران، كميسيون بار ديگر تشكيل و تصميم بر اين شد كه قسمتی از ابروی من را شكافته و با برداشتن استخوان بالای چشم، به سراغ غده در پشت چشم بروند. عمل جراحی من در اوايل ارديبهشت ماه ۱۳۹۴ در يكی از بيمارستان های اصفهان انجام شد. عملی كه شش ساعت به طول انجاميد. تيم پزشكی قبل از عمل، بار ديگر به من و همراهان اعلام كرد:
« به علت نزديكی محل عمل به مغز و چشم، احتمال نابينايی و يا احتمال آسيب به مغز و مرگ وجود دارد. برای همين احتمال موفقيت عمل، كم است و فقط با اصرار بيمار، عمل انجام میشود. »
با همه دوستان و آشنايان خداحافظی كردم. با همسرم كه باردار بود و در اين سالها سختیهای بسيار كشيده بود وداع كردم. از همه حلاليت طلبيدم و با توكل به خدا راهی بيمارستان شدم.
وارد اتاق عمل شدم. حس خاصی داشتم. احساس میكردم كه از اين اتاق عمل ديگر بر نمیگردم. تيم پزشكی با دقت بسياری كارش را شروع كرد. من در همان اول كار بيهوش شدم.
📝 نویسنده: گمنام
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 کُلُّ شَیءِِ هَالِکُُ إلّا وَجهَهُ 🕊
🔴 #سه_دقیقه_در_قیامت
🌟 خاطرات واقعی و هیجانانگیز یکی از مدافعان حرم
قسمت 6⃣
☘ پايان عمل جراحی
عمل جراحی طولانی شد و برداشتن غده پشت چشم، با مشكل مواجه شد. پزشكان تلاش خود را مضاعف كردند. برداشتن غده همانطور كه پيشبينی میشد با مشكل جدی همراه شد. آنها كار را ادامه دادند و در آخرين مراحل عمل بود كه يكباره همه چيز عوض شد...
احساس كردم آنها كار را به خوبی انجام دادند. ديگر هيچ مشكلی نداشتم. آرام و سبك شدم. چقدر حس زيبايی بود! درد از تمام بدنم جدا شد. يكباره احساس راحتی كردم. سبك شدم. با خودم گفتم:
« خدا رو شكر. از اين همه درد چشم و سردرد راحت شدم. چقدر عمل خوبی بود. »
با اينكه كلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم.
براي يك لحظه، زمانی را ديدم كه نوزاد و در آغوش مادر بودم! از لحظه كودكی تا لحظهای كه وارد بيمارستان شدم، برای لحظاتی با تمام جزئيات در مقابل من قرار گرفت! چقدر حس و حال شيرينی داشتم. در يك لحظه تمام زندگی و اعمالم را ديدم!
در همين حال و هوا بودم كه جوانی بسيار زيبا، با لباسی سفيد و نورانی در سمت راست خودم ديدم. او بسيار زيبا و دوست داشتنی بود. نمیدانم چرا اينقدر او را دوست داشتم. میخواستم بلند شوم و او را در آغوش بگيرم.
او كنار من ايستاده بود و به صورت من لبخند ميزد. محو چهره او بودم. با خودم میگفتم:
« چقدر چهرهاش زيباست! چقدر آشناست. من او را كجا ديدهام!؟ »
سمت چپم را نگاه كردم. ديدم عمو و پسر عمه ام و آقاجان سيد (پدربزرگم ) و... ايستاده اند. عمويم مدتی قبل از دنيا رفته بود. پسر عمه ام نيز از شهدای دوران دفاع مقدس بود. از اينكه بعد از سالها آنها را میديدم خيلی خوشحال شدم.
زير چشمی به جوان زيبا رويی كه در كنارم بود دوباره نگاه كردم. من چقدر او را دوست دارم. چقدر چهرهاش برايم آشناست.
📝 نویسنده: گمنام
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 کُلُّ شَیءِِ هَالِکُُ إلّا وَجهَهُ 🕊
🔴 #سه_دقیقه_در_قیامت
🌟 خاطرات واقعی و هیجانانگیز یکی از مدافعان حرم
قسمت 7⃣
يكباره يادم آمد. حدود ۲۵ سال پيش... شب قبل از سفر مشهد...
عالم خواب...
حضرت عزرائيل...
با ادب سلام كردم. حضرت عزرائيل جواب دادند. محو جمال ايشان بودم كه با لبخندی بر لب به من گفتند:
« برويم؟ »
باتعجب گفتم:
« كجا؟ »
بعد دوباره نگاهی به اطراف انداختم. دكتر جراح، ماسك روی صورتش را درآورد و به اعضای تيم جراحی گفت:
« ديگه فايده نداره. مريض از دست رفت... »
بعد گفت:
« خسته نباشيد. شما تلاش خودتون رو كردين، اما بيمار نتونست تحمل كنه. »
يكی از پزشكها گفت:
« دستگاه شوك رو بياريد... »
نگاهی به دستگاهها و مانيتور اتاق عمل كردم. همه از حركت ايستاده بودند!عجيب بود كه دكتر جراح من، پشت به من قرار داشت، اما من توانستم صورتش را ببينم! حتی میفهميدم كه در فكرش چه میگذرد! من افكار افرادی كه داخل اتاق بودند را هم میفهميدم.
همان لحظه نگاهم به بيرون از اتاق عمل افتاد. من پشت اتاق را می ديدم!
برادرم با يك تسبيح در دست، نشسته بود و ذكر میگفت. خوب به ياد دارم كه چه ذكری میگفت. ذهن او را میتوانستم بخوانم!
او با خودش میگفت:
« خدا كند كه برادرم برگردد. او دو فرزند كوچك دارد و سومی هم در راه است. اگر اتفاقی برايش بيفتد، ما با بچه هايش چه كنيم؟ »
يعني بيشتر ناراحت خودش بود كه با بچه های من چه كند!؟
كمی آن سوتر، داخل يكی از اتاقهای بخش، يك نفر در مورد من با خدا حرف ميزد! من او را هم میديدم. داخل بخش آقايان، يك جانباز بود كه روی تخت خوابيده و برايم دعا میكرد. او را میشناختم. قبل از اينكه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظی كردم و گفتم كه شايد برنگردم. اين جانباز، خالصانه میگفت:
« خدايا من را ببر، اما او را شفا بده. او زن و بچه دارد، اما من نه. »
يكباره احساس كردم كه باطن تمام افراد را متوجه میشوم. نيتها و اعمال آن ها را میبينم و...
بار ديگر جوان خوشسيما به من گفت:
« برويم؟ »
خيلي زود فهميدم منظور ايشان، مرگ من و انتقال به آن جهان است. از وضعيت به وجود آمده و راحت شدن از درد و بيماری خوشحال بودم. فهميدم كه شرايط، خيلی بهتر شده، اما گفتم:
« نه! »
مكثی كردم و به پسر عمه ام اشاره كردم. بعد گفتم:
« من آرزوی شهادت دارم. من سالها به دنبال جهاد و شهادت بودم، حالا اينجا و با اين وضع بروم؟! »
📝 نویسنده: گمنام
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 کُلُّ شَیءِِ هَالِکُُ إلّا وَجهَهُ 🕊
🔴 #سه_دقیقه_در_قیامت
🌟 خاطرات واقعی و هیجانانگیز یکی از مدافعان حرم
قسمت 8⃣
اما انگار اصرارهای من بیفايده بود. بايد میرفتم. همان لحظه دو جوان ديگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند:
« برويم. »
بیاختيار همراه با آن هاحركت كردم. لحظهای بعد، خود را همراه با اين دو نفر در يك بيابان ديدم! اين را هم بگويم كه زمان، اصلا مانند اينجا نبود. من در يك لحظه صدها موضوع را می فهميدم و صدها نفر را میديدم!
آن زمان كاملا متوجه بودم كه مرگ به سراغم آمده. اما احساس خيلی خوبی داشتم. از آن درد شديد چشم راحت شده بودم. پسر عمه و عمويم در كنارم حضور داشتند و شرايط خيلی عالی بود.
من شنيده بودم كه دو ملك از سوی خداوند هميشه با ما هستند، حالا داشتم اين دو ملك را میديدم. چقدر چهرهی آنها زيبا و دوست داشتنی بود. دوست داشتم هميشه با آنها باشم.
ما با هم در وسط يك بيابان كويری و خشك و بیآب و علف حركت میكرديم. كمی جلوتر چيزی را ديدم!
روبروی ما يك ميز قرار داشت كه يك نفر پشت آن نشسته بود. آهسته آهسته به ميز نزديك شديم!
به اطراف نگاه كردم. سمت چپ من در دور دستها، چيزی شبيه سراب ديده میشد. اما آنچه می ديدم سراب نبود، شعله های آتش بود! حرارتش را از راه دور حس میكردم.
به سمت راست خيره شدم. در دوردست ها يك باغ بزرگ و زيبا، يا چيزی شبيه جنگل های شمال ايران پيدا بود. نسيم خنكی از آن سو احساس میكردم.
به شخص پشت ميز سلام كردم. با ادب جواب داد. منتظر بودم. میخواستم ببينم چه كار دارد. اين دو جوان كه در كنار من بودند، هيچ عكس العملي نشان ندادند. حالا من بودم و همان دو جوان كه در كنارم قرار داشتند. جوان پشت ميز يك كتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد!
📝 نویسنده: گمنام
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 کُلُّ شَیءِِ هَالِکُُ إلّا وَجهَهُ 🕊
🔴 #سه_دقیقه_در_قیامت
🌟 خاطرات واقعی و هیجانانگیز یکی از مدافعان حرم
قسمت 9⃣
☘ حسابرسی
جوان پشت ميز، به آن كتاب بزرگ اشاره كرد. وقتی تعجب من را ديد، گفت:
« كتاب خودت هست، بخوان. امروز برای حسابرسی، همين كه خودت آن را ببينی كافی است. »
چقدر اين جمله آشنا بود. در يكی از جلسات قرآن، استاد ما اين آيه را اشاره كرده بود:
« اقرا كتابك، كفي بنفسك اليوم عليك حسيبا.¹ »
اين جوان درست ترجمه همين آيه را به من گفت. نگاهی به اطرافيانم كردم. كمی مكث كردم و كتاب را باز كردم.
سمت چپ بالای صفحه اول، با خطی درشت نوشته شده بود:
« ۱۳ سال و ۶ ماه و ۴ روز »
از آقايی كه پشت ميز بود پرسيدم:
« اين عدد چيه؟ »
گفت:
« سن بلوغ شماست. شما دقيقاً در اين تاريخ به بلوغ رسيدی. »
به ذهنم آمد كه اين تاريخ، يكسال از پانزده سال قمری كمتر است. اما آن جوان كه متوجه ذهن من شده بود گفت:
«نشانه های بلوغ فقط اين نيست كه شما در ذهن داری. »
من هم قبول كردم. قبل از آن و در صفحه سمت راست، اعمال خوب زيادی نوشته شده بود. از سفر زيارتی مشهد تا نمازهای اول وقت و هيئت و احترام به والدين و... پرسيدم:
«ا ينها چيست؟ »
گفت:
« اينها اعمال خوبی است كه قبل از بلوغ انجام دادی. همه اين كارهای خوب برايت حفظ شده. »
قبل از اينكه وارد صفحات اعمال پس از بلوغ شويم، جوان پشت ميز نگاهی كلی به كتاب من كرد و گفت:
« نمازهايت خوب و مورد قبول است. برای همين وارد بقيه اعمال میشويم.² »
من قبل از بلوغ، نمازم را شروع كرده بودم و با تشويق های پدر و مادرم، هميشه در مسجد حضور داشتم. كمتر روزی پيش میآمد كه نماز صبحم قضا شود. اگر يك روز خدای ناكرده نماز صبحم قضا میشد، تا شب خيلي ناراحت و افسرده بودم. اين اهميت به نماز را از بچگی آموخته بودم و خدا را شكر هميشه اهميت میدادم.
_____________________
۱. قرآن کريم. آيه ۱۴ سوره اسراء
۲. پيامبرفرمودند:
« نخستين چيزی كه خدای متعال بر امتم واجب كرد، نمازهای پنج گانه است و اولين چيزی كه از كارهای آنان به سوی خدا بالا میرود، نمازهای پنج گانه است و نخستين چيزی كه درباره آن از امتم حسابرسی می شود، نمازهای پنجگانه می باشد. »
كنز العمال،جلد ۷، ص ۲۷۶
وقتی آن ملك، اينگونه به نماز اهميت داد و بعد به سراغ بقيه اعمال رفت، ياد حديثی افتادم كه فرمودند:
« اولين چيزی كه مورد محاسبه قرار می
گيرد، نماز است. اگر نماز قبول شود، بقيه اعمال قبول میشود و اگر نماز رد شود... »
📝 نویسنده: گمنام
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 کُلُّ شَیءِِ هَالِکُُ إلّا وَجهَهُ 🕊
🔴 #سه_دقیقه_در_قیامت
🌟 خاطرات واقعی و هیجانانگیز یکی از مدافعان حرم
قسمت 0⃣1⃣
خوشحال شدم. به صفحه اول كتابم نگاه كردم. از همان روز بلوغ، تمام كارهای من با جزئيات نوشته شده بود. كوچكترين كارها. حتی ذرهای كار خوب و بد را دقيق نوشته بودند و صرف نظر نكرده بودند.
تازه فهميدم كه
« فمن يعمل مثقال ذرة خيراً يره »
يعني چه. هر چی كه ما اينجا شوخی حساب كرده بوديم، آنها جدیجدی نوشته بودند! در داخل اين كتاب، در كنار هر كدام از كارهای روزانه من، چيزی شبيه يك تصوير كوچك وجود داشت كه وقتی به آن خيره میشديم، مثل فيلم به نمايش در میآمد. درست مثل قسمت ويدئو درموبايل های جديد، فيلم آن ماجرا را مشاهده میكرديم. آن هم فيلم سه بعدی با تمام جزئيات!
يعنی در مواجه با ديگران، حتی فكر افراد را هم میديديم. لذا نمیشد هيچ كدام از آن كارها را انكار كرد.
غير از كارها، حتی نيتهای ما ثبت شده بود. آنها همهچيز را دقيق نوشته بودند. جای هيچگونه اعتراضی نبود. تمام اعمال ثبت بود. هيچ حرفی هم نمیشد بزنيم. اما خوشحال بودم كه از كودكی، هميشه همراه پدرم در مسجد و هيئت بودم. از
اين بابت به خودم افتخار میكردم و خودم را از همين حالا در بهترين درجات بهشت میديدم.
همينطور كه به صفحه اول نگاه میكردم و به اعمال خوبم افتخار میكردم، يك دفعه ديدم، تمام اعمال خوبم در حال محو شدن است! صفحه پر از اعمال خوب بود اما حالا تبديل به كاغذ سفيد شده بود! باعصبانيت به آقايی كه پشت ميز بود گفتم:
« چرا اينها محو شد. مگر من اين كارهاي خوب را انجام ندادم!؟ »
گفت:
« بله درست ميگويی، اما همان روز غيبت يكی از دوستانت را كردی. اعمال خوب شما به نامه عمل او منتقل شد. »
باعصبانيت گفتم:
« چرا؟ چرا تمام اعمال من!؟ »
او هم غير مستقيم اشاره كرد به حديثی از پيامبر (ص) كه میفرمايند:
« سرعت نفوذ آتش در خوردن گياه خشک، به پای سرعت اثر غيبت در نابودی حسنات يک بنده نمیرسد.¹ »
رفتم صفحه بعد. آن روز هم پر از اعمال خوب بود. نماز اول وقت، مسجد، بسيج، هيئت، رضايت پدر و مادر و...
فيلم تمام اعمال موجود بود، اما لازم به مشاهده نبود. تمام اعمال خوب، مورد تأييد من بود. آن زمان دوران دفاع مقدس بود و خيلی ها مثل من بچه مثبت بودند. خيلی از كارهاب خوبی كه فراموش كرده بودم تماماً برای من يادآوری میشد. اما با تعجب دوباره مشاهده كردم كه تمام اعمال من در حال محو شدن است! گفتم:
« اين دفعه چرا؟ من كه در اين روز غيبت نكردم!؟ »
_____________________
1. بحارالانوار: ج ٧٥، ص ٢
📝 نویسنده: گمنام
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم