گر میروی بی حاصلی
گر میبرندت واصلی
رفتن کجا؟
بردن کجا؟
کتاب زیبای #سربلند
روایتهایی از زندگی شهید #محسن_حججی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #سربلند قسمت 1⃣6⃣1⃣ بهزاد صادقی همکار شهيد محسن، توپچی
قسمتهای ۱۶۱ تا ۱۶۵ کتاب زیبای سربلند
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 6⃣6⃣1⃣
امیرحسین مهرابی
همکار شهید
زغالها گُل انداخته بود. جوجهها توی آبلیمو، پیاز و زعفران حسابی قوام گرفته بود. تا آمدم سیخها را بگذارم روی منقل، سروکله اش پیدا شد. من زودتر نمازم را خوانده بودم که ناهار را روبه راه کنم. پرسید:
« داری چیکار میکنی؟ »
- « میبینی که میخوام برای ناهار جوجه بزنیم! »
+ « با این دود و دمی که راه میندازی اگه یه بچه دلش خواست چی؟ اگه یه زن حامله هوس کرد چی؟ »
مجبورمان کرد با دل گرسنه، بند و بساط را جمع کنیم برویم جایی خلوت تر. یک
پارک جنگلی پیدا کردیم. تک و توک گوشه و کنار فرش انداخته بودند برای استراحت. کسب تکلیف کردیم که: «آقامحسن اینجا مورد تأییده؟ »
با اجازهاش در همان جا اتراق کردیم، دور از چشم بقیه.
از اول پیغام داده بود که از امیرحسین
بود که از امیرحسین بپرسید با اخلاقيات من کنار می آید برای همسفری یا نه؟
وقتی قرار شد برویم مشهد، بنا را گذاشتیم بر اینکه ماشین شخصی برداریم. این طوری بیشتر خوش میگذشت. تازه وارد گردان شده بود و تجربهی مسافرت با محسن را نداشتیم. از او یک چهره.ی حزباللهی خشکه مقدس در ذهنمان بود.
آن وقت میخواستیم جلوی همچین آدمی آهنگ گوش کنیم. بالاخره لابه لای آهنگها چند تا دمبول دیمبولی هم میزد. زود آنها را عوض میکردم تا صدای دِلِی دِلِیاش بلند نشود. شستش خبردار شد دارم حرمتش را نگه میدارم. از عقب گردن کشید:
« امير! عوض نکن؛ من خودم رو به خواب زدم که انگار نمیشنوم. میدونم اگه اینا نباشه از پایین جاده سر در میاریم! »
غیر از زیارتهای دستهجمعی، نصفه شبها تنها میرفت حرم. ساعت دو و سه، بی سروصدا. بعد از نماز صبح، با ما همراه سرویس مرکز برمیگشت. برایم جای تعجب بود بعد از کلاسهای فشردهی صبح تا شب، با چه توانی بیدار میشود!
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 7⃣6⃣1⃣
کسی نبود که بگوید من نیروی گردان هستم یا فقط توپچیام. خودجوش میافتاد دنبال کارهای فرهنگی. فکر پوشیدن لباس یکدست با عکس شهید موسی کاظمی در ورزش صبحگاهی، از محسن بود. گردان، پشتیبانی مالی نکرد. گفت کاری به گردان نداریم. هرکس بانی شود و پولی بگذارد وسط. خُردخُرد پولها جمع شد. به فاصله چشم برهم زدنی، تیشرت ها را خرید و برد روی سینهاش عکس شهید را چاپ کرد. در یادواره شهدای مدافع حرم، ماکتی از عکسهای ایستادهی شهدا را در مسیر قرار دادیم. میرفت کنار آنها میایستاد و دست میانداخت دور گردنشان. خنده خنده میگفت:
« شهید که نشدیم، حداقل با شهدا عکس بگیریم. »
هنوز از گرد راه نرسیده، دوباره رفت روی مخ فرمانده. از گردان که لباس شخصی میپوشید تا دم پادگان با عز و جز پیله میکرد که دوباره معرفیاش کنند برای سوریه.
بهش غرولند کردم:
« تو تازه اومدی، بچهی کوچیک داره، اونم حقی داره، پدر میخواد. تو تکلیفت رو انجام دادی. »
با حرص و حسرت گفت:
« تکلیف ما وقتی انجام میشه که در این راه شهید بشیم. »
🗣 راوی: همکار شهید (امیرحسین مهرابی)
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 8⃣6⃣1⃣
حسین فرهادی
همکار شهید
سه سال با هم بودیم؛ روی یک دستگاه تانک، روی یک برجک. با هم عهد بستیم که من نكات جنگ افزاری یادش بدهم و او به من درس اخلاقی بدهد. عقبهی تانک قسمتی دارد به اسم گاوِه. گفتم:
« باید طوری یاد بگیری که چشم بسته باز و بستهاش کنی! »
قطعاتش را باز کردم و یکییکی کاراییهایش را توضیح دادم. درسم که تمام شد، گفتم:
« بسم الله، حالا نوبت شماست. »
بسم الله گفتنش این شکلی بود:
« بسم رب الشهداء والصديقين. »
آن روز گفت:
« بسم رب الشهداء و الصدیقین، غیبت نکن! »
بعد هم بلند شد که برویم.
- « همين؟ »
+ « همين؟ فردا موقع درس پس دادنت میفهمی؟ »
گاوه را باز کردیم، چشمش را بستم و گفتم حالا سوار کن. بدون اینکه متوجه شود قطعهی دیگری گذاشتم قاتی قطعات. وقتی رسید به آن، هرچه هل میداد نمیرفت داخل. گفتم:
« دَرست رو خوب یاد نگرفتی. چشمت رو باز کن. »
فهمید از کجا دور خورده است. گفت:
« چرا اذیتم میکنی؟ »
و شنید:
«تو باید میدونستی که این اصلاً جزو گاوه نیست. »
نوبت رسید به درس پس دادن من. پرسید:
« غیبت کردی؟ »
یکی یکی مثل فیلم از جلوی چشمم رد شد. گفتم:
« محسن! هرچی زور زدم نشد! »
گفت:
« تا این رو درست نکنی از درس جديد خبری نیست! »
داخل برجک سیستمها را دستکاری میکردم تا گیر بیفتد. میگفتم:
« توی جنگ وقت نداری فکر بکنی؛ باید این قدر آبدیده باشی که زود گره کار رو باز کنی! »
میگفت:
« حاجی تو گیر ننداز تو کار ما، اونجا خدا گیر ما رو باز میکنه! »
در برجک را که میبندی حس میکنی توی قبر نشستهای. تنگی و تاریکیاش خوف دارد. وسط میدان جنگ که دیگر نگو! نگرانی که از کدام سمت موشک میخوری؛ کدام طرف باید بروی؛ صدای فشنگهایی که به بدنهی تانک میخورد؛ گلوله ای که می رود داخل؛ نکند همین جا منفجر شود! وقتی توی تانک گلوله میزنی، صدای وحشتناکی میدهد که اعصابت را به هم می ریزد، یک استرس شدید. با همان گلولهی اول، انگار یکی با پتک میزند توی سرت.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 9⃣6⃣1⃣
آوازهی شلیکهایش در سوریه، به گوشم رسیده بود. پرسیدم:
« چطور تونستی این همه شلیک کنی؟ »
با بغض گفت:
« به خدا نمیدونم. دست خودم نبود. انگار یکی گوشم رو گرفته بود... حس میکردم یکی خیلی آروم طبل می زد. »
هر روز پیش از بیرون آمدن از برجک با دعای محسن کارمان را تمام می کردیم. یکی از دعاهایش عجیب دلم را لرزاند:
« خدایا! مرگی بهمون بده که همه حسرتشو بخورن. »
رفته بودیم رامشه برای رزمایش. تانک را برده بودیم توی چالهای با تورِ استتار. بازرس می آمد برای بازدید. به محسن و راننده تانک گفتم:
« معمولاً از دفترچهی تعمیر و نگهداری سؤال میکنن. این دفترچه رو مرتب کنید. »
توضیح دادم که چطور دفترچه را پر کنند. رفتم داخل چادر فرماندهی. وقتی برگشتم دیدم روی تانک مشغول کار هستند. سراغ دفترچه را گرفتم. گفتند پر کردیم. بررسی کردم، دیدم آنطور که گفته بودم پر نشده. کلی سرشان غر زدم. گفتم:
« وای به حالتون اگه بازرس از این دفترچه ایراد بگیره! »
نیم ساعت بعد، بازرس رسید. پرسید:
« توپچی تون کیه؟ »
محسن را معرفی کردم. رفت توی برجک و محسن را صدا زد برود که از او سوال بپرسد. من هم نشستم پشت برجک نزدیک محسن. شروع کرد به سین جیم کردن. با اینکه جواب داد، بازرس قانع نشد. گفتم:
« ایشون یک سال سابقه دارد. این سوالها رو باید از کسی بپرسید که بیست سال کارش این باشه! »
بازرس گفت:
« خب اشکال نداره؛ دفترچه تانک رو بیارید. »
زدم پشت دستم که ای داد! بیشتر شروع کرد به ایرادگرفتن. دقیقاً همان چیزهایی که من گفته بودم. بازرس با توپ پر رفت. محسن و راننده تانک از شرمندگی سرشان را بالا نیاوردند. من هم نایستادم.
🗣 راوی: همکار شهید (حسین فرهادی)
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 0⃣7⃣1⃣
بیست دقیقه بعد، روی گوشیام پیام آمد:
« فکر کردم میخوای رئیسبازی در بیاری. حاجی حلالم کن که در موردت این طور فکر کردم. »
محسن بود گوشی را خاموش کردم. برگشتم آمدم روی تانک. زدم توی برجکشان:
« چقدر گفتم درست بنویسید؛ حالا دیدید؟ »
سرشان را انداختند پایین. با اخم گفتم:
« دو ساعت بهتون وقت میدم که درسها رو مرور کنید. دوباره برمیگردم ازتون میپرسم. تا یاد نگرفتید نمیذارم از اینجا برید.. »
رفتم و برگشتم. به همهی سوالات از بر جواب دادند. گفتم:
« پس چرا جو بازرس ضایع بازی درآوردید؟ »
گفتند:
« راستش هول شديم! »
صدای اذان شد. گفتم:
« خب بیاید پایبن. »
محسن از بالای برجک پرسید:
« گوشیت خاموشه؟ »
سرسنگین گفتم:
« چیکار به گوشی من داری؟ »
+ « هیچی، همین جوری؟ »
- « شارژش تموم شده. »
+ « شارژر دارم، برم از تو چادر بیارم؟ »
- « لازم نکرده، شما درست رو بخون! »
رفتم پشت چادر. جلوی تانکر آب داشتم جورابهایم را در می آوردم برای وضو یک نفر از پشت من را بغل گرفت. تا چرخیدم دیدم محسن است. صورتم را بوسید و گفت:
« حاجی تا حلالم نکنی نمیذارم بری تو چادر. »
خودم را از بغلش کشیدم بیرون. نالید:
« بچهها الان من رو میذارن پیش نماز. من گناهکار چطور وایسم جلو؟ »
گفتم:
« مگه چه کار کردی؟ »
دوباره صورتم را بوسید و گفت:
« پیام دادم، گوشیت شارژ نداشت. »
گفتم:
« برو خیالت راحت، پیامت رو خوندم. »
🗣 راوی: همکار شهید (حسین فرهادی)
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
🔴 زیارت امام زمان علیه السلام در روز جمعه
🔵 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ في اَرْضِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ اللهِ في خَلْقِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ اللهِ الَّذي يَهْتَدي بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخآئِفُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْوَلِيُّ النّاصِحُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَفينَةَ النَّجاةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَيوةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّي اللهُ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللهُ لَكَ ما وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الاَْمْرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يامَوْلايَ، اَنـَا مَوْلاكَ عارِفٌ بِاُوليكَ وَاُخْريكَ، اَتَقَرَّبُ اِلَي اللهِ تَعالي بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَاَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ، وَظُهُورَ الْحَقِّ عَلي يَدَيْكَ، وَاَسْئَلُ اللهَ اَنْ يُصَلِّيَ عَلي مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَاَنْ يَجْعَلَني مِنَ الْمُنْتَظِرينَ لَكَ وَالتّابِعينَ وَالنّاصِرينَ لَكَ عَلي اَعْدآئِكَ، وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْكَ في جُمْلَةِ اَوْلِيآئِكَ، يا مَوْلايَ يا صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ، هذا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ، الْمُتَوَقَّعُ فيهِ ظُهُورُكَ، َالْفَرَجُ فيهِ لِلْمُؤْمِنينَ عَلي يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الْكافِرينَ بِسَيْفِكَ، وَاَنَا يا مَوْلايَ فيهِ ضَيْفُكَ وَجارُكَ، وَاَنْتَ يا مَوْلايَ كَريمٌ مِنْ اَوْلادِ الْكِرامِ، وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالاِْجارَةِ، فَاَضِفْني وَ اَجِرْني، صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي اَهْلِ بَيْتِكَ الطّاهِرينَ.
#مهدویت
دستم نميرسدبہ بلنداے چيدنت
بايدبسنده ڪردبہ روياے ديدنت
من جَلدِبام خانہ ے خودماندهام وتو
هفت آسمان كم است براے پریدنت
#شهیدافغانستانی_میرزاشریفاحمد 🥀
#شهیدسبات_زادان 🥀
🌹 #سالروز_شهادت 🕊
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍃جنگل و سبزی و سرخی بهار و تابستانش، رطوبت و بوی نم همه #آرامش یا خلسهای از آرامش هدیه میدهند، اما وقتی با بوی #خون مخلوط شود هیچ حسی را منتقل نمیکند فقط و فقط #بغض را آزار دهنده تر و جنگل را غیر قابل تحمل میکند.
🍃میرزا اسلحه به دست گرفت تا نترسیم از #روس و انگلیس یا هر اجنبی دیگری، جنگید تا دولت مرکزی چمباتمه نزند روی #اعتقاد و آرمان و هدف مردم، جنگید تا #ایران مثل تکه گوشت میان کفتار پیر و #روباه تقسیم نشود و ناموسش بوی ایرانی بدهد نه #اجنبی ...
🍃میرزا بین #رشت و خلخال از سوز سرما سیاه شد و رفت اما وای به حال سگصفتان که پس از مرگش سر از تنش برداشتند تا پیشکش دولت و سفارت روس و #انگلیس کنند و جیبهایشان را پر...
🍃میرزا کشتهی #نفوذ است کسانی که عزت ماست محلیشان را بر گوشت گاو بلغاری ترجیح دادند. فیه تامل، نفوذیها هنوز بوی چرم گاو بلغاری میدهند، فقط کافیست شامه تیزی داشته باشید.
🍃هنوز هم #ترور میشوند تا کسی هوس ایستادن نکند. به انتظار باید ایستاد، نشستن کار #خوارج بود.
✍نویسنده: #محمدصادق_زارع
🕊به مناسبت سالروز #شهادت
#میرزا_کوچک_خان_جنگلی
📅تاریخ تولد : ۱۲۵۷
📅شهادت : ۱۱ آذر ۱۳۰۰
🥀مزار شهید : رشت
🕊محل شهادت : ارتفاعات تالش خلخال
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم