🔰 بازخوانی دستنوشته شهید سلیمانی خطاب به بسیجیان؛
متن نامه شهید حاج قاسم سلیمانی خطاب به بسیجیان در سال ۱۳۹۴:
بسم الله الرحمن الرحیم
برادران و عزیزان بسیجیم سلام علیکم
خداوند شما را برای خدمت به اسلام حفظ بفرماید.
عزیزانم
اولاً؛
بزرگترین امانت سپرده شده به ما جمهوری اسلامی است که امام عارفمان فرمود:
حفظ آن از اوجب واجبات است در حفظ این امانت از هر کوششی دریغ نفرمایید.
ثانیاً؛
به حلال خداوند و حرام آن توجه خاص خاص بفرمائید.
ثالثاً؛
پدر و مادرتان را آنچه بزرگ بشمارید که شایسته آن باشد که خداوند و ائمه معصومین توصیه فرمودند.
رابعاً؛
دوستی و رفاقت ارزش بزرگی است اما مهم این است که با چه کسی رفاقت و برای چه راهی میکنید.
خامساً؛
نماز شب نماز شب نماز شب کلید تمام عزت هاست».
📎بهمناسبت هفته بسیج مستضعفین
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷🥀🌷علی آقا “منم “ منم"نداشت، ”ما” هم نبود، او درتمام کارهایش فقط #خدا رامیدید.
خیلی بی ریاء بودوتمام کارهایش را در گمنامی انجام میداد،به همین خاطرشهادت او وقسمتش
مانندمادرش #زهراءسلام الله علیهاگمنام گشت و بی مزارشد🥀🥀
#شهیدگمنام علی_جمشیدی
هدیه به ارواح طیبه همه شهدا فاتحه وصلوات💐💐💐💐💐
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
#
#در_محضر_معصومین
🔰مولی امیرالمؤمنین علیه السلام:
🔴دوبهم زنی و سخن چینى را دروغ شمار، نادرست باشد یا درست.
📚غررالحکم حدیث ۲۴۴۲
#حدیث_روز
📸 دلربایےمےڪند
آنهیبتوالاےتو
هیبتاینآسمان
سرخمڪندبرپاےتو.
🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸
↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از #آقای_عشق
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#سلام_علی_آل_یس.
کی تو می آیی و دنیا را معطّر می کنی؟
عالمی را چون گلستان پر ز احمر میکنی؟
ظلم و جور اشقیا عالم دگرگون کرده است
در کدام روزی بقیع را تو منوّر می کنی؟
لشکر سفیانیان دستش به خون آلوده شد
با یمانی کی نگاه بر یار و رهبر می کنی؟
شیعیان ذکر فرج را روی لب ها برده اند
بهر تعجیل فرج کی رو به مادر می کنی؟
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
❤️رو به شش گوشهترین
قبلهی عالم
هر صبح بردن نام
حسیـــن بن علی میچسبد:
چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست
اَبــاعَبـــــدالله...
هرکسی داد سَلامی به تو
و اَشکَش ریخت ،،،
او نَظـَرکَــردهی زَهــراست...
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
وعَلی العباس الحسُیْن...
ارباب بيکفن ســــــــلام...
#صبحم_بنامتان_ارباب
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
☘ ای بادهـای غمزده!
دیگـر دلم گرفت...
بویی ز خاکــــِ پای شهیدان بیاورید ...
#مردان_بی_ادعا
#دفاع_مقدس
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹در محضر شهیدان:
🔹پیرو ولایت فقیه و راه شهدا باشید؛ قیامت یقهتان را میگیریم اگر ولی فقیه را تنها بگذارید...
🌷 وصیتنامه کوتاه و بسیار قابل تامل و تفکر شهید مدافع حرم عارف کاید خورده
🌷برای شادی روحش صلوات...
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
گر میروی بی حاصلی
گر میبرندت واصلی
رفتن کجا؟
بردن کجا؟
کتاب زیبای #سربلند
روایتهایی از زندگی شهید #محسن_حججی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #سربلند قسمت 6⃣3⃣1⃣ با رفقا جمع شدیم توی پارک. روی چمن ول
قسمتهای ۱۳۶ تا ۱۴۰ کتاب زیبای سربلند
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 1⃣4⃣1⃣
هادی افشاری
دوست شهید
زنگ زدم:
« معطل نکن! زود بیا پایین. »
باید میرفتیم دنبال دو تا از بچهها. یکیشان اصفهان بود و یکی زرینشهر. اول اصفهان نشانی را پیدا نمیکردیم. چند دفعه دور یک میدان چرخیدیم. میخندید:
« من شب دومادیم این قدر تو خیابونا دور نزدم! »
مدام مداحیها را عوض میکرد. گفتم:
« دنبال چی میگردی؟ »
گفت:
« سیدرضا نریمانی! »
گفتم:
« تو فلش من فقط مداحی میثم مطیعیه! »
یادش رفته بود فلش مداحیاش را بیاورد. گفت:
« تو گوشیم دارم، میتونی به ضبطت وصل کنی؟ »
گفتم:
« ضبط من این امکانات رو نداره. »
بچهها که سوار شدند، به هر کدام زیارتنامه حضرت فاطمهای داد که در سفر بخوانند. به بروجن که رسیدیم، گفت:
« وایسا برم یه دونه پرچم بخرم. »
پرچم کوچکی را انتخاب کرد که به کولهاش ببندد، با یک دفترچه یادداشت که خاطرات سفرش را بنویسد. سی چهل کیلومتر رفته بودیم. یادش افتاد تسبیحش را در مغازه جا گذاشته است. به دست و پایم افتاد که تو را به خدا برگرد. گفتم:
« بابا ولش کن، یه دونه تسبیح که این قدر ارزش نداره! »
آهی کشید که دانههایش را از محل شهادت رفقایم جمع کردهام. فرمان را کج کردم و دور زدم. خداخدا میکرد پیدایش کند. وقتی برگشتیم دیدیم همان جا روی میز مغازهدار است.
در مناطق جنگی کلی از کانال کمیل برایمان تعریف کرد. خیلی هم اصرار داشت موقع برگشت حتماً به آنجا سر بزنیم. قبل از اذان صبح رسیدیم چذابه. ماشین را گذاشتیم توی پارکینگ و رفتیم وضو گرفتیم. از گیت بازرسی که رد شدیم گوشهای به نماز ایستاد. ما هم پشت سرش نماز را به جماعت خواندیم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 2⃣4⃣1⃣
سر صبح و در آن شلوغی جمعیت، ماشین کرایه پیدا نمیشد. مجبور شدیم بریزیم بالای تریلیهایی که آمده بودند زوار را جابهجا کنند. گرد و خاک بالای تریلی در برابر سردی هوا قابل اغماض بود. سرهایمان را توی هم فروکرده بودیم و لِکلِک میلرزیدیم. محسن تسبیح تربتش را دور انگشتانش میچرخاند و ذکر میگفت. نیم ساعتی گذشت. سرش را آورد نزدیکم و گفت:
« چقدر همه ساکتن! »
گفتم:
« خب تویه چیزی بخون. »
ناامیدی خفیفی دوید توی چشمانش و گفت:
« یه وقت دیدی همراهیمون نکردن. »
گفتم:
« امتحانش ضرر نداره. »
انگار از قبل پیش بینی کرده بود. دفترچهای از جیبش بیرون آورده از روی همان مداحیها، شروع کرد به خواندن. کمکم بقیه هم جمع شدند عقب تریلی و سینه زدند و نوحه را تکرار کردند.
از تریلی که پیاده شدیم، یک ون گرفتیم که ببردمان نجف. سریع رفت نشست جلو کنار دست راننده، دست و پا شکسته با راننده عربی حرف زد و کرایه راه را طی کرد. زود باهاش پسرخاله شد و گوشیاش را وصل کرد به ضبط ماشین. عشق کرده بود که میتواند تا خود نجف مداحی نریمانی گوش کند. راننده که متوجه نمیشد، ولی با شورِ مداحی گاز میداد و میرفت. به محسن گفتم:
« قطع کن تا ما رو به کشتن نداده. »
وقتی پیاده شدیم، ده هزار تومان اضافه به راننده داد که مدیون نباشیم. گفت:
« شاید زبونش رو درست متوجه نشده باشیم. »
ساعت ده شب رسیدیم نزدیکی حرم. همه هم دفعه اولمان بود میرفتیم زیارت اربعین. اصلاً راه و چاه را نمیدانستیم. مستقیم رفتیم سمت حرم. بچهها گفتند: « شام هم نخوردیم، چه کنیم ؟ »
محسن دستی کشید به ریش پرپشتش و گفت:
« خدا بزرگه، خودش جور میشه. »
ورودی حرم که رسیدیم، گفت:
« من میشینم پای کولهها و کفشها، شما برید زیارت و بیاید، بعد من میرم. »
تنهایی ایستاد پای وسایل. وقتی از زیارت برگشتیم بوی قورمه سبزی خورد زیر دماغمان. یکی با نایلونی پر از بسته های غذا آمد طرفمان. محسن با چهل من خنده گفت:
« اینم غذا! دیگه چی میخواید؟ »
جایی برای خواب پیدا نکردیم. رفتیم داخل صحن حضرت زهرا (علیهاالسلام). وسط آن شلوغی که همه کیپ تاکیپ خوابیده بودند، هر کدام یک وجب جا پیدا کردیم. دم صبح که بیدارمان کردند، دیدم محسن پتویش را انداخته است روی من.
🗣 راوی: دوست شهید (هادی افشاری)
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 3⃣4⃣1⃣
وقتی افتادیم در مسیر پیادهروی به سمت کربلا، از همان ابتدا شروع کرد به خواندن دعای عهد. فراز به فراز میخواند که ما هم تکرار کنیم. چقدر روی پرچمش حساس بود که همه جا روی کولهاش نصب باشد. ساعت به ساعت، دفترچه مداحی.اش را بیرون میآورد و میخواند. چهارتایی با هم سینه میزدیم و میرفتیم. هر موقع جایی مینشستیم تا نفسی تازه کنیم، تندتند خاطرات سفر را در دفترچه زرد رنگش ثبت میکرد.
شبها هم میگفت حلقه بزنیم و با هم سورهی واقعه بخوانیم. با اینکه زیاد اهل شکم نبود، نمیتوانست از موکبهایی که فلافل میدادند، دل بکند.
غروب روز سوم رسیدیم کربلا. گنبد حرم حضرت ابوالفضل (علیهالسلام) را که دیدیم اشکمان جاری شد. محسن شروع کرد به خواندن زیارت نامهی حضرت ابوالفضل (علیهالسلام).
قرار شد موکبی را پیدا کنیم برای اسکان و بعد برویم زیارت. جوانی ایرانی که دید داریم سرگردان میچرخیم، پرسید:
« دنبال موکب میگردید؟ »
با خوشحالی گفتیم:
« بله »
از روی کارتی کروکی موکب صاحبالزمان و جهرم را به ما نشان داد. محسن با دوربین گوشیاش از آن عکس گرفت. پرسانپرسان آنجا را پیدا کردیم. ظرفیت موکب تکمیل بود؛ ولی راهمان دادند. بعد از شام بچهها بلند شدند بروند حمام. محسن گفت:
« نه، اگه با همین گرد و غبار توی راه بریم زیارت بهتره! »
فردایش مریض شد: سرماخوردگی و تب و لرز شدید. یک روز کامل توی موکب، از زیر پتو بیرون نیامد. ما برایش سوپ میگرفتیم و میآوردیم. آخرشب بود که روی پا شد. تک و تنها رفت حرم و برگشت. با بچهها داشتیم برنامهی برگشت را میچیدیم. پیشنهاد داد که حتماً شب جمعه را بمانیم. میگفت:
« این همه راه کوبیدیم اومدیم کربلا، حیفه شب زیارتی آقا از دستمون بره. »
با این حرفش دل همه را راضی کرد. میخواستیم شب جمعه با هم برویم زیارت. ما را گذاشت. خودش تنهایی رفت گوشهی دنجی پیدا کرد برای زیارت. در حرم هرچه گشتیم پیدایش نکردیم. صبح که به موکب برگشتیم، سر ساعتی که قرارمان بود، رسید؛ با یک عالمه مهر و تسبیح تربت که برای سوغاتی خريده بود.
🗣 راوی: دوست شهید (هادی افشاری)
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 4⃣4⃣1⃣
علی صادقیان
دوست شهید
صد رحمت به مارکوپولو! هر بار که زنگ میزدم، در سفر بود:
« حرم حضرت معصومه (علیهاالسلام) نایب الزیارهام؛ آمدهام سر قبر حاج احمد؛ تازه رسیدم جمکران؛ جای شما خالی، مشهدم. »
تازه اگر ماشین سرحالی هم داشت این قدر دردم نمیآمد. آردی (RD) که نبود؛ یک تکه حلبی مچاله روی چهار تا تایر. صبحها سپر به سپر هلش میدادم تا زورکی به دنده یک بگیرد و روشن کند. زبانم مو درآورد از بس به محسن گفتم که این آفتابه را ببر بفروش یک ماشین آدموار بخر. میخندید و میگفت:
« توی برنامه چند سال آیندهام هست. »
مسخرهاش می کردم که اگر وقت نمیکنی روغن ماشینت را تعویض کنی، صبح کلیدش را بگذار بروم بدهم این زبان بسته را سرویس کنند. میخندید:
« نه دادا! واقعاً دیروز رفتم درستش کردم. »
میگفتم:
« آره جون خودت! تو که دیروز فلان جا بودی مؤمن! »
پیشبینی میکردم بچهشان که به دنیا بیاید دست و بالشان بسته میشود و میچسبند کنج خانه. زهی خیال باطل! مثل هندوانه على را بغل میزد و میرفت گشت و گذار. میگفت:
« این خانمها خرافات درست کردهاند که تا آب چله نریختند روی بچه نباید ببرندش بیرون. »
همان اوایل تولد بچهاش شال و کلاه کردند و با هم رفتیم گلستان شهدای اصفهان. تا رسیدیم کنار حاج احمد، علی را از بغل خانمش گرفت. به شکم خواباندش روی بغل حاج احمد. خانمش دوید سمت بچه که اینجا پر از گرد و خاک است. محسن جلویش را گرفت:
« نه! بذار بره بغل حاج احمد. »
بعد با هِرهِر و کِرکِر به شهید کاظمی سپرد که هوای علی آقای ما را داشته باش!
رفتنمان به گلستان شهدا قطع نمی شد. حداقل ماهی یکی دو بار را با هم میرفتیم. گاهی زیرانداز و چای و تنقلات هم میبردیم و یکی دو ساعتی بالاسر حاج احمد بساط میکردیم. البته محسن نه چای میخورد، نه نوشابه و دلستر. بیشتر اهل دمنوش و داروهای گیاهی بود، ولی هیچ وقت کیسهی نجفآبادی از سبد غذاییشان حذف نمیشد؛ کیسهای پر از نخودچی، کشمش و توت خشک.
وارد گلستان شهدا که میشدیم چشم میدواند دنبال شهیدی از خانواده سادات. اول به او سلام میکردیم و بعد میرفتیم سروقت حاج احمد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 5⃣4⃣1⃣
بازی درنمیآورد. میدیدم برای شهادت حواسش به همه کارهایش هست. یک روز دیدم پلهها را دوتا یکی میدود پایین. تا رسید جلوی در، گفتم:
« مگه دزد دنبالت کرده؟ خودتو به کشتن ندی! فوقش یه دقیقه دیرتر میرسی سرکار. »
سریع هندل موتور را زد و گفت:
« همین یه دقیقه، یه دقیقهها روز به روز شهادتمون رو عقب میندازه! »
به سرمان زد برویم چمگردان. پارکی ساحلی پیدا کردیم و نشستیم. خانم
و آقایی هم آمدند و وسایلشان را روی سکوی کنار ما پهن کردند. چون آن خانم وضعیت حجاب درست و حسابی نداشت، محسن معذب بود. یک دستفروشی آمد که پلاستیک فریزر میفروخت. پرسید:
« آقا پلاستیک نمیخواهید؟ »
محسن بلند گفت:
« پلاستیکهات رو بده به این خانم تا حجابش رو درست کنه! »
دستفروش اعتنایی نکرد و آمد سراغ من. دوباره محسن گفت:
« مگه شما دنبال مشتری نیستی؟ دارم میگم برو بده به اون آقا تا خانمش بگه حجابش رو درست کنه! »
خانمش میزد به پهلویش:
« ول کن بابا! دنبال شر میگردی؟ »
همان لحظه دیدیم آن خانم روسریاش را جلو کشید و با شوهرش رفت.
نماز مغرب رفتیم داخل سکوی نماز. به زور میخواست من را بفرستد جلو که به جماعت بخوانیم. خیلی که اصرار کرد، گفتم:
« به شرطی که نماز دوم رو تو وایستی جلو. »
به این شرط، نماز اول را جلو ایستادم. بعد از سلام نماز، برگشتم و گفتم:
« پایه ای از فردا صبح بریم نماز جماعت؟ »
ذوق دوید توی چشمهایش:
« اتفاقاً چند دفعه تنها رفتم؛ ولی دنبال یه همپیک میگشتم. »
شروع شد دیگر. گوشیهایمان را میگذاشتیم بالای سرمان و هر کدام زودتر بیدار میشد، به آن یکی زنگ میزد. میرفتیم باغ ملی، مسجد جامع نجفآباد. رفتنمان یک ربع طول میکشید، برگشتنمان نیم ساعت، چهل و پنج دقیقه، یک ساعت. حتی زمانی که وقت داشتیم توی پارکینگ صحبتمان کش میآمد تا موقع رفتن به سر کار. از همه دری با هم حرف میزدیم، ولی ورد زبان محسن شهید و شهادت بود. گفتم:
« مگه شما نمیگی من خیلی دلبستهی شهید کاظمی هستم؟ پس چرا این قدر عجله داری برای شهادت؟ اون تا بعد از از دفاع مقدس موند، به نیروی کار درست شد برای حضرت آقا، بعد از این همه خدمت بالاخره به آرزوش رسید. »
🗣 راوی: دوست شهید (علی صادقیان)
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#خبر_فوری
💠 پیکرهای مطهر چهار شهید زینبیون فاطمیون از طریق آزمایش DNA شناسایی شدند
🔹شهید مدافع حرم لشکر فاطمیون:
🕊"شهید سید حسین حسینی" فرزند سید عبدالرحیم
🔹شهدای مدافع حرم لشکر زینبیون:
🕊"شهید سید محمد قیصر" فرزند سید جلال حسین
🕊"شهید سید ابرار حسین" فرزند حیات حسین
🕊"شهید سید مدثر حسین" فرزند سید منیر حسین
✅مراسم تشییع شهدا:
📌قم، از مسجد امام حسن عسکری علیه السلام به سمت حرم حضرت معصومه سلام الله علیها
🗓دوشنبه ۷ آذرماه، از ساعت ۱۴:۴۵
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✊ ایستادند پای امام زمان خویش...
💐 امروز ۶ آذر سالروز شهادت شهیدان مدافع حرم " #علیرضا_قلی_پور " و
" #عبدالرشید_رشوند " و " #مجید_عسگری_جمکرانی " گرامی باد.
#صلوات
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📸 با سپاهی از شهیدان خواهد آمد...
ششم آذر سالروز شهادت سربازان لشکر صاحب الزمان(عج) گرامی باد.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
چه غمی داره این قاب((:
وقتی منتظر بودی امروز برسدتا برای اولین بار سالگرد ازدواجتان را جشن بگیری
#لبیک_یا_خامنه_ای
#برای_ایران
#امام_زمان
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
◇بسم الله الرحمن الرحیم◇
🍃شهید علیرضا سال ۱۳۶۴ در شهر قیرکارزین دنیا آمد.تحصیلاتش را تا مقطع #کارشناسی گذراند.سال دومدانشگاه،وارد#نیروی_دریایی سپاه پاسداران در#جزیره #ابو_موسی شد. سال ۸۶ ازدواج کرد و دو فرزند از #پروردگار هدیه گرفت.
🍃از زمان ورود #استکبار جهانی به #عراق و #سوریه با عنوان داعش، #مدافع_حرم شد و عزم خود را برای #دفاع از حرم خانم رقیه سلام الله علیها و خانم زینب کبری سلام الله علیها جزم کرد و با وجود داشتن دو فرزند خردسال، به نبرد با تروریست جهانی داعش پرداخت. سرانجام تاریخ ۹۴.۹.۶ در منطقه #حلب سوریه به #شهادت رسید.
🍃شهید علیرضا در وصیتنامه اش نوشته است: بنده به نهاد مقدس سپاه، #ایمان قلبی داشته و همیشه به این نهاد #مقدس افتخار می کرده ام. چرا که پیرو #ولایت است و از خط ولایت جدا نمیشود... بنده #آرزو دارم شهادت در راه خدا نصیبم شود. گرچه خود را لایق این فیض عظیم نمیدانم ولی #امید به #خدا دارم.
✍️نویسنده: #نادره_عزیزی_نیک
🌸به مناسبت سالروز #شهادت
#شهید #علیرضا_قلی_پور
📅تاریخ تولد :۵ اردیبهشت ۱۳۶۴
📅تاریخ شهادت :۶ آذر ۱۳۹۴
🥀مزار شهید :فارس
🕊محل شهادت :سوریه
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم