eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 2⃣3⃣2⃣ ساعت ده شب، توی تاریکی، وسط برّ بیابان، از راه‌هایی می‌رفتیم که جاده نبود. از روی چند تپه ماهور بالا رفتیم تا از دور چراغ ماشینی را دیدیم. ده پانزده متری‌اش پیاده شدیم. مأمور هلال احمر اشاره کرد که ماسک و دستکشت را بردار، به این وسایل اعتقادی نداشتم. می‌خواستم تمام وجودم را با لمس پیکر شهید متبرک کنم. جلو که رفتم، دیدم ماشین "انتر" پارک است. نماینده داعش دشداشه سفید بلندی به تن داشت و شالی به کمر بسته بود و قرص صورش را با چفیه قرمزی پوشانده بود. من خودم را به عنوان یکی از اقوام شهید جا زدم. برای همین پیراهن شخصی بلندم را انداخته بودم روی شلوار پلنگی‌ام. وقتی رفتیم به سمتش، دو قدم پرید عقب. ترسید که بهش حمله کنیم. ایستادیم. حاج سعید سلام کرد. در جواب، صدا زد: «ایرانی فوق » سطح کفی عقب ماشین حدود هشتاد سانتی‌متر از زمین فاصله داشت. دیواره‌های کناری‌اش را باز کرده بودند. نماینده‌ی داعش اشاره کرد که جنازه ایرانی داخل کاور، لب ماشین است. پرسیدیم: « پس اسیر حزب الله کجاست؟ » گفت که: « چهار کیلومتر عقب تر است. » از قبل، چند دفعه تمام فیلم‌های اسارت و شهادت حججی را دیده بودم. جاهایی که تیر خورده بود، نشانه‌هایی از پوتین و شلوارش که قابل شناسایی باشد. تا رفتم سمت جنازه، مأمور هلال احمر دوربینش را روشن کرد. آن داعشی بهش فهماند از زاویه‌ای فیلم بگیرد که توی تصویر نیفتد. در آن سکوت شب، زیپ کاور را کشیدم. دیدم توی آن یک پتو افتاده، لبه پتو را زدم کنار. هاج و واج ماندم. چیزی داخلش نبود. برگشتم آن داعشی را نگاه کردم. دیدم اسلحه‌اش را گرفته طرفم و چشم ازم برنمی‌دارد. 🗣 راوی: همرزم شهید (مهدی نیساری) ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 3⃣3⃣2⃣ برگشتم طرف کاور. فکر کردم شاید پیکر را سر و ته گذاشته اند. زیپ را کامل باز کردم. پایین پتو را که گرفتم حس کردم سنگین است. تا کنار زدم با تکه‌هایی از بدن مواجه شدم؛ با بدن مُثله و بدون سر! اصلاً انتظار نداشتم با چنین صحنه دردناکی روبه رو شوم. مدام چهره‌ی محجوب و هیکل لاغراندامش جلوی چشمم رژه می‌رفت. دیگر سرماخوردگی و استخوان دردم را فراموش کرده بودم. حتی اثری از تب و الرز در وجودم حس نمی‌کردم. آن پیکر متلاشی قابل شناسایی نبود. پیراهنش را که به غارت برده بودند. از روی شلوار جرخورده و پوتین تکه تکه‌اش پنجاه شصت درصد احتمال دادم خودش باشد. توی عکس که سرش را گذاشته بودند روی بدنش و پاهایش به دار آویزان بود، فقط یک پوتین داشت. در فیلم اسارتش دیده بودم فقط یک پوتین به پا داشت. با بند یکی از پوتین‌هایش دستش را بسته بودند. توی کاور هم یک پا پیدا کردم که داخل پوتین بود. بند پوتین‌ها گواهی می‌داد که به دست حججی بسته شده اند. همیشه تا بالا، تمام بندها را می بست. خودش می گفت: « توی این منطقه باید مدام آماده به رزم باشیم. » ولی این نشانه، حجت را بر ما تمام نمی‌کرد. برگشتم به حاج سعید گفتم: « آخه من چطور این بدن ارباً اربا رو شناسایی کنم؟! » خیلی به هم ریختم. رفتم سمت آن داعشی. سرش داد زدم: « شما مگه مسلمون نیستید؟ » به کاور اشاره کردم که: « مگر او مسلمان نبود؟ پس سرش کو؟ چرا این بلا را سرش آوردید؟ » حاج سعید تندتند حرف‌هایم را ترجمه می‌کرد. آن داعشی خودش را تبرئه کرد که این کار ما نبوده و باید از کسانی که او را برده‌اند القائم، بپرسید. فهمیدم می‌خواهد خودش را از این مخمصه نجات دهد. دوباره فریاد زدم که: « کجای اسلام می‌گوید اسیرتان را این‌طور شکنجه کنید؟ » 🗣 راوی: همرزم شهید (مهدی نیساری) ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 4⃣3⃣2⃣ نماینده‌ی داعش گفت: « تقصیر خودش بوده! » پرسیدم: « به چه جرمی؟ » بریده بریده جواب می‌داد و حاج سعید ترجمه می‌کرد: « از بس حرصمون رو درآورد، نه اطلاعاتی به ما داد، نه اظهار پشیمونی کرد، نه التماس کرد! تقصیر خودش بود با اون چشم‌ها و لبخندش! » ترس و دلهره از چشمان آن داعشی بیرون می‌زد. با صدای لرزان توضیح داد که هر چه عقده داشتند، سرش خالی کردند و قطعه‌قطعه‌های بدنش را انداختند توی بیابان. بعد از چند روز که می‌بینند این آدم برای ایران خیلی مهم است، فرماندهانشان دستور می‌دهند بروید بقایای جسد را جمع کنید و یک جایی به خاک بسپارید. از حرف‌هایش برمی‌آمد که آنها پیش‌بینی کرده بودند که شاید روزی این جسد به کارشان بیاید. عقلم به جایی قد نمی‌داد. به حاج سعید گفتم که: « اگر این پیکر را تأیید کنیم، تبادل انجام شود و فردا بفهمیم داعش به ما رَكب زده و جنازه‌ی اصلی شهید را رو کند، چه می‌شود؟ » حاج سعید از آن داعشی پرسید که: « می‌توانیم قسمتی از پیکر را ببریم برای شناسایی دقیق تر؟ » صدایش بلند شد: « قطعه اصلا! » دوباره رفتم کنار کاور. به حاج سعید گفتم: « به مأمور هلال احمر بگوید نور دوربینش را بیندازد روی پوتین. » خاک کف پوتین را تکاندم تا شماره‌ی آن را بفهمم و بعداً از اطرافیانش شماره‌ی کفشش را جویا شوم. پوتینش شماره ۴۲ بود. مأمور هلال‌احمر لحظه به لحظه تصویر می‌گرفت. کار دیگری از دستم برنمی‌آمد. سرم را بردم نزدیک تر. متوسل شدم به حضرت زهرا (علیهاالسلام): « در دفاع مقدس از عنایات شما خیلی بهره بردم؛ الان هم چشم امیدم به شماست. » 🗣 راوی: همرزم شهید (مهدی نیساری) ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 5⃣3⃣2⃣ چشمم افتاد به یک تکه استخوان. فکری توی مغزم جرقه زد که آن را بردارم. ولی دلهره افتاد به جانم که جلوی این داعشی و لنز دوربین مأمور هلال احمر شدنی نیست. از طرفی، مطمئن بودم از گوشه و کنار زیر ذره‌بین نیروهای تأمین‌شان هستیم و ما را رصد می‌کنند. دلم را زدم به دریا که این الهام حتماً از طرف حضرت زهرا (علیهاالسلام) است. حاج سعید را کشیدم کنار که این داعشی را به حرف بگیر. پرسید: « چرا؟ » یواش گفتم: « می‌خوام یه تیکه استخون بردارم. » جا خورد. زود خونسردی‌اش را حفظ کرد که می‌شود؟ گفتم: « ان شاءالله که میشه! » آن سه نفر سمت چپم ایستاده بودند؛ اول حاج سعید، به فاصله‌ی یک متری‌اش نماینده داعش و پشت سرش مامور هلال احمر. کل هیکلم را خم کردم روی کاور. حاج سعید هم زرنگی به خرج داد و بین من و نماینده داعش حایل شد. مسلسل‌وار حرف می‌زد و لحنش بوی خشونت نمی‌گرفت. با دست چپم شروع کردم به جست‌وجو. درونم فریاد "یازهرا" زدم. در کسری از ثانیه با دست راستم استخوان را برداشتم که فرو کنم داخل جیب شلوارم. کف دستم را بونکرده بودم که استخوان توی جیبم جا نمی‌شود! پهن بود، به گمانم قسمتی از استخوان لگن بود. هرچه فشار می‌دادم نمی‌رفت داخل. ته دلم خالی شد. صدای مبهمی از کلمات عربی حاج سعید توی سرم می‌چرخید. چشمانم را بستم و باز از حضرت زهرا به مدد خواستم. این دفعه با فشار مضاعف، استخوان را داخل جیب راستم چپاندم. صدای تپی کرد و رفت داخل. فکر کردم ته جیبم پاره شد. پیراهن بلندم افتاده بود روی شلوارم. خیالم از این بابت راحت بود که برجستگی شلوار پیدا نیست. 🗣 راوی: همرزم شهید (مهدی نیساری) ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی ✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ پیرمرد نورانی داخل حرم به جوانی که در کنارش نشسته بود گفت: سواد ندارم ، زیارتنامه را برام میخوانی تا گوش بدم؟ جوان پذیرفت و شروع کرد به خواندن زیارت نامه : السَّلامُ عَلَیْکَ یا بْنَ رَسُولِ اللّهِ و سلام داد به معصومین تا امام عسکری علیه السلام. جوان با لبخندی سوال کرد: پیرمرد امام زمانت را می شناسی؟ پیرمرد گفت بله چرا نشناسم؟ جوان گفت‌ پس ‌سلام کن. پیرمرد دستش را روی سینه‌ گذاشت و گفت: السَّلامُ عَلَیْکَ یا حجة بن الحسن العسکری. جوان نگاهی به پیرمرد کرد و لبخند زد و دست خود را روی شانه پیرمرد گذاشت و گفت: و علیک السلام و رحمة الله و برکاته. مبادا امام عجل‌ الله تعالی فرجه الشریف در کنارمان باشند و ایشان را نشناسیم. آقای من عَزیزٌ عَلَیَّ اَنْ اَرَی الْخَلْقَ وَلا تُری، وَلا اَسْمَعُ لَکَ حَسیساً وَلا نَجْوی. برای من این که مردم را ببینم و تو را نبینم و از تو صدایی و نجوایی نشنوم سخت است ...
2⃣ 1⃣ روز مانده تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها به روایت ۹۵ روز @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
7.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📆 12 روز مانده تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها به روایت ۹۵ روز @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
47.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مستند «آرمـــان روح‌الله» شهید سید روح‌الله عجمیان، متولد ۲۰ بهمن سال ۱۳۷۴ و از بسیجیان حوزه شهدای کمالشهر کرج بود. وی در منطقه خرمدشت کرج در اثر جراحت شدید ناشی از حمله آشوبگران با ضربات چاقو به درجه رفیع شهادت نائل آمد؛ مستند آرمان روح الله بخشی از سرگذشت زندگی این شهید در کمالشهر کرج است. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 طلبه ۲۱ساله بسیجی : یدونه حلالیت بزنید تو کل شهر فکر کنم به کن شهر بدهکارم بدهکار نیستما حالا یه چراغی شکسته باشیم و ... هر جا کار کردم یه حلالیت بگیرید اون دفعه یدونه سانس استخر بود دیروز ازش حلالیت گرفتم سرش داد زدم حاج اقا حاج اقا حلالم کنید - ایشان از مربیان کمیته تخصصی راپل یگان فاتحین استان قم و دارای مدرک نجات غریق بوده اند. ارواح طیبه همه شهدا فاتحه وصلوات💐💐💐💐💐 ❣❣❣❣❣
روزچهارشنبہ‌مجروح‌شدنش‌آخرین‌ ڪلاس‌حوزه‌روباهم‌بودیم... ڪلاس‌ڪہ‌تموم‌شد‌سریع‌وسایلشو جمع‌ڪرد‌که‌بره؛ گفتیم‌آرمان‌ڪجا‌میری؟ گفت‌امشب‌آماده‌باش‌هستیم‌:) گفتم‌آرمان‌نرو💔'! گفت‌نہ‌!باید‌برم.. بہ‌شوخۍ‌گفتیم:آرمان‌میرۍ‌شهید‌ میشی‌ها!باخندھ‌گفت این‌وصلہ‌ها‌بہ‌ما‌نمیچسبه:) گفتیم‌بیاعڪس‌بگیریم‌‌‌شھیدشدی‌ میگذاریم‌پروفایلمون نیومد‌؛هرکاری‌ڪردیم‌نیومد:)💔🖐🏼'! اللهم_عجل_لولیک_الفرج @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم