🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_"ط"
قسمت 7⃣
یه وقتایی فکر میکردم که مگه میشه کسی که برای حسین خدمت کنه عاقبت به شر بشه؟ باید بگم چرا نشه؟
مگه کید و حیله ابلیس حد و مرز داره؟
هیچ یادم نمیره توی زاهدان رفیق شیعهام منو برد به یکی از جلسات عزاداریشون، دوسالی میشد تو زاهدان تو ایام محرم تقریباً هیچ مجلس و مراسمی ندیده بودم، یعنی طوری برای ما برنامه میریختن که اگه کسی می خواست بره جلسات شیعیان عملاً نتونه.
اون شب با حس خاصی رفتم جلسه عزاداری شیعیان زاهدان، یک جلسه کوچک و خصوصی بود، میرفتم تا خاطرات دوران گذشته خودمو زنده کنم اما با واقعیت هایی مواجه شدم که از هرچی عزاداری بود بدم اومد. اون شب فهمیدم یکی مثل پدرم که سنی بود میارزه به هزار تا از این شیعهها. ماها از خیلی از اینا بیشتر حرمت امامشون رو نگه میداشتیم. بعدها اتفاقات دیگهای رقم خورد و با واقعیتهایی آشنا شدم که چهرهی کریه شیعه و ضلالت مذهب تشیع برای مثل منی مبدل به یقین شده بود و هیچ عبادتی را بالاتر از مبارزه با این مشرکها نمیدانستم.
چند روز گذشت و علی رغم تصورم کسی باهام کاری نداشت و تو این دو سه روز فقط چند بار محسن (همون افسر شیعه قدبلند) منو سوار تویتا می کرد و مسیری رو میرفتیم و برمیگشتیم و گاهی صحبتهایی بین راه که بویی از بازجویی نمیداد. بعدشم که طبق معمول تو اتاق مخصوصی مستقر بودم شاید بهتره بگم زندانی...
تا اینکه یک شب اطراف ساعت ۱۰ سر و صدایی شبیه نزاع اومد، خودمو رسوندم پشت در و گوشمو تیز کردم.
+ محسن، چرا نمی خوای قبول کنی کارت اشتباهه، تو الان داری از یه بچه خرس نگهداری می کنی که کافیه چنگ و دندان دربیاره، این چه روشیه که برداشتی.
× هیسسس! آرومتر علی، نگران چیزی نباش حواسم به همه چی هست.
+ محسن حماقت هم حدی داره، چرا باید یه داعشی رو نگه داری؟ شنیدم چند بار با خودت همراهش کردی، اگر هنوزم از مافوقت حرف شنوی داری دستور میدم بسپاری به بچههای عملیات.
× حاج علی فدای گل روی ماهت بشم، بخدا اگه دستور بدی اطاعت میکنم، ولی التماست میکنم بذاری کاری که میخوام بکنم، البته اگه بهم هنوز اعتماد داری.
+ دارم اعتمادمو بهت از دست میدم محسن، ایکاش میدونستم تو اون مغزت چی داره میگذره.
× همین قدر بگم که تقریبا همه چیو از این آدم می دونم، فقط دنبال یه چیزی هستم که باید بهش برسم و غیر از عثمان کسی نمیتونه منو بهش برسونه.
داشت راجع به چی حرف میزد؟ چی بود که فقط از دست من ساخته بود، طرفداری محسن و به خطر انداختن موقعیتش و حرف آخرش باعث شد خیالم از زنده موندنم راحت بشه، معلوم بود براشون ارزش دارم، لااقل برای محسن! اما قضیه از چه قرار بود؟ هر چقدر فکر کردم ذهنم به جایی نرسید.
فردا اومد سراغم، با عجله و شتاب نشست کنارم
+ میخوام ببرمت جایی
- کجا؟
+ دیدن یه نفر
- کی؟
+ یه عزیز.
با تعجب نگاهش کردم، تو این موقعیت کدوم عزیزی رو باید میدیدم؟
+وقت ندارم پاشو سریع ببرمت پیشش فقط ده دقیقه فرصت داری ببینیش، بلافاصله باید برگردی همینجا، پاشو زود باش.
مات و مبهوت پاشدم، جلوتر از من راه افتاد و منم پشت سرش، از در خارج شدیم نزدیکای ظهر بود از بین کانتینرها رد شدیم و به طرف یه ساختمان راه افتادیم، برای اولین بار منو بدون اینکه چشممو ببنده داشت از اتاقم خارج میکرد، نمی دونم از شدت عجله یادش رفته بود یا از عمد اینکارو نکرده بود
با دقت اطرافمو نگاه میکردم ولی حواسم جمع بود کسی متوجه رصدم نشه. قرارگاهشون خیلی با مقر ما فرق می کرد، خبری هم از دعوا بر سر دخترای ایزدی نبود!
برگشت سمت من و با چشمای پرنفوذش خیره شد به من.
+ خوب گوش کن ببین چی میگم، اینکه اینهمه بهت ارفاق میدم تا جایی که چشماتو هم نبستم از روی سادگی من نیست، اینکه تا بحال با کسی غیر از من رودررو نشدی دلیل بر بی در و پیکر بودن قرارگاه نیست، یادت باشه اینجا همه میدونه یه داعشی که کوچکترین کارش سر بریدن بود الان تو دست ماست و تحت اختیار منه، برای آخرین بار بهت هشدار میدم فکر خرابکاری به سرت نزنه که کوچکترین حرکاتت حتی تو خصوصیترین جاها زیر نظره. الانم یکی اینجا هست که فکر نکنم بدت بیاد ببینیش، فقط یادت باشه همه جا...
- حواسم هست.
وارد ساختمان شدیم و پیچیدیم راهرو سمت چپ و جلوی در یکی از اتاقها ایستاد.
با دست چند تا ضربه به علامت اجازه ورود به در زد و درو باز کرد.
+ فقط ده دقیقه
نگاهم رو ازش برداشتم و داخل اتاقو ورانداز کردم، یه زن!
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_"ط"
قسمت 8⃣
وارد اتاق شدم، محسن درو بست و از صدای پاهاش معلوم بود رفت بیرون.
فقط ده دقیقه وقت داشتم نباید وقتو هدر میدادم. یک زن، تو این موقعیت، نمیتونستم حدس بزنم کیه؟ پشت به من روی یک صندلی چوبی نشسته بود، سلام دادم.
بعد از چند لحظه مکث جواب داد:
_ سلام
صداش برام آشنا بود، سریع تو ذهنم صدا رو آنالیز کردم اما نتونستم به بشناسم.
- شما کی هستی؟
به آرومی برگشت به طرفم، یه زن که پوشیه زده بود و فقط چشمهاش معلوم بود، چشمهایی که از فرط گریه قرمز شده بودن.
- بهم گفتن فقط ده دقیقه می تونم شما رو ببینم... میشه خودتونو معرفی کنید؟
صدای گریهاش بلند شد.
_ این چه ریختیه برای خودت درست کردی عثمان؟
با شنیدن صداش قلبم از جا کنده شد، یک لحظه چشمام سیاهی رفت و سریع نشستم رو زمین. خدای من صدا، صدای حنانه بود.
- حنانه تویی؟
پوشیه را کنار زد و چهرهای زنانه و خسته از زیرش هویدا شد.
خودش بود، حنانه بود
_ عثمان چیکار کردی با خودت؟ بگو که بهم دروغ گفتن.
اینو گفت و به هقهق افتاد بلند شدم و رفتم تا بغلش کنم...
سریع دستشو دراز کرد و مانع شد
_ دست به من نزن عثمان، شنیدم با این دستات...
اینبار هقهق تبدیل شده بود به تکونهای شدید و با صدای بلند گریه میکرد و اشک میریخت.
- تو اینجا چیکار میکنی حنانه؟
چیزی نمیگفت و فقط داشت گریه میکرد، از شدت عصبانیت بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون، تا درو باز کردم محسنو مقابلم دیدم، حالم دست خودم نبود دست انداختم و یقه اش رو محکم چسبیدم.
- چرا اینکارو باهام می کنید؟ کسی التماستون نکرده که منو زنده نگه دارید، حق نداری هرکاری خواستی باهام بکنی.
انتظار داشتم عکس العمل تندی از خودش نشون بده ولی همچنان داشت بهم نگاه میکرد و حتی سعی نمیکرد یقهاش رو از چنگم دربیاره.
+ فقط شیش دقیقه فرصت داری، اگرم دوست نداری باهاش حرف بزنی حرفی نیست.
دوست داشتم همانجا خفهاش کنم و خلاصش کنم، ولی اگر تا الان میتونستم همچین کاری کنم دیگه نمیشد، یعنی نمیتونستم.
دستمو رها کردم و بی سروصدا وارد اتاق شدم و درو بستم.
- ببین حنانه، نمی دونم چرا تو رو کشوندن تا اینجا، ولی اینو میدونم که به آخر خط رسیدم، درست همونیام که بهت گفتن...
_ مادر زیادی بی تابی تو رو می کرد، انقدر معرفت نداشتی که تو این ده سال خبری از خونوادت بگیری... البته دیگه خانواده حرمتی پیشت نداشت که بخوای بهش فکر هم کنی.
_ همونایی که ده سال پیش اومدن و بردنت باعث کشته شدن بابا شدن، وقتی سراغت رو ازشون گرفت هیچ نم و نشان و شماره تماسی ازت بهمون ندادن، قسم خورد تا پیدات نکنه آروم نمیشینه، بطور مشکوکی مسمومش کردن، چند سال بی سرپرست سر خودمونو نگه داشتیم و با عزت زندگی کردیم ولی تو چی؟ این همه سال داشتی چه غلطی می کردی؟ کجا بودی؟ با کی بودی؟...
بازم صدای گریه اش بلند شد، باورم نمیشد. تمام این حرفها بیشتر شبیه کابوس بود. کشوندن من و امثال من تا اینجا برنامهای بود که از اول، طرحریزی شده بود و معلوم نبود چند نفر را مثل من از ایران و سایر کشورها با هزار حیله و کلک جذب دستگاهشون کرده بودن و به طور خیلی زیرکانه از ما دستگاه شهوت و آدمکشی درست کرده بودن.
داشتم به دلیل زنده نگه داشته شدنم پی میبردم که کجای پازل را قرار بود تکمیل کنم. میخواستن با تحت فشار دادنم از طریق حنانه منو توی نقشهشون قرار بدن و براشون نقش ایفا کنم. خودمو تو بنبست میدیدم.
- قراره نگهت دارن اینجا؟
+ بله، خواهرت یه مدتی مهمون ما خواهد بود.
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_"ط"
قسمت 9⃣
- شما حق ندارید اونو نگهش دارید، من اسیر شما هستم و هر کاری بخواهید میتونید باهام بکنید ولی اجازه نمیدم خواهرمو تو این خراب شده نگه دارید.
خم شده بودم و با چشمای خون گرفته و حالت تهاجمی نگاهش میکردم، حالم شبیه حال شیری بود که پاهاشو بسته بودن به قفس.
+ یادت نره، این ماییم که باید بهت بگیم چیکار کنی چیکار نکنی، نه تو! در ضمن اینجا میتونه جای امنی برای خواهرت باشه و زمانی راهی خونهاش میکنیم که دست از پا خطا نکنی، همین الان هم ده دقیقه ات تموم شد.
- وای به حالتون اگه یه تار مو از سر خواهرم کم بشه!
همینطور که داشت به آخر سالن میرسید با صدای بلند گفت:
- بیا دنبالم تا تو جریان کاری که قراره انجام بدی بذارمت.
نگاهی به حنانه که بیصدا از پنجره بیرونو نگاه میکرد و آروم اشک میریخت نگاه کردم و گفتم:
- نمیذارم اینجا بمونی نگران نباش.
از خودم متنفر بودم، از گذشتهام، از تمام کارهایی که تا امروز کرده بودم، آروم و بی سروصدا از اتاق اومدم بیرون و رفتم محوطه.
- میدونم این همه اعتماد برات عجیب میاد و بعضی وقتا هم به خیال خودت به ساده بودنم تو دلت میخندی، ولی با دیدن خواهرت باید دونسته باشی که هیچ چیز تو برای ما پوشیده نیست.
سرشو برگردوند و ادامه داد:
+ حتی لیست همهی بچه هایی که به دست کثیف تو و همکیشات سلاخی شدن رو دقیق داریم.
با صدایی که انگار از ته چاه درمیاومد گفت: آه علی، علی، علی
- علی؟ کدوم علی؟
+ برادرم، علی رحمان نژاد،
تا اینو گفت چشمم سیاهی رفت و سریع دستمو انداختم نرده تا تعادل خودمو حفظ کنم، صدای گزگزی از عمق مغزم داشت دیوونهام میکرد.
بلند شد و رفت و منو با حرفش دیوونه کرد، پسر نوجوان ۱۴، ۱۵ سالهای که به دستمون افتاده بود و خودم سرشو بریده بودم. کلماتی که هنگام بریده شدن سرش بر زبانش جاری بود، یادم افتاد.
ذکر مدام یا زهرا گفتنش با کشیدن خنجر خفه شده بود...
نمیتونستم این همه اتفاقو هضم کنم، خداخدا میکردم چشامو باز کنم و ببینم همه اتفاقات امروز خوابی بیش نبود.
داشتم به عمق انتظاراتشون به خودم پی می بردم، اتفاقات رو از اول تو ذهنم مرور کردم.
دستگیری یک داعشی انتحاری، زنده نگه داشتنش در حالی که برای خطرناکترین و پرصداترین عملیات ممکن حاضر شده بود، حبس در اتاقی که بیشتر حکم خوابگاه رو داشت تا زندان، به امتحان کشیدنش با قرار دادن تو موقعیتهای مختلف، کشیدن خواهرش از شهر دور تا اینجا، عملیاتهای روانی، و در نهایت سپردنش به دست برادر کسی که سرش را گوش تا گوش بریده.
باید از الان تصمیم خودمو میگرفتم. دو راه بیشتر نداشتم یا باید میشدم ابزار دست اینا تا هرکاری دلشون میخواد توسط من بکنن و یا جونمو از دست میدادم..
رسیدیم دم اتاقم و با فاصله کنارم ایستاد، میدونستم چرا از چشم تو چشم شدن با من امتناع میکرد. این آدم بینهایت از من بیزار بود و میخواست سر به تنم نباشه.
رفتم داخل و درو بستم...
صدای قفل شدن در را از پشت شنیدم، دراز کشیدم رو تخت و خیره شدم به سقف.
یک هفته تمام از محسن خبری نشد و هر روز انتظار تعیین تکلیف منو عذاب میداد، خودمو تو هوا میدیدم. هیچ کس جواب درستی به آدم نمیداد. چند باری از کسی که برام غذا میآورد سراغ محسنو گرفتم ولی دریغ از یک کلمه حرف... داشتم کلافه می شدم، کارم شده بود خیره شدن به یک نقطه و مرور گذشتهام.
راستی چه گذشتهی پرفراز و نشیبی داشتم، گذشتهای که نشیبش به فرازش می چربید و این یعنی افتضاح.
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_"ط"
قسمت 0⃣1⃣
اون چند روز اسارتم باعث شده بود به عمق کارهایی که کرده بودم بیشتر فکر کنم. به اعتقادی که داشتم و سیر انقلابی که تو درونم اتفاق افتاده بود و همهی اینها اون روز خیلی برام دردناک بود.
تجاوز به دخترکان و زنان مسلمان و غیر مسلمان به اسم جهاد النکاح.
توی اون چند روز چهرهی تمام اونایی که بهشون تعرض کرده بودم جلوی چشمم رژه میرفت، همهی اینها زمانی به اوج فضاحت کشیده میشد که اون کار ها را به قصد تقرب انجام میدادیم.
بله قربة الی الله.
بدون غسل نماز میخواندیم و بخاطر اینکه خدا خواسته بود به دست ما کفار رو ذلیل و خوار کنه سجده شکر میکردیم!!!
بعد از یک هفته سرو کله اش پیدا شد، چند جراحت کوچک روی صورتش دیده میشد و دستی که از گردنش آویزوون شده بود...
درو باز کرد و داخل اتاق شد، سلام داد، جوابشو دادم.
یک برگه گذاشت رو زمین با یک خودکار.
+ حواستو خوب جمع کن و ببین چی میگم، تو این برگه یه سری سوال طرح شده به سوالایی که ازت خواستم با دقت جواب میدی، از امروز قراره برای زنده موندن خودت و آزادی خواهرت تصمیم بگیری، تا الان هم به زور نگهت داشتم وگرنه خیلی وقت پیش مرده بودی، میفهمی که چی میگم...
نگاهمو از کاغذ برداشتم و به چهرهی تکیده و مجروحش دوختم، معلوم بود تازه از عملیات برگشته، خیلی مشتاق بودم چه عملیاتی بود و چه اتفاق افتاده.
+ تا فردا وقت داری... فقط یادت باشه واقعیتو میخوام، اگر دروغ سرهم کنی فاتحه ات خونده است، تا الانشم خیلی باهات راه اومدم، به خاطر تو چند بار توبیخ شدم، فقط در صورتی برای ما ارزشمند خواهی بود که واقعیتو بنویسی.
اینو گفت و بلند شد و رفت...
رفت و منو با یک برگه و خودکار و ذهن مشوش تنها گذاشت.
برگه رو برداشتم و نگاه کردم، قرار بود بهشون آمار بدم، آمارهایی که میشد ازشون خیلی استفادهها کرد و ضربات جدی به جبهه مقابل وارد کرد، و من تقریباً تمام اطلاعاتی که ازم میخواستن و داشتم و سوالات دیگری که به شدت ذهنم رو مشغول کرده بودن، قبل از اینکه بخوام تصمیمی بگیرم نیاز به آرامش داشتم.
تو این چند روزی که فرصت کرده بودم به دور از هیاهو به راهی که رفته بودم و درست و غلط بودنش فکر کنم، آه حسرت درونم رو به آتش کشیده بود، داشتم میسوختم و آب میشدم. اون آدم جسور و نترس تبدیل به یه آدم افسرده به معنای واقع شده بود.
زندگی رنگشو برام باخته بود و هیچ انگیزهای برای ادامه حیات نداشتم. ساعتها بدون اینکه به چیز مشخصی فکر کنم به یک نقطه خیره میشدم و فقط نگاه می کردم، شب هم وقتی هم که به زور خوابم میبرد کابوسها به سراغم میآمدن و خیس عرق از خواب میپریدم. بدجور دچار تناقض و دوگانگی شخصیت شده بودم، جدا شدن از عاداتی که جزئی از زندگیت شده بودن به طور غیرقابل تصوری آزار دهنده بود، مخصوصاً وقتی که ببینی اون عادات، تو رو از مرز انسانیت فرسنگها فاصله انداخته و تبدیلت کرده باشه به ماشین قتل و شهوت.
شاید باور اینکه یک داعشی به چنین نتایجی برسه سخت باشه، ولی رسیدن به این نتایج برای من دور از تصور نبود، چرا که من یک نیروی ساده و ناآگاه از مسائل نبودم، من مُبلغ دین بودم و سالها در مورد دین و مذهب مطالعه کرده بودم. برای همین واقعیت عین خورشید برام روشن بود. تنها چیزی که باعث شده بود چشم به روی حقایق ببندم و با حق دشمنی کنم سه چیز بود: تعصبات مذهبی و تامین مالی خارج از حد تصور و کشیده شدنت به انحرافات جنسی، که نتیجهای غیر از غرق شدن در لجن زار شهوت نداشت. می تونستم به جرأت اقرار کنم که داعش برای زنده ماندن عاملی غیر از پول و شهوت نداشت.
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📌 رضایت امام زمانم...
▫️ من اینجا به دنیا آمدم و بزرگ شدم. همین حوالی... هر روز از خیابانی میگذرم که به نام شماست: خیابان شهید اشرفی اصفهانی.
این اسم قبلاً فقط برایم در حدّ یک نام بود. اما وقتی تاریخ را ورق زدم و با شما آشنا شدم، بیشتر به شما فکر میکنم.
▪️ این بار وقتی نگاهم به اسم شما در خیابان میافتد با خودم میگویم: یعنی میشود من هم کاری کنم که به چشم امام زمانم بیاید؟ ای کاش امام زمان از من هم راضی باشد…
📝 #دلنوشته_مهدوی ؛ به مناسبت شهادت پنجمین #شهید_محراب_آیتالله_اشرقی_اصفهانی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
👤دختران این خاک ؛برای داشتن ایران قوی پدر میدهند نه روسری....❤️🇮🇷
شهید #هادی_طارمی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
شهید مرتضی مطهری:🌹💫💫
▫️اساسا روح که بزرگ شد، تن به زحمت می افتد و روح که کوچک شد، تن آسایش پیدا می کند.شادی ارواح طیبه همه شهدا فاتحه وصلوات💐💐💐💐💐
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
8.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ شبهه
چرا زنها باید حجاب داشته باشند تا مردها به گناه نیفتن؟!😳
✅ پاسخ
پیشگیری از جرم از فواید حجاب هست، اما دلیل و فلسفهی اصلی آن نیست
حکمت وجوب حجاب را از زبان
🗣حجه الاسلام دکتر قربانی مقدم بشنوید
#پویش_حجاب_فاطمے
بعد از جنگ تحمیلی، پدرم فعالیت زیادی در بحث گسترش فعالیت بسیج مردمی داشت، در بحث تقویت محور مقاومت نیز ماهها برای آموزش و تشکیل قوای مردمی در لبنان حضور داشت.
سیدحسن نصرالله، دبیر کلّ حزبالله لبنان نام جهادی سردار را ابوجواد گذاشته بود، او به پدرم گفته بود که شما آدم فوقالعاده بخشندهای هستی و قبل از اینکه کسی به شما ابراز نیاز کند، شما نیازش را برآورده میکنید؛ به همین خاطر نام جهادی ابوجواد را برای شما انتخاب کردم. چون جواد یعنی بخشندهای که قبل از ابراز نیاز مردم، نیازشان را برطرف میکند.
پدرم و شهید سید محمد حجازی از آغاز جنگ داعش در منطقه حضور یافتند و نقش مهمی در شکلگیری بسیج مردمی سوریه و تسلیح محور مقاومت داشتند، آنها توانستند جیشالشعبی و حشدالشعبی را ساماندهی کنند، پدرم در کارش کم نمیگذاشت و میگفت «آدم باید در مسیر جهاد مداوم به شهادت برسد.»
🌷 شهید ایوب مطلبزاده🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باولایت می مانیم ...
🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸
↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از #آقای_عشق
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم