eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
302 دنبال‌کننده
27.5هزار عکس
3.7هزار ویدیو
30 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
ھࢪ شاخھ اۍ ڪھ از باغ بࢪون آࢪد سࢪ دࢪمیوھ آن طمـ؏ ڪند ࢪاھگذࢪ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮ ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
شهید غواصی که کسی رو نداشت و برای آب نامه می‌نوشت... 😔😭 🌹 🕊 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
شهید غواصی که کسی رو نداشت و برای آب نامه می‌نوشت... 😔😭 🌹 #سالروز_شهادت 🕊 @shahedaneosve شاهدا
🌹👆امروز سالگرد شهادت این شهید عزیزه کسی رو تو دنیا نداره👈یه فاتحه براش بفرستید .ان شاءالله که شفیع ما باشن.. غواصی که کسی را نداشت و برای آب نامه می نوشت.. 🌷نامه برای آب... همرزم یوسف می‌گوید هر روز می‌دیدم یوسف گوشه‌ای نشسته و نامه می‌نویسد با خودم می‌گفتم یوسف که کسی را ندارد برای چه کسی نامه می‌نویسد؟ آن هم هر روز. یک روز گفتم یوسف نامه‌ات را پست نمی‌کنی؟ دست مرا گرفت و قدم زنان کنار ساحل اروند برد نامه را از جیبش در آورد، پاره کرد و داخل آب ریخت چشمانش پر از اشک شد و آرام گفت: من برای آب نامه می‌نویسم کسی را ندارم که !!!! 🌷نقاشی یکی از کارهای مورد علاقه شهید یوسف قربانی نقاشی کردن و نوشتن بود. به هر چادری که قدم می گذاشت بر روی دیوارهای آن اشکال گوناگون را رسم می کرد. این کارش بچه ها را واقعا ذلّه کرده بود. مدام می گفتند: یوسف! بابا این چه کاریه که می کنی؟ چادرها را خراب نکن. ولی او گوشش به این حرفها بدهکار نبود و کار خودش را می کرد. یادم هست یک روز به چادر یعقوبعلی محمدی رفته بود که ذوق هنری اش گل می کند و شکل همه افراد چادر را به گونه ای روی دیوارهای چادر نقاشی می کند به نحوی که همه جای چادر پر از نقش و نگار می شود اصلا او از کار نوشتن و کار رسم خوشش می آمد و این کارش هم گاهی برایش درد سرآفرین هم می شد. به عنوان مثال یک روز که در مقر آموزش لشگر عاشورا بوده است، کچ را برداشته و آیه زیر را بر روی تخته سیاه می نوسید: " فضل الله المجاهدین علی القاعدین اجرا عظیما" با توجه به این که آیه به اصطلاح در آرم سازمان (مجاهدین خلق) وجود دارد حساسیت حفاظت اطاعات لشگر را برانگیخته بود و لذا می آیند و می پرسند که چه کسی این آیه را بر روی تخته سیاه نوشته است؟ و شهید یوسف قربانی می گوید من نوشته ام. حفاظت اطلاعات به او مظنون شده و به گمان اینکه او یک منافق نفوذی است او را بازداشت می کنند. از طرف دیگر برای اینکه بتوانند به طور غیر مستقیم از زیر زبان او حرف بکشند، یکی از بچه های گردان خودشان را همراه او می کنند تا پیش او از امام و انقلاب بدگویی و انتقاد کند از عملکرد امام که: بله! امام در مورد جنگ تحلیل درستی ندارد و دارد اشتباه می کند. اصلا ما جنگ می کنیم که چه؟ و... شهید قربانی با شنیدن این حرفها حسابی از کوره در رفته و با او گلاویز می شود. آن بنده خدا بعد از خوردن یک کتک مفصل داد و قال راه می اندازد که: ای بابا به دادم برسید این مرا کشت. بالاخره چند نفری می آیند و او را از دست شهید قربانی می گیرند هنگامی که از یوسف می پرسند: تو که طرفدار امام و انقلاب هستی پس چرا این آیه را روی تخته سیاه نوشتی؟ او می گوید: مگه کار بدی کردم؟ این یک آیه  قرآنه! مگه نوشتن  قرآن هم گناهه؟ حالا اگه دیگران از آن سوء استفاده می کنند و به بیراهه می روند گناه من چیه؟! 🌷پیش از عملیات کربلای 5 بود. ما در موقعیت شهید اوجاقلو ـ در کنار رود کارون ـ دوره آموزش غواصی را می گذراندیم. یکی از روزها به دلیلی از من خواسته شد تا به گروهان دیگری منتقل شوم، ولی من نپذیرفتم، کلی هم ناراحت و عصبانی شدم. هرگز فراموش نمی کنم که او پیش من آمد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: ـ چته پسر؟ این همه اخم و تخم می کنی که چی؟ آسمان که به زمین نیومده! اصلا بگو ببینم تو برا چی به جبهه اومدی؟ ها؟ برا تفریح؟ یا برا مهمونی؟ آدم که نبومده با این حرفا دلخور بشه؟ من نمی دونم اگه تو به جای من بودی چکار می کردی؟ فکر نمی کنم در این دنیای بی در و پیکر به اندازه من رنج و تنهایی کشیده باشی؟ از اول زندگیم همزاد غم و غصه بودم و همراه درد و رنج بزرگ شدم. در آسمان بلند زندگی ام یک ستاره آشنا هم برایم سوسو نمی زند! او راست می گفت. در دنیای به این بزرگی، هیچ کس و کاری نداشت. وقتی که به مرخصی می آمد، اکثرا در پایگاه بسیج بود. گاهی هم بچه ها او را به خانه خود دعوت می کردند. اما هرگز از خود ضعف و ناتوانی نشان نمی داد و جزع و فزع نمی کرد. همیشه سرزنده و شاداب بود. کتاب زندگی به سبک شهدا، ناصر کاوه برگرفته از کتاب زندگینامه غواصان دریادل زنجان🥀😢 « رو یاد کنیم با ذکر یک صلوات» @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام علیکَ ایها العَلَم المنصوب و العِلْمُ المصبوب... سلام بر تو ای مولایی که بیرق هدایت به یُمن وجود شما برافراشته است.. و سینه ات مالامال از علم الهی است... اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
چه ساختار قشنگی شکسته ‌است خدا درون قالب شش گوشه یک غزل دارد @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
"ای شهیــــــــــــد" ای آنکه بر کرانــه ازلی و ابــدی وجود برنشستــه ای دستـــــی برآر و ما قبــرستــان نشینــان عادات سخیف را از این منجلــاب بیــــــــــرون کش! @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📝فرازی‌از وصیتنامه شهید مدافع‌حرم اینجانب دفاع از حرم اهل‌بیت علیهم‌السلام را با علم و آگاهی به اینکه وظیفه هر مسلمانی دفاع از اهل بیت که همان اجر و مزد رسالت نبی اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله است و در قرآن کریم آمده است، انتخاب کردم و خدا را شاهد و ناظر می‌گیرم که مسائل مادی و هیچ اجباری در این راه نبوده است. به همسر و فرزندانم توصیه می‌کنم که همیشه و در همه حال پیرو ولایت ائمه اطهار علیهم‌السلام و ولیّ فقیه زمان حضرت امام خامنه‌ای باشند و خود را مدیون دین مبین اسلام و رهبری و انقلاب بدانند و از هیچ کوششی برای دفاع از حریم ولایت دریغ نکنند. به پسران ارجمندم توصیه می‌کنم که ضمن مواظبت از مادر و خواهر خود،هر لحظه و زمان آماده جانفشانی در راه اسلام و ولایت باشند. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب . خاطرات شهید خوش‌لفظ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 5⃣1⃣1⃣ فصل شش برادران خوش زخم صدای اذان می آمد. رفتم مسجد محل و بعد از نماز، بچه‌های پایگاه بسیج دورم جمع شدند. من از آن‌ها در مورد بمباران نماز جمعه همدان پرسیدم و آن‌ها از عملیات رمضان. مسجد پاتوق بچه‌ها بود و تعدادشان حدود پنجاه نفر که شاید چهار پنج نفر فقط پایشان به جبهه باز شده بود. تمام تلاش من ترغیب و تشویق بقیه برای آمدن به جبهه بود. گفتم خاطره عملیات رمضان را شب برایشان خواهم گفت.از بچه‌ها شنیدم که به دلیل نزدیکی خانه ما به محل اصابت بمب، تمام شیشه ها شکسته. وقتی رسیدم مادر طبق معمول اولین کسی بود که به استقبالم آمد. از اینکه بعد از یک هفته برگشته بودم کمی تعجب کرد.‌ او از عملیات رمضان چیزی نمی‌دانست. فکر کرد به دلیل بمباران شهر به این سرعت برگشته‌ام. بلافاصله یک دست لباس تازه برایم آورد و املت پر ملاتی درست کرد که خیلی چسبید. بعد از نهار تشک و بالش روی زمین گذاشت تا بخوابم. خودداری کردم. سرم را روی زمین گذاشتم و روی فرش دراز کشیدم و گفتم بچه‌ها توی جبهه روی زمین می‌خوابند. مادر گفت: « اینجا که جبهه نیست. » + « چرا هست. همین چند روز پیش مگر اینجا را بمباران نکردند؟ جنگ خیابانی هم که راه افتاده و منافقین آدم‌های مومن و حزب‌اللهی و جبهه‌ای را پشت جبهه ترور می کنند، پس اینجا هم جبهه است. » - « اما این دلیل نمی‌شود که تو روی زمین سفت بخوابی. » + « من باید حس بچه های جبهه را بفهمم. عادت به راحتی مرا از آنها دور می کند. » مادر چیزی نگفت. خوابیدم و دم غروب راهی پایگاه بسیج شدم. بعد از نماز شرح مفصلی از عملیات رمضان دادم و گفتم: « بعداز فتح خرمشهر اگر نیرو می‌رسید ما تا بصره می رفتیم و فاصله افتادن میان دو عملیات مهلت سازماندهی و تجهیزات و ایجاد موانع مستحکم را به عراقی‌ها داد. باید خلأ شهدا را آن‌گونه که امام فرمود پر کنید. » بعد تصمیم گرفتم با همان موتوری که بچه‌های محل به نیت من خریده بودند¹ گشتی بزنم. یکی از بچه های بسیج محل همراهم شد. فکر کردم که حتما حرف های من روی او تأثیر گذاشته و بهتر است او را امتحان کنم. البته دراین امتحان کمی چاشنی شیطنت در ذهنم بود. یک کلاش از بسیج مسجد گرفتم و سوار موتور شدیم و به سمت استادیوم سعیدیه رفتیم. در مسیر تا توانستم از خطر منافقین و خوش خدمتی آن‌ها به صدام گفتم. پرسید: « حالا کجا می‌رویم؟ » __________________________ ۱. موتور را سعید خوش خاضع و کاظم بادپا خریده بودند که خُردخُرد قسط آن را دادم و تنها دارایی‌ام همین موتور شد که با فروش آن بعداً ازدواج کردم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 6⃣1⃣1⃣ + « خبر دادند که دو تیم از منافقین، سر یک قرار با هم به انتهای این باغ‌ها، نزدیک استادیوم می‌آیند. ما باید تا قبل از رسیدن نیروهای شهربانی و کمیته به آنجا برسیم. » بنده خدا باورش شد. گاز موتور را گرفتم و رسیدیم به جایی که سکوهای کنار استادیوم پیدا بود. پاهایش از ترس می‌لرزید. تا پیاده شدیم کلاش را به دستش دادم. پرسید: « خودت چی؟ » - « من کونگ‌فو کارم، اگر سایه‌ی کسی را آن بالا دیدم می‌روم سراغش و تا سه دقیقه اگر نیامدم آهسته آهسته بیا بالا. » نرم‌نرمک از پله‌های نیم‌ساخته‌ی استادیوم بالا رفتم و یک گوشه قایم شدم. دو سه دقیقه گذشت بالا نیامد. با صدای لرزان چند بارگفت: « برادر خوش‌لفظ، برادر خوش‌لفظ. » به خیالم می‌خواستم ترس او را بریزم و برای جبهه آماده‌اش کنم¹. به همه چیز فکر می‌کردم الّا قلب لرزان او که داشت از سینه بیرون می‌زد. یکباره صدایم را عوض کردم؛ طوری که مرا نشناسد. داد زدم: « بچه ها لو رفتیم. بسیجی‌ها آمده‌اند اینجا! » بیچاره تا این را شنید رگباری به سمت بالا زد. دوباره باصدای نخراشیده‌ای گفتم: « بروید آن یکی را هم بگیرید. » و خودم آهسته از پله ها پایین آمدم. میان سیاهی گم شده بود، اما وقتی تکان می‌خورد صدای تکان خوردن او را می‌شنیدم. رفتم پشت سرش. + « بگیریدش. » چرخید و رگباری گرفت و تیرها ازبالای سرم رد شدند و بوی تند باروت، دماغم را پر کرد. مثل جن زده‌ها شده بود. وقتی ماجرا را فهمید شروع کرد به بد و بیراه گفتن؛ اسلحه را انداخت و رفت که رفت و از فردایش به پایگاه محل هم نیامد. ____________________________ ۱. الان بعد از سی‌سال درک این روش آموزش برای خودم هم باور کردنی نیست. شاید اقتضای سن و سال و شرایط خاص آن زمان بود که این کار را با آن بنده‌ی خدا کردم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 7⃣1⃣1⃣ شب بعد قصه‌ی گشت الکی را برای بچه‌های مسجد تعریف کردم و دوباره تا صبح گشتی زدیم و برگشتیم زدیم سر و کول هم. پانزده نفربودند که آنها می‌خواستند تلافی کنند. پانزده نفری سرم ریختند، بامشت و لگد آن قدر زدند که خودشان خسته شدند و من مثل ماهیِ لیز بعد از چند دقیقه ازدستشان در رفتم¹. این کار بیشترِ شب‌های ما بود. نماز، دعا، شیطنت تا دم صبح درپایگاه بسیج. حالا درس و دبیرستان را کلا رهاکرده بودم. یک هفته در همدان با رفتن به پایگاه بسیج و سرزدن به سپاه گذشت که شنیدم در غرب خبرهایی است و بعد از فرار عراق در قصر شیرین، جبهه‌ای در همان جا به سمت مرز خسروی تشکیل شده است. جبهه‌ای به نام محور " شهیدحبیب مظاهری. " اسم حبیب هوایی‌ام کرد. حال و هوای حبیب از سرم خارج نمی‌شد. وقتی نام حبیب را شنیدم انگار روبه‌رویم ایستاده و می.گوید: « برادر خوش‌لفظ بیا .من هستم. من همه جا با تو هستم. تو فقط بیا. » رفتم منزل، بی‌خبر از این‌که این بار برادر کوچکم، جعفر، زودتر شال و کلاه کرده و به جبهه رفته است. ساکم را برداشتم. مادرم پرسید: « باز کجا؟ نیامده می‌خواهی بروی؟ » + «دیدی که دفعه‌ی قبل خیلی زود برگشتم. » حرفی نزد و از رفتن برادر کوچکترم جعفر هم چیزی نگفت.² به سپاه رفتم و با "کاظم بادپا" و "سعید خوش‌خاضع" عازم سرپل ذهاب شدم. سرپل‌ذهاب حکم پشت جبهه را داشت و ماشین‌های ارتشی و سپاهی به سمت قصر شیرین می‌رفتند. تا قصرشیرین وسیله‌ای پیدا کردیم و رفتیم و از آنجا به جبهه ‌ی که به نام حبیب نام گذاری شده بود، و‌ به ۱۱ تپه‌ی شانه به شانه هم در سمت چپ جاده ی آسفالته‌ی قصرشیرین و در فاصله‌ی ۷ کیلومتری مرز خسروی، رسیدیم. آنجا شنیدم که بچه‌های همدان به غیر از این محور، مقرّی در نزدیکی قصرشیرین دارند، اما جبهه آنجا بود. برایمان شد معما که بالاخره آنجا بمانیم یا برگردیم به قصر شیرین. فکر می‌کردیم که بچه‌ها برای عملیات، در آنجا سازماندهی می‌شوند. من گفتم: « برای من تمام این سنگرها پر از حبیب مظاهری است. من همین‌جا می‌مانم. » _____________________________ ۱. این خاطره را یکی از بسیجی‌های مسجد که شاهد این ماجرا بوده همیشه با آب و تاب تعریف می‌کند. "نقی برزین" که سال‌ها بعد به مدارج علمی و مقاطع دانشگاهی را تا بالا طی کرد. او یکی ازآن پانزده نفر بود. ۲. جعفر سیزده سال بیشتر نداشت. فقط سه روز آموزش نظامی دیده بود. با این حال شوق پیوستن به رزمندگان را داشت. بار اول شناسنامه‌اش را دست‌کاری کرد تا سنش را قانونی نشان بدهد. اما لو رفت و بار دوم با شناسنامه جعلی یکی از دوستانش که سن قانونی داشت راهی جبهه شد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 8⃣1⃣1⃣ بادپا گفت: « اینجا بوی عملیات نمی‌آید. » همان وقت یکی از بسیجی‌های محل - "محمدعلی محمدی" - را دیدم. یک ترکش به سرش خورده بود و خیلی خونسرد و عادی توی سنگر نشسته بود و به اصرار مسئول تپه که می‌گفت برو عقب، توجهی نمی‌کرد. همان جا ماندیم و درتپه ای که که فقط توپ وخمپاره رد و بدل می‌شد پاس بخش شدیم. شب‌ها به سنگرها سرکشی می‌کردیم و نگهبان ها را تعویض. روز هم از خستگی تا نزدیک ظهر می‌خوابیدیم. بعد از سه چهار روز با مسئول تپه بگو مگوی‌مان شد. بادپا و خوش‌خاضع از خدا خواسته، گفتند برمی‌گردیم عقب، پیش بچه های همدان در نزدیکی قصرشیرین، من هم راضی شدم، اما علی محمدی با آن سر مجروح همچنان آنجا ماند¹. تاقصرشیرین پیاده رفتیم و جا پای نیروهای همدان را در مقری نزدیک شهر پیدا کردیم که آماده عملیات بودند. غلغه‌ی نیرو بود. هر کسی برای عملیات آماده می‌شد. هر چه سر چرخاندم آشنایی ندیدم. نیروهای مسئول کادر سپاه زودتر حرکت کرده بودند. یکی که بیشتر جنب و جوش داشت پرسید: « شما از کجا آمده اید؟ » گفتیم از بسیجیان همدان هستیم. برای عملیات آمده‌ایم و ماجرا را تعریف کردیم. تحویلمان نگرفت و رفت. تویوتاها داشتند نیروها را سوار می کردند و آماده‌ی حرکت بودند و ما درمانده و نگران که حتی یک چوب دستی هم نداشتیم. من داخل یک چادر رفتم که پیدا بود خالی از نیرو شده و چشمم به سه قبضه اسلحه‌ی کلاش افتاد، با جیب خشاب و نارنجک. شوق و امید به چشمان نا‌امیدم برگشت. اسلحه‌ها را برداشتم. گفتم: « خدا که بخواهد همه چیز راست و ریس می‌شود. اصلا این اسلحه را برای ما جا گذاشته‌اند. » خنده‌مان گرفت و دور از چشم همان کسی که تحویلمان نگرفت داخل ستون تویوتاها رفتیم. --------------------------------------------------- ۱. در این زمان بخشی از محور حبیب مظاهری را نیروهای اعزامی از شیراز اداره می‌کردند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 9⃣1⃣1⃣ نیروهای بسیجی کیپ تا کیپ با تجهیزات، پشت ماشین‌ها نشسته بودند. خوش‌خاضع و بادپا هم با زحمت خودشان را آنجا جا کردند ومن با یک ژشست عالی و مسئولانه جلو رفتم و نشستم کنار راننده و نفر کناری او که تا حدی آشنا آمد. شب بود و هوا تاریک و هِی فکر و فکر که این آقا را کجا دیده‌ام. او هم نپرسید که تو کی هستی و از کدام گروهان و دسته، اما جوری نگاه می‌کرد که انگار مرا می‌شناسد. پرسیدم: « اخوی شما را کجا زیارت کرده‌ام ؟ » خندید و گفت: « ان‌شاءالله امام رضا را زیارت کنی. من شما را قبلا در تنگه کورک، وقتی شهدا را پیدا می کردیم دیده‌ام. » مشتاقانه پرسیدم: « من علی خوش لفظم. شما؟ » - « مصیب مجیدی. » به ذهنم فشار آوردم. قیافه‌ی خاک‌آلود او را وقت پیدا کردن شهدا در تنگه کورک به خاطر آوردم. ازقیافه‌اش جالب‌تر لهجه‌اش بود که برایم جذاب می‌نمود. لهجه‌ای که مرا به باغ آجی‌جان در روستای دره‌مرادبیک می‌برد. گفتم ما تو دره‌‌مرادبیک باغ داریم و از اوصاف باغ آجی‌جان گفتم. راننده از تعریف ما دو تا تعجب کرد و گفت: « آقا شما دوتا، شب عملیات، توی قصر شیرین از آلبالو گیلاس روستا حرف می‌زنید؟ » ماشین پشت یک تپه بزرگ ایستاد. نیروها آرام پیدا شدند وحرکت از آنجا آغاز شد. این اولین بار بود که به عملیاتی می رفتم و بلد راه نبودم. می‌رفتیم به کدام سمت؟ نمی‌دانستم. کی باید درگیر شویم؟ باز نمی‌دانستم. راهکارها کدام است؟ برای من معلوم نبود. با چه استعدادی باید درگیر شویم و... و ده‌ها سوال دیگر که در ذهنم بالا و پایین می‌شد. منورهای عراقی که بالا رفت نمای کلی چند تپه از دور پیدا شد. یکی دوبار مسیر ستون را به عادت شب‌های عملیات رفتم و برگشتم. خوش خاضع و بادپا رادیدم، به خوش خاضع گفتم: « بابا مارا سرکار گذاشته‌اند. عملیات که این جوری نمی‌شود. این به مانور شبیه‌تر است تا به یک عملیات جدی. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 0⃣2⃣1⃣ دوباره برگشتم سر ستون. دو سه نفر جلوتر از من بودند. یکی گفت: « همین جا می‌ایستیم » و همان جا از فرط خستگی خوابم برد. نمی‌دانم به ساعت کشید یا نه که خوش خاضع تکانم داد: « بیدار شو. بایدحرکت کنیم. » دوباره مسیری را بی‌صدا رفتیم و نشستیم. باز تردیدمان دو چندان شد. آهسته از نفر جلویی پرسیدم: « معلوم است چه خبر است؟ » انگشتش را جلوی دهان برد: « هیس! یک دسته جلوتر رفته‌اند داخل میدان مین ومشغول خنثی سازی هستند. » جلوتر چیزی پیدا نبود جز یک تپه ی بزرگ و یک آدم هیکلی که داشت جست و خیز می‌کرد. همو یکباره فریاد زد: «جیش‌الایرانی، جیش.الایرانی » و رگبار تیر به سمت ما روانه شد. هر کس به سمتی می‌رفت؛ چپ، راست، روبه رو، و شاید عقب. حدس زدم که مقابلم میدان مین باشد، به راست دویدم. چند نفر هم دنبال من آمدند. از زیر تپه همان تیربار چی را زدم و غلتید و پایین آمد. تپه را بالا رفتیم. از هر طرف تیر می‌آمد، حتی از پشت سرخودمان. به یک کانال رسیدیم که آنقدر عمیق بود که باید با نردبان از آن بالا می‌رفتیم. ازکانال به سمت مقابل دویدم که یک‌باره در اوج ناباوری برادرم، جعفر، را دیدم که مقابلم سبزشد. فکر می‌کردم هنوز در خوابم. می‌دانستم که او تحت تاثیر حرف‌های من به جبهه علاقه‌مند شده. ولی آموزش درست و حسابی ندیده بود. اصلاً دیدن او در آغاز عملیات، داخل کانال، زیر پای عراقی‌ها، بُهت‌زده‌ام کرد. یک لحظه هر دو بهم نگاه کردیم. حرفی نزدیم و دویدیم. او به یک طرف و من به سمت مقابل او. به هر مشقتی از کانال بالا رفتم و رسیدم به خط الرأس تپه و شروع کردم به انداختن نارنجک. از چند طرف بچه ها شروع به پاک‌سازی کردند و در کمتر از نیم ساعت تپه سقوط کرد. دنبال جعفر و بقیه بودم که پلک‌هایم مجددا سنگین شد. از تپه‌های دیگر، صدای تیر می‌آمد، ولی اراده حرکت نداشتم. کنار یک سنگر عراقی نشستم و همان جا خوابم برد. وقتی آفتاب به صورتم زد بیدار شدم. شوکه شدم. بیشتر به علت اینکه خودم را تک و تنها می دیدم. دور و برم کسی نبود جز چند جنازه ی عراقی. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 1⃣2⃣1⃣ تیمم کردم و نماز صبح را بدون پیداکردن قبله خواندم. داشتم جای بچه‌ها را پیدا می کردم که صدای شنی تانک‌ها، حقیقت ماجرا را معلوم کرد. تانک‌ها با روشن‌ شدن هوا تیرمستقیم می زدند و برای باز پس‌گیری تپه جلو می‌آمدند. تا خواستم حرکت کنم توپی کنارم منفجرشد و موج انفجار مرا میان زمین و هوا چرخاند و محکم به زمین کوبید. تمام تنم مور مور شد. به سختی خودم را داخل کانال کشیدم تا از تیر مستقیم تانک در امان بمانم. هنوز لب کانال بودم که تیرتانک نشست توی شکم کانال و با انفجاری بدتر از قبلی زمین و آسمان دور سرم چرخید. ضرب گلوله ی تانک دو سه متر زیر پای مرا مثل غاری کرده بود که من در مرکز آن غار بودم و تمام خاک‌ها شاید به اندازه‌ی یک‌بار کمپرسی خاک روی تنم ریخته بود. فقط چشم و دهانم از خاک بیرون بود. شده بودم مثل آدم های زنده به گور. کانون چشم‌هایم به چپ و راست می‌چرخید، اما از نوک پا تا بالای گردنم داخل خاک بود. به سختی سرم را تکان دادم و صدایی شنیدم. یکی داشت خرخر می کرد و جان میداد. ترکش یا همان موج تیر تانک، او را از ناحیه سر و گردن مجروح کرده بود و داشت دست و پا می زد. من اراده نداشتم حتی دست‌هایم را از زیر انبوه آوار خاک، جابه جا کنم. بعد از نیم ساعت سه نفر به سمت کانال آمدند و مرا دیدند. باورم نمی‌شد. با مژه‌هایی که از سنگینی خاک بالا نمی‌آمد تصویر محو جعفر در چشمانم نشست. بالای سرم ایستاد و داد کشید: « داداشم شهید شده، داداشم شهید شده. » مثل مرده ها با چشمان باز به او خیره مانده بودم؛ آن‌قدر بی‌حرکت که او باورش شده بود شهید شده‌ام. صدای گریه.اش دلم را زیر همان خاک لرزاند. پلک‌هایم را به سختی جنباندم تا بفهمید زنده‌ام، اما زنده به گور. و فهمید. داد زد و دوید و با خوش‌خاضع و کاظم بادپا برگشت و هرسه خاک ها را کنار زدند و تن بی رمقم را از زیر خاک بیرون کشیدند. خوش خاضع و بادپا اسلحه برداشتند و به سمتی که فکر می کردند عراقی ها هستند، رفتند. جعفر هم ذوق کرده بود. هنوز باور نمی‌کرد زنده باشم. دست روی سر و سینه‌ام می کشید و من به پیکر آن شهید نگاه می کردم که شاهد جان دادنش بودم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 2⃣2⃣1⃣ عراقی ها داشتند از تپه بالا می آمدند. جعفر، کلاش را برداشت و به سمت آنها هجوم برد و برگشت و خیلی خوشحال و هیجان زده گفت: « سه نفرشان را کشتم، جلوتر نمی آیند. » کسی از عقب آمد و به ما اضافه شد و با عجله گفت: « همه‌ی بچه ها برگشته‌اند. عقب نشینی شده است. فقط شما مانده اید. شما هم خودتان را عقب بکشید. » این ها را گفت و رفت. جعفرگفت: « من نمی‌آیم. تو توان عقب رفتن نداری داداش، داری؟ » گفتم: « اگر تو بیایی دارم. » ساکت شد. عراقی‌ها نارنجک به سمت ما می‌انداختند. شروع به عقب نشینی کردیم، اما این بار ناخواسته افتادیم داخل همان میدان مینی که ابتدا پشت آن کپ کرده بودیم. در مسیر، شش نفر دیگر هم زمین‌گیر شده بودند. ما را که دیدند جان گرفتند و افتادند پشت سرما. من معبر را می شناختم. به جعفر گفتم: « پشت سر من بیاید. » اما در آن وانفسا مشکل تازه ای مزید بر موج انفجار و ضرب انفجار تانک سراغم آمده بود. دستشویی و فشار عذاب‌آوری که پیچ و تابم می‌داد. چپ و راست مین بود. به همه چیز می‌شد فکر کرد الا قضای حاجت، آن هم در معبر. پشت سرم چند نفر بودند. اگر ته صف بودم باز فرصت قضای حاجت بود، اما جلو دار بودن اینجا کار دست من داده بود. خواستم به جعفر بگویم لحظه‌ای بایست و به بقیه بگو رویشان را برگردانند که رگبار عراقی‌ها منصرفم کرد. یک راه مانده بود؛ آن قدر سریع بدوم تا به چاله‌ای برسم. تمام رمقم را در پاهایم ریختم و دویدم و از بخت خوب من یک کانال عریض دیگر پیدا شد. بی‌درنگ، به داخل کانال پریدم و جعفر و نفرات پشت سرم هم کنارم آمدند. داخل کانال، تعدادی مجروح بود که توان بالارفتن از کانال را نداشتند. حالا مصیبت شده بود چندتا. مجروحان راببرم؟ تن کوفته و موج زده‌ام را بالا بکشم؟ یا به دنبال قضای حاجت باشم؟ ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 3⃣2⃣1⃣ چشمم به مجروحی افتاد که از شکم تیر خورده بود و در خودش مچاله. مثل کسی که به سجده افتاده باشد پیشانی روی خاک گذاشته بود. تا ما را دید که به ظاهر سرپاییم گفت: « عراقی‌ها دارند می آیند. پا بگذارید روی من و ازکانال بالا بروید. » مخم به دلیل فشارهای متعدد جسمی و روحی از کار افتاده بود. معطل نکردم و گفتم: « حلال کن اخوی. » پا رویش گذاشتم و از کانال بالا رفتم. پشت سر من، جعفر آمد و آن چند نفر دیگر. شاید می‌خواستند به مجروحان کمک کنند، اما مجال درنگ نبود. با جعفر به سمتی می‌دویدیم که فکر می‌کردیم نیروهای خودی‌اند که ناگهان یک خمپاره 120 زوزه کشید و بین من و جعفر فاصله انداخت. هردو پرتاپ شدیم یک طرف. گوشم زنگ می زد. چشم‌هایم جعفر را می دید که سرتا پایش خونین است. خواستم به سمت او حرکت کنم دیدم نمی توانم. از سر و صورت و پاهایم خون شرشر می کرد. ترکش به تمام بدنم از سر تا پا خورده بود. سهم من از این انفجار نُه ترکش ریز و درشت بود و سهم جعفر پنج ترکش و البته کاری‌تر. به جعفر نزدیک شدم و کنار او بی‌هوش افتادم، اما آنقدر عقب آمده بودیم که نیروهای خودی بتوانند سراغمان بیایند و با برانکارد به عقب انتقال‌مان بدهند. به هوش که آمدم روی تختی در کنارم جعفر را دیدم و بالای سر هردومان چند پرستار. جعفر پرسید: « داداش خوبی؟ » پرستارها متعجب پرسیدند: « شما باهم برادرید؟! » خندیدم و گفتم: « ما همه اینجا برادریم. » جعفر خوشش آمد، ولی من از دست او عصبانی بودم که چرا به من نگفت با دو سه روز آموزش آن هم در حد آموزش باز و بسته کردن اسلحه به جبهه می رود. پرستار با خوش رویی پرسید: « اسمتان چیست؟ » هر دو با هم همزمان گفتیم: « خوش لفظ. » پرستار خندید. طوری که اطرافیانش پرسیدند: « چه شده؟ » - « به نظرمن این دو برادر باید فامیلی‌شان را به جای خوش لفظ، خوش زخم بگذارند. این دو نفر روی هم چهارده ترکش خورده اند، اما انگار نه انگار. » و بالای سر من و جعفر با ماژیک روی یک تابلوی سفید نوشت: « برادران خوش زخم. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 4⃣2⃣1⃣ سه روز در پادگان ابوذرِ سرپل‌ذهاب تحت درمان بودیم و بعد به بیمارستان طالقانی کرمانشاه اعزام شدیم و بعد از چند روز درمان با یک آمبولانس در حالی که شانه به شانه هم خوابیده بودیم به بیمارستان ۵۵۷ ارتش در همدان منتقل شدیم. "رضا رمضانی"¹ از تعاون سپاه آمد آمارمان را گرفت و دو دست لباس نو به ما داد. نمی‌خواستم مادرم من و جعفر را با هم زخمی و دست به عصا ببیند. ظاهر جعفر سرپاتر از من نشان می داد. اول او را به خانه فرستادم و خودم به پایگاه بسیج رفتم. جعفر خانواده را برای دیدن من با عصا آماده کرده بود، اما از زخم خودش با اینکه کاری‌تر بود حرفی به میان نیاورده بود. شب به خانه رفتم. مادر و خواهرم و برادر بزرگ ترم خانه بودند و پدرم مثل همیشه به سرویس رفته بود. شب هنگام مادر می‌دانست جا انداختن و تشک پهن کردن، عکس‌العملی سرد از ناحیه‌ی من خواهد داشت. دیگر رختخواب نیاورد حتی برای جعفر. خیلی خوشحال شدم که مادرم حس و حال من و جعفر و بچه‌های جبهه را می‌فهمد. اصلا فکر می‌کردم مادرم از امروز همسنگر و رفیق راه شده است. تا دو هفته، کارم رفتن به بیمارستان بود. من آشکار و جعفر پنهانی. زحمت بردن و آوردن هم با بهرام عطائیان بود. یکی دو ماه تحت درمان بودم و عصا را کنار گذاشتم. به جعفر با تحکم گفتنم: « مامان را تنها نگذار، خانه باش. » پذیرفت ولی با اکراه. و من همان روز رضا نوروزی را دیدم که گفت: « دو گردان از بچه ها را سازماندهی کردیم و به منطقه‌ی سومار می‌رویم. آنجا تحت امر تیپ ۲۷ محمدرسول‌الله هستیم. اگر آماده ای بیا. » رضا نوروزی را از فتح المبین و بیت‌المقدس می شناختم. سال دوم جنگ بود، اما او تا آن زمان چهار مرتبه مجروح شده و خم به ابرو نیاورده بود. لحنش آرام و دلنشین بود. فکر می کردم حبیب با من حرف می زند. در تمام حالات و حرکات، آیینه تمام نمای حبیب بود. لبیک گفتم و او نگفت که خودش فرمانده یکی از گردان هاست تا به پادگان الله‌اکبر اسلام آباد غرب رسیدیم. __________________________ ۱. حاج رضا رمضانی در سال‌های آغازین جنگ از پاسداران سپاه همدان بود. سپس به حوزه علمیه قم رفت و به کسوت روحانیت درآمد. دوباره به جبهه برگشت و در سال ۱۳۶۵ در قالب نیروهای لشکر ۵ نصر از استان خراسان در جاده خندق به شهادت رسید. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 5⃣2⃣1⃣ مارش عملیات، خبر از حمله‌ای به نام "مسلم بن عقیل" می‌داد و جبهه‌ی سومار از سه روز قبل، کانون خبرهای رسانه‌ای و تیتر روزنامه ها بود. پیوستن ما به تیم ۲۷ برایم لذت بخش بود. حدس می‌زدم که از بچه‌هایی که در عملیات فتح‌المبین و بیت‌المقدس باهم بودیم کسانی را ببینم و باز کار اطلاعات عملیات بکنم. رضا نوروزی هم از سابقه کار من خبر داشت. به پادگان که رسیدیم گفتند حاج همت برای معرفی فرمانده گردان می‌آید. وقتی همت را دیدم همه چیز برایم زنده شد. خواستم پا پیش بگذارم و خودم را معرفی کنم، اما ترجیح دادم تا پایان معارفه داخل ستون گردان بنشینم. حاج همت آمد و رضا نوروزی را به عنوان فرمانده گردان کمیل و رضا زرگری را به عنوان فرمانده گردان فتح معرفی کرد. حالا دو پارتی داشتم؛ حاج همت و رضا نوروزی. از طرفی دوست داشتم در کنار رضا نوروزی باشیم و از طرفی مایل بودم به جمع اطلاعات عملیات تیپ بپیوندم. جلو رفتم. حاج همت بلافاصله مرا شناخت و گرم در آغوش گرفت و به رضا سفارشم را کرد و شدم مسئول اطلاعات عملیلت گردان کمیل. تا چند روز همان جا کار آموزش ستون‌کشی و رزم شب بود همراه با حال و هوای مناجات شبانه، تا آنکه حاج همت پیغام داد برای تثبیت خط و مقابله با پاتک‌های احتمالی دشمن به سومار برویم. ظهر بود که به قرارگاه تیپ، مکانی نرسیده به سومار، رسیدیم! جایی به نام قرارگاه شهید بهشتی. نیروهای آنجا با اضطراب جابه‌جا می شدند و مجروحان را تخلیه می‌کردند. __________________________ ۱- سازمان گردان کمیل در عملیات مسلم بن عقیل به این شرح بود: رضا نوروزی: فرمانده گردان(شهید). حسن ترک؛ معاون گردان(شهید). علی چیت سازیان؛ فرمانده گروهان(شهید). سید حسین سماوات؛ فرمانده گروهان (شهید). محمود سماوات؛ فرمانده گروهان (شهید). محمد فتحی؛ فرمانده گروهان(شهید). مجید بهرامچی؛ ستاد گردان(شهید). و علی خوش لفظ؛ مسئول اطلاعات عملیلت گردان. از سازمان گردان فتح فقط نام سردار حاج رضا زرگری را در سمت فرماندهی گردان به یاد دارم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰امیرالمؤمنین حضرت علی عليه السلام: ✍السَّعيدُ مَنِ استَهانَ بِالمَفقودِ. 🔴خوشبخت، كسى است كه به آنچه از دست رفته بى اعتنا باشد. 📚میزان الحکمه، ج5،ص298
گام برداشتن در جاده عشق هزینه میخواهد! هزینه هایی که انسان را عاشق ... و بعد ... میکند ... 🥀 🌹 🕊 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم