eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
الان یہ ذره، فقط یہ ذره فهمیدم ڪہ #فَبُهِتَ_رُقیّه منظـــــور چیہ... بُهــــت‌ زدگے فــــرزند شهید در مواجہ شدن با پیڪر مطهر پدرش..✨ #شهید_قدرت_عبدیان @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 1⃣1⃣5⃣ کاش غیرتی که تو وجود نیروهای مردمی هست، تو وجود بعضی از این فرمانده ها بود. اون وقت وضعیت ما این نبود. خواهرِ من قبول کنید نمی شه به زور متوسل شد.» حالا جلوی مطب ایستاده بودم و مظلومیت سرگرد شریف نسب را می دیدم و غصه میخوردم. خواستم بروم جلو کاری بکنم، حس کردم بی فایده است. همان جا ایستادم و به هیاهوی نیروها نگاه کردم. در بین سر و صداها شنیدم دخترهایی که برای کار کردن توی شهر مانده اند، بلند میگویند: «سرگرد اگه اینا نمی آن، ما حاضریم برای تخلیه پادگان بیایْم.» نگاهم روی سرگرد رفت. حالش دگرگون و چشم هایش پر از اشک شده بود. گفت: «من از شما خواهرای باغیرتم، از شما خواهرای انقلابی ام، تشکر می کنم. امیدوارم با دیدن شما بقیه هم یه حرکتی بکنن.» دخترها ده ـ دوازده نفری بودند که سوار وانت شدند. سرگرد از روی سقف وانت پایین پرید و با یک نفر دیگر روی صندلی جلو، کنار راننده، نشستند. نیروهای دور و بر مسجد هاج و واج آنها را نگاه میکردند. خیلی دلم می خواست من هم با آن ها بروم. اما فکر اسلحه ها را که کردم، نرفتم. گفته بودند زودتر آنها را آماده کنیم. وانت راه افتاد. هنوز چند قدمی از جمعیت فاصله نگرفته، افسانه قاضی زاده، که لبۀ وانت و پشت به جمعیت نشسته بود، از نیم تنه به عقب برگشت و همان طور آویزان ماند. دخترها سریع پاهایش را گرفتند و او را نگه داشتند. افسانه، در حالی که معلق مانده بود، تقلا می کرد بلند شود. ⬅️ ادامه دارد... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 2⃣1⃣5⃣ دخترها با خنده به کف وانت کوبیدند. راننده نگه داشت. افسانه را بالا کشیدند. سربازها و نیروها، که با دیدن این وضعیت حسابی شرمنده شده بودند، دنبال وانت دویدند و گفتند: «صبر کنید، صبر کنید، پیاده شید.» دخترها گفتند: «نه. ما می ریم. نیازی نیست شما بیایْد.» سربازها اصرار کردند و گفتند: «خواهش میکنیم پیاده شید.» یکی از بینشان با خنده گفت: «به اندازۀ کافی تنبیه شدیم.» سرگرد از ماشین پیاده شد و از دخترها خواهش کرد پایین بیایند. آنها هم قبول کردند. وقتی سربازها سوار شدند و رفتند، کلّی با دخترها خندیدیم. این ها بچه های خوبی بودند. مطمئناً، اگر من داغدار نبودم، کنارشان می توانستم خیلی خوش باشم. ولی حالا فقط لب هایم می خندید و دلم غمگین بود. البته بچه ها هم مسائل خاص خودشان را داشتند. بیشتر خانواده ها مخالف ماندن دخترهایشان در شهر بودند. حتی خانواده هایی که از شهر خارج شده بودند، پیغام می دادند از خرمشهر بیرون بیایید. یا خودشان دنبال دخترهایشان می آمدند. اول از همه رعنا نجّار را بردند. یکی ـ دو روز بود مقاومت می کرد نرود. ولی بیشتر از آن نتوانست با خانواده اش مخالفت کند. توی این مدتی که قرار بود دنبالش بیایند، همه اش ناراحت بود. چشم هایش پر از اشک می شد. بغض می کرد و می گفت: «دوست دارم بمونم.» می گفتیم: «رعنا، وقتی خونواده ات می گن بیا، چاره ای نداری. باید بری.» ⬅️ ادامه دارد... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 3⃣1⃣5⃣ گریه می کرد و می گفت: «میدونم اینجا موندنم تأثیر زیادی نداره. اما دوست دارم کنار شماها باشم و هر کاری از دستم برمی آد انجام بدم.» روزی که رعنا را بردند، مسجد نبودم. وقتی آمدم و دیدم نیست، خیلی دلم گرفت. بچه ها گفتند: «رعنا خیلی گریه کرده. بهت سلام رسوند و گفت از طرف اون باهات خداحافظی کنیم.» الهه حجاب هم دو ـ سه بار خانواده اش را متقاعد کرد بماند، ولی بالاخره او را هم بردند. توی این مدت خیلی با هم صمیمی شده بودیم. آن هایی که می دانستند هر آن ممکن است دنبالشان بیایند، از قبل خداحافظی هایشان را می کردند. ما هم دلداری می دادیم که: «نگران نباشید. ان شاء الله به زودی خرمشهر همون خرمشهر سابق می شه و همه برمی گردن.» خانواده صباح وطن خواه اصرار داشتند بچه هایشان را ببرند. یادم می آید یک روز، پیش از ظهر، که از جنت آباد به طرف مسجد جامع می آمدم، فوزیه وطن خواه را دیدم. به دیواری تکیه داده بود و گریه می کرد. فوزیه، شهناز و صالحه خواهران صباح بودند که هر کدام فعالیتی می کردند. توی همین چند روز با آن ها آشنا شده بودم. آن ها به خاطر اینکه خانه شان در محله مولوی حسابی زیر آتش دشمن بود، به مسجد جامع آمده بودند. چند روز پیش هم پدرشان مجروح شده بود. اولش فکر کردم اتفاقی برای فوزیه افتاده که این طور اشک میریزد. جلو رفتم و پرسیدم: «چی شده؟» جوابی نداد. پرسیدم: «اتفاقی افتاده؟ برای بابات ناراحتی؟» ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 4⃣1⃣5⃣ گریه اش شدت گرفت و گفت: «نه. داییم اومده می خواد من رو ببره.» گفتم: «خب اینکه گریه نداره. برو دیگه.» گفت: «خودت اینجا موندی، کسی کاری به کارت نداره، خیالت راحته، به من می گی گریه نداره. اگه جای من بودی، بدتر می کردی.» گفتم: «خب از خونوادۀ شما صباح هست. اون گفته می مونه.» گفت: «صباح جای خودش. جای من که نیست.» دست گردنش انداختم و گفتم: «حالا گریه نکن. بیا با من بریم مسجد.» گفت: «نمی آم. داییم اونجاست. نمی خوام داییم من رو ببینه.» گفتم: «اون بنده خدا چه تقصیری داره؟ اون چه گناهی کرده؟» گفت: «تقصیر اونه. اون با ماشین اومده دنبال ما.» صباح گفته بود دایی اش کامیون دارد و بروجرد زندگی میکند و احتمال دارد دنبالشان بیاید. ولی آنها هیچ کدامشان حاضر به رفتن نبودند. برادرشان، علی، جزء بچه های سپاه بود. دخترها خیلی علی شان را دوست داشتند و به هوای او نمی خواستند از خرمشهر بروند. دست فوزیه را گرفتم و به طرف مسجد رفتیم. فوزیه با دیدن دایی اش بیشتر گریه کرد. من با دایی فوزیه سلام و علیک کردم و گفتم: «حالا نمیشه فوزیه هم بمونه؟» ⬅️ ادامه دارد... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 5⃣1⃣5⃣ گفت: «فوزیه بمونه، این یکی بمونه، اون یکی بمونه، پس من اومدم برای چی؟ کی رو ببرم؟ مادرشون هم که بدون دخترا نگران می مونه.» چون باید سریع برمی گشتم، فوزیه را دلداری دادم. صورتش را بوسیدم و گفتم: «ان شاءالله زود برمی گردی.» بعد فوزیه را در همان حال تنها گذاشتم و از مسجد بیرون آمدم. شب که به مسجد برگشتم، خانواده وطن خواه رفته بودند. فقط صباح مانده بود و صالحه که جزء نیروهای ذخیره ی سپاه بود و با آنها همکاری می کرد. وقتی از فکر دخترهایی که رفته بودند درآمدم، دیدم بچه ها همچنان مشغول حرف زدن و یادآوری خاطراتشان هستند. تا دیر وقت زیر نور کم سوی فانوس کار کردیم. آن شب یک اکیپ چهار ـ پنج نفره پزشک هم از بهبهان آمدند. صبح هم اسلحه به دست گرفتند و به خط رفتند. قبل از آمدنمان به مطب، دکتر داروسازی به اسم دکتر سعادت هم از بهبهان برای کمک آمده بود. او معمولاً توی مطب می ماند. فردی لاغراندام و قدبلند بود که چشمانی تقریباً سبزرنگ و موهای فرفری داشت. موقع حرف زدن خیلی آرام صحبت میکرد. شدیداً اهل مقررات و انضباط بود. حتی لباس خوابش را هم آورده بود. شب ها لباس کارش را درمی آورد و لباس خوابش را می پوشید. موقع رسیدگی به مجروحان آن چنان آرام و ظریف کار میکرد که احساس می کردیم ما در مقابلِ او آدم های خشن و بی دقتی هستیم. بچه ها میگفتند: «معلومه تو یه خونوادۀ مرفه بزرگ شده که این طوریه. هنوز سختیای اینجا رو ندیده. انفجارا که شدید بشه، باید ببینیم چی کار میکنه. ⬅️ ادامه دارد... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 6⃣1⃣5⃣ اون گروهی که روز اول مطب اومدن و از گروهکا طرفداری می کردن، با اینکه مثل دکتر سعادت شیک نبودن، در رفتن. این با این کاراش ببینیم چقدر دووم می آره. حتماً اینم می ره.» هر چه می گذشت، از کارهای دکتر سعادت بیشتر تعجب میکردیم. او آنقدر متواضع بود که اگر کسی نمی دانست، فکر میکرد امدادگر است. کارش که تمام می شد توی یکی از اتاق های خالی می رفت. در را می بست و دور از چشم همه به نماز و دعا می ایستاد. آنقدر زیبا دعا میخواند که ما با صدای پر سوز و گداز او پشت در اشک می ریختیم. حالت های روحانی دکتر سعادت در روحیه ما تأثیر می گذاشت. من به این نتیجه رسیده بودم که آرامش دکتر در کارها و رفتارش بر اثر همین دعاها و نمازهای باتوجهش است. آنوقت ما همه ظرافت ها و دقت هایش را به حساب مرفه بودن او گذاشته بودیم. برخلافِ آقای نجّار، که از او حساب می بردیم و می ترسیدیم، با دکتر سعادت خیلی راحت تر بودیم. او محترمانه با ما صبوری میکرد. همیشه به او به چشم یک بزرگ تر و فردی قابل اعتماد نگاه میکردیم. بعد از ظهر روزی که علی را به خاک سپردم، وقتی مرا دید، پرسید: «کجایی خواهر حسینی؟ از صبح تا حالا پیدات نیست.» بغض کردم، اما سعی کردم اشک هایم نریزد. در حالی که صدایم می لرزید گفتم: «مگه نمی دونید؟ دیشب برادرم، علی، شهید شد. رفته بودم جنت آباد برای دفنش.» چشمهایش پر اشک و صورتش قرمز شد. ⬅️ ادامه دارد... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 7⃣1⃣5⃣ نگاهش را پایین انداخت. وقتی گفتم: «علی هم، مثل بابا، من رو تنها گذاشت و رفت.» یکهو بغضش ترکید و صدای گریه اش بلند شد. دستش را روی صورتش گذاشت و به طرف اتاق راه افتاد. گفتم: «دکتر چرا این طوری می کنید؟ من اومدم اینجا که شما به من دلداری بدید.» با گریه گفت: «نه، خواهر حسینی. من نمی تونم. من مثل شما طاقت ندارم.» این را گفت و رفت توی اتاق. صدای گریه اش از پشت درِ بستۀ اتاقش می آمد. دیگر نتوانستم بایستم. از مطب زدم بیرون. 💫 فصل شانزدهم فکر میکنم چهاردهم یا پانزدهم مهر بود. توی مطب مشغول کار بودیم که حسین و لیلا را بالای سرم دیدم. تعجب کردم. راستش ترسیدم. پرسیدم: «چیزی شده؟ شما اینجا چی کار میکنید؟» گفتند: «برادرِ عبدالله معاوی، خلیل، رو دیدیم. به ما گفت عبدالله مجروح شده.» خیلی ناراحت شدم. پرسیدم: «چه جوری؟ کجا؟» گفتند: «نمیدونیم. ولی توی خطوط بوده.» گفتم: «حالا کجاست؟» گفتند: «نمیدونیم. برادرش، خلیل، هم ازش خبری نداشت.» دیگر طاقت ماندن نداشتم. گفتم: «بریم دنبالش.» راه افتادیم. اول به بیمارستان مصدق سر زدیم. ⬅️ ادامه دارد... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 8⃣1⃣5⃣ خیلی خلوت شده بود. به هوای تخریب پل و ساختمان فرمانداری حسابی زیر آتش بود. یکی ـ دو بار هم مورد اصابت قرار گرفته و ساختمانش آسیب جدی دیده بود. وقتی وارد شدم، حس کردم متروکه شده. سراغ عبدالله را گرفتیم. گفتند: «ما دیگه مجروح پذیرش نداریم. اینجا امنیت نداره. همینایی هم که هستن، داریم منتقل می کنیم.» زایشگاه رفتیم. آنجا هم نبود. به بیمارستان طالقانی هم سرزدیم. برعکس بیمارستانِ مصدق، شلوغ و پرازدحام بود. آنجا گفتند: «مجروحی به این اسم اینجا بوده و قرار شده به ماهشهر منتقل بشه.» پرسیدم: «یعنی الان ماهشهره؟» گفتند: «معلوم نیست. اون عده که قرار بوده اعزام بشن رو فرستادن بیمارستان صحرایی.» تا به حال اسم چنین جایی را نشنیده بودم. پرسیدم: «بیمارستان صحرایی دیگه کجاست؟» گفتند: «دارخوین. طرفای شادگان.» چون بعد از ظهر بود، به حسین و لیلا گفتم: «الان نمی رسیم بریم و برگردیم. باشه برای فردا صبح.» صبحِ زود، من، لیلا، حسین عیدی، زهره فرهادی و زینب خانم از خرمشهر بیرون آمدیم. ماشین گیرمان نمی آمد. پیاده و سواره، با ماشین های عبوری، خودمان را به ایستگاه دوازده آبادان رساندیم. از ایستگاه دوازده تا بیمارستان را سوار ماشینی ارتشی شدیم که آن طرفها می رفت. خیلی نگران عبدالله بودم. حس میکردم او و حسین شبیه علی هستند. خیلی به آن ها انس پیدا کرده بودم. ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 9⃣1⃣5⃣ راه دور بود. هیچ کدام از ما تا به حال به دارخوین نیامده بودیم. حسین می گفت: «بیمارستان صحرایی از اسمش پیداست که ضربتی سرهمش کردن.» بالاخره راننده ما را سرِ یک جادۀ خاکی پیاده کرد، که به بیمارستان صحرایی دارخوین منتهی میشد. کمی جلوتر، یک سری کانتینر کنار هم چیده و تعدادی چادر عَلَم کرده بودند. یک سالن بزرگ سوله مانند هم با دیوارۀ فلزی و سقف برزنتی از دور به چشم میخورد. پنجاه متر مانده به بیمارستان، توی جاده، مانع گذاشته بودند و رفت و آمدها را کنترل میکردند. ما که به چادر رسیدیم، نگهبان از چادر بیرون آمد. گفتیم برای چه آمده ایم. گفت: «هر چی تجهیزات نظامی دارید، تحویل بدید. موقع برگشت برمی گردونیم.» حسین ام ـ یک اش را از روی شانه اش برداشت و تحویل نگهبان داد. من نارنجک و ژ ـ سه ام را به فرّخی سپرده بودم و فقط دو تا فشنگ داشتم. این ها همان فشنگ های خونی بود که از جیب علی بیرون آورده بودند. سرباز برگه ای نوشت و دستمان داد. وارد محدوده بیمارستان شدیم. کیسه های شن را تا ارتفاع زیادی دور کانتینرها و چادرها چیده و بالا آورده بودند. کلی این طرف و آن طرف رفتیم تا بالاخره گفتند عبدالله معاوی توی آن سالن بزرگ، تخت سه بستری است. وارد سالن شدیم. در دو ردیف حدود پنجاه ـ شصت تخت چیده بودند که روی همۀ آنها مجروح خوابیده بود. راه افتادیم و به چهرۀ تک تک آنها نگاه کردیم. اکثرشان حال خوبی نداشتند. چهره های آفتاب سوخته شان می گفت که بیشترشان جنوبی اند. ⬅️ ادامه دارد... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 0⃣2⃣5⃣ بین آن ها سربازان و ارتشی های پادگانِ دژ را هم دیدیم. ولی هرچه گشتیم، عبدالله را پیدا نکردیم. از سالن بیرون آمدیم. به پرستارها گفتم: «ما مجروحمون رو پیدا نکردیم. مطمئنید اینجاست؟ جای دیگه نفرستادید؟» پرستار گفت: «خانوم برو یه بار دیگه نگاه کن.» گفتم: «باور کنید، نبود. دوستام هم گشتن.» پرستار گفت: «مگه ممکنه خانوم. ما خودمون الان ایشون رو ویزیت کردیم. چطور شما ندیدید؟» گفتم: «خب ندیدیم دیگه.» پرستار با ما داخل سالن شد. بالای تخت سه که رسیدیم، ایستاد و گفت: «بفرمایید. تخت سه، عبدالله معاوی.» باورمان نمیشد. این عبدالله بود؟! اینقدر لاغر و نحیف. قیافه اش از شدت ضعف و بی رمقی به قدری عوض شده بود که او را نشناخته بودیم. باندپیچی سرش آنقدر زیاد بود که انگار به سرش عمّامه بسته اند. لوله هایی از بین باندهای سرش بیرون آمده بود که خونریزیهای توی سرش را تخلیه میکرد و توی شیشه ای کنار تخت می ریخت. با اینکه چشمانش باز بود، ولی فقط سفیدی اش دیده میشد. رنگ و رویش خیلی پریده بود. به بالاتنۀ عریانش کلی دم و دستگاهِ پزشکی وصل کرده بودند و عبدالله با اکسیژن تنفس می کرد. به دستانش هم خون و سِرُم وصل بود. زینب رفت بالای سر عبدالله. معلوم بود بغضش را می خورد و گریه اش را کنترل میکند. ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌀خردسال ترین و ڪهن سال ترین رزمنده های دفاع مقدس "محمد رضا رفیعی"با ۹ سال خردسال ترین و "حاج قربان نوروزی" نیز با ۱۰۵ سال سن ڪهنسال ترین سرباز رزمنده های دفاع مقدس بودند. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم