🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #شُنام
🌟 خاطرات #کیانوش_گلزار_راغب
قسمت 6⃣2⃣1⃣
دوست نداشتم دربارهی شیلان حرف بزنم. پرسيدم:
« تکلیف سعيد چی میشه؟ »
- « آزاد میشه، ولش کن، از شیلان بگو. چه کاره بود، مسئولیتش چی بود، حدوداً چند ماه پیش شما بود؟ »
+ « یکسالی اونو میدیدم. کارهای نبود. خیلی سرخورده و منزوی و پرخاشگر بود. هیچ مسئولیتی هم نداشت. دائم تو خودش بود. »
- « مطمئنی نیروی فعال یا نیروی نظامی نبوده؟ »
+ « یقین دارم، اگه شک داری چرا از سعید نمیپرسی. »
- « مگه سعید هم اونو دیده؟ »
+ « تموم اسرا اونو میدیدن. میخوای صدتا اسیر بهتون معرفی کنم که شیلان رو اونجا دیده. »
- « اگه شیلان رو ببینی چیکار میکنی؟ »
+ « هزار بار قربون صدقهاش میرم! »
- « واسه چی؟ »
+ « واسه اینکه من عمرم رو مدیون اون و شوهر خواهرشم. اگه اونا نبودن من تا حالا هفت تا کفن پوسونده بودم. »
امیدی از روی صندلی بلند شد و گفت:
« آب می خوری؟ »
+ « نه ولی اگه اجازه بدین میخوام یه سیگار بکشم. »
- « سیگار کشیدن تو سپاه ممنوعه؛ ولی اشکالی نداره. شما برو جلو پنجره وایسا بکش. »
من به سمت پنجره رفتم و اميدی به سمت در رفت. عمو قنبر را صدا کرد. در را هم پشت سرش بست. من تنها ماندم. سیگارم را روشن کردم. دود سیگار توی اتاق پیچید و من مجبور شدم پنجره را باز کنم. پنجره بلند بود برای همین روی نیمکت چوبی که زیر پنجره بود، رفتم و سرم را به نردههای فلزی پنجره چسباندم. تند و تند به سیگار آزادیام پک زدم. باد شدیدی میوزید. آتش سیگار سریعاً به فیلترش رسید. هوس کردم سیگار دوم را هم روشن کنم که صدای امیدی را از بیرون شنیدم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #شُنام
🌟 خاطرات #کیانوش_گلزار_راغب
قسمت 7⃣2⃣1⃣
همچنان بالای نیمکت ایستاده بودم و بیرون را نگاه میکردم که در باز شد. سرم را برگرداندم و در را از گوشه چشم نگاه کردم. خانمی قدبلند که چادر مشکیاش را دور صورتش پیچانده بود، پیشاپیش برادر امیدی وارد دفتر شد. اشتیاقی برای نگاه کردن نداشتم. دوباره سرم را به نردههای فلزی چسباندم. یاد شیلان رهایم نمیکرد.
امیدی گفت:
« خواهر بفرمایین اونجا روی صندلی بشینين. »
حال غریبی داشتم. از این همه تمرکز امیدی روی شیلان متعجب و عصبی بودم. میترسیدم نخواسته و ندانسته زمینهی گرفتاری شیلان را فراهم کنم. اصلاً فکر چنین شرایطی را نکرده بودم. به هر حال من اسم و مشخصاتش را به عنوان نیروی وابسته به کومله داده بودم و این میتوانست در آینده برایش خطرناک باشد. توی عالم خودم بودم که برادر امیدی درحالی که روی صندلیاش نشسته بود به آن خانم چادری گفت:
« این برادر رو میشناسی؟ »
میدانستم جز من کسی آنجا نیست. رویم را برگرداندم و یکباره فریاد زدم:
« شیلان! »
از روی نیمکت پایین پریدم و به سمتش رفتم که در آغوشش بگیرم ولی یادم آمد او نامحرم است.
خجالت زده خودم را عقب کشیدم و با دستپاچگی به طرف امیدی رفتم. هول شده بودم و دائم سرم را به سمت شیلان و برادر امیدی میچرخاندم. شیلان درحالی که از روی صندلیاش نیمخیز شده بود، چشم و دهن و دست و چادرش باز مانده بود. مدتی به چشمهایش که هالهای سبز، اطراف مردمک سیاهشان را پوشانده بود خیره شدم و اشکم روان شد. با ذوق به طرف برادر امیدی رفتم و گفتم:
« شیلان اینجا چیکار میکنه؟ »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #شُنام
🌟 خاطرات #کیانوش_گلزار_راغب
قسمت 8⃣2⃣1⃣
- « تو یه عملیات خرابکاری دستگیرش کردیم. »
پاهایم سست شد و اشکم یخ کرد. گفتم: « نه، امکان نداره، شیلان نمیتونه این کاره باشه، من میشناسمش. هیچوقت واسه کومله کاری انجام نمیداد. به من کمک میکرد. خبر شهادت برادرم رو اون به من داد. به من غذا میرسوند. اگه اون نبود من نمیتونستم تو زندون دووم بیارم. »
برادر امیدی لبخندی زد و گفت:
« خودتو ناراحت نکن، شوخی کردم. خواهر شیلان چند روز پیش اومده خودشو داوطلبانه تسلیم کرده، حتی خبر آزادی تو رو هم اون به ما داد. »
شیلان که دستپاچه با چادرش ور میرفت و نمیتوانست آن را جمع وجور کند ناچار لبه های چادرش را از بالای پیشانی به پشت گوش کشاند و دو دستی روی چانهاش مچاله کرد و از جا برخاست و گفت:
« سلاو کاک شُنام، چونی، باشی؟ (سلام کاک شنام، چطوری، خوبی؟) »
+ « سلاو، باشم، چن روژه له اره منی یه؟ (سلام، خوبم، چند روزه اینجایی؟) »
- « والا چو وار روژه. (والا چهار روز است.) »
+« تنيا هاتی يه يا كسيك گركت بيه؟ (تنها اومدی يا كسی باهات بوده؟) »
- « نه والا، هه تنیا هاتی مه. (نه والا، تنها اومدم.) »
لحظاتی در سکوت گذشت. گفت:
« کاک شُنام! له آزادیت زر باشم. (کاک شُنام از آزادیت خیلی خوشحالم.) »
+ « ولی من له بازداشت تو زر ناراحه تم. (ولی من از بازداشت تو خیلی ناراحتم.) »
- « قِه ناکه، خووا گاوراس، باس تکلیفم روشناو کم. (اشکالی نداره، خدا بزرگه، باید تکلیفم رو روشن کنم.) »
در این مدت عمو قنبر بارها از بیرون در سرش را به شیشه میچسباند و ما را ورانداز میکرد و دوباره عقب میکشید. امیدی مدارکی را که در دست داشت لای پوشه گذاشت و گفت:
« بسه دیگه، بقيه حرفا بمونه واسه بعد. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #شُنام
🌟 خاطرات #کیانوش_گلزار_راغب
قسمت 9⃣2⃣1⃣
+ « تکلیف ایشون چی میشه؟ »
- « انشاءالله مشکل ايشون حل میشه ولی فعلاً چند روزی مهمون ماست. »
+ « من چه کار کنم؟ »
- « تو کار خودتو کردی، فردا ستون نظامی حرکت میکنه، می تونی بری. »
+ « امکان نداره، من میمونم تا شیلان آزاد بشه. »
- « میل خودته. »
+ « میتونم چند دقیقه باهاش حرف بزنم. »
- « فعلا نه. »
+ « جلو بازداشتگاه چی؟ »
- « دیگه بدتر. »
+ « پشت در میشینم. »
- « بذار موقع هواخوری، به عمو قنبر میگم حالتون رو رعایت کنه. »
عمو قنبر را صدا کرد و گفت:
« موقع هواخوری بذار اینا با هم صحبت کنن. »
امیدی قدی متوسط داشت و شکمی بزرگ. موهای جلوی سرش ریخته بود و دائم با انگشتش عرق پیشانی را میگرفت؛ از جایش بلند شد و درحالی که پروندهی شیلان دستش بود رو به من کرد و گفت:
« میخوای سعید رو ببینی؟ »
با دیدن شیلان، پاک سعيد را فراموش کرده بودم. فکر کردم دیدن سعيد برایش توقع ایجاد میکند. من هم با وجود پروندهی شیلان صلاح نیست خودم را به پروندهی سعيد هم بپیچانم. با دو دلی گفتم:
« نه، فعلا نه، ببینیم بعدا چی میشه. »
شیلان که قطرهای اشک از گونهاش سرازیر بود به همراه عمو قنبر که عصبانی به نظر میرسید رفت. امیدی هم از دفتر خارج شد و پروندهی شیلان را هم با خودش برد. من که درمانده شده بودم به طرف مسجد رفتم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #شُنام
🌟 خاطرات #کیانوش_گلزار_راغب
قسمت 0⃣3⃣1⃣
وقت هواخوری، شیلان توی حیاط بود و عمو قنبر نزدیک او. به طرفش رفتم و ضمن خوشآمدگویی، به عمو قنبر گفتم:
« اجازه میدی یه کم باهاش حرف بزنم؟ »
- « باشه ولی از اینجا تکون نخورین و بلند هم صحبت کنین. »
به شیلان که چادر، کلافهاش کرده بود گفتم:
« خب، بگو ببینم موضوع چیه؟ »
- « بالاخره راحت شدم. »
+ « نمی خوای چیزی بگی؟ »
- « از چی بگم، از کجاش بگم؟ »
+ « چرا تسلیم شدی؟ »
- « راه دیگه ای برام نمونده بود. »
+ « چرا به من کمک می کردی، چرا سعی داشتی منو فراری بدی؟ »
با تعجب گفت:
« مگه تو فهمیده بودی میخوام فراریت بدم؟ »
+ « نه، نفهمیده بودم، خواب دیدم، اتفاقاً تو خواب مثل دیو سفید به نظرم میاومدی. »
سرش را پایین انداخت. نگران بود و بغض کرده. بالاخره اشک از روی پلک هایش لب پر زد و جاری شد. به چهرهاش چشم دوختم و آرام گفتم:
« بسه دیگه، اشکاتو پاک کن، هرچی خدا بخواد همون می شه. تو که به خدا ایمان داری، نه؟ »
بغضش را قورت داد و گفت:
« یادت نیست چقدر تنهایی کنار رودخونه مینشستم؟ همش با خدا راز و نیاز می کردم و ازش کمک میخواستم. »
+ « البته که یادمه، سه ماه دور و برت پرسه زدم. خودمو کشتم. ولی تو قد سگاتم محلم نذاشتی. »
خندید و لحظاتی بعد گفت:
« آخه اون موقع نمیدونستم پاسداری. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
﷽
💢 در روزهای اخیر ویدئویی در توییتر دست به دست می شود که یک دختر «اوکراینی» با فریاد بر سر نظامیان های روسی از آنها می خواهد که آنجا را ترک کنند.
❗️این پست جعلی تاکنون بیش از 700 ریتوییت، 2500 توییت با نقل قول، بیش از 2000 لایک به دست آورده است.
👈این ویدیو به وقایع مناقشه فلسطین و اسرائیل در 9 سال پیش اشاره دارد. این فیلم را می توان در YouTube یافت، تاریخ انتشار آن 24 دسامبر 2012 است.
#پاسخ_به_شبهاتوشایعات
💌 سهم امروزمون از یاد مولای غریب
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 مظلومیت امام زمان ارواحنا فداه در بیان حضرت موسی بن جعفر علیه السلام
🔵 داود بن کثیر رِقّی می گوید:
🌕 از امام موسی بن جعفر (ع) درباره صاحب این امر (یعنی امام زمان علیه السلام) پرسیدم؟
🔸 حضرت فرمودند:
🔺او رانده شده از میان مردم! بی کس! تنها! غریب! و غایب از خاندان خود! و خونخواه پدرش می باشد.
📚 کمال الدین ص ۳۶۱ ح ۴
#مهدویت
#در_محضر_معصومین
🔰رسول خدا صلی الله علیه و آله:
✍إذا رَأَيتُمُ الرَّجُلَ ألَمَّ اللّهُ بِهِ الفَقرَ وَالمَرَضَ؛ فَإِنَّ اللّهَ تَعالى يُريدُ أن يُصافِيَهُ.
🔴چون كسی را دیدید كه خداوند، او را به ناداری و بیماری در میان گرفته، [بدانید كه] خداوند متعال، اراده كرده است كه او را پاك كند.
📚الفردوس، ج۱،ص۲۶۱.
#حدیث_روز
تو باید می بودی تا جهان بداند خوبی و فداکاری یعنی چه
تا دنیا بداند عشق یعنی چه
تو همانی که از همه چیز به خاطر عشق گذشتی
عشقی که قرآن می فرمایدفقط متقین دارند
#شهیدمحمدرضا_اشالی 🥀
#شهیدمحمدحسین_تیموریزاده 🥀
🌹 #سالروز_شهادت 🕊
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔺 کلامی از علما
⭕️ آیتالله مجتهدی تهرانی
❓به چه دلایلی موعظه و اندرز در افراد اثر نمی گذارد ؟
#کلام_علما
✍ وداع سخت میشود،
آنجا که انسی گرفته باشی ؛
گویی قلبت چسبیده به سینهٔ آسمان رجب و قصد کندن ندارد!
عجیب نیست این حجم از دلبستگی و دلتنگی، وقتی قدِ تمام لحظههای این ماه
تمرین کردی، روی زمین نباشی و پایِ دلت بندِ جاذبه هایش نماند!
انس گرفتی،
درست از همان شب لیلة الرغائب، که قلبت با نگاهش لرزید و رغبتهایت فرق کرد...
و آرام آرام با بارانهای مُدامِ دوست داشتنش، روحت را به تطهیری مبارک، مشرّف نمود!
💫 خداحافظ آسمانِ رجب؛
که انتهایت نیز، لحظهی باشکوهِ آغاز است...
سرآغازی برای " شُدَن" !
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم