🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #حکایت_زمستان
🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی
قسمت 4⃣6⃣
گفت:
« من حاضرم قسم بخورم که تو پاسداری. »
گفتم:
« لابد مدرک تو هم، حرفای همون جاسوسی خود فروشه. »
داشتیم به آسایشگاه نزدیک میشدیم. یک آن ایستاد. خیره شد به چشمهایم. آهسته گفت:
« من شما پاسدارها رو خوب میشناسم. »
با تردید نگاهش کردم. آهسته تر از قبل گفت:
« می دونی مرجع تقلید من و خانواده ام کیه؟ »
گفتم: « نه. »
گفت:
« امام خمینی؛ امام خمینی مرجع تقلید ماست، پدرم هنوز رسالهٔ ایشون رو داره. »
یونس شیعه بود و اهل کربلا. از آن روز به بعد وقتی بیشتر به رفتار و کردارش دقت کردم، دیدم با سربازهای دیگر خیلی فرق میکند. مثلاً هیچ وقت در زدن اسرا شرکت نمیکرد. اگر هم مجبور به این کار میشد، همیشه تظاهر به زدن میکرد، یا بعضی وقتها، اول اذان میدیدمش که دارد نماز میخواند. به همین خاطر هم کمکم توانست اعتمادم را جلب کند. مثل یونس یک سرباز دیگر هم بود به نام کریم که او هم اهل کربلا بود، ولی زیاد تقیه می کرد.
یونس در اولین ماه مبارک رمضان، یک مفاتیح برای ما آورد. این در حالی بود که داشتن مفاتیح برای خود عراقیها هم جرم بود، چه برسد به ما که اسیر بودیم. ولی هرچه که بود، آن مفاتیح برای ما حکم یک گنج عظیم را داشت که مثل تخم چشمهایمان ازش مواظبت میکردیم.
راست گفتهاند که آدم قدر هر نعمتی را وقتی میفهمد که آن را از دست بدهد.
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #حکایت_زمستان
🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی
قسمت 5⃣6⃣
یونس یک برگه هم برایمان آورد که در آن اوقات شرعی ماه مبارک نوشته شده بود. با این که ارتباط یونس با ما خیلی مخفیانه بود و از جریان مفاتیح و چیزهای دیگر، افراد معدودی خبر داشتند، ولی بالاخره یکی از همان جاسوسهای خود فروش از این روابط با خبر شد و او را لو داد. یک روز دیدم او را با چشمان بسته و با دستهای دستبند خورده از اردوگاه بردند بیرون. مطمئن بودم میبرندش استخبارات بغداد تا ازش حرف بکشند. اگر جریان مفاتیح و مسائل دیگر را لو میداد، کمترین عواقبش این بود که دخل من هم میآمد. چند روزی گذشت و خبری نشد. از خود یونس شنیده بودم کمتر کسی می تواند زیر دست جلادان استخبارات بغداد مقاومت کند و حرف نزند. ظاهراً او هم شده بود یکی از همان کمترها. چرا که هیچ وقت کسی بابت مفاتیح سراغ ما نیامد. البته ما بعد از دستگیری یونس، برای این که بهتر بشود مفاتیح را استتار کرد، آن را ورق ورق کردیم و هر چند ورق را دادیم دست یکی از بچههای مورد اعتماد. علاوه بر این، دعاهایی را که بیشتر مورد استفاده بود، بین بچه ها قسمت کردیم تا هرکس یکی از آنها را حفظ کند. در این میان، حفظ زیارت عاشورا و بعضی دعاهای دیگر به عهدهٔ من افتاد.
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #حکایت_زمستان
🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی
قسمت 6⃣6⃣
علاوه برخوردن تیر و ترکش، یکی دیگر از مجروحیتهایی که در عملیات مسلم بن عقیل(ع) نصیب من شد، موجگرفتگی بود. در اثر همین مجروحیت، پردهٔ گوش راستم گرفت، طوری که با آن صداها را خیلی ضعیف می شنیدم. عارضهٔ بدترش این بود که احساس میکردم یک زنگ در گوشم کار گذاشتهاند که صدایی ممتد و آزاردهنده دارد. گویی صد تا پشه بهطور همزمان در گوشم ویزویز میکردند. چون این عارضه، عارضهای بود که معمولاً در اثر انفجارهای مختلف در گوش ایجاد می شد و بعد هم به مرور برطرف می شد، روزهای اول آن را چندان جدی نگرفتم. میگفتم:
« خودش خوب میشه. »
ولی هر چہ میگذشت صدایش بدترمی شد و غیر قابل تحملتر. علاوه بر آن دکتر سلاخ، یک دکتر عراقی هم بود که هفته ای دو بار میآمد اردوگاه. وقتی موضوع را به او گفتم، برای حرفم تره هم خورد نکرد. گفت:
« ما اینجا فقط برای مرضیهای کُشنده یک فکری میکنیم. »
همان طور که قبلاً گفتم، در اردوگاه یک دکتر ایرانی داشتیم به نام حسین. علاوه بر او یک دکتر رضا هم بود که در عملیاتهای بعدی به جمع اسرا اضافه شد. دکتر حسین خیلی با گوشم ور رفت و برایش مایه گذاشت، ولی راه به جایی نبرد. یک روز هم دکتر رضا توانست با هزار ترفند، بعضی وسایل معاینهٔ گوش را از دکتر عراقی بگیرد. دقیق معاینهام کرد و گفت:
« پردهٔ گوشت مچاله شده. »
گفتم:
« خوب راه علاجش چیه؟ »
سری از روی تأسف تکان داد و گفت:
« تو علم پزشکیای که من خوندم، هیچ دارویی برای همچین عارضهای گفته نشده. »
گفت:
« ولی از طریق طب سنتی، شاید بشه با داروهای گیاهی گوشت رو خوب کرد که اونم متأسفانه توی این عالم اسارت، حکم کيميا رو داره. »
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #حکایت_زمستان
🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی
قسمت 7⃣6⃣
فشارهای روحی و روانیای که عراقیها بهم میآوردند دست به دست این عارضهٔ لعنتی داده بود و مرا چنان دچار اختلالات عصبی کرده بود که گاهی مجبور میشدم روزانه چند تا قرص بخورم. البته این قرص خوردن مال اوقاتی بود که اوضاع روحیام حسابی به هم میریخت و کنترل خودم را از دست میدادم. ولی در مواقع دیگر همیشه خودم را با دعا و توسل سرپا نگه می داشتم.
یکی از همان روزهایی که صدای وینگ وینگ گوشم شدت گرفته بود، یکی از سربازهای عراقی، بیخود و بیجهت پیچید به اعمالم. ازش خواستم دست از سرم بردارد، ولی انگار جریتر شد. بین اسرا، زیاد بودند کسانی که رزمی کار بودند یا به ورزشهایی مثل کشتی تسلط داشتند. از طریق همانها، برخی فنون کونگفو و کشتی را یاد گرفته بودم. البته این آموزش به صورت کاملاً مخفیانه بود که بیشتر وقتها در حمام کار میکردیم. آن روز وقتی سرباز عراقی ولکن معامله نشد و خواست ضربهٔ دیگری بهم بزند، مچ دستش را گرفتم و چنان فشار دادم که دادش به هوا رفت. مثل سگی که از صاحبش بترسد، زود دمش را گذاشت روی کولش و جیم شد. ولی میدانستم به زودی برمیگردد. چند تا از بچه ها خواستند کمکم کنند. گفتند:
« اینا اگه تو رو ببرن، بدجوری اذیتت میکنن، ما با اسیرای دیگه هماهنگ می کنیم و نمیذاریم ببرنت. »
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #حکایت_زمستان
🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی
قسمت 8⃣6⃣
گفتم:
« اصلاً حرفش رو هم نزنین، نمیخواد به خاطر من یه شورش دیگه راه بندازین. »
گفتند:
« اینجوری برای تو خیلی بد میشهها. »
گفتم:
« من بیدی نیستم که به باد این آدمای نامرد و ضعیف بلرزم. انشاءالله هیچ غلطی نمیتونن بکنن. »
یک ستوان بعثی در اردوگاه بود که در ددمنشی، سرآمد عراقیهای دیگر بود. او چشمهای کشیدهای داشت و پوتینهای بلندی میپوشید. همیشه هم یک چوب میزد زیر بغلش و با یک دنیا فیس و افاده در اردوگاه راه میرفت. بچه ها برای همین چیزها، اسمش را گذاشته بودند شکارچی. آن سرباز عراقی، به همراه شکارچی و ده، دوازده نفر دیگر برگشت. برای دستگرمی، ریختند روی سرم و تا جایی که میخوردم، کتکم زدند. بعد هم یکیشان یقهام را گرفت و کشان کشان بردم به سلول انفرادی. آنجا دو تا از اسرا را دیدم ایستادهاند و هر کدام یک لنگ دمپایی به دهانشان گرفتهاند. این مجازاتی بود که خیلی وقتها تا چند ساعت نصیب اسرای ایرانی میشد. عراقیها یک سرباز میگذاشتند پشت در سلول. او هر از گاهی از دریچه نگاه میکرد. کافی بود یک بار اسیر را ببیند که دمپایی در دهانش نیست. آن وقت مجازاتهای بدتری شامل حال او می شد. آن روز وقتی مرا بردند داخل سلول، یک دمپایی کثیف و آلوده دادند دستم. دمپایی را گرفتم و پرت کردم آن طرف. رفتم سراغ آن دو نفر، دمپاییهای آنها را هم از دهانشان درآوردم و انداختم روی زمین، با ناراحتی گفتم:
« چرا تن به این ذلت میدین؟ »
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #حکایت_زمستان
🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی
قسمت 9⃣6⃣
مات و مبهوت خیرهام شده بودند؛ مثل خود عراقیها. پی حرفم را گرفتم و گفتم:
« دیگه بالاتر از این نیست که بکشنتون؛ مگه ما از همون روز اول برای کشته شدن نیومدیم جبهه؟ »
یک آن که به شکارچی نگاه کردم، دیدم صورتش سرخ شده و عنقریب است که دود از کلهاش بلند شود. یکهو نعرهاش رفت به هوا. دستور داد بریزند سرم و دوباره حالم را جا بیاورند. ده، دوازده نفری هجوم آوردند برای اجرای فرمان، و این بار وحشیانهتر از دفعهٔ قبل. من فقط دستهایم را سپر سر و صورتم کرده بودم. هر از گاهی اگر مجالی میشد، نگاه می کردم ببینم چه کسی بدتر از بقیه میزند. اتفاقاً کریم هم بین آنها بود. او هم برای این که لو نرود، مجبور بود کار بقیه را بکند، ولی مثل بقیه نمی زد. کاملاً احساس میکردم ضربه هایش نمایشی است. نمیدانم کتک زدن این بارشان چند دقیقه طول کشید، ولی میدانم وقتی شکارچی دستور داد بس کنند، دیدم از دماغ و دهان، و از گوش چپم دارد خون میریزد. احساس می کردم تمام استخوانهایم خُرد شده است. سوزش و درد، بندبند تنم را میچزاند. سعی کردم بلند شوم و بایستم، ولی تا چند لحظه نتوانستم. در همین زمان کوتاه، نطق شکارچی باز شد. گفت:
« تو باید بدونی که وقتی یک سرباز عراقی بهت دستوری میده، مثل اینه که شخص سیدالقائد به تو این دستور رو داده. »
منظورش از سیدالقائد، صدام ملعون بود.
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #حکایت_زمستان
🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی
قسمت 0⃣7⃣
من که حسابی زده بودم به آن درش، به هر زحمتی که بود، بلند شدم. به مترجم گفتم:
« بهش بگو اگر صدامتونم بیاد بگه من دمپایی دهنم بکنم، این کار رو نمیکنم. »
مترجم از بچه های ایرانی بود. در نگاهش نگرانی موج میزد. میدانستم دلش به حال من خون شده. برای همین هم حرفم را جوری ترجمه کرد که اوضاع را از آن بدتر نکند. خواستم با عربی دست و پا شکسته ای که بلد بودم، حرفم را خودم به او بگویم، نتوانستم دهانم را باز کنم. سرم داشت گیج میخورد. به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم. شکارچی، چوب زیر بغلش را داد به یکی از سربازها آمد روبروی من گفت:
« خبردار بایست. »
این یکی را به حرفش گوش کردم تا بداند خیلی هم یک دنده نیستم. دست راستش را کمی آورد بالا. حدس زدم میخواهد سیلی بزند. در طول دوران اسارتم فهمیده بودم افراد بیاصل و نسبی مثل او، رحم و مروت سرشان نمی شود و موقع زدن یک اسیر، مراعات هیچ چیزی را نمیکنند. به همین خاطر هم برای این که پردهٔ گوشم پاره نشود، در کمتر از یک ثانیه، خودم را آمادهٔ خوردن یک سیلی محکم و خصمانه کردم؛ دهانم را باز گذاشتم و سرم را آماده کردم که همزمان با خوردن سیلی، آن را از چپ به راست بچرخانم. این جوری فشار و ضربهٔ کمتری روی گوش میآمد. شکارچی انگار فکر مرا خواند. در حالی که انتظار داشتم دست راستش را بالا بیاورد، بلافاصله با دست چپش محکم کوبید به سمت راست صورت من. ضربهاش آن قدر غافلگیرانه و حساب شده بود که به قول معروف، برق از چشمم پرید و مثل توپ خوردم زمین.
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
༻💠༺
طوفان نگذاشت ، او بہ مقصد برسد
پروانہ بہ پروانہ ، مجدد برسد
خواهر زِ پےِ برادرش رفت ولے
افسوس نشد ، ڪہ قم بہ مشهد برسد
✨سالروز وفات حضرت معصومه
سلام الله علیها تسلیت باد
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✊ ایستاند پای امام زمان خویش...
💐 امروز ۲۵ آبان سالروز شهادت شهدای مدافع حرم" #خیرالله_صمدی " و " #محمدجواد_قربانی" گرامی باد.
#صلوات.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
این شهیدان عزیز را بیشتر بشناسیم...
💠سالروز شهادت
شهید مدافع حرم خیرالله صمدی
شهید مدافع حرم محمدجواد قربانی
💫با این ستاره ها میتوان راه را پیدا کرد.
💐شادی روح پرفتوح شهید #صلوات.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم