🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 1⃣2⃣5⃣
خم شد و با حالت مادرانه ای سرِ باند پیچی شدۀ عبدالله را بوسید. با دیدن وضع عبدالله خیلی ناراحت شدم. چشمانم پر از اشک شد. دلم میخواست گوشه ای بنشینم و یک دل سیر گریه کنم. یاد شلوغ کاری هایش افتادم. همیشه آدم را می خنداند. من فکر میکردم خیلی وقت ها که از دیدن صحنه های دلخراش عصبی میشود یا چیزی رنجش میدهد، شلوغ کاری میکند. به من و لیلا خیلی غیرتی بود. تا یک نفر غریبه وارد جنت آباد میشد، خودش جلو می آمد و می گفت: «چی کار دارید؟ بپرس، من جوابت رو میدم.» به ما هم می گفت: «شما برید. من هستم.»
از نظر جسمی هم خیلی لاغر و نحیف بود. طوری که شکمش به پشتش چسبیده بود. آدم دلش نمی آمد کاری به او بگوید. ولی وقتی خودش میدید ما کاری می کنیم یا چیز سنگینی برمی داریم که جابه جا کنیم، ناراحت میشد. همیشه می گفت: «چرا تو این کارا رو انجام می دی؟ به من بگو. مگه ما مُردیم؟ برای چی اومدیم اینجا؟» بعد سرش را پایین می انداخت و با دست اشاره میکرد که برو. واقعاً در این مدت برای من و لیلا مثل برادر واقعی بود. به زینب خانم هم حس خاصی داشت و او را مادر خودش می دانست. روزی که به مدرسه دریابُد رسایی رفتیم، عبدالله، وقتی دید بچه های سپاه چطور قتل عام شده اند، دیگر طاقت نیاورد. همه اش می گفت: «جنت آباد دیگه خبری نیست. من میخوام برم.» چون برادرهایش، حسن و خلیل، توی خطوط بودند، می گفتیم: «حالا لازم نیست بری. اینجا به وجودت نیازه. صبر کن.» ولی عبدالله همان روز رفت و من دیگر او را ندیدم.
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 2⃣2⃣5⃣
از پرستار پرسیدم: «وضعش چطوره؟»
گفت: «ترکش به سرش خورده. خونریزی کرده. همون موقع رفته تو کُما.»
گفتم: «یعنی چی؟ حالا چی می شه؟»
گفت: «امیدی بهش نیست. الانم که هلیکوپترا اومدن مجروحایی که امید بیشتری به زنده موندنشون بود، فرستادیم ماهشهر. چند تایی که وضعیتشون مثل اینه رو توی پرواز بعدی اعزام می کنیم.»
پرسیدم: «پرواز بعدی کِیه؟»
گفت: «معلوم نیست. هر وقت هلیکوپتر بیاد، ما منتقل می کنیم.»
بعد پرسید: «شما خونواده ش هستید؟»
گفتیم: «نه. عبدالله با ما توی خرمشهر بود.»
و مختصری از جریان آشنایی مان را برای پرستار تعریف کردم.
پرستار گفت: «دیگه برید. اینجا نباید شلوغ بشه. اگه می خواید مجروحتون رو بیشتر ببینید، برید ماهشهر. اعزام میشه اونجا.»
از بیمارستان صحرایی بیرون آمدیم. جلوی نگهبانی برگه را دادیم، ولی اسلحه را پس ندادند. هر چه حرف زدیم و گفتیم: «چرا این طوری می کنید؟» جواب درستی نمی دادند. از دستشان عصبانی شدیم و گفتیم: «ما اسلحه رو تحویل شما دادیم. شما هم باید پس بدید.»
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 3⃣2⃣5⃣
نمی دانم به خاطر قیافه های کم سن و سالمان بود یا دلیل دیگری داشت. نهایتاً هم گفتند: «تا از یک مقام مسئول نامه نیارید، اسلحه رو بهتون پس نمیدیم.»
وقتی جواب نگرفتیم، راهمان را گرفتیم و آمدیم. باز با بدبختی خودمان را به خرمشهر رساندیم. از قضا یونس محمّدی، نماینده خرمشهر در مجلس، توی مسجد بود. نامه ای از او گرفتیم و صبح روز بعد با حسین به دارخوین رفتیم. این دفعه، بدون هیچ پرس و جویی، سر تخت عبدالله رفتیم. تختْ خالی بود. از پرستاری که در حال کار بود پرسیدم: «مجروحی که دیروز اینجا، روی این تخت، بود کجاست؟»
گفت: «شهید شد.»
یک دفعه دنیا روی سرم خراب شد. خیلی ناراحت شدیم. انگار بهمان شوک وارد کردند. حسین با ناراحتی گفت: «خب شهید شد، جنازه ش رو چی کار کردید؟ جنازه ش رو بدید می خوایم ببریم خرمشهر.»
در همین حال، یکی از دکترهایی که لباس نظامی مرتب و تمیزی پوشیده بود، از کنارمان رد شد. حال و روز ما را که دید، پرسید: «چی شده؟»
با بغض گفتم: «هیچی. ما یه مجروح اینجا داشتیم که ترکش توی سرش خورده بود. حالا می گن شهید شده.»
دکتر پرسید: «اسمش چی بود؟»
گفتم: «عبدالله معاوی.»
گفت: «معاوی؟ معاوی رو که دیروز اعزام کردیم.»
با شنیدن این حرف انگار دنیا را به من دادند. با ذوق پرسیدم: «دکتر، تو رو خدا راست می گید؟»
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 4⃣2⃣5⃣
گفت: «آره. برادرته؟»
گفتم: «آره. مثل برادرمه. فرقی نمی کنه.»
گفت: «بذارید لیست اعزام رو نگاه کنم تا مطمئن بشم.»
رفت لیست را آورد و نگاه کرد. گفت: «بله خانوم. اعزام شده ماهشهر.»
جان تازه ای گرفتیم. از دکتر تشکر کردیم و بیرون آمدیم. نامه را دست جوان نگهبان دادیم. رفت اسلحه ام ـ یک حسین را آورد. من گفتم: «پس فشنگای من چی؟»
گفت: «اونا رو پس نمیدم.»
گفتم: «یعنی چی؟ وقتی شما گفتید هر چی اسلحه و مهمات دارید تحویل بدید، ما راحت بهتون دادیم. من می تونستم فشنگای توی جیبم رو حتی نشون شما ندم. ولی به حرفتون اعتماد کردم. این درست نیست.»
این حرف ها هم تأثیری روی نگهبان نداشت. بغض کردم و مجبور شدم بگویم: «ببینید آقا، روی اون فشنگا خون برادرم ریخته. میخوام اونا رو یادگاری نگه دارم.»
این را که گفتم، سرباز سرش را پایین انداخت. کمی مکث کرد داخل چادر شد و با فشنگ ها برگشت. آن ها را گرفتم و غمزده راه افتادیم.
💫 فصل هفدهم
از وقتی که به مطب شیبانی منتقل شدیم هر وقت کار نبود، به محل پخت غذا می رفتم. پخت و پز از مسجد جامع به حیاط یک بانک منتقل شده بود. برای رفتن به آنجا از مسجد جامع به طرف شط میرفتیم.
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 5⃣2⃣5⃣
نرسیده به خیابان فردوسی، دست چپ، کوچه باریکی بود که سر نبشش ساختمان شیشه ای بانک قرار داشت. داخل کوچه از در پشتی ساختمان وارد حیاط بزرگی میشدیم که قسمتی از آن مسقّف بود. خانمهای مسجدی همه آنجا جمع بودند و آشپزی می کردند. خانم پورحیدری، خانم فولادی، مادر یوسفعلی، مادر یونس محمّدی، مادر خسرو نوع دوستی و... از زنانی بودند که هر وقت آنجا می رفتم، آن ها را مشغول کار می دیدم.
مثل قبل، احشامی که مردم برای تغذیه مدافعان شهر هدیه می کردند، یا احشامی که توی شهر مانده و احتمال زیادی وجود داشت که در این شرایط از گرسنگی و تشنگی تلف شوند، در اینجا ذبح و طبخ می شدند. مسئلۀ شرعی استفاده از این احشام، که صاحبانشان آنها را رها کرده و از شهر رفته بودند و بیشتر بر اثر اصابت ترکش یا گرسنگی می مردند، از مراجع سؤال شده بود. طبق حکم شرعی که داشتند از این احشام استفاده میشد تا در زمان صلح و آرامش به صاحبانشان پول پرداخت شود یا به نیت آن ها صدقه بدهند.
فضای کار آنجا خیلی قشنگ و صمیمی بود. همه با عشق خاصی کار می کردند. ذکر می گفتند و غذا می پختند و سر دیگها صلوات می فرستادند. به من هم، که گاهی به آنجا میرفتم، خیلی محبّت میکردند. مرا به حرف میگرفتند و سعی میکردند با روحیه شادشان مرا از حس و حال شهادت بابا و علی در بیاورند. بین همه خانمها مادر خسرو، که زن لاغر و تند و فرزی بود، بیشتر هوایم را داشت و قربان صدقه ام می رفت. همیشه میگفت: «کاش تو دخترم بودی! کاش خدا تو رو به من داده بود!» من هم او را دوست داشتم. خیلی بامعرفت و دانا بود.
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 6⃣2⃣5⃣
توی مسجد که بودیم، مادر خسرو دیده بود موقع کار دستم به هر چیزی می خورد، بی اختیار آهم درمی آید. چون پوست دستم خیلی خشک شده و ترک خورده بود. لباسها را که تفکیک می کردیم، نخ یا تکمه لباسی به زخم می گرفت و خون می آمد و دلم ریش می شد. دیگر از سوزش و خارش زخم هایم عاصی شده بودم. مادر خسرو بهم می گفت: «از دنبۀ این گوسفندایی که برای غذا می آرن به پوست دستات بمال، خوب میشه.»
گوسفندها را توی خیابان بغل مسجد، طرف بازار صفا، ذبح میکردند و لاشه اش را به مسجد می آوردند. یک روز، وقتی قصاب لاشه را آورد، جلو رفتم و گفتم: «بیزحمت یه تیکه از دنبه ی گوسفند به من بدید.»
به اندازۀ یک کف دست دُنبه بُرید و سر چاقو زد و به طرفم گرفت. گفتم: «این خیلی زیاده. من یه ذره میخوام.»
دو بند انگشت برید و دستم داد. آمدم توی درمانگاه، پشت پرده نشستم. آستینم را بالا زدم و پشت دست و ساعدم را با چربی دنبه آغشته کردم. آن قدر دنبه را روی دستم ماساژ دادم تا پوستم نرم شد. از آن به بعد، هر وقت مادر خسرو را می دیدم، می گفتم: «خدا خیرت بده.»
کارهای بیرونی آشپزخانه را معمولاً مردها انجام میدادند. دیگ های بزرگ را توی گاری های دستی می گذاشتند و لب شط می رفتند. یک نفر از پله های ساحل پایین میرفت و با دبه یا دیگ های کوچکتر آب برمی داشت و به کسانی که بالا بودند میداد. آنها آب را توی دیگ های بزرگ می ریختند. چند بار که من آنجا بودم، مردها دست خالی آمدند.
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم